💠اَلسلام عَلیک یا فاطِمَةَ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت: 3⃣
روزی حلال
🍁🍁🍁
🌼پدرم خیلی به روزی حلال اهمیت می داد. پدرم خوب می دانست پیامبر می فرمایند:« عبادت ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن روزی حلال است.» تو سالهای پایانی دبستان ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه ناراحت بودند که برای نهار چه کرده. شب که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد.
🍁🍁🍁
🌼گفتم برای نهار چکار کردی؟ پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت تو کوچه راه می رفتم، دیدم پیرزن کلی وسایل خریده، نمی دونه چکار کنه و چه جوری بره خونه. من رفتم کمکش کردم. پیرزن تشکر کرد و یه سکه پنج ریالی بهم داد.نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نانی خریدم و خوردم.
🍁🍁🍁
🌼پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر روی لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسر درس پدر را خوب یاد گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد. دوستی ابراهیم با پدر از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین این دو برقرار بود که ثمره آن در رسد شخصیتی این پسر مشخص بود.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 16 الی 17
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 4⃣
دعای توسل
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم در دوران دبیرستان با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن، عارفی وارسته بود. حاج حسن بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری درباره اهل بیت می خواند. هر وقتم صدای اذان مغرب می آمد، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند.
🍁🍁🍁
🌿یکبار بچه ها بعد از ورزش در حال لباس پوشیدن و مشغول خداحافظی بودند. مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را نیز در بغل داشت. گفت حاج حسن نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون را عوض کنید و بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.
🍁🍁🍁
🌿دو هفته بعد حاج حسن گفت همون بنده خدایی که بچه اش مریض بود مشکل بچه اش حل شده است واسه همین روز جمعه ما را نهار دعوت کرده است. برگشتم ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده است.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 18 الی 19
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 5⃣
#هدایت_افراد_گمراه
🍁🍁🍁
🌿بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت! اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام.
🍁🍁🍁
🌿به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری؟ با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟! گفتم این پسر دنبال شما وارد هیأت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین علیه السلام و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم زد زیر خنده و گفت این پسر تا حالا هیات نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها را مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی این پسر با ابراهیم باعث شد که همه کارهای اشتباهش را کنار بگذارد. یکی از روز های عید همین پسر را دیدم. بعد از ورزش یه جعبه شیرینی پخش کرد. بعد گفت رفقا من مدیون شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ...
🍁🍁🍁
داشتم به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد. بعد هم آنها را به مسجد و هیات می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین علیه السلام. یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین علیه السلام افتادم که فرمودند: یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 19 الی 20
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 6⃣
#بدن_قوی_برای_خدمت_به_خدا
🍁🍁🍁
🌿یکی از شبهای ماه رمضان به زورخانه ای در کرج رفتیم. ابراهیم آن شب دعا می خواند و ورزش می کرد. پیرمردی ابراهیم را نشان داد و بهم گفت: «آقا این جوان کیه؟ هفت دور تسبیح شنا رفته، یعنی هفتصد تا. تو رو خدا بیارش بالا، الان حالش بهم می خوره.» ورزش که تمام شد، ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. ابراهیم همیشه می گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که، خدایا بدنم برای خدمت کردن به خودت قوی کن.»
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم در همان ایام یک جفت میل سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کاری انجام نداد! می گفت: «این کارها باعث غرور انسان میشه. مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.»
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 20 الی 21
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌷🌹
صبح های زیبا، معجزه نمیخواهد!
گاهی با یک #سلام ساده،
روزمان زیر و رو میشود.
ساده ترین #سلام را در این صبح #صادق به شما #مهربانان هدیه میدهم.
سلام روزتون پر انرژی
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
moojetarane.mp3
601.3K
بشنوید ترانه شاد وزیبا گُلی گُلی گُلی باصدای امیدجهان ترانه کانال تو کانال موج ترانه هس دان کنین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 21 همان شد و دیگر هیچ ابراز علاقه ای از سمت بردیا نثارم نشد ولی
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 22
لبخندی زدم. مریم و مجید را برازنده ی هم می دیدم. خودم هم بدم نمی آمد هم صحبتی در این جمع داشته باشم. تا آنجا که به یاد داشتم، هیچ وقت کسی را برای درد و دل کردن یا حتی صحبت های ساده نداشتم و اکثرا ساکت فقط بیننده و شنونده ی حرف هایشان بودم...
- به سلامتی.
با اضطراب دست هایش را در هم گره کرد.
- به مجید میگم خودت پا پیش بذار، مزه ی دهنش رو بفهمیم، بعد رسمی خدمت خانواده اش برسیم، میگه نیازی نمی بینم، همون شب خواستگاری حرف هام رو می زنم. نظر تو چیه عمه؟
دستم را پیش بردم و فشار آرامی به دست های گره خورده اش آوردم و با لبخندم سعی در آرام کردنش کردم.
- نگران نباشید عمه، مجید پسر عاقلیه. حتما خودش می دونه چی به صلاحشه. بعدش هم کی از مجید بهتر برای مریم.
با ذوق گفت: خدا از دهنت بشنوه.
زن عمو که شنونده ی بحثمان بود، برای دلداری های بیشتر توجه عمه را جلب کرد.
- چه قدر نگرانی هات بی مورده زهرا؟!
عمه به سمتش مایل شد.
- نمی دونم چرا نگرانم.
به باقی حرف هایشان توجه نکردم و خودم را به میوه خوردن مشغول کردم.
عمه رویا در حال آماده کردن میز ناهار بود. رژان و ژیلا با خنده های حاصل از حرفهای درگوشی اشان مشغول کمک به مادرشان بودند. شوخی هایشان با عمه رویا و چشم غره های دلبرانه ی عمه برایشان زیباترین رابطه خلقت هستی بود...
