eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃داســتـانـک🍃 دم روباه از زرنگی در تله است روزی بود و روزگاری بود، پیرمرد كشاورزی بود كه در نزدیكی ده خودش «بنچه»ای داشت و هندوانه‌اش زیاد بود ولی از یك بابت خیلی ناراحت بود، یك روباه مكار شب كه می‌شد به طرف «بنچه» (جالیز) راه می‌افتاد و در چشم به هم زدنی مقدار زیادی از خربزه و هندوانه‌های رسیده و «كغ» ( كال) را خرد می‌كرد و همه «بیاچها» ( بوته ) را می‌كند، پیرمرد هر كاری كرد كه روباه را بگیرد مثل اینكه او می‌فهمید و به تله نمی‌افتاد. پیرمرد سر راه یك چاه كند و روی آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد باخبر شد. پیرمرد ناچار آرد آورد و خمیری درست كرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مكار همین كه خمیر را بو كشید فهمید كه زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پیرمرد با یك نفر مشورت كرد و او به پیرمرد گفت كه سر راه روباه تله‌ای در زمین كار بگذارد و به زمین، میخ كند و یك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بیفتد، پیرمرد وسایل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمی دید جلو رفت، بو كشید و نگاه كرد دید عجب غذای لذیذی است ولی از این فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دم خودش را به طرف اسبابی كه به نظرش خطرناك می‌آمد نزدیك كرد و عقب‌عقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگی كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بی‌حال افتاد. پیرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگی چطور شد كه توی تله افتادی؟» روباه گفت: «من كه در تله نیستم بلكه این دم من است كه در تله افتاده، من به این سادگی‌‌ها در تله نمی‌افتم!» پیرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگی در تله است». JOiN❆👇❆ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹 🌹🍃🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💎جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼ ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... 💥یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.💐 🍃🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(ع) : اَسْئَلُکَ فی اَنْ تُسَهِّلَ اِلیِّ رِزْقی سَبیلاً 🔅از تو می خواهم که برای به دست آوردن روزی، راهی آسان پیش پایم قرار دهی🔅 📚صحیفه سجادیه/دعای30 ............................................................... 〽️خداوند برای رزق و روزی انسان اسباب و وسایل مختلفی قرار می دهد. از او بخواهیم که روزی ما را در راهی قرار دهد که به آسانی به آن دست یابیم."〽️ ‌................................................................ امام صادق(ع) در سرزمین منا در اعمال حج: 🌟خداوند به هر بنده اى که رزق و روزى دهد، او را هنگام گرمى آفتاب بیرون برد تا در پایان روز عرفه به موقف برسد و در آنجا به درگاه خداوند روى آورد. در این هنگام خدا می فرماید: براى بنده خود رزق و روزى ارزانى داشتم، او آن را هزینه کرد و خود و خانواده اش را در برابر آفتاب نگاه داشت و طلب آمرزش کرد، من نیز او را مى آمرزم و به او روزى می دهم.⭐ ............................................................... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭💐╯ ┗╯ \╲‌ روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭💐╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗╯ \╲‌ مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است. ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭💐╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗╯ \╲‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم.😊 خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.😍 ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم. بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.😅 چقدر لاغر شده بود.😔 حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😖 یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😒 برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم😳 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.👼 ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉 از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅 ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.☺️ گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.😌 ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!😜 ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟ ــ نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.🌸 بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔 بابا لبخندی زد و گفت: ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟! زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠 بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی😳 اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😔 نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊 به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دست
