#ناحلہ🌺
#قسمت_چهلم
°•○●﷽●○•°
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین
هیس
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو
_قضیه همین دختره
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم
زدمپسِ گردنش
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه
سرمو تکون دادمو
_که اینطور
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن
فکر این دختره از سرم نمیرفت
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت
حوصلم سر رفته بود
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته
به هر حال بهتر از پراید بود
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین
_نمیری خونه شوهرت
+نه بابا چقدر اونجا برم
استارت زدمو روندم سمت خونه
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن
بعد چند دقیقه رسیدم
ریحانه پاشد درو باز کرد
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچپست جدیدی نذاشته بود
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانا
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_سوم
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسیالرضا»هستم.
-علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب
کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_چهارم
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(عليه السلام)واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_یک یه لبخند از رو رضایت زد که دیگه مطمئن شدم اونم دوسم داره
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_دو
تابستان به نیمهی خود رسیده بود، مراسم خواستگاری فرزاد از سوین بخوبی انجام شد و آنها رسماً نامزد شدند، روزهای شیده در سردر گمی و افکار پریشان میگذشت در میان آن همه هیاهویی که در ذهنش بود یک خیال بدجور فکرش را مشغول کرده بود، به یاد امیر افتاده بود، کسی که همیشه آرزوی بودن با شیده را داشت، به این فکر افتاده بودکه از او کمک بگیرد، برایش سخت بود اما احساس لجبازی کودکانهای که تمام وجودش را گرفته بود این سختی را به،
چشمش آسان میکرد. قصد داشت به ظاهر با امیر دوست شود تا فرزاد ببیند که او هم بزرگ شده است!!!! تصمیمش جدی بود و میخواست در مقابل فرزاد و سوین کسی را داشته باشد که نشان دهد عاشق اوست، حس، میکرد وجودنادیده گرفته شدهاش را باید به فرزاد ثابت کند، باید به فرزاد نشان میداد که آویزان و بی صاحب نیست اوهم برای خودش کسی را دارد، البته تمامی اینها افکار غلط و نادرست شیده بود که در ذهنش رفت و آمد میکرد و میخواست عملیاش کند. با امیر تماس گرفت و قرار گذاشت که غروب همدیگر را در کافی شاپ نزدیک دانشگاه ببینند.
(امیر)
از صبح که شیده بهم تلفن کرده ده بار کل پیرهنامو جلو آینه امتحان کردم، نمیدونم کدومشو بپوشم که خوشگلترشم، یجوری استرس گرفتم انگار دفعه اوله میخوام شیده رو ببینم،2 ماهه ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده. تو این مدت خیلی فکر کردم دیدم من که آدم فراموش کردنش نیستم پس بهتره قضیه رو برا خودم حل کنم، باخودم کنار اومدم گفتم گیرم یکیام میخواسته اما اون یکی که دیگه حالا نیست، دلیل نبودنشم هرچی باشه مهم نیست چون از نظر من یک دلیل بیشتر نداشت اونم بی لیاقتیه اون طرفه که تونسته از شیده بگذره البته بایدم میگذشت چون شیده از اولشم مال من بوده و هست، خداییش کسری هم تو این مدت خیلی هوامو داشت با همه مسخره بازیاش بعضی وقتا یه حرفایی میزد که واقعاً جای فکر داشت.
پیرهنامو همونجوری شلخته رو تخت ول کردم رفتم پایین ببینم مامانم در چه حاله؟ روبروی تلویزیون نشسته بود و کانال عوض میکرد رفتم کنارش نشستموگفتم: دنبال چی میگردی انقد بالا پایین میکنی مامان خانوم؟؟
مامان: اون دکتره هست روانشناسه یکشنبهها برنامه داره، نمیدونم کدوم شبکه بود.
