✿❀﴾﷽﴿❀✿
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_اول
❀✿
روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم
_چقدر ڪم پشت!
لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند!
پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم.
_ تولدت مبارڪ من!
نمے دانم چند سالھ شده ام؟
_ بیست و پنج؟
نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند!
ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم!
_ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم.
_ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم.
_ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!....
شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم!
_ چه بے روح!
دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟
دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها!
سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم
_ قربونت بره مامان!
❀✿
💟 نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_دوم
✿❀
دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه مے دهد. ازجا بلند مے شوم و روی مبل درست بالاسرش مےشینم. یڪے از دستانم را زیر چانھ ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهے موهای حسنا را نوازش میکڪنم. بھ ساعت دیواری نگاه مے ڪنم. ڪمے بھ ظهر مانده! سرم را بھ پشتے مبل تڪیھ مےدهم و چشمانم را مے بندم!
_ باید دست ازاین ڪارا بردارم! مثلا قول دادم!
دردلم باخودم ڪلنجار و آخرسراز جا بلند مے شوم و سمت اتاقِ " یحیی " مے روم.پشت در لحظه ای مڪث مےڪنم و بعد چند تقھ به در مے زنم. جوابے نمے شنوم اما دررا باز مےڪنم و داخل مےروم! بوی عطر خنڪ ودل پذیر همیشگے به مشامم مے رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریھ هایم مے بلعم. دررا پشت سرم مے بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی ڪھ روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میڪنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد. درست میان پیراهن های یحیی و بعداز ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلے و بلوز ابی رنگم را آویزان ڪرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز مےڪنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در ڪمد رامے بندم.مقابل آینھ لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب مےڪنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین مے افتد ، خم مے شوم و دستم را روی فرش مےڪشم تا پیدایش ڪنم. صورتم را روی فرش مے گذارم و زیرڪمد را نگاه میڪنم.سنگ سرمھ ای رنگش درتاریڪے برق میزند! دست دراز میڪنم تا آن رابر دارم ڪھ دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح مے خورد.مےترسم و دستم را عقب مے ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه مے ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیڪامیڪنے؟؟!
عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم و باملایمت جواب میدهم: هیچے! الان میام عزیزم!
مڪثے مےڪنم و ادامھ مے دهم: ڪار داری حسنا؟
با صدای نازڪ و دلنشینش مے گوید: حسین بیدار شده ! فک ڪنم گشنشھ!
هوفے مےڪنم و دستم را زیر ڪمد مے برم.همان چیز را بااحیتاط بیرون مےڪشم.
یڪ دفتر دویست برگ ڪھ باروزنامھ جلد شده.متعجب به تیترهای روی روزنامھ خیره و فڪرم درگیر چند سوال مےشود!
_ این برای ڪیھ؟
ڪےافتاده اینجا؟!
شانھ بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز مےڪنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور مےدهم.همان لحظھ صدای گریه ی حسین بلند می شود.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوم
❀✿
دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی !
لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد...
***
حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم.
یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم.
_ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟
نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم:
.
.
.
فصل اول: #تو_نوشت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار
گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے
گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود
اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم
امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے
بنویس گلم
خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم
.دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟
قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام!
_ چے چے؟
_ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی.
سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالے مےشود.
_ اره گل نازم.
_ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟
لبخند مےزنم
_ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم.
_ اون چیزا خیلے زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخھ..
حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم:
چے شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره
پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ
ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟!
به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
#ادامه_دارد
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_ مرض!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ امادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
💟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_بستن_روسری 😊 ☝️
#ایده_های_شیکپوشی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
شبتون در آرامـ🌙ـش 📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 83 صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را با
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 84
به سلامت اي عشق
به سلامت اي دوست....
«ميروي شاد و دريغ...بعد اين فاصله ها كمر صبر مرا ميشكند»
با احساس نوازش دستی چشمانش را باز کرد. نیما بود به او می خندید
-سلام خوابالو صبحت بخیر.سال نو ات هم مبارک
بلند شد و نشست
-سلام چرا دیشب بیدارم نکردی.
