💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهارم
✍بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
_متشکرم هوا خوب بود
باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم:
_من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم.
+عزیزم
عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم
_می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
+کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟
هول می شوم و می گویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه
+مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین .
احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می کند و می گوید :
+توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته
نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول کنم اما حاج آقا ...
_بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم !
امیدم پر می کشد می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده
احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پـنجـم
✍هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
_صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !
می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم !
خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته
با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟
فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است
یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !"
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ...
در می زند و سرک می کشد تو
آمار گرفتم ، شام قیمه داریم
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست .
اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شــشم
✍باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃#جوان_هوس_باز_در_خانه_فساد
🔴داستان عبرت اموز
🌼🍃پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسی ،خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
🌼🍃پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است ؟
❣گفت : بیست سالم است .
🌼🍃پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟
❣گفت : بله
🌼🍃پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
🌼🍃پسرک به طرف تابلو یی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
🌼🍃گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
❣صبر کن تا پیدا شود زمین بایری
🌼🍃قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
🌼🍃« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
❣کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
❣کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
🌼🍃به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
❣کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
❣و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
🌼🍃پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
🌼🍃چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌻 #غـروب_جمعـه را دریابید 🌻
از فاطمه زهرا(س) نقل شده است:
از رسول خدا شنیدم که میفرمود:
✅ به راستی، در جمعه ساعتی است که اگر مرد [و زن] مسلمان در آن ساعت از خدای عزیز و جلیل خیری درخواست کند، به او داده میشود".
لذا عرض کردم: ای رسول خدا! آن کدام ساعت است؟
فرمود: "اذا تُدلی نصفَ عین الشمس للغروب؛ وقتی نصف قرص خورشید غـروب کرد".
✅ زید در ادامه میگوید:
حضرت فاطمه(س) همیشه [جمعهها] به غلامش میفرمود:
"بر بلندی برآی و هرگاه دیدی نصف قرص خورشید به غروب نزدیک شده است، به من اعلام کن تا دعـا کنم".
📚وسائل الشیعه، ج۵، ص۶۹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
✅ زیباترین منش انسان راستگویی است
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷حکایت ملانصرالدین و گوسفند
❄️⇐روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
❄️⇐ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است. دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
❄️⇐ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
❄️⇐روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
❄️http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷حکایت
❄️⇦ مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: مرا از این قفس آزاد کن.
❄️⇦ حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
❄️⇦ حضرت سلیمان به طوطی گفت: زندانی بودن تو به خاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🌤⇦ بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .
پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻حکایت زیبای بهلول و سوداگر
🔹روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد #آهن و #پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
🔸باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت #پیازبخر و #هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمیتمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود.
🔷 فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
🔹تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی
#آقای_شیخ_بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم .
ولی دفعه دوم مرا #بهلول_دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
"عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!"
"مردی پارسا" به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش بازگشت.
گاو، "درشت و چالاک" بود.
برای همین در میان راه، "دزدی" هوس کرد که آن را "تصاحب" کند.
لذا "سایه به سایه" مرد پارسا به راه افتاد.
هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که "شانه به شانه" او می آید.
از این که ناگهان او را دید، تعجب کرد و پرسید:
"تو کی هستی؟ کنار من چه می کنی؟"
آن فرد گفت: «من دیو هستم، خودم را به صورت آدم درآورده ام تا هرجا که شد این مرد پارسا را بکشم. تو برای چه به دنبال این مرد می روی؟!"
دزد گفت: "کار من دزدی و راهزنی است."
گاو این مرد، چشم مرا گرفته و تا صاحب آن گاو نشوم، آرام نمی گیرم!"
دیو گفت:
"پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او!"
دزد گفت:
"پس هر دو تا رسیدن به آنچه که
می خواهیم، دوست و همراهیم! "
مرد خدا از پیش و "دزد و دیو" به دنبال او رفتند تا به خانه اش رسیدند.
وقتی به آن جا رسیدند، شب شده بود. مرد پارسا، گاو را به طویله برد، آب و علفی برایش گذاشت و جای او را تمیز کرد و به اتاق رفت تا بخوابد.
در این وقت، دیو و دزد داخل خانه شدند؛ ولی پیش از آن که کارشان را شروع کنند ؛ دزد با خود گفت:
"اگر زودتر از آن که من گاو را ببرم، مرد زاهد بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را بکشد؟"
دیو هم با خود گفت:
" اگر پیش از آن که من مرد پارسا را بکشم، با سر و صدای دزد که می خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد، مرد از خواب بیدار شود چه؟
از کجا معلوم که دزد بتواند بی سر و صدا گاو را ببرد؟ "
دیو و دزد این "فکرها" را با خود
می کردند که دزد گفت:
" گوش کن رفیق!"
بهتر است من اول گاو را ببرم، بعد تو مرد پارسا را بکشی، این کار به "عقل" نزدیکتر است.
می ترسم که تو "موفق" نشوی و کار مرا خراب کنی.
دیو گفت: " اشتباه نکن.!
کار من به عقل نزدیک تر است.
اگر من اول مرد پارسا را بکشم، تو راحت تر می توانی گاو او را بدزدی.
دزد گفت: " ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم."
دیو گفت: " تو به دنبال گاو او روان شدی، ولی من خودش را می خواستم، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم."
دزد گفت: " تو دیوی و نمی فهمی!
می خواهی کاری کنم تا از آدم کشی پشیمان شوی؟ "
دیو گفت: " تو دزدی و نمی دانی !
می خواهی کاری بکنم که آن گاو را در خواب هم نبینی؟"
در این هنگام، دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید:
"بلند شو ای مرد، چه نشسته ای که دیوی قصد جان تو را کرده ! "
دیو هم بلندتر از دزد فریاد کشید:
" بلند شو ای مرد، چه خوابیده ای که دزدی برای بردن گاو تو آمده !"
با این سر و صداها، مرد زاهد از خواب بیدار شد.
فریاد زد و از "همسایگان" کمک خواست.
همسایه ها با چوب و سنگ و هرچه در دست داشتند، به دیو و دزد "حمله کردند."
"دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند."
یکی از همسایه ها پرسید: " ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه ات خبردار شدی؟ "
مرد پارسا گفت: "من بی خبر بودم.
خودشان به جان هم افتادند و جان و دارایی من در "امان" ماند.
دعوای آنها برای من خیر و خوبی به همراه داشت.
*به هر حال "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!"*
از آن پس، اگر کسی بر اثر درگیری یا دعوای دشمنانش، از رنج و گرفتاری نجات یابد، این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
👈پاداش صدقه در شب و روز جمعه
✨🌸 رُوِيَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: الصَّدَقَةُ لَيْلَةَ الْجُمُعَةِ وَ يَوْمَهَا بِأَلْفٍ.
📚 (وسائل الشيعة، ج7، ص413 به نقل از المقنعة)
✨🌸 حضرت صادق علیه السلام فرمود: (پاداشِ) صدقه در شب و روز جمعه، هزار برابر می شود.
✨🌸عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ: الْأَعْمَالُ تُضَاعَفُ يَوْمَ الْجُمُعَةِ ، فَأَكْثِرُوا فِيهِ مِنَ الصَّلَاةِ وَ الصَّدَقَةِ وَ الدُّعَاء.
📚 (