لبخندم تبهرم در ظاهر سازی را نشان میداد وگرنه دست دل حسرت بارم دیگر جلوی خودم رو شده بود...
بعد از خوردن ناهار دومرتبه در سالن جمع شدیم. بابا هر چند دقیقه به ساعت مچی اش نگاه می کرد. خوب می دانستم که در رودربایستی حضور عمو و خانواده اش است که تا این ساعت دیدارش با مادر در بهشت زهرا را به تاخیر انداخته. هنوز بعد از گذشت این همه سال ساعت ها سر مزارش مینشست و برایش حرف ها می زد...
سال ها بود که همراهی اش نمی کردم. شاید بی معرفتی بود حسی که به آن قبر و خاک سرد نداشتم...
اینکه حتی یک خاطره هم از مادر به یاد نمی آوردم درست، ولی ده سال برایم مادرانه خرج کرده بود و داشتن حق بر گردنم را منکر نبودم.
البته از طرفی هم می خواستم بابا راحت باشد.
فکر های آزاردهنده را از خود دور کردم و توجه ام را به جمع دادم. بحث سر ازدواج مجید بود و لب های مجید با متانت به لبخندی تزیین شده بود و کیان مزه می پراند.
- خاله طرف آش و لاش افتاده رو تخت بیمارستان. صبر کن ببین رو پا میشه بره خونه اش! بعد سفارش گل و شیرینی خواستگاری رو بده.
چه اصراری داشت همه را بکُشد! خنده ام گرفت. آن از صبح که من را به خاطر معده درد سادهام کشت، این هم از مریم بیچاره...
همیشه حرفهایم در ذهنم مرور می شد. چه بسا اگر همه را به زبان میآوردم، پرچانه ترین عضو حاضر در جمع به حساب می آمدم.
تصمیم گرفتم برای فرار از ذهن مشغولی های آزاردهنده ام جواب کیان را بدهم.
- کیان جان...
میان کلامم پرید و با لودگی گفت: جان کیان جان؟
چشم غره ای نثارش کردم و ادامه دادم: مریم بینیش رو عمل کرده! امروز که منتظر مرگ من از معده درد بودی. حالا هم که پنجاه پنجاه مریم رو فرستادی بهشت زهرا.
صدای 《دور از جان》 گفتن ها بلند شد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 23
کیان ضربهای به سینه اش کوبید و گفت: من غلط بکنم. شما چشم مایی!
نگاهم سمت دستش روی قلبش سر خورد. چشمش آنجا بود!؟
رو به جمع ادامه داد: میگم یعنی حادثه ست دیگه خبر نمی کنه.
دو مرتبه نگاه شیطانش را به من دوخت.
با شماتت خیره ی صورتش شدم که دست هایش را بالا گرفت و تک خنده ای کرد.
- عسل وجدانا زیاد منو نگاه نکن، جوون مرگ میشم، حیفم.
به خنده افتاد و ادامه داد: به جان مامانم از چشم غره های بابام انقدر حساب نمی برم که از نگاه های تو زهره م میترکه.
حرف دلش بود که به دل نشست و همراه بقیه به خنده افتادم...
با بلند شدن بابا، نگاهها سمتش کشیده شد. هیچ کس سوالی نپرسید چرا که همگی از قرارش آگاه بودیم. خودش به زبان آمد.
-من رو ببخشید. تا شما یه استراحت بعد از ناهار بکنید برمیگردم.
عمو از جایش بلند شد. ضربه ای مردانه به شانه ی بابا زد.
- آخ گفتی علی، خواب نیم روز خیلی می چسبه.
عمه مینا با نگاهی غبار گرفته از غم برای برادرش به سمت آشپزخانه رفت و در همان حین گفت: صبر کن داداش علی.
دقیقه ای نگذشت که با سینی حلوا که دو گل سرخ و سفید رویش گذاشته بود بازگشت.
- داداش حلوا رو برای منصوره خدابیامرز پختم، با خودت ببر.
نگاه قدردان بابا به صورت عمه دوخته شد.
- چرا زحمت کشیدی؟
-هیچ زحمتی نبود. خدا رحمتش کنه.
سینی را گرفت و رو به جمع خداحافظی گفت و راه خروج را در پیش گرفت.
بعد از رفتن بابا لحظاتی جمع در سکوت سنگینی فرو رفت. سکوتی پر حرف...
عمو با گفتن 《امون از این دنیا و بازی هاش》 سکوت را شکست. راه اتاق خواب مخصوص میهمان را در پیش گرفت.
با صدای بردیا که به اسم خطابم کرد جهت نگاهم را از درب اتاق میهمان به سمتش تغییر داد.
- عسل؟
در حالی که از شروع این گفت و گو ناراضی بودم لبی تر کردم و جواب دادم: بله؟
در جایش جابجا شد.
-امروز بیمارستان نمیری؟
زیر چشمی به فرهاد که روبرویم نشسته بود نگاه کردم، جرات بالا کشیدن نگاهم را نداشتم، دست هایش را که روی دسته ی مبل قرار داشت مشت و ترسم را بیشتر کرد.
-اوم... چطور مگه؟
در حالی که ساعت مچی اش را چک می کرد گفت: نیم ساعت دیگه با دکتر شاه ملکی تو بیمارستانتون قرار دارم. گفتم اگه میخوای بری باهم بریم.
هوای دست مشت شده ی فرهاد را داشتم که به دستور صاحب دیوانه اش در صورت بردیا ننشیند!
عمه زهرا بی موقع دخالت کرد.
-چرا اتفاقا میخواد بره ملاقات مریم.
کاش بزرگ تر نبود تا راحت پاروی حرمت می گذاشتم و می گفتم《 خودم زبان دارم 》
لبخندی زورکی زدم.
- عمه درست میگن. ولی مریم بیمارستان نیست من میرم ملاقاتش به خونه شون. شرمنده.
زورکی بودن لبخندش کاملا مشخص بود.
