eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 8⃣ °•○●﷽●○•° شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 9⃣ °•○●﷽●○•° به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 0⃣1⃣ °•○●﷽●○•° +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟ چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قضات هم دروغگو شده اند. میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟ چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند. میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟ چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود. میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟ چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند. میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟ چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند. میدانید چرا .. @dastanvpand
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خدایا🙏 احساسم در کلمات نمیگنجد حس عجیبیست تنهایی غریبی😔 و دلتنگی بی پایانی اما... امید به لطف تو دارم❣🙏 تو را همیشه کنارم و مهربان یافته ام 😇❣ بارالها 🙏 بگیر از من اون لحظه هایی را که از تو دور میکنه😔 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبتون آروم...✨ دلهاتون امیدوار به لطف خدا✨❣ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ⭐️ ┊ ┊ 🌟 ┊ ✨ 🌙 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رکسانا- اوهوم! - خب وقتي ديدمت باهات صحبت مي کنم! ماني- نه! همين الان صحبت کن! - زهرمار! بلند شو برو يه جاي ديگه! ماني- بابا چيکار کنم! شست م تو سوراخ گوش م نمي ره! - خيلي خب! بلند شو برو بيرون! ماني- نه! نه! اين دفعه انگشت سبابه م رو مي کنم حتما عايق بندي مي شه! آن! آن! يه چپ چپ بهش نگاه کردم و دوباره به رکسانا گفتم: - ببخشين! باز شوخي ش گل کرده! رکسانا- يه دقيقه صبر کن هامون! يه خرده بعد گفت: - الو! - اينجام! رکسانا- ببخشين! اين بچه هام اينجا نشسته بودن و مثل ماني حس کنجکاوي شون تحريک شده بود! - حالا رفتن؟ رکسانا- آره. - خب، پس حرف بزن. رکسانا- قرار شد جوابت رو بعد از اينکه سرگذشتم رو شنيدي بهت بدم! يعني اگه بازم سر تصميمت بودي! - تو مطمئن باش که هر اتفاقي م براي تو افتاده باشه، من بازم مي خوام که باهات ازدواج کنم! ماني- عجب الاغايي پيدا مي شن! پسر شايد اين اتفاقي که مي گه يه چيزي در مورد ايدز باشه! چرا انقدر عجله مي کني! - واقعا که ماني! اصلا زبون سرت نمي شه! بلند شو برو بيرون! ماني- واقعا ازت معذرت مي خوام! اشتباه کردم! - چه عجب تو يه بارم فهميدي که اشتباه کردي! ماني- در مورد انگشت اشتباه کردم! اين انگشت سبابه براي يه سوراخ ديگه ساخته شده و من عوضي ازش براي سوراخ گوش استفاده کردم! يعني منظورم اينه که معمولا از اين براي سوراخ دماغ استفاده مي کنن! - تا تو از اين اتاق نري بيرون، من يه کلمه م حرف نمي زنم! ماني- بذار حرف بزنم! مي گن تجربه و خطا! منکه همه انگشتامو تا حالا استفاده کردم و نشده! بذار اين انگشت وسطي م رو امتحان کنم! حتما اين سايز گوش مه! - ديگه تجربه و خطا کافيه! بلند شو! ماني- چطور نوبت من که شد مي گن تجربه و خطا کافيه! الان بيست و خرده اي ساله که بزرگان ما، مرتب در حال تجربه و خطان و هيچکس م بهشون حرف نمي زنه! اون وقت من سه بند انگشت خطا مي کنم و اخراجم! اصلا از قديم گفتن تجربه، خطا، پررويي! ببخشين! پررويي نه پشتکار! پشتکار! - ماني کلافه م کردي! ماني- نه به جون تو! ببين! اين انگشت وسطي فيت فيته! خداوند هر روزنه اي که در بدن ما تعبيه کرده و آفريده متناسب با انگشتان دست مونه! مثلا تو تموم دنيا ديگه کاملا جا افتاده که انگشت اشاره منحصرا در اختيار سوراخ دماغه! انگشت وسطي بلاشک مربوط مي شه به سوزاخ گوش! چهار انگشت بسته، جلو دهن رو گيپ ميکنه! دوتا شست آ مربوط مي شه به طرف مقابل که گاهي به علامت موفقيت بهش حواله مي ديم! اين انگشت اين طرفي، بنصره؟ قنصره؟ چيه؟! اين مخصوص خريته! يعني حلقه ازدواج! اين انگشت کوچيکه مال اينه که مثلا مي خواي جايي ناخنکي چيزي بزني، با اين مي زني! حالا وقتت رو نمي گيرم! تو صحبتت رو ادامه بده! اصلا ببين! اين گوشم رو چهارلا مي کنم و انگشتم رو ميذارم روش و مي چسبونمش به در سوراخ! فکر نکنم ديگه صدا ازش رد بشه! آن! آن! ببين! فقط صداي اووو مي شنوم! تو با دل راحت حرفت رو بزن! رکسانا- هامون! اونجا چه خبره؟ - هيچي! دارم سعي مي کنم که باز اينو تحملش کنم! رکسانا- ببين هامون! ديگه برو! وقتي ديدمت باهات صحبت مي کنم! - فردا که خونه اي؟! رکسانا- آره. قبلش زنگ بزن. ماني- فردا قرار نذار که بايد بريم دنبال ترمه! يه نگاه بهش کردم که زود گفت: - بابا تقصير من چيه؟! خداوند انگشتامو متناسب با سوراخام نيافريده! انگار سوراخا مال يکي ديگه بوده و انگشتا مال يکي ديگه! يه سري بهش تکون دادم و به رکسانا گفتم: - باشه. فردا بهت زنگ مي زنم. رکسانا- هامون! به خاطر همه چيز ازت ممنونم! - به خاطر چي؟ رکسانا- آدمايي مثل من ارزش محبت و عشق رو درک مي کنن! آدمايي که کمتر تو زندگي، کسي واقعا دوست شون داشته! - تو از کجا مي دوني که من واقعا دوست دارم؟ رکسانا- مي دونم! - نه، جدي از کجا مي دوني که من واقعا دوست دارم؟ ماني- از آب دهن ت که از چک و چونه ت راه افتاده! دوباره يه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که رکسانا گفت: - از فال قهوه ت! - مگه توش نوشته بود؟! کسانا- آره! - ديگه چي آ نوشته بود؟ کسانا- خيلي چيزا! بعدا بهت مي گم. - يعني انقدر به فال قهوه اعتقاد داري؟ کسانا- تا حالا بهم دروغ نگفته! خنديدم و گفتم: - فردا بهت زنگ مي زنم. رکسانا- منتظرتم. - فعلا خداحافظ. رکسانا- به اميد ديدار و خدانگهدارت باشه هامون! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
- مرسي! يه لحظه صبر کرد و بعد تلفن رو گذاشت. منم تلفن رو قطع کردم و از رو ميز يه خط کش ورداشتم و رفتم سراغ ماني که زود در اتاق رو وا کرد و در رفت بيرون! فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت: بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم. چیکار داری؟ کارت دارم! خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟ یه نگاه بهم کرد و گفت: نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم! زهر مار! مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم! دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت: تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟ چی رو؟ همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه! جدی هس! همین اش بده دیگه! بد برای چی؟! رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر! نمی تونم! مانی- برای چی؟ دوستش دارم. تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1 خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟! مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی! بی تربیت! مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش! خیلی بی ادبی مانی. دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم. به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید... مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره! یعنی از همه پنهونش کنم؟! مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش! زدم زیر خنده که گفت: مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟! پس چیکار کنم آخه؟! مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر. گفتم که نمی شه. حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش. یعنی تو کمکم نمی کنی؟! مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه! مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم. به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی. برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم. مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