من: جون دلم به این مامان، شما برنامههای روانشناسی نگاه میکنی؟؟
مامان: اذیتم نکن، برنامش قشنگه خیلی خوب حرف میزنه
من: حرفو که همه میزنن باید دید چطوری عمل میکنه
مامان: وا چه ربطی داره تو یه ساعت برنامه میخواد به چی عمل کنه؟؟ باید بشینه حرف بزنه دیگه
من: باشه قربونت برم شما بشین ببین فیضشو ببر، چه خبر از سارا؟؟
مامان: اونم خوبه صبح باهاش حرف زدم
من: کاش میگفتی شب بیان اینجا
مامان: اتفاقاً گفتم، میان،
من: کار خوبی کردی، راستی چیشد؟
مامان: چی؟؟
من: نی نیشون، معلوم شد چه موجودیه؟؟
مامان: خدا خفت نکنه موجود چیه دیگه؟؟ چرا مامان جان رفتن سونوگرافی مثل اینکه پسره
من: ای بابا شانس مارو ببینا
مامان: وا تو امروز چته؟؟
من: بابا خب من دخمل دوس دارم، موهاشوخرگوشی ببندی، براش لاک قرمز بزنی، از این دامن کوتا خوشگلا پاش کنی، ای جونم
مامان: ولی سارا خودش پسر دوس داره
من: بس که بی سلیقس،
مامان: بچه بچس مامان جان چه فرقی میکنه؟؟ الان تو و سارابرا من چه فرقی دارین؟
من: نمیدونم خودت اعتراف کن ببینم چه فرقی داریم؟
مامان: والا بخدا هیچی
من: مادر من بی انصافی دیگه، من با اون سارا هیچ فرقی ندارم؟ بابا خوب یه نگاه به من بنداز، من خوشگلترم خوشتیپترم گوگولی ترم،،
مامان: بسه پدر صلواتی
خندیدمو گفتم: چشم
مامان: امیر جان
من: جانم
مامان: قلبت چظوره؟
چند روزه میفهمم درد داری ولی بخاطر بابات چیزی نمیگم میدونی که چقد سریع هول میکنه
نزدیکتر رفتمو دستمو دور شونش انداختم لپشو بوسیدموگفتم: من خوبم خوبتر از همیشه
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_سه
چند روزه میفهمم درد داری ولی بخاطر بابات چیزی نمیگم میدونی که چقد سریع هول میکنه
نزدیکتر رفتمو دستمو دور شونش انداختم لپشو بوسیدموگفتم: من خوبم خوبتر از همیشه بعدم با یه شیظنت خاصی گفتم: تازه امروز قراره برم یکی از دوستامو ببینم بهترم میشم
مامانم یه ابروشو داد بالا و گفت: احیاناً این دوستتون دخمله؟
من: حالا دیگه ادای منم در میاری مامان خانوم؟
مامان: حرفو عوض نکن خودم میدونم یه کاسه ایی زیر نیم کاست هست
شما دعا کن این گل پسرت به مراد دلش برسه من هرچی کاسه و نیم کاسس پره شیرینی میکنم میارم خدمتتون
مامانم مثل همیشه با یه لبخند مهربون گفت: انشا الله
به ساعتم که نگاه کردم دیگه وقت حاضر شدن بود، رفتم تو اتاقم آخرم قید همه پیرهنامو زدمویه تیشرت جذب سورمهای با یه شلوار جین آبی کمرنگ پوشیدم، موهامم خیلی شیک و حالت دار دادم بالا یه شیشه ادکلنم رو خودم خالی کردمورفتم، وقتی رسیدم کافی شاپ شیده اونجا بود
نمیدونم کارش چقد مهم بود که حتی زودتر از من اومده بود، رفتم جلو قبل از اینکه بشینم یا حرفی بزنم شاخه گل رز سفیدی که براش گرفته بودمو گرفتم روبروش، سرد و بی تفاوت گلو از دستم
گرفت گذاشت رو میز، منم نشستم با اینکه قیافش داد میزد که ناراحته اما بروش نیاوردم
من: سلام
شیده: سلام، خوبی؟؟
من: حالم از خوب گذشته عالیام، بعده 2 ماه دارم میبینمت
شیده: ببخشید مزاحمت شدم، کاری که نداشتی؟؟
من: کار که داشتم ولی مهمتر از دیدن تو نبود
شیده: اول یچیزی بخوریم یا حرف بزنیم؟؟
من: بزار بگم یچی بیارن بعدش با هم حرفم میزنیم، چی میخوری؟؟
شیده: فرقی نمیکنه هرچی خودت میخوری
من: باشه پس میگم دوتا آب هویج بستنی بیارن
یهو چشماش گرد شد، میدونستم از آب هویج بستنی متنفره، خندیدمو گفتم: پس خودت بگو
شیده: باشه من یه کیک بستنی میخورم
گارسون اونجارو صدا زدمو 2 تا کیک بستنی سفارش دادم، خیلی طول نکشید که برامون آوردن، تا الانشم خیلی خودمو کنترل کرده بودم که نپرسم چیشده که بهم زنگ زده!!! بالاخره دهن وا کردم
من: شیده؟؟؟