-خواهش می کنم، به کارت برس.
چرا مشت های فرهاد باز نمی شدند!؟
برای جلوگیری از بحث های بعدی، از جایم بلند شدم. رو به عمه رویا گفتم: عمه جون دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدین.
-چه زحمتی عمه جون! چرا بلند شدی؟
-باید برم آماده شم یه سر به مریم بزنم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود، فرهاد هم بلند شد.
- دارم میرم باشگاه میرسونمت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 24
خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهانه آوردم.
-مگه ماشینت درست شد؟
همانطور که خیره ی صورتم بود، حس مالکیت اش را با بیان حقیقت ماجرا، برای بار چندم ثابت کرد.
- خراب نبود.
نگاهم را از خیرگی چشم هایش گرفتم. درحالی که از حرص رو به انفجار بودم، از زن عمو و بقیه عذرخواهی و خداحافظی کردم.
با خداحافظی از جمع دنبالم روان شد.
داخل آسانسور رفتم و به دیوارش تکیه دادم.
داخل شد و دکمه ی همکف را زد.
فکرم مشغول بود و بی حواس خیره اش که آرام پرسید: چرا مثل طلبکار ها نگاه می کنی؟
نفسم را آرام فوت کردم تا روی صدایم کنترل داشته باشم.
- فقط هیکل گنده کردی. از نظر مغزی قد یه بچه پنج ساله ای.
از کوره در رفت.
- ببخشید دیگه مغزم فندقیه، به دکتر نمیرسه. ولی شعورم خیلی بیشتر ازشه.
پوفی کشیدم. بهانه جویی هایش کلافه ام کرده بود.
-چه ربطی به بردیا داشت؟
تکیه اش را ازدیوار گرفت، در صورتم خم شد و از بین دندان های ردیفش غرید: ربطش اینه که از پشت خنجر نمی زنم.
صدای ضبط شده ی زن به موقع به دادم رسید《همکف》.
خیمه اش را از رویم برداشت. سریع بیرون رفتم. با کلید در را باز کردم. بی دعوت دنبالم روان شد.
چشم غره ای نثارش کردم. بی خیال خودش را روی اولین مبل در سالن تی وی انداخت. به سمت اتاقم رفتم و بی حواس به رنگ و مدل لباس هایم یکی را به تن کردم.
شال مشکی رنگم را روی سرم انداختم. مشغول مرتب کردن جلوی موهایم بودم که حواسم جمع شد.
برای چه آماده میشدم؟! با حضور بردیا در بیمارستان که نمی توانستم به ملاقات مریم بروم.
موهایم را که مرتب کرده بودم رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل ولو شده بود و دست هایش را روی دسته ی مبل قفل کرده بود و چشم هایش را بسته بود.
کندن پوست سرش حقش بود، ولی کار من نبود...
- فرهادخان میشه بپرسم الان من باید کجا برم؟
جوابی نداد و فقط چشم هایش را گشود و نگاهم کرد. از خونسردی اش حرصم گرفت.
- مریم بیمارستانه. حالا با وجود بردیا من چطوری برم دیدنش؟
- خب نرو.
از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت.
-کم غر بزن. دنبالم بیا.
- لابد باشگاه؟!
- باشگاه نمیرم.
- خونسردیت حالم رو بد می کنه.
لبخندش تمام لذت دنیا را در بر داشت.
- ولی حرص خوردن های تو حال من رو خوب می کنه. لااقل از اون نگاه های یخ زده ات بهتره!
چپ چپ نگاهش کردم. با صدای بلند خندید.
-بیا بریم یه وری. دکتر کارش تو بیمارستان تموم شد میبرمت دیدن مریم جونت.
《دکتر》 را با تمسخر ادا کرد. بحث با فرهاد بی فایده بود. چاره ای هم نداشتم. کفش های پاشنه بلندم را از جا کفشی برداشتم و پوشیدم، به دنبال فرهاد از خانه خارج شدم. داخل حیاط رفتیم. به سمت ماشینش راه کج کرد.
دندان هایم را به جان لبم انداختم تا درشتی بارش نکند. بی فایده بود! پا تند کردم و هم قدمش شدم.
- چرا باید دنبال تو بیام؟!
از حرکت متوقف شد. نگاه تیزش را به سمتم شلیک کرد.
- چون ناموس منی و تا وقتی که احساس خطر کنم ازت محافظت می کنم.
پاره شدن بند دلم از ترس نگاه برنده اش نبود، از سنگینی مفهوم 《ناموس》 بود که نسبتم داد!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
سلام بر ابراهیم هادی هادی دلهای بیقرار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 7⃣
#پهلوان_واقعی
🍁🍁🍁
☘پنج پهلوان از یکی از زورخانه های دیگر تهران برای کشتی گرفتن با بچه های ما به زورخانه ما آمدند. چهار کشتی برگزار شد. دو تا کشتی را آنها و دو تا کشتی را هم ما بردیم. کشتی بعدی را باید با ابراهیم می گرفتند. آنها هم خوب ابراهیم را می شناختند. شلوغ کاری کردند. سر حاج حسن (داور) داد می زدند. که اگر کشتی را باختند تقصیر را گردن داور بیندازند. همه عصبای بودند.
🍁🍁🍁
☘ابراهیم وارد گود شد و با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. بعد هم گفت: «من کشتی نمی گیرم! دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش دارد.» بعد هم دست حاج حسن (داور) را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود.
🍁🍁🍁
☘موقعی که می خواستیم لباس بپوشیم برویم. حاج حسن همه ما را صدا زد و گفت:«فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ابراهیم امروز با نَفْسْ خود کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم بخاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز ابراهیم کرد.»