ه گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒 ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!!😅 سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود😒" ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟😅 ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!😕 ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋ دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.😮 ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.😍 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄
🌺فوايد دعا براى فرج🌺 ✅- 1مايه ناراحتى شیطان لعین است. ✅- 2مايه استجابت دعا مى شود. ✅- 3باعث نجات يافتن از فتنه ھاى آخر الزمان است. ✅- 4باعث آمرزش گناھان است. ✅- 5شفاعت آن حضرت در قیامت شامل حال او مى شود. ✅- 6نشانه انتظار اوست. ✅- 7فرج مولاى ما حضرت صاحب الزمان علیه السلام زودتر واقع مى شود. ✅- 8باعث طولانى شدن عمر است. ✅- 9ھنگام مرگ به او مژده مى رسد و با او به نرمى رفتار مى شود. ✅- 10باعث زياد شدن اشراف نور امام علیه السلام در دل او مى شود. ✅- 11محبوبترين افراد نزد خداوند خواھد بود. ✅- 12كردار بد او به كردار نیك مبدل مى شود. ✅- 13دعاى امیر المومنین علیه السلام در حق او در روز قیامت است. ✅- 14بى حساب داخل بھشت شدن. ✅- 15فرشتگان براى او طلب آمرزش مى كنند. ✅- 16در امان است از تشنگى روز قیامت. ✅- 17اين دعا در عالم برزخ و قیامت مونس مھربانى خواھد بود. ✅- 18باعث دورى غصه ھا مى شود. ✅- 19اين دعا خوشايندترين اعمال نزد خداوند است. ✅- 20در روز قیامت ھديه ھاى ويژه اى دريافت مى كند. ✅- 21سبب كامل شدن دين است. ✅- 22ثواب كسى را دارد كه زير پرچم حضرت مھدى علیه السلام شھید شده است. ✅- 23با ائمه اطھار علیه السلام محشور مى شود. ✅- 24نائل شدن به بالاترين درجات شھدا در روز قیامت. ✅- 25رستگارى به شفاعت حضرت فاطمه زھرا علیه السلام را دارد. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت دهم🌈 دو سال از ازدواج ما نمی گذشت که تصمیم به جدایی گرفتیم.😔 😞افسردگی شدید و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست. می گفت: » 😒نقشین تو اصلا نمی تونی منو خوشحال کنی. حالا می فهمم که تو نغمه زمین تا آسمون با هم تفاوت داشتید، همونطور که من و رامین خلق و خومون شبیه هم نبود. به نظر من ادامه دادن این زندگی فقط وقت تلف کردنه. من و تو، عزیزامونو از دست دادیم اما این دلیل بر این نمی شه حالا که اونا نیستن ما هم از زندگی مون لذت نبریم. ازدواج ما اصلا اشتباه بود. من عاشق نغمه بودم و خیال می کردم می تونم در وجود تو، اونو برای خودم زنده کنم اما اشتباه کردم همون طور که تو اشتباه کردی.تو هم به خاطر عشقی که به رامین داشتی با من ازدواج کردی. ما دیگه نباید این راه رو که می دونیم آخرش بن بسته ادامه بدیم.بهتره از هم جدا بشیم و هر کدوم بریم دنبال سرنوشتمون...😔 همان شبی که روزبه این حرف ها را زد، چمدانم را بی معطلی جمع کردم و به خانه پدرم رفتم و از او خواستم کارهای مربوط به طلاق را انجام دهد تا هر چه زودتر توافقی از هم جدا شویم. 💥دو، سه روز بعد بود که به اصرار پدر و مادرم برای مداوای حال بدی که داشتم نزد پزشک رفتم. شاید هر کس دیگری جای من بود شنیدن نتیجه آزمایش خوشحالش می کرد، شاید اگر رامین زنده بود با شنیدن آن خبر جشن می گرفتیم اما من آن لحظه کاری جز با حرص کندن پوست لبم انجام ندادم. دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد. دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند😔 💧ادامه دارد⬅️ 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
فصل بیستم آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را نوازش می کرد. صداي راز و نیاز مجتبی به گوشم می رسید. کنار سنگر نشسته بود و با زاري می نالید :- اي خدا آخه چرا همه می تونن برن خط فقط من نمیتونم ؟.... خدایا کاري کن ! کاري کن ! بذار سید منو هم بفرسته خط ....مجتبی پسر کوچک و کم سن و سالی بود که تقریبا ساعتی یکبار به سید التماس می کرد :- اقا به پاتون می افتم تو روبه جدت قسمت می دم منو هم بفرست خط . سید هم هر بار صبورانه جواب می داد : نمی شه تو هنوز بچه اي سن و سالی نداري تا همینجا هم بیخود آمدي اصرارنکن به وقتش تو هم میري .آن روز صبح هم طبق معمول مجتبی در حال دعا بود. قرار بود ما همراه سید جلو برویم. مجتبی و امیر که بیسیم چی سنگر بود همان جا می ماندند. امیر شب گذشته کشیک داده بود و حالا زیر پتوي خاکستري رنگ سربازي در حال خر وپف کردن بود. من و علی تصمیم گرفتیم امیر را براي خدا حافظی بیدار نکنیم. به نوبت خم شدیم و صورتش را بوسیدیم.بعد با مجتبی خداحافظی کردیم. مجتبی دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت :- خوش به حالتون . دستتون زیر سر ما بلکه دل سید نرم بشه و یه من هم رحم بکنه. https://eitaa.com/yaZahra1224 هر دو خندیدیم و با چند نفر دیگه از بچه ها راه افتادیم. همه تجهیزات لازم را بداشتیم و حرکت کردیم. آن موقع توي فاو بودیم و تا خط دشمن تقریبا سیصد متر فاصله داشتیم. در حال گذاشتن گلوله هاي آر پی جی بودیم که صداي ملتهب سید بلند شد .- بچه ها آمپولهاتون رو ترزیق کنین می گن پدر صلواتی خردل می زنه.آن لحظه اصلا نگران نشدیم . دلمان جوان بود و سرمان پرازشر و شور . با اینحال به حرف سید گوش کردیم . به هرکدام از ما یک امپول اتروپین داده بودند که روي ران تزریق می شد. خیلی هم سریع و فوري مثل فشنگ فرو می رفت.