شیده: بله
من: خیلی خوشحالم که زنگ زدی گفتی میخوای منو ببینی ولی خب اینم میدونم که تو مثل من دلتنگ نشدی پس دلیل اینکه الان اینجاییم چیه؟؟
شیده: یه خواهشی ازت دارم، نمیدونم چجوری بگم
من: اصلاً خودتو معذب نکن، هرجوری راحتی بگو شاید منو دوست خودت ندونی اماسه ساله همکلاسی که دیگه هستیم
شیده: آخه گفتن چیزی که میخوام بگم آسون نیست
من: چرا مگه چی میخوای بگی؟
شیده: آقای اصلانی این حرفایی که
میخوام بهت بگم، کاری که ازت میخوام تو زندگی من مثل یه رازه نمیخوام کسی بفهمه مخصوصاً بچههای کلاس
من: راز تو راز منه بهم اعتماد کن
شیده: اعتماد که دارم
من: جدی میگی؟؟
شیده: اگه شوخی بود الان اینجا نبودی
من: پس بهم بگو
شیده: تو همیشه میخواستی من باهات دوست باشم درسته؟؟
من: نه درست نیست من تورو برا ازدواج میخوام نه دوستی، دیدی که رفتم با باباتم حرف زدم اما تو خرابش کردی
شیده: حالا بهر حال هرچی، تو میخواستی ما با هم باشیم، آره؟؟
من: آره
شیده: حالا من ازت میخوام یه مدت با هم دوست باشیم
حرفی که شنیده بودمو باور نمیکردم، راستش خوشحال نشدم، تو ذوقم خورد آخه من که شیده رو برا دوستی نمیخواستم، خودشم همچین دختری نبود پس دلیل این حرفش چی بود؟ وقتی دید تعجب کردم خودش برام توضیح داد
شیده: من یکیو دوست داشتم از اندازش نمیگم چون اندازه نداشت، بی اندازه دوسش داشتم، برای داشتنش 5 سال صبر کردم اما بعده 5 سال فهمیدم هرچی که بوده فقط از طرف من بوده،فرزاد پسر عموم الان نامزد کرده میخواد ازدواج کنه، این کارش یعنی دهن کجی به منو احساسم، گفتن این حرفا به تو برام آسون نیست اما گفتم چون میخوام بهم کمک کنی، میخوام یکی باشه که یه مدت برام نقش بازی کنه، بهم بر خورده میخوام فرزاد ببینه منم اونقدی ارزش دارم که یکی منو دوس داشته باشه، جز تو کسی به ذهنم نرسید
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_چهار
من: بسه دیگه چیزی نگو
روی میز تکیه دادمو سرمو بین دستام فشار میدادم، هر کلمه از حرفاش مثل یه تیر بود که به قلبم میخورد، چقد سخت بود دیدن دختری که عاشقش بودم تو این حالوروز، اولین باری بود که اینجوری شکسته میدیدمش، ازم میخواست نقش عاشق بازی کنم، ولی نیازی به بازی نبود من واقعاً عاشقش بودم اما اون نمیدید، کاش منم قده اون پسرعموش براش ارزش داشتم انقدی براش مهم بود که بخاطرش حاضر شده بود به من که جواب سلامم،نمیدادرو بندازه، خیلی بهم ریختم، از عصبانیت دستام میلرزیدسرمو بلند کردم با عصبانیت بهش نگاه کردم نمیدونستم تو اون لحظه چی باید بهش بگم بلند شدم رفتم صندوق میزو حساب کردم. سریع از کافی شاپ زدم بیرون شیده هم پشت سرم اومد
شیده: آقای اصلانی صبر کن آقای اصلانی
چند بار که صدام زد با عصبانیت برگشتم و گفتم: چیه؟ چی میخوای؟
شیده: کمکم نمیکنی؟؟
من: نه برو یکی دیگه رو پیدا کن که نقش بازی کنه، من بازی کردن بلد نیستم، من عاشقم واقعی عاشقم، میفهمی؟؟؟ معلومه که نمیفهمی چون همه هواست پیش اون پسر عموته که رفته زنم گرفته اما تو هنوز بفکرشی هنوز میخوای جلوش جلب توجه کنی، اصلاً چطوری فکر کردی که تهش به این پیشنهاد مسخره رسیدی؟ فک کردی، ببینه تو با یکی دیگه هستی غیرتی میشه زنشو ول میکنه میاد پیش تو؟ تو برا اون مهم نیستی هر احمقی اینو میفهمه که اگه مهم بودی اون الان نامزد یکی دیگه نبود
تموم حرفامو با حرص گفتمو رفتم تو ماشین نشستم سرمو گذاشتم رو فرمون بعده چند ثانیه که سرمو بلند کردم دیدم کنار خیابون منتظر تاکسی وایساده یه ماشینم مدام براش جلو عقب میکنه، دیدن این صحنه بدتر عصبانیم کردپیاده شدموبه سمت ماشین رفتم تا منو از آینه دید که نزدیک میشم رفت.