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 23 الی 24
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 8⃣
#مسابقه_در_حضور_ولیعهد
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم با توصیه دوستان سراغ کشتی رفت. مربیانش همیشه می گفتند یه روز این پسر را در مسابقات جهانی می بینید. سال های اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که پانزده سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 30 آلی 31
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 9⃣
#هدف_از_ورزش_کردن
🍁🍁🍁
🌴صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت. ما هم دنبالش راه افتادیم. هر جا می رفت دنبالش رفتیم. ابراهیم رفت سالن کشتی و ما هم رفتیم قسمت تماشاگران نشستیم. ابراهیم چند تا کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما هم حسابی تشویقش می کردیم. با عصبانیت سمت ما آمد. گفت چرا اومدین اینجا؟ زود باشین برین خونه. در همین زمان بلندگو گفت کشتی نیمه نهایی بین آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم کشتی را برد. از سالن کشتی خارج شد.
🍁🍁🍁
🌴آن روز خیلی از دست ما عصبانی بود. در بین راه می گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم می خوام فنون را یاد بگیرم در مسابقات شرکت می کنم و هدف دیگری ندارم.» ابراهیم می گفت: «هر کس ظرفیت مشهور شدن را ندارد، از مشهور شدن مهمتر این است که آدم بشیم.» آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت وعملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیتی ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
🍁🍁🍁
📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 32 الی 33
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(داستان کوتاه و پندآموز) #زیبا
🔹مراسم عروسی بود، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو به جا میارید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، من مهمانِ دعوتی از طرف خانواده عروس هستم...
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه؟ مگه میشه منو فراموش کرده باشید ؟!
🔻یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت، خیلی نگران بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را ببرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید!
🔻تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کسی موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیقا یادم هست.... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم..!!
🌹تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
@dastanvpand
قشنگه, بخونید
" شاید در بهشت بشناسمت!"
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم.
در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
@dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 24 خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهان
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 25
سر به زیر شدم. در دلم غوغایی به پا شده بود.
نباید می گذاشتم این حس های پنهان، آشکار شوند و طبل رسوایی ام را در گوش فرهاد بکوبند.
باید دوری می کردم ولی چگونه؟! نه پای رفتنم بود... نه فرهاد رهایم میکرد تا بروم...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم: متوجه ای از دیروز تا حالا چقدر بی پروا حرمتها رو داری میشکافی! متوجه ای چقدر باعث آزارمی با این رفتارها!؟
حیا اجازه نداد بیش از این گله ی کارهایش را کنم و اعمالش را به یادش بیاورم.
در صورتم خم شد.
-من متوجه همه ی اعمال و رفتارم هستم. تو متوجه شو.
نگاهم نافرمانی کرد و در عسل چشم هایش قفل شد.
آتش زبانه کشیده در وجودم فریاد متوجه بودن را میزد!
مگر می توانستم تو را متوجه نباشم؟!
تویی که تنها مرد زندگیم بوده و هستی!
تویی که مثل کوه، سفت و سخت، همه وقت پشتم ایستاده و تکیه گاهم بوده ای!
تویی که با دلمردگی هایم نگاهت می لرزد ولی فرو نمیریزی و کم نمی آوردی و تلاش بر خوشحالی من می کنی!
به وقت باران چتری و به وقت طوفان پناه...
به وقت درد مرهم، به وقت ترس آغوش و به وقت دلتنگی نوش...
من همه این عاشقانه هایت را دیده و به جان خریده ام فرهاد!
کاش می فهمیدی همه ی رفتارهای سردم از اجبار بوده!
تو چه میدانی که من میدانم نگفته ها را...
که اگر نمی دانستم عاشقانه هایم به مرز جنونت میکشاند و تهی میشدی از تمام دنیا و دنیایت فقط من می شدم و عاشقانه هایم و بس...
نمی دانم چقدر زمان خیره اش بودم که نگاهش لرزید و سمت لب های بغض دارم کشیده شد. نفسش را کلافه فوت کرد. نگاهش را بالا کشید.
- می دونم از چی ناراحتی؟! بابت دیشب عذر نمی خوام، چرا که هیچ لذتی در کار نبود و همه اش از حرص بود و ثابت کردنم بهت. دلم میخواد باور کنی که سوءاستفاده و خیانت تو کار من نیست. خودت خوب میدونی که دنیام تو چشمهای تو خلاصه شده. همه ی داشته هام رو به یه لحظه نگاه تب دار تو آتیش میزنم، پس بهم شک نکن و دلخور نباش از حرکاتم که همه از غرور و حس مالکیتم نسبت بهته.
فاصله ی یک وجبی صورتهایمان با هم و هرم گرم نفس هایش حال دلم را بد هوایی کرده بود و تنم را پر تب...
لرزی که از درون به جانم افتاده بود نفسم را تنگ کرده و رو به افتادن بودم.
کلمه به کلمه عاشقانه هایش در گوشم تکرار می شد و دلم فقط آغوشش را کم داشت تا دیوانه شود!
فاصله را هیچ کرد و کنار گوشم نجوا کرد: تلخ نباش شیرین. ابایی ندارم از این که هر لحظه بهت گوشزد کنم چقدر دوستت دارم.
لَخت شدن به یکباره ی بدنم را با تمام وجود حس کردم، بی اراده دستم برای جلوگیری از ریزشم به لباسش چنگ شد.
با مکثی دست چنگ شده ام بر سینه اش را در دست گرفت و فاصله را زیاد کرد. میخ نگاه آرام بخشش را به چشم هایم کوبید. سر به زیر شدم.
رسوایی شاخ و دم داشت؟! نداشت.
تب بدنم عین رسوایی بود...
بی حرف به سمت ماشینش حرکت کرد و من را هم دنبال خود کشاند. درب ماشین را باز کرد، دستش را از دستم جدا و پشت کمرم گذاشت و روی صندلی هدایتم کرد.
دستت را بردار فرهاد! که تماسش می سوزاند و هیچ ضمادی مرهمش نمی شود و داغش تا ابد می ماند و دل میلرزاند!