وقتی کارمان تمام شد صداي الله اکبر بچه ها بلند شد . بعد اتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفکر از همه مان گرفت. بانگ یا حسین و یا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنین اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي گوشت سوخته وباروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمی دید. فقط یک لظه صدایی را شنیدم که فریاد کرد : - ماسکاتون رو بزنید...... شمیایی یه!با هول و هراس به اطرافم نگاه کردم علی کنارم بود و داشت توي کوله پوشتی اش را می گشت .ماسکم را بیرون کشیدم . فریاد زدم : علی پیدا کردي ؟علی نالان گفت : حسین تو ماسکو بزن من انگار جا گذاشتم.با دقت نگاهش کردم . ماسک روي صورتم قدرت درست دیدن را از من می گرفت. اما انگار از دستش خون می رفت.خداي من علی زخمی شده بود. با هول و هراس ماسکم را برداشتم و روي صورت از درد فشرده اش کشیدم. چند دقیقه بعد علی در بغلم از حال رفت. چفیه را از دور گردنم باز کردم و روي صورتم کشیدم. همه جا پر از دود سیاه بود . بوي عجیبی مثل بوي خیار در فضا موج میزد. سعی می کردم کمتر نفس بکشم . در نهایت عجله عقب کشیدیم. تعداد کشته ها زیاد بود و مجروحین هم کم نبودند. ولی واي از وقتی که برگشتیم. سنگري وجود نداشت همه چیز پاشیده شده بود. به اجساد همرزمانم که به طرز فجیعی متلاشی شده بود خیره ماندم. یک دست و یک پاي امیر از بدن کنده شده و درمسافتی دورتر افتاده بود. صورت نجیب و عزیزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تکه تکه شده بود. کمی ان سو ترسر و بلا تنه مجتبی افتاده بود. جفت پاهایش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي اسمان خیره مانده بود. می دانستم که براي رفتن به بهشت احتیاج به پا ندارد. دهنم خشک شده بود. علی را به درمانگاه اعزام کرده بودندومن تنها ي تنها بودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه ها به خودم اورد مثل تماشاگري که به سینما آمده خیره به منظره روبرویم مانده بودم. قدرت تکلم و حرکت نداشتم . صداي نالان و گریان سید بلند شد : - مجتبی پسرم شهادتت مبارك !..صداي هق هق گریه اش بعضی کلماتش را نا مفهوم کرد. # کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇🌷👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
- مجتبی سید، قربون اون صورت نجیبت برم ! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم که موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمی گه تو چطور پدري بودي که پسرتو تنها گذاشتی؟ مجتبی .... مجتبی،تنم یخ کرد. یعنی مجتبی پسر سید بود ؟ پس چرا هیچوقت نگفتن ؟ چرا سید به مجتبی که پسرش بود انقدر کارهاي سخت محول می کرد؟ ..... چرا .... چرا ؟هزار سوال در سرم می چرخید. بهت زده و مات روي زمین نشسته بودم .ناگهان صداي کسی بقیه رامتوجه من کرد :- سید حسین ماتش برده ! دو سیلی محکم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گریه افتادم. روي خک جبهه که بوي خون و غیرت می داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. یاد رضا افتادم. یاد روزهایی که با امیر مسابقه جوك می گذاشتیم و او با لهجه اصفهانی و زیبایش تمام شخصیت جوك ها را تبدیل به اصفهانی می کرد. به یاد مجتبی و دل مهربانش افتادم. خدایا! مرا هم ببر.دیگر طاقت دیدن بدن هاي تکه تکه شده رفیقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. یا حسین شهید منو هم بطلب.اقا مرا هم ببر. از علی خبرگرفتم. استخوان بازویش خرد شده بود. اما خدا رو شکر زنده بود. او هم نگران من و امیر و بقیه دوستان شده بود. صلاح دیدم خبر شهادت امیر و مجتبی را فعلا به او ندهم. روحیه اش حسابی افسرده می شد. دوباره موقع مرخصی مان فرا رسید و با علی که حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حرکت کردیم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بودیم. باز هم مادرم با دیدنم به گریه افتاد. خواهر هایم قد کشیده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خمیده و پیر تر ! آنها هم مثل ما زیر اتش بودند. صدام لعنتی تهران را زیر موشک گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتیم. مادرش انگار همه چیز را پذیرفته بود. ساکت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگی در خانه عادت می کردیم. روزهاي اول مدام ازخواب می پریدم. فکر می کردم هنوز جبه ام . همش حالت آماده باش بودم. مادرم می گفت گاهی در خواب فریاد می زنم اسم امیر مجتبی را می برم. طفلک نمی دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هایی را شاهد بوده و در چه شرایطی زنده مانده است. اول هفته بود که با علی به مدرسه رفتیم. می خواستیم امتحان بدهیم. کمی درس خوانده بودیم و همین براي گرفتن نمره قبولی کافی بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصیل بودم وگرنه درجبهه به این نتیجه رسیده بودم که انسان بودن هیچ ربطی به تحصیلات ندارد و اصولا انجا با مسایلی سر و کار داشتم که درس خواندن خیلی پیش پا افتاده و بچگانه به نظر می رسید. اما مادرم اصرار می کرد و قربان صدقه ام می رفت که دیپلم بگیرم. ارزویش این بود که به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمی خواست الگوي بدي برایشان باشم.به هر ترتیب امتحان دادیم و امدیم.در راه علی شروع به صحبت کرد.- مادرم پافشاري می کند که زن بگیرم.