رویش را بوسید
-دلم نیومد.خیلی ناز و آروم خوابیده بودی
آه کشید
-می خواستم قبل سال نو دعا کنم
-من جات دعا کردم.پاشو دست و صورت تو بشو.مامان و بابا هم همین الان رسیدن
آرام پتو را کنار زد
-حضرت آقا از دل مامانت در آوردی
خندید
-چه جورم
خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید مانع شد
-می تونم خودم نیما.داری خیلی لوسم می کنی
باز هم خندید و دستش را گرفت
-بده مگه .اصلا می خوای کولیت بدم ،مثل این کره ایها
با تصور کولی گرفتن از نیما خندید
-نه بابا یه وقت می ندازیم زمین
از روی پله ها چشمش به حاج خانم افتاد که داشت ساکی را زمین می گذاشت
-سلام مادر جون
حاج خانم سرش را بالا کرد و لبخند پر مهری به او زد
-سلام عزیزم
خواست به قدمهایش سرعت دهد تا زودتر به پایین برسد دستی بازویش را گرفت و مانع شد
-یواشتر فاخته...حواست کجاست
به صورتش نگاه کرد و به نگرانیش لبخند زد
-خوبم نیما!!حواسم هست
دستش را گرفت و آرام با هم از پله ها پایین رفتند.حالا دیگر حاج آقا هم داخل آمده بود.با هردو روبوسی کرد و سال نو را تبریک گفت.حاج خانم به آشپزخانه رفت و از همانجا بلند نیما را صدا زد
-نیما !مادر کلی وسیله لازم داریم باید بری خرید
نیما هم از پذیرایی بلند جوابش را داد
-آره می دونم ولی فاخته رو نمی شد تنها بزارم صبر کردم بیاین بعد برم.هر چی می خوای بگو برم بخرم
رو به فاخته کرد
-من برم خرید بیام باشه.شما هم بالا استراحت
بی حوصله نفس عمیقی کشید
-نمیشه همین پایین باشم.میشینم همین جا کنار بخاری.از جام تکونم نمی خورم
چشمانش راضی نبود اما زبانش قبول کرد
-باشه .پس دیگه سفارش نکنم
صدای پدرش را از پشت شنید
-برو پسر جان ما هستیم .نگران چی هستی؟
بالاخره راضی شد.به طبقه بالا رفت .لباس پوشید و برای خرید خانه را ترک کرد.
کنار بخاری نشسته بود و گرما بی حال و خواب آلود ه اش کرده بود.خمیازه کشید.حاج آقا کنارش نشست
-خسته شدی دخترم
کمی صاف تر نشست
راستش بعله.نیما نمی زاره از جام تکون بخورم.
حاج آقا بعد از کمی دل دل کردن،برای گفتن حرفهایش نگاهش را به فاخته دوخت
-دوست داری کمی با هم حرف بزنیم
تعجب کرد
-ال....البته چرا که نه....فقط راجع به چی
لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی چیز بدی نیست.عینکش را برداشت.باید کمی برایش توضیح می داد. دیگر با شرایط جدید فاخته بهتر دید کمی راجع به بعضی چیزها با او حرف بزند
می خوام یه قصه قدیمی بگم برات
بیشتر کنجکاو شد
-قصه؟؟
-اوهوم ..قصه دو تا آدم. ..قصه علی و فریده.
ادامه دارد...
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 85
حاج آقا نفس عمیقی کشید:
-سی سال پیش بود .بیست و دو ساله بودم.اون موقع ها مثل الان نبود بابا جان.جوونا زود ازدواج می کردن .بیست و دو سالم بود.سر بازی هم رفته بودم و تو حجره پدر کار می کردم.پدرم جزو معتمدهای محل بود. یه حاج احمد می گفتن،همه به اسمش هم به طرف اعتماد می کردن.اونموقع ها یه حاج کمالی بود.کیا بیایی داشت.تجارت فرش می کرد و کلی شناس بود.یه دختر داشت....
نگاهش را به فاخته دوخت
-اسمش فریده بود.
با شنیدن نام مادرش صاف تر نشست و با حیرت به صورت حاج آقا چشم دوخت
-فریده....مادر من!!
چشمانش را باز و بسته کرد.صدای بسته شدن دری آمد.انگار حاج خانم به حمام رفته بود
-اون موقع فریده چهارده ساله بود.دخترقشنگی بود و پدرش اولا با پدر من خیلی رفیق بودن.برای من نشونش کردن.دیگه وقتی هم دختری برا پسری نشون میشد مدرسه هم نمی رفت.خوب بودیم باهم.گهگداری می زاشتن ببینمش و باهاش حرف بزنم.مثل الان نبود اون زمون.سخت میگرفتن. یک ماهی بود نامزد بودیم.حاج کمال کارش روز به روز بیشتر می گرفت و کم کم زمزمه یه کارهای خلافش بلند شد.چو افتاد با تجارت فرش قاچاق عتیقه هم می کنه.کم کم رفت و آمدهاش با آدمهای دیگه ای شد.امان از رفیق ناباب.دور و برش پر شد از اراذل. اختلاف خانوادگی با زنش که خیلی مومن بود پیدا کرد.زنش فریده رو گذاشت و رفت.بهانه تراشی های مادر منم شروع شد.همون فریده ای که با به به و چه چه پیش همه پزش رو می داد،عیب و ایراد ازش زیاد شد.منم اون موقع ها جوون بودم.خام، بی تجربه....تحت تاثیر حرفهای خانواده...از طرفی زمزمه اعتیاد حاج کمال وضع رو بدتر کرد.نشون پس دادیم. طفلک فریده خیلی گریه کرد.امیدش به ازدواج با من بود.اما خب من بلد نبودم جز حرفهای بزرگترها....قبول نکردم.برام زهرا رو پسندیدن... همسن خودم بود....خیلی خانوم و مهربون. .مهرش افتاد به دلم.نصیب من زهرا شد و قسمت فریده بعد از اعتیاد پدرش و به باد رفتن اون همه ثروت، شد منوچهر. بیست سال ازش بزرگتر و زن طلاق داده.میگن اعتیاد از هر دری بیاد تو،غیرت از در دیگه بیرون میره.