با بسته شدن در نفس حبس شده ام را آزاد کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 26
برای آرام کردنم چشم هایم را بستم و به پشتی صندلی تکیه زدم. به دنبال چه بودم؟! مگر نه اینکه فرهاد خود آرامش بود و من داشتمش؟!
لعنت به حرف های ناگفته و درب های باز...
پشت فرمان نشست. با ریموت درب را باز و ماشین را از حیاط خارج کرد. فرمان را چرخاند و به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست راند...
سکوت سنگین در فضای بسته ی ماشین حرف های زیادی را نجوا می کرد.
زیر چشمی به صورت پر اخمش نگاه کردم. رانندگی می کرد ولی حواسش در خیال خود پرت بود و نمی دانستم در اندیشه ی چیست!
برایم قابل ستایش ترین بود...
فرهادی که برای احدی تره خورد نمی کرد، غرورش را زیر پاهایش می گذاشت و هر دم و لحظه از سودای عشق من در سرش می گفت و با سخاوت در ابراز محبتش قلبم را دگرگون می کرد.
عشق ورزیدن به منی که سرگردان راز نهفته در سینه ی تنگم بودم و جوابی که در برابر آن همه شیدایی می دادم لایقش نبود و خجل بودم از روی عشق...
نگاهم خیره ی فضای ناآشنای کوچه ها بود...
درخت های بلند قامت و سرسبز...
دلم هوایی شده بود و عاشقانگی می خواست...
سال ها عذاب دوری کردن و سوختن، عقده را پرورانده بود و قد کوهی روی دلم گذاشته بود و زمزمه ی هر وقته ام شده بود کاش های محال...
کاش دلی داشتم که به دریا زنم و راز بشکافم و رها شوم از بند تردید های پر عذاب...
کاش بگذرد این فصل های سرد دلتنگی و بیاید روز هایی که به خاطرش بی بهار سر کردم...
کاش، کاش، کاش...
آنقدر فکرم درگیر فرهاد و احساسم بود که متوجه توقف ماشین جلوی درب بیمارستان نشدم، با صدای فرهاد از فکر پریدم.
- عسل؟
- بله؟
-کجایی؟
به خود مسلط شدم.
-ها... همین جا.
نگاهم سمت ساعت پایین شیشه ی جلو کشیده شد. متعجب پرسیدم: ساعتت درسته؟
همراه لبخند دلنشینی سرش را کج کرد.
- اوهوم.
- دو ساعته داریم دور می زنیم!؟
به جای تکان دادن زبان دو مثقالی سر سنگینش را به نشانه ی بله تکان داد.
نگاهم را سمت درب بیمارستان سوق دادم.
-به نظرت بردیا هنوز بیمارستانه؟
-خونه ست.
لحنش مطمئن بود.
- از کجا می دونی؟
- تو خونه مخبر دارم.
از خنده اش خنده ام گرفت.
- کی؟
-مامانم.
چشم غره ای رفتم و درب را با فشردن دستگیره باز کردم، از ارتفاع نسبتا بلند ماشین تا زمین با احتیاط پایین رفتم. هنوز در را نبسته بودم.
- تو برو فرهاد خودم میام.
خم شد و دستگیره را از داخل گرفت و در را بست.
-برو. منتظر می مونم.
سری تکان دادم و به سمت بیمارستان رفتم.
راضی به معطل شدن فرهاد نشدم و دیدارم با مریم را طولانی نکردم. پیغام عمه را رساندم و تصمیمش برای خواستگاری را بازگو کردم تا در این یکی دو هفته حسابی فکر هایش را بکند.
خدا را شکر عمو و خانواده اش بعد از صرف شام به شهرشان بازگشتند و زندگی حداقل برای من و فرهاد به حالت عادی بازگشت. روزها از پس هم میآمدند و به چشم زدنی میرفتند. خیلی زود دوهفته سپری شد و خانواده عمه زهرا برای امر خیر خدمت خانواده ی مریم رسیدند. هر چه اصرار کردند توجیهی برای همراهیشان پیدا نکردم و با عذرخواهی دعوتشان را رد کردم؛ نباید با پیش قدم شدن، مریم را در تنگنا قرار میدادم، او باید خود تصمیم میگرفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 27
سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع و با اطمینان جوابشان برای شروع زندگی مشترک مثبت شد. آنقدر حس اطمینان شان قوی بود که تاریخ مراسم عقد و عروسی را خیلی زود و کمتر از دو ماه بعد تعیین و کام همه را با این خبر شیرین کردند.
شنیدن و دیدن همهمه های شاد و چهره های شاداب از این پیوند فرخنده واقعاً لذت بخش بود.
برای هر دو از صمیم قلب خوشحال بودم چرا که لیاقت مریم پسری با وقار و منش مجید بود و لیاقت مجید دختر زیبا و فهیمی چون مریم...
شادی و طراوت عیانی که در مریم به وجود آمده بود روی من هم بی تاثیر نبود؛ تصمیم گرفته بودم کمتر به گذشته فکر کنم و طبق نظریه ی فیلسوفانه ی مریم خودآزاری را کنار بگذارم، سخت بود سال ها تمام روحم را فکر گذشته تسخیر کرده بود ولی سعی ام را می کردم و حضور پررنگ مریم بیتأثیر نبود.
دو هفته به مراسمشان، وضع حمل دختر چهارده ساله در بیمارستان تمام تلاش دو ماهه ام را چون بیدی به دست باد سپرد.
با اعصابی داغان در حال تعویض روپوش با مانتوام بودم. نمی خواستم سوال های جدیدی که با بی رحمی به ذهنم حمله و قلبم را به درد آورده بودند را مرور کنم...
آخر درک نمیکردم پدر و مادر آن کودک، بله واقعا خود کودک بود و شیر دادنش به آن بچه غیرقابل هضم، نمی دانم چطور شوهرش داده بودند و از آن دو بدتر همسرش چقدر میتوانست کوته فکر باشد که نطفه ای در بطن همسر کودکش گذارد!