با خنده گفتم : تو که دهنت بوي شیر میده حاج خانوم این حرفو زده؟علی این پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. می ترسه برم و دیگه برنگردم. می گه دلش می خواد دامادي ام رو ببینه و ...تو حرفش رفتم : این که دیگه عذر بدتر از گناهه ! تو که خودت تنها هستی کلی دغدغه فکري دارن ! حالا فرض کن یه نفر هم بیاد تو زندگی ات ! اگه خداي نکرده یک موقع بلایی سرت بیاد تکلیف اون بدبخت چیه ؟علی اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همینو می گم. اگه شهید بشم دختر مردم هم بد بخت می شه ... ولی مادرم پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا تا این دفعه زن نگیري نمی ذارم بري.سري تکان دادم و هیچی نگفتم . علی خجولانه گفت ك - براي این که راضی اش کنم می خوام نامزد کنم برم و برگردم اگه اتفاقی نیافتاد ایشالله عروسی کنم .... تو چی میگی ؟ انه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر می دونی .چند لحظه اي در سکوت راه رفتیم. بعد علی با دودلی گفت : می خوام بگم که .... یعنی حسین تو رو به خدا ناراحت نشی ها ! ولی می خواستم بگم مرضیه خانم...فوري متوجه منظورش شدم. مرضیه تازه وارد پانزده سالگی شده بود. البته از سایر هم سن و سالهایش درشت تر و خانم تربه نظر می رسید. رفتار معقولی هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضیه هنوز خیلی بچه س! علی من من کرد: خوب فعلا نامزد می مونیم... تا یکی دو سال دیگه ! منهم باید یک سر و سامونی به زندگی ام بدم .یعنی می گم که....با خنده گفتم : خیلی خوب حرفت رو زدي . من هم فهمیدم . بذار با بابام صحبت کنم ببینم چی می گه !علی از شدت خوشحالی و شرم سرخ شد ومن دردل خندیدم. حضرت زهرا س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔵گريه امام صادق علیه السلام برای غيبت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف 😭😭😭😭 ✅سدير صيرفى مى گويد: من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. ✳️ آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود: 🌹سرور من، غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده. ✨آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است. ✅گفتم : خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! ⁉️ براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى؟ چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى؟ 🌸حضرت آه دردناكى كشيد و فرمود: واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده.. 🌿درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم . ✨و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤمنان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود 💥و در نتيجه بيشتر آن ها(دو سوم) از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اينها باعث گريه من شده است... 🌕یا الله یا رحمن یا رحیم،یا مقلب القلوب.ثبّت قلبی علی دینک 📓بحارالانوار جلد ۵۱ ، صفحه ۲۱۹ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 👆🌹👆 ⚽به جای یه توپ دارم قلقلیه این شعر و به بچه ها یاد بدید⚽ یه دل دارم حیدریه⚽ عاشقه مولا علیه ⚽ من این دل ونداشتم ⚽ از تو بهشت برداشتم⚽ خدا بهم عیدی داد. ⚽ عشق مولا علی داد. ⚽ علی وجود و هستیه ⚽ دشمن ظلمو پستیه. ⚽ علی ندای بینواس⚽⚽ علی تجلی خداس ⚽⚽ علی قرآن ناطقه ⚽⚽ جد امام صادقه ⚽⚽ علی که شمشیر خداس ⚽ دست علی همراه ماس. ⚽ رو دلامون نوشته ⚽⚽ مولا علیو عشقه⚽⚽⚽ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ☔☔☔☔☔☔☔☔☔ 💜ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮاى ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ💚 کوچولو بچرخ می چرخم دور علی می چرخم 💕 قبله ی من همینه امام اولینه💕 کوچولو بشین می شینم عشق علیه دینم 💕 دشمنی با دشمنات حک شده رویه سینم 💕 کوچولو پاشو پامی شم فدای مولا می شم💕 نوکر عاشقای حضرت زهرا می شم💕 کوچولو بایست می ایستم بدون که تنها نیستم 💕 دست علی یارمه خودش نگه دارمه💖💕 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💗💗💗💗💗💗💗💗💗 براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به نماز استفاده كنيد.👇 اتل متل پروانه💕 نشسته روي شانه💕 صدا مياد چه نازه 💕 ميگه وقت نمازه💕 به اين صدا چي ميگن💕  میگن اذان اقامه💕 شيطونه ناراحته   💕  دنبال يه فرصته💕 ميگه آهاي مسلمون  💕 نماز رو بعدا بخون💕 🌺✏? http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ✏ ترجمه سوره حمد با شعر کودکانه: بسم الله الرحمن الرحيم سپاس براي خداست / خدايي که بي همتاست / بخشنده و مهربان / خالق هر دو جهان / ما او را مي پرستيم / از او ياري مي گيريم / به ما عنايت نما / ما را هدايت فرما / راهي که راه خوبهاست / نه بد راه گمراهان / ما بنده ي او هستيم / وقتي تو غم اسيريم / نشون بده راه راست / نه راه زشت شيطان http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💝🌺💝🌺💝🌺💝 🌺✏🌺✏🌺✏🌺 ترجمه سوره مسد بصورت شعر کودکان: بسم الله الرحمن الرحيم تبت يدا ابي لهب / جهنميست ابي لهب / دشمن پيغمبر ماست / بد جنس و پست و بي حياست / لنگه ي او همسرشه / اون زني که بار مي کشه / خار بيابون بار اوست / آزار خوبا کار اوست / طنابي داره از مسد / سينه ي او پر از حسد. http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌺💝🌺💝🌺💝🌺 🌺✏🌺✏🌺✏🌺 ✏ سوره فیل: کي بود کي بود ابرهه - چيکار مي کرد تو مکه - اون آدم خيلي بد - سوي مکه حمله کرد - يک لشگر فيل داشت - يک سپاه عظيم داشت - مي رفت به سوي مکه - تا که بکوبه کعبه - چي شد چي شد يکباره - بارون سنگ مي باره - يه عالمه ابابيل - اومد رو لشگر فيل - تو پاهاشون سنگ داره - با دشمنا مي جنگه - چي شد چي شد نتيجه - دشمنا نابود شدن - خاکستر و دود شدن - سوره ي فيل نازل شد - قصه ي ما کامل شد. http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌺💝🌺💝🌺💝🌺? 