تو این وسط فریده ضربه ندانم کاریهای پدرش رو خورد. منم چون یه بار نامزد پس نشسته بودم سر ماه عروسی گرفتم و رفتم پی زندگیم.همون سال خدا به من نوید رو داد و دوسال بعد ،نیما و نازنین.فریده چهارده سال بعد تو رو به دنیا آورد. البته اینها رو خود مادرت به من گفت.زندگی سخت داشته.شوهر معتاد و دست به زن.دو بار سر کتک های زیاد سقط جنین داشته.تا اینکه تو با هزار نذر و نیاز موندی براش.ظاهرا پدرت پسر می خواسته و گفته برای تو هیچ کاری نمی کنه.فریده تو رو به دندون گرفت.با هزار بدبختی بزرگت کرد.من مادرت رو سی سال بعد سر غمه کشی پسر زور گیرمنوچهر خان دیدم. برای دیه و رضایت اذیت می کردند.التماسها رو شنیدم که می گفت نداریم.رضایت نمی دادن....همونجا بعد سی سال رو در رو شدیم.بدون حرفی فقط نگاهم کرد و رفت.تا اینکه یه هفته بعد خودش اومد حجره من.نشست و در مورد زجرهاش گفت....از تو گفت ....کمک خواست....خسته شده بود از بس کار کرده بود و شوهرش دود کرده بود رفته بود هوا.دخواست رضایت حاج یونس رو بگیرم تا مسعود آزاد بشه.هر جور می تونه نون پدرش رو هم بده.می گفت نون کلفتی من حرومه برای منوچهر. دخترم رو اذیت می کنه. همه فکر و ذکرش تو بودی....یه فاخته می گفت و صد تا فاخته از دهنش بیرون میریخت... ازش خواستم حلالم کنه گفت به یه شرط..تو رو به یه بهونه ببرم از اون خونه....اون خونه جای دختر معصومی مثل تو نیست می گفت.گفت اگه اونجا باشی یکی میشی مثل خودش، بدبخت. قبول کردم...منم در حقش بدی کرده بودم...فقط به گناه پدرش اون رو از خودم روندم. برای حلال کردنم قبول کردم.گفتم رضایت پدر شاکی رو می گیرم تو هم فاخته رو بفرست خونه من.اول نمی خواستمت برای نیما.اما دیدم اون جور هم یه حرف و حدیث برات در می یارن.برای بیش از ده بار استخاره کردم خوب اومد،هر چند میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.با هر زوری شده نیما رو راضی کردم.تو همچین غریبه نبودی بابا جان.مادرت فقط می خواست از اون خونه بری .با خودش تو رو نمی تونست ببره.کار و باری نداشت.می گفت نمی تونه برات آینده بسازه
دستان لرزان فاخته را در دست گرفت و به صورت گریانش نگاه کرد
-اینا رو برای ناراحتیت نگفتم فقط خواستم از مادرت گفته باشم که تو رو خیلی دوست داشت
-کاش به خودمم می گفت آقا جون.نمی دونیم چقدر ازش دلگیر شدم من رو ول کرد به امان خدا
هق هق اش بلند شد.پاکتی در دستانش گذاشته شد.
-اینو هم برای تو گذاشته. می خواستم هر موقع اومدی تو خونه خودتون پیش ما بهت بدم.می تونی وقتی رفتی تو اتاقت بخونی بابا جان
ادامه دارد...
@dastanvpand
شبتون پر ستـ🌟ـاره
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 86
کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید
-چای می خورین. تازه دمه ها
لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد.
در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد
-فاخته....خوبی...چی شده
نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت
-پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن
بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند
-نیما
-جانم
-تو می دونستی
جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش
-چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی
دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد
-اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی
سرش را روی شانه نیما گذاشت
-لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره
با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد
-نیما
انگار او هم در فکر بود
-هومم
-می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟
آرام خندید
-فضولی مگه
آهسته روی ران پایش زد
-بد جنس!!خب بگو دیگه
-خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی
کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد
-فاخته
با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد
-جان فاخته
خندید.
-اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی
-کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم
-پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه
لبخند زد
-هر چی تو بگی
بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد
-پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش
باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد. سعی کرد در نهایت آرامش نوشته های روی کاغذ را بخواند.
@dastanvpand
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
هنگام نبش قبر ........😱
ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2