پر حرص فارغ از بستن دکمه های مانتو ام شقیقه هایم را مالش دادم. معده ام هم تقاضای توجه داد...
آخ که چقدر حالم بد بود.
به سمت کیفم که روی چوب رخت آویزان بود رفتم، قوطی قرص های معده ام را با دست های لرزان از حرص و درد بیرون کشیدم و نشمرده چندین قرص به دهانم ریختم. چشم چرخاندم و بطری آبی روی میز دیدم. بدون رعایت بهداشت درش را باز و مماس با دهانم نیمی اش را بالا دادم.
شرمنده از کار غیر بهداشتی ام باقی آب را در سینک روشویی خالی کردم و قوطی اش را داخل سطل انداختم.
قصد خروج از اتاق را داشتم که مریم داخل شد. لبخند روی لب ها و شوق در چشم هایش زمین تا آسمان با حال من توفیر داشت.
با شوخی توپید: باز چی شده؟ داغونی؟
سعی در زدن لبخند کردم.
- مریضم چهارده سالش بود. مرد و زنده شد تا فارغ شه.
این بار واقعا حرص خورد و گوشه ی لبش را جوید.
- بیچاره، حق داری حرص بخوری.
فکری کرد و شاد ادامه داد: ولی امروز نه. موکولش کن برای آخر شب. امروز باید همراه من بیایی بازار، با این قیافه ام عمرا ببرمت.
نالیدم: وای مریم نه! به خدا حال ندارم، پیش پای تو یه مشت قرص خوردم.
ابرو در هم کشید.
- خودت میگی یه مشت! پس سه سوته اثر می کنه، نه نیار که دلگیر میشم.
به ناچار با غرغر قبول کردم.
- از دست تو. چه غلطی کردم با تو فامیل شدما!
به سمت چوب رخت رفت و در همان حین روپوشش را در آورد.
- خیلی هم دلت بخواد. غر نزن می خوام ببرمت خرید بلکه ببینی سر ذوق بیای به اون فرهاد مادر زنده یکم روی خوش نشون بدی که پیشقدم بشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_اول
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ
( ﻉ ) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
_ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ
_ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ.
ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
_ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ.
_ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ.
ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .…
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
۱۹ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﭘﺰﺷﮑﯽ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻫﺴﺘﺶ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻡ .
ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺟﺒﺎﺭﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﻭ ﮐﻼ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ.
ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﮐﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ.
ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ....
ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ
ﻋﻼﻗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ
ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﭽﮕﯿﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﻼ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻮﺏ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ
ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻔﻪ ﺍﻭﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ..
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﻣﺸﺎﻋﺮﻩ ﮐﻨﯿﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ
ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﻧﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻼﻡ
ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﺤﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
انگار ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ .
ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ
ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
کبوﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
پنجرﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺗﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭﺩه کسی ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ
ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩه......
همه ی داراییمو به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوستت دارم من
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟؟؟؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ
_ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ....
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ
ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.
_ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ،
ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺽ ﺑﺎﻻ ﻗﻮﺽ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ
🍀ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ
🌸ﺍﮔﺮﺍﻣﯿﺪ يك ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ،
🍀ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎ را ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ!
🌸ﻭﺍﮔﺮﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ،
🍀ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ،
🌸ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
🍀ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ
سلام صبحتون به خیر
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 27 سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 28
اسم فرهاد بی اختیار و دلی لبخندی به لب هایم آورد.
- آهان اونوقت آدم برای خرید کردن حتما باید شوهر داشته باشه.
- برای خرید لباس عروس بله حتما باید داشته باشه.
چشمکی زد.
چشم گرد کردم.
- میخواهی بری لباس عروس بخری؟! با من؟!
خندید و کیفش را به دست گرفت و با دست آزادش فشاری به کمرم داد و به بیرون هدایتم کرد.
- کی از تو بهتر.
تعادلم را حفظ کردم و دستش را پس زدم. هم قدم شدیم.
- دختر نسبتاً خوب باید با همسرت برای این امر مهم بری.
بیخیال جواب داد: اونم میبریم.
خواستم باز برای نرفتن بهانه بیاورم که داد زد: حرف زدی نزدیا. قبول کردی بیای، باید بیای.
پوفی کشیدم. واقعا حوصله پاساژگردی نداشتم.
در پارکینگ پاساژ مورد نظر مریم، ماشین را پارک و پیاده شدیم.
از دور متوجه مجید و فرهاد که کمی دورتر از آسانسور ظاهرا به انتظار ما ایستاده بودند، شدم. کمی حرکتم کند شد.
-نگفته بودی فرهاد هم هست!
سمتشان چشم ریز کرد.
-حتماً مجید ازشون خواسته بیاد. من بی خبرم.
شیطنتش گل کرد.
- خوشحال شدی؟
نگاه چپ چپی حواله اش کردم.
بعد از آن روز و ابراز علاقه ی بی پرده ی فرهاد هردو رفتارمان دستخوش تغییر شد.
دلم پای ماندن داشت و عقلم پای گریز...
لودگی های فرهاد در حالت خاموشی قرار گرفته بود و بیشتر نگاه پر گله اش حواله ی فرار های از سر اجبارم می شد.
تغییر کرد...
هر چه در این سال ها رشته بودم پنبه که خوب است دود شد و به هوا رفت...
دیگر روی سردی نداشتم که به فرهاد نشان دهم...
از غرورش که در مقابلم به هیچ گرفت خجالت می کشیدم.
در مقابلش فقط سربه زیر شدن و گریختن چاره ام شد...
تصمیم خود را گرفته بودم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! باید پی سوال های بی جوابم می رفتم و خود را از زنجیر خیال و عذاب رها می کردم.
نزدیکشان که رسیدیم مجید با متانت لبخندی نثار همسرش کرد.
-سلام مریم خانوم. خسته نباشی.