🌺✏🌺✏🌺✏🌺 ✏ سوره کوثر: بسم الله الرحمن الرحيم؛ يک روزي روزگاري / آدم هاي خيلي بد / رسول را اذيت کردن / گفتن که اي محمد / بي پسر و بي ياور / تويي تنها و ابتر / خدا جوابشون داد / اين آيه را نشان داد / هر کس که گفته ابتر / خودش شده بي ياور / ما به تو هديه داديم / زهرا رو بخشيده ايم / جايزه ي تو باشه / زهرا که بهترينه 🌺💝🌺💝🌺💝🌺 🌺✏🌺✏🌺✏🌺 ✏سوره عصر: http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a بسم الله الرحمن الرحيم؛ به عصر قسم خورد خدا / تو اين سوره ، بچه ها / مي کنه آدم زيان / اگه نباشه ايمان / کارهاي خوب که باشه / خدا هم راضي مي شه / توکل کن بر خدا / صبور باشيد تو کارها / هميشه و هر کجا / باشيد يه ياد خدا http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌺💝🌺💝🌺💝🌺 🌺✏🌺✏🌺✏🌺 ✏ سوره ناس: بسم الله الرحمن الرحيم؛ بگو که اي خدايا / پناه من تو هستي / تويي که راه خود را / به روي من نبستي / پروردگار انسان / اي خداي مهربان / پناه مي آرم به تو / از حمله هاي شيطان http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌺💝🌺💝🌺💝 💝✏💝✏ برای کوچولو دار ها لطفا کپی کنید بسیارزیباواموزنده یاعلـــــــــــــــــــــ(ع)ـــــی✋ 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
نیایش_شبانه ❤️ مهربان خدای خوبم ! به خاطر امیدواری به لطف بی پایانت از تو ممنونم به خاطر رزق و روزی حلال و فراوانم از تو ممنونم بخاطر همنشینی باخوبانت ازتو ممنونم به خاطر خانواده خوبم از تو ممنونم به خاطر دوستان خوبم از تو ممنونم به خاطر توفیق بندگیم از تو ممنونم به خاطر زندگی جدیدم از تو ممنونم بخاطر میل به تحول وتولد دوباره ام از تو ممنونم بخاطر وجود شکرگزار و سپاسگزارم از تو ممنونم...🙏 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حتما بخونید خیلی قشنگه 💟 سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅 گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود .😉 فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. ┏━ 👸 ━┓ https://eitaa.com/yaZahra1224 ┗━ ☔️ ━┛ بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم😅 اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی *خداجو با خداگو فرق دارد* *حقیقت با هیاهو فرق دارد* *خداگو حاجی مردم فریب است* *خداجو مومن حسرت نصیب است* *خداجو را هوای سیم و زر نیست* *بجز فکر خدا،فکر دگر نیست* کانال# حضرت# زهرا س 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
عصر همان روز موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. در سکوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت :اگه بخوان فقط نامزد کنن و یکی دوسال بعد عروسش رو ببره حرفی ندارم. بیاد صحبت کنه ... مرضیه هنوز بچه س اگه نامزد کنه مانعی براي درس خوندن نداره فعلا هم که علی یک پاش اینجاس یک پاش جبهه. پسر خوبی هم هست دیده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شریف و خوبی ان! این دختر هم بالاخره باید شوهر کنه . چه بهترکه علی با این همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه. این شد که اخر همان هفته علی همراه مادر و پدرش با یک دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژیر قرمزکشیدند وهمه با هم به طرف زیر زمین رفتیم. این سر و صداها به نظر من و علی مثل بازي بچه ها بود اما مادرهایمان انقدر اصرار می کردند که ما هم پناه می گرفتیم و تا اعلام وضعیت عادي کنارشان می ماندیم. آن شب هم سرو صداي ضد هوایی ها بلند شد . بعد صداي سوتی منحوس و چند ثانیه بعد یک انفجار مهیب شیشه هارا لرزاند. بعد از چند دقیقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتیم. به شوخی زیرگوش علی گفتم : با امدن تو اژیر کشیدن... باید همه فرار کنن چون تو امدي ! بعد مرضیه باصورتی بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زیر چشمی به علی که از شدت شرم سرش تقریبا به زانویش می خورد نگاه کردم. بدون اینکه خواهرم را نگاه کند چاي رابرداشت و تشکرکرد. چند دقیقه اي در سکوت گذشت بعد مادر علی با صمیمیتی اشکار رو به پدرم گفت : - آقاي ایزدي قصد ما اینه که پاي این پسره را اینطرف ببندیم بلکه پی زندگی اش رو بگیه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتیم حالا اگه این علی ما رو به غلامی قبول دارید بفرمایید تا بقیه صحبت ها پیش بره. پدرم کمی جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علی اقا رو مثل حسین دوست داریم. از کلاس سوم و چهارم دبستان این دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و کردار علی اقا بودیم و هستیم . اقا ، با غیرت ، نجیب ... ولی خوب همه چیز خیلی سریع پیش اومد مرضیه ما هنوز بچه است . درس می خونه ....پدر علی فوري گفت : این کار مانع درس خوندن مرضیه خانوم نیست. قصدما فقط یک شیرینی خوران ساده است.