روبروی شیده که رسیدم گفتم: برو بشین تو ماشین میرسونمت
روشواونطرف کرد و گفت: مزاحم شما نمیشم
من: مزاحم نیستی برو بشین
شیده: صبر میکنم تاکسی بیاد
من: الان تو این خراب شده تاکسی گیر میاد؟؟
شیده: شما برو بالاخره یکی پیدا میشه منوبرسونه
با صدای بلند گفتم: خوشم نمیاد اینجا وایسی هی برات بوق بزنن کسیام غلط میکنه تورو برسونه برو تو ماشین
لحنم انقد دستوریو محکم بود که دیگه مخالفت نکرد رفت نشست تو ماشین خودمم پشت سرش رفتمو راه افتادم نصف راهو تو سکوت رفتیم، نیازی نبود آدرس بپرسم خونشونو بلد بودم از بس که تعقیبش کرده بودم، یکم آرومتر شده بودمو رو عصابم کنترل داشتم
من: ببخشید سرت داد کشیدم
شیده: حق نداشتی این کارو بکنی
من: حق با توئه دست خودم نبود، ببخشید
شیده: نمیخوام راجبش حرف بزنیم
من: من اگه گفتم نه بخاطر خودته، با این کار خودتو کوچیک میکنی وگرنه برا من بازی کردن نقش عاشق توکه کاری نداره، چون اصلاً بازی لازم نیست کافیه،خودم باشم تا همه بفهمن شیده خانوم چه عاشق 2 آتیشه ای داره، اما این کار بچه بازیه، اجازه بده ما واقعی با هم باشیم
شیده: من نمیخوام با کسی باشم، میخوام یه مدت بازی کنم حالام که تو قبول نمیکنی به یکی دیگه میگم اصلاً شاید بیخیال آبروم تو فامیل شدمو به
هومن پسر عمم گفتم
این حرفش دوباره عصبانیم کرد دیگه چیزی نگفتمو پامو رو گاز فشار دادمو با سرعت رانندگی میکردم، به سر خیابونشون که رسیدیم ازم خواست پیادش کنم، پیاده که شد خم شد ازشیشه بهم گفت: کارم اشتباه بود که همه چیو بهت گفتموازت کمک خواستم، لطفاً حرفای امروزو فراموش کن، بعدم رفت.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
👇👇👇
@dastanvpand
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_یکم
°•○●﷽●○•°
وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش.
همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده
با هیجان منتظر موندم بازشه
چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود
ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد
دوست و رفیقاشم دورش بودن
چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟
بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد .
از دوستاش تشکر کرده بود.
آخر پستشم نوشت
" آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم "
خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان
دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن
از همشون اسکرین شات گرفتم
گفتم شاید پاک کنن پستارو
میخواستم عکساشو نگه دارم
خیلی برام جالب شده بود
به شمع تولدش دقت کردم
زوم کردمروش
نگام ب شمع دو و شیش خورد
عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه
تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره.
من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد
نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود.
خب ۹ سالم زیاده .
اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده .
کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار .
تو دلم با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی
مثه همیشه منطقی باش این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت،
از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد .
در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک
ای خدا تا کجاها پیش رفتم
فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم.
تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود.
ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم .
کلی کار نکرده داشتم .
تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد
با صدای مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم
گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون
چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم .
اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود.
میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم.
کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد
شلوار سفیدم و پوشیدم .
یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم
شال سفیدمو هم سرم کردم
بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم
با عجله از اتاق اومدم بیرون
زنگ زدم ب مامانم
چند دقیقه دیگه میرسید
خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد.
تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم
پریدم بیرون و سوار ماشین شدم
رفتیم داخل شهر
ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم
اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه.
یه حس غریبی بهم دست میداد .
خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد
دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم
به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم
+اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی
_مامان خانوم کنکوررر دارممما
+بهانته
نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم
وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال
میز عسلی و گذاشتم یه گوشه
ساتن سفیدم و گذاشتم روش
و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم
ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون
آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم
تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم
بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم.
لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم
با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم
دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم
اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم
سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن
یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم
و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم
اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم
به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده
فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت
به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم
همین لحظه سال تحویل شد
اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم.
با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم
و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون
برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانا
ل_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_دو
°•○●﷽●○•°
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود
داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکی از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش
نشستیم کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی و شرینی و آجیل و میوه و
همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هاا
آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم
گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟
ریحانه هل شدوگفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براشمجبور شدبره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود وای؟
ای خدالابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواداینجوری پرت شه تو اتاق
غصم گرفته بودترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه ازخونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین
کولمو بستمو گذاشتمش رودوشم
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال
جز پدرریحانه کسی نبود
بهش نگاه کردم
دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!
یاعلیی
چقد بدبختن اینا
باباش که دید دارم باتعجب نگاش میکنم گفت
ببخشیددخترم
نمیتونم پاشم
شما چرا بلند شدی
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم
+به این زودی کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید
+این چه حرفیه توهم مث دختر خودم
چه فرقی میکنه
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم
دری که به حیاط باز میشدُباز کردم و رفتم توحیاط
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپےبدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#