مریم هم، چون خودش جواب داد.
-سلام از ماست آقا. همچنین.
لبخندی به رابطه ی در عین محترمانگی عاشقانه اشان زدم و جواب احوال پرسی مجید را دادم.
فرهاد با سری کج و لبخندی دلبرانه شرمنده ام کرد.
-منم هستما!
نگاه در بند کشیده ام زور بازو گرفت و زنجیر گسیخت.
کور و کودن بود کسی که فرهاد را می دید ومتوجه شیفتگی نگاهش روی من نمی شد.
لبخند کمرنگی برای دلجویی زدم.
-سلام. شما که همیشه هستی. خیلی هم پررنگ و لعابی ماشالا!
سر صاف کرد و تک خنده ای زد.
-بله انقدر پررنگ که دل زدم و گریز ازم راه چاره شده!
سر به زیر شدم. خیلی بد بود که به رویم آورد.
-شیرین؟
از داخل خالی شدم و قلبم منقبض شد اما مقابل دو جفت چشم نامحرم این گونه صدا زدنش دلگیرم کرد.
-فرهاد!
کلافگی ام را نادیده گرفت.
-جون فرهاد؟
من هم بی خیال حضور مجید و مریم که اتفاقا هر دو از دنیایمان باخبر بودند شدم.
-این جوری صدام نکن!
-چه جوری؟ من که ابایی ندارم. تو بگو چته؟
زیر چشمی آن دو را دید زدم.
مریم به کمکم آمد.
-آقا فرهاد، عسل امروز یه زائوی بچه سال داشته به هم ریخته، سر به سرش نذارین.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 29
مسیر نگاهش را از صورت مریم به چشم های من تغییر داد.
-به تو چه! هر کی خربزه خورده پا لرزش نشسته. تو چرا خودت و داغون می کنی.
ناراحت از منطق ناعادلانه اش ابرو در هم کشیدم.
-من در قبال بیمار هام مسئولم. همون طور که تو قید این مسئولیت رو زدی.
حرصش گرفت. اصلا موضوع بحث ما چیز دیگری بود که مریم با دلسوزی خرابش کرد.
-من قیدش رو زدم چون دیدم آدمای بی قید پی اش رو گرفتن و دارن میرن بالا.
از کنایه ی در لفافه اش چیزی دستگیرم نشد ولی می دانستم ارتباطی با بردیا دارد...
ادامه داد: زخم باز نمی کنم درد داره برام بگم خنجر کی پشتشه... تو چرا این قدر عوض شدی؟ چی تو سرت می گذره که دلت رو تیره کرده به محبت های اطرافیانت.
اشک زندانی شده پشت درب پلک های بی رحمم دست و پا زدن گرفته بود.
-زخم من باز بازه دردم داره نیاز به لب زدن من نداره.
از جوابم بی تاب شد و نیم قدم بینمان را از بین برد.
کوچه و خیابان جای این حرف ها و کار ها نبود.
به دنبال پیرزن دیگری که این را گوشزدمان کند چشم چرخاندم و قدمی به عقب برداشتم.
-چرا میخوای...
به میان گلایه هایش پریدم.
-بسه فرهاد.
مریم باز دخالت کرد.
-به خدا هیچی از حرف هاتون سردرنیاوردم.
معنادار نگاهم کرد و در جواب مریم که در باشد به من دیوار گفت: اینکه هر دو زخم سربازی داریم، شیرین من ناگفته هایی تو دلشه که اینقدر تلخ شده، تو سردرنیاوردی ولی من در میارم. فقط خدا کنه نفر مشترکی تو ناگفته هامون نباشه که گردنش رو بد خورد می کنم.
مجید آگاه بود؟! مگر می شد نباشد و این قدر آگاهانه نصیحت کند...
-بسه فرهاد. اینجا جای این بحث ها نیست.
رو به من ادامه داد: تو کوتاه بیا عسل.
روزشان را خراب کردیم.
نفسم را فوت کردم و با لبخندی مصلحتی و در عین حال دلبرانه قصد آرام کردن فرهاد و دل جویی از مریم و مجید را کردم. انگشت کوچکم را سمت فرهاد گرفتم و سر کج کرده و پلک راستم را بستم.
-فعلا آشتی آقای گردن کلفت.
لبش به سختی به لبخند باز شد. به جای فشردن انگشت کوچکم کل دستم را در مشت گرفت و پایین آورد. رو به آن دو گفت: بریم دیره.
مجید و مریم لبخندی از رضایت زدند و جلوتر از ما حرکت کردند.
صدای پر طعنه ی فرهاد کنار گوشم دلم را به درد آورد.
-آدم عاقل زخم رو با نمک دوا نمی کنه.
کاش راهی بود تا دست بیچاره و دردناکم را از دست های تبدار و پر عطش فرهاد در آورم...
نگاه گله مندم را به چشم های پر حرفش دوختم.
لب هایش ریز و کوتاه روی پیشانی ام نشست.
-تلخ نباش.
باز به بازی گرفت همه ی معادلت حل شده و نشده ی دل و عقلم را...
خواستم دستم را از بند دست هایش رها کنم که دربند ترش کرد. پنجه اش را لابلای انگشت هایم چفت کرد.
ممانعت را بی فایده دیدم و به جای تلخی سعی در آرام کردن دل کردم. در سکوت هم پایش پیش رفتم.
خرید رفتن با فرهاد را تجربه نکرده بودم که به لطف مریم و مجید کردم.
رو به مجید که جلوتر از ما روان بود گفت: مجید برو سمت آسانسور طبقه ی چهار.
حرف زدن بهترین راه کوبیدن حس های مهاجم بود.
-چرا چهار؟
اشاره ای چشمی به مجید کرد.
-کت و شلوار شاه داماد.
-آها.
داخل آسانسور رفتیم. جلوی مجید دستانم معذب شدند و به عرق نشستند. آرام اسم فرهاد را صدا زدم و التماس را در چشمانم ریختم و فشاری به دستش برای رهایی آوردم.