ایشالله مراسم بمونه وقتی علی جون به سلامتی رفت و برگشت. پدرم سري تکان داد وبه مادرم ساکت به گلهاي قالی خیره شده بود نگاه کرد. مادرم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت - اجازه بدین ما کمی فکر کنیم ....مادر علی با خنده گفت : خدا خیرتون بده ... مامیخوایم تا علی اقا رو به چنگ اوردیم تکلیف رو یکسره کنیم و دستش رو تو حنا بذاریم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدین. اگه جوابتون به امید حق مثبت بود اخر هفته اینده یک شیرینی می خوریم و یک حلقه رد وبدل میکنیم . صیغه محرمیت و بعد علی اقا ایشاالله دور و برش می گرده و زندگی شو جمع و جور می کنه ... هان ؟ همه موافقت کردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفنی جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چشمان مرضیه پر از شور و عشق بود.دو هفته از امدنمان می گذشت و روز به روز بیشتر دلتنگ رفتن می شدیم.اما خوب باید منتظر می ماندیم کارها درست شود و بعد برگردیم. اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر های فامیل و روحانی محله همه در منزل ما جمع شدند.مرضیه با شرم و به سختی جواب مثبت را به مادرم اعلام کرده بود والبته تا دوروز از خجالت وجودش را درز می گرفت که چشم ما به چشمش نیفتد. صورت گرد و سپیدش از شرم گل می انداخت. چشمان درشت و سیاهش زیرابروهاي پرپشت و پیوسته اش به زیر افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببیند و عذاب بکشد. مرضیه دختر زیبایی بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را همیشه می بافت و اینکار قدش را بلندتر نشان می داد . زهرا از شدت خوشحالی یک لحظه در جایی بند نبود. بر خلاف مرضیه بچه و شیطان بود. یک قواره پارچه پیرهنی یک کله قند و چادرنماز و یک انگشتر زیبا هدایاي خانواده داماد براي خواهرم بود. در میان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صیغه محرمیت را براي یکسال جاري کرد زهرا ظرف شیرینی را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علی را مثل یک برادر دوست داشتم و ازخدایم بود که با هم فامیل بشویم. حضرت زهرا س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊ دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭 ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊 با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅@vanvvvvvv ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود. ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊 لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ م
بارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️ از ته دل گفتم "ان شاء الله" و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿@vanvvvvvv
آن شب وقتی همه خداحافظی کردند و به سمت خانه هایشان روانه شدند علی مرا به گوشه اي در حیاط کشید و گفت :- حسین خیلی ازت ممنونم . من خیلی مدیون تو هستم.ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :این حرفها چیه مرد ؟چند لحظه اي این پا و اون پا کرد و عاقبت گفت : یک چیز می خواستم بهت بدم که زحمت بکشی و بدي دست مرضیه خانوم...با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟علی با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : روم نشد.ان شب بسته کادوپیچ شده را به مرضیه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبی رفت. دنبالش رفتم .وقتی نشست گفتم: مرضی تو راضی هستی از اینکه زن علی بشی ؟ سري تکان داد و حرفی نزد .ادامه دادم : چرا حرف نمی زنی ؟ همیشه که نمیشه تو حاشیه باشی . باید یاد بگیري حرفت رو رك و پوست کنده بزنی و تعارف و معارف هم نکنی . حالا حداقل به من که برادرت هستم حرف دلت رو بزن . بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقیم به چشمانم خیره شد با اطمینان گفت :- اره داداش راضی هستم.متعجب از قاطعیت مرضیه پرسیدم : چرا ؟ دلایل این انتخابت چیه ؟ مرضیه سري تکان داد و گفت : علی اقا از بچگی تواینخونه می ره و می اد اما تا بحال حرف و حدیثی به من نزده تا حالا مستقیم به من نگاه نکرده ... غیرت داره همینکه جون به کف براي حفظ ناموس و مملکتش جلو اتش می ره براي هر دختري مسلمه که این شخصیت براي زن و بچه اش هم همین احساس مسئولیت رو داره ... خوب من هم از زندگی ام به جز این انتظاري ندارم. ایمان و اعتقاد همسر اینده ام اصلی ترین شرطم بود که علی اقا هردو رو در حد عالی داره دیگه چی میخوام؟ خوشحال از استدلال منطقی خواهرم بحث راعوض کردم : خوب حالا هدیه ات رو باز کن ببینم این آقا داماد دستپاچه چی برات خریده ؟مرضیه آهسته بسته را باز کرد. یک روسري حریر آبی با گلهاي ریز سفید و زرد و یک بلوز آستین بلند و سفید درون بسته پیچیده شده بود. روي روسري یک نامه هم به چشم می خورد که با دیدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شریکی براي خواندن نامه عاشقانه اش نیازي نداشت. فصل 21 کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههاي پایانی سال 66 بود وهوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت هاي کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم https://eitaa.com/yaZahra1224 که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت: - حسین جون، زري خاله ات زنگ زده بود. براي چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...خمیازه اي کشیدم: به چه مناسبت؟ مادرم چاي را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بري همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زري می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زري و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زري هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و براي جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟ رختخوابها را روي هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا حوصله شلوغی ندارم.مادرم با ناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!پرسیدم: کی هست؟مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه! هر روز با علی به خانواده شهداي محله سر می زدیم تا اگر کاري دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوري کرد: - حسین مادر، امروز می آي که؟ داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟ - وا؟ مادر جون، خونه خاله زري ات! سري تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام. کانال حضرت زهرا س https://eitaa.com/yaZahra1224
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزي می شه. الهی فدات شم، کی می آي؟ کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:- علیک سلام. عروس خانم!طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندي زد و گفت:- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم.طرفهاي ظهر به اصرار علی، براي ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده ورفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟ علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:- واي! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتري! واي به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهاي زیادي بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده هاي بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات براي گذراندن زندگی خانواده هاي کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صداي علی به خود آمدم.- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خواي بریم؟ با عجله بلند شدم و اسناد و مدارك را مرتب سر جایش گذاشتم.- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوارشدیم، صداي آژیر قرمز از رادیوي ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدي خاصش گفت: اي بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام . . ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه در همان گیر و دار، صداي سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صداي مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه اي همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه هاي اطراف همه ریخته بود. چراغ هاي همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را بازکرد و فریاد کشید:- یا حسین! همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.- مادرم اینا الان چطورن؟ با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتاب زده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زري رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاك و بوي گوشت سوخته پر کرده بود. صداي داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاري در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صداي گریه سوزناك زنی در میان سر و صداها بلند بود.جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صداي بلند گریه می کرد وبه زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکري درسرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روي زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توي صورتم کوبید.صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام ازدست رفته بود. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت یازدهم🌈 دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند😔 روزبه جان، نقشین حامله ست. به جای اینکه مثل دو تا بچه آدم بشینید سر خونه و زندگی تون، می خوایید طلاق بگیرید و خودتونو مضحکه خاص و عام بکنید که چی؟ اگه قرار بود جدا بشید اصلا چرا با هم ازدواج کردید؟! خوش به حال داداشم که مرد و راحت شد و این روزا رو ندید، ندید که این دوتا بچه چه جوری آبروی طایفه مونو می برن. اونم طایفه ای که حتی یه طلاق هم نداشته!😠پدر این حرفها را با عصبانیت خطاب به من و روزبه زد. 😒روزبه عینکش را روی چشمانش جابه جا کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: »من نمی دونستم نقشین بارداره عموجان، حالا که قرار بچه دار بشیم به خاطر اونم که شده یه بار دیگه برای نجات زندگی مون تلاش می کنیم! 😔« و من آن شب با روزبه به خانه مان برگشتم تا به قول او برای نجات زندگی مان تلاش کنیم. هم من و هم روزبه به هم قول دادیم که یاد و خاطره رامین و نغمه را در قلبمان نگه داریم و خود واقعی مان را بپذیریم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم. ☺️دخترمان ساینا که به دنیا آمد بهم قول دادیم که برای به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکنیم و در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم. با وجود تلاشی که برای قبول کردن روزبه در قلبم می کردم اما اول این من بودم که زدم زیر قولم. ساینا را ساعت ها در آغوشم می گرفتم و اشک می ریختم.😭 😭با خودم می گفتم ای کاش رامین زنده بود و من ثمره عشق خودم و او را در آغوش می گرفتم. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭╯ ┗╯ \╲‌ 🙇ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻭ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺍﺯﺷﺶ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ . 📓 ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ . ﻧﻤﺮﻩ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ! 🖍 ﭘﺴﺮﮎ ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ! ﻭ ﺑﺠﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﻡ ، ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﺗﻮﺑُﺮ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﻣﻌﻠﻢ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﻭﻥ ، ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ ! ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗╯ \╲‌ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﺩ . ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ؟ ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ ! ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ! ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻮﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ! ﺯﯾﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ : ﮔﻠﻢ ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﻪ ﮐﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . 🌷 ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻭ ﻣﻨﻔﯽ ﻧﺪﻫﻴﻢ. ❤️ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻏﻠﻂ ﻣﻮﻥ ﻧﺸﮑﻨﯿﻢ . 🌸 ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ . 🌹 ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ، ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﯾﺪ . http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭╯ ┗╯ \╲‌
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 در آخرین عصر سه شنبه ماه مبارک رمضان 🌙 از راه دور🌹🍃 دسته گلی با نام عشق🌹❤ میفرستم که عطر و🌹🍃 بوی عید فطر و شادی 😊🌹 را براتون به🌹🍃 ارمغان بیاورد🍃🌹 تقدیم به همه شما خوبان خدا❤ 🌹🍃🌹 🎉 🎊 🎉 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💔 💔🍃 📝🌐"داستان بسیارزیبا" زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد! زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد... مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!! زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❤️🍀❤️🍀❤️🍀
غربت امام زماڹ (عج) را در غربت امام علي (ع) باید دید❗️ امام علي (ع) در بیڹ مسلماناڹ زماڹ خویش! و آناني که وجود رسوڸ آخریڹ را درک کرده و نام علي (ع) را بارها و بارها از زباڹ مبارکش شنیده، و غدیر را دیده بودند، غریب بود!! 👈و امروز فرزندش مهدی (عج) در بیڹ محبیڹ و منتظرانش غریب است و تنهاست❗️ و به راستي، مردم زماڹ ظهور، در مورد ما چه خواهند گفت؟ امام علي (ع) غریب کوفه بود و فرزندش غریب کوچه پس کوچه‌های غفلت ما❗️ و چه نازیبـا برخي از ما در جهل مرکب خویش غوطه‌وریم❗️ ❌جهلي که نه دنیایي برایماڹ مي‌گذارد و نه آخرتي، و اگر نشناسیمش و درمانش نکنیم، ما را تا اعماق غفلت و گمراهي فرو خواهد برد. ✨ای خدایي که حضرت امام زمان (عجل الله)، را بعنواڹ قرآڹ ناطق بر ما حجت قرار دادی، به ما بفهماڹ که غافلیم و یاریماڹ کڹ که از ایڹ گرداب غفلت خویش بروڹ آییم. ❌زماڹ ، مولایماڹ علي را درک نکرد... بیایید ما علي زماڹ را درک کنیم 🌷أللَّهـمَ؏َـجِّلْ لولیِڪَ ألْفـرج🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ّ🍃اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم ( پناه می برم به از شر شیطان رانده شده ) ✍فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ 🍃از خدا بترسید و از من اطاعت کنید(126) ✍وَمَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ 🍃من از شما در برابر هدایت خود مزدی نمی طلبم مزد من تنها بر عهده پروردگار جهانیان است(127) ✍أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ 🍃آیا بر فراز هر بلندی به بیهودگی برجی بر می آورید ?(128) ✍وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ 🍃و بدین، پندار که همواره زنده اید کوشکهایی بنا می کنید ?(129) ✍وَإِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ 🍃و چون انتقام گیرید چون جباران انتقام می گیرید ?(130) ✍فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ 🍃پس ، از خدا بترسید و از من اطاعت کنید(131) ✍وَاتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُم بِمَا تَعْلَمُونَ 🍃و بترسید از آن خدایی که آنچه را که می دانید، به شما عطا کرده است ،(132) ✍أَمَدَّكُم بِأَنْعَامٍ وَبَنِينَ 🍃و به شما چارپایان و فرزندان ارزانی داشته است ،(133) ✍وَجَنَّاتٍ وَعُيُونٍ 🍃و باغها و چشمه ساران(134) ✍إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ 🍃من از عذاب روزی بزرگ بر شما بیمناکم(135) 🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662