د نیگا کردم دیگه! مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه! واقعا نامردی مانی! مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم! پس کمکم می کنی!؟ آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره! پس رکسانا چی میشه؟ به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود. خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم. اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم. مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت: ببین راستی! موبایلت تو داشپورته! پس ترمه چی؟ واسش یکی خریدم. از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت: او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟ مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟! ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟! مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان. ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟ مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن. ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟ داره چرت و پرت میگه. مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن اش. ترمه- چرا؟ مانی- تبلیغات جدیده دیگه. ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟ مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه! ترمه- یعنی چی؟ مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه. ترمه یه جیغ کشید و گفت: مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟ مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده! زهر مار! ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا. مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن. ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟ مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم. ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟ مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟! تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت: این دفعه دومت بود که این کارو کردی! ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی. مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی! اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد! سگ خودتی! بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت: خیلی لوس واز خود متشکره. برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد! ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه! درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
مانی برگشت طرفش که گفت: بیا لوس نشو دیرم شده. مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت: آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم. مانی- توام که هیچ کار نکردی. ترمه- نه چیکارت کردم؟ مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟ ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟! مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟ ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟ مانی- آره به خدا. ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟ مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه. ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها! مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی. ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟ مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟! ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟ مانی- خب جوابم رو بده. یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته! ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟! مانی- مثل تو هاره. خیلی بی ادبی مانی. ترمه- واقعا که! رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه. ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد. مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟ ترمه- با خداس! مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت. ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه. مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی. ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی. خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت. تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت: هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین. طوری شده؟ ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟ شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟ یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت: مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه. فقط به خاطر همین. نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم! برای چی؟ ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم.... اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره. ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه! از همون چیزایی که میگه می فهمم! ترمه-چطور مگه؟ آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه. ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه! فکر می کنم. ترمه- عجب دیوونه ایه. داره می آد! مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت: ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش. ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم. مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره! ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت: خیلی از دستم ناراحتی مانی؟ مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن! بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت: ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه! ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود. ترمه- اصله؟ مانی- دست شما درد نکنه. ترمه- خریدیش؟ مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟ ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟! مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم. بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت: از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه. نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده! مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟ خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین! دوباره خندیدم. مانی- خیلی ممنون. باید یه جشن بگیریم!همین امشب! دوباره خندیدم که مانی گفت: رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر. دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره! ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟ مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره! ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت: برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام! مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟ ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟ مانی- چیزی نگفتم که؟ ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟ مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟ ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی! مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش. ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟ مانی- نه! ترمه- پس از کجا آوردیش؟ مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش! ترمه- پس صاحبش کیه؟ مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه. دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم: بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن. مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت: الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این! ترمه- دلم خنک شد. مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه. ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو! مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده! ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری! مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا. ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم. مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن. حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه! ترمه- پاشو مانی زشته! 🌹بـا فروارد کردن