مقاومت نکرد و آرام رهایش کرد.
سریع بند کیفم را در دست گرفتم و نفسم را آزاد کردم.
طبقه ی چهار همگی سمت بوتیک مورد نظر فرهاد قدم برداشتیم و با تعارف مجید اول من و مریم و سپس فرهاد و خودش وارد شدیم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 30
الحق که فرهاد آس پسند بود و بوتیک بزرگ و مجلل پر از کت و شلوارهای مارک و برازنده...
کناری ایستادم. واقعا حضور غیر ضروری ام معذبم کرده بود.
فرهاد با یکی از فروشنده ها که پسر جوان و با تیپ امروزی بود گرم مشغول به احوالپرسی شد؛ مجید را معرفی کرد سپس سرسری من و مریم را...
آرام سلام و تعارفات معمول را به جا آوردیم.
نگاهی گذرا سمت مانکنها کرد و با دست کت و شلوار براق مشکی رنگی را نشان داد.
-شهرام داداش از این، سایز مجید بیار که شاه داماده.
شهرام صمیمانه در حالی که دست هایش را زیادی برای پیش برد مکالماتش تاب می داد، شروع به تعریف کرد.
به نظرم حرکات و لحن بیانش برای یک مرد کمی سبک آمد.
- به به، به سلامتی و مبارکی انتخاب فرهاد که حرف نداره مطمئناً تو تن شما هم معرکه میشه.
کنار فرهاد قرار گرفتم و آرام آستین لباسش را کشیدم.
نگاهش سمتم کشیده شد.
- جانم؟
- اجازه بده مریم و مجید هم نظر بدن.
- مجید و مریم اگه سلیقه داشتند که التماس من رو نمی کردند بیام دنبالشون.
به جای فرهاد من خجل شدم و دندان به لب گرفتم.
مجید خنده ای کرد.
-راست میگه من سلیقه فرهاد رو قبول دارم. خودم صفر کیلومترم.
دیگر حرفی نزدم و به سمت قسمتی از بوتیک که مبله شده بود رفتم و نشستم؛ دلیلی نمی دیدم که روی لباس دامادی مجید نظر دهم!
شهرام کت و شلوار را در کمال ادب تقدیم مجید کرد و مجید همراه مریم سمت یکی از اتاق های پرو رفتند.
کت و شلوار مشکی رنگ دیگری را نشان شهرام داد.
- شهرام این و با پیراهن سفید و کراوات مشکی برام بزار. کراواتش باریک باشه.
شهرام خنده ای کرد.
-طبق معمول تنم که نمی زنی.
بی تفاوت نگاهی به کت و شلوار کرد.
-نه داداش خودت قالبم رو می دونی.
چقدر راحت و بی دردسر خرید کرد. خنده ام گرفته بود. به راستی که فرهاد با همه فرق داشت و همه ی کارها و حرکاتش در نظرم چیز دیگری بود.
بعد از خرید کت و شلوار ها به سمت مزون لباس عروس رفتیم. مریم وسواس انتخاب داشت و حوصله فرهاد را سر برده بود.
- مریم خانم پانزده دور گرد پاساژ چرخوندیجمون. وژدانا یکی رو بردار دیگه. والا من که بین این همه لباس عروس هیچ فرقی نمیبینم.
بی اختیار نگاهم سمت چند لباس عروس پیش رویم چرخید. با چشم غره به فرهاد غرغرو نگاه کردم. کجای این لباس ها شبیه هم بود!؟ منظور نگاهم را گرفت.
- همشون سفیدن دیگه.
خنده ام گرفت، مثل پسر بچه های بهانه جو شده بود.
مریم هم خنده اش گرفت و به التماس کردن افتاد.
-از نظر شما آقایون بله.
به سمت هر سه امان چشم چرخاند.
-تو رو خدا نظر بدید.
از همان بدو ورودمان چشمم لباس پرنسسی یقه کاپ و آستین بلندی را گرفته بود.
لبی تر کردم. در حین اشاره به لباس رو به مریم کردم.
-اون چطوره؟
به جای مریم فرهاد قدمی جلو گذاشت و روی لباس دقیق شد. کارش آنقدر بامزه بود که هر سه نگاهش می کردیم. چشم هایش برقی از شیطنت زد.
- آفرین شیرین. این یکی یه خورده با بقیه فرق داره وگرنه بقیه همه شکل همند. سفید با دو کیلو نگین.
از تشبیه اش بار دیگر به خنده افتادم.
مریم 《کوفت》ی نثار من و 《آقا فرهاد》 دلخورانه ای نثار فرهاد کرد. به سمت خانم فروشنده رفت.
فرهاد که کلافگی از سر و رویش می بارید روبه مجید کرد.
-خوب داداش دیگه با ما کاری ندارید بریم؟
اجازه مرخص کردن از سمت مجید را ندادم.
- چی میگی فرهاد؟! صبر کن لباس رو تنش ببینم. شاید اصلا تن خورش خوب نباشه.
دستم را گرفت و همراه با پوفی کلافه، کشید و به سمت درب خروج راه افتاد.
- آقاشون هست نظر میده.
دست آزادش را بلند کرد و در میان اعتراض های مریم و من 《مبارکتون باشه》 ای گفت و حتی نگذاشت درست و حسابی خداحافظی کنم.
حرصم را با مشتی به بازویش خالی کردم. در را که بست نفسی تازه کرد.
- آخیش راحت شدیم. اه اه اه دو ساعته علافمون کردن.
به غرغرهایش اعتنایی نکردم. خواستم دستم را بیرون بکشم که نگذاشت.
-یه لباس چند بوتیک جلوتر دیدم، بریم اون رو بخریم.
جوابش را ندادم و با حالتی عصبی و پر حرص، به اجبار دنبالش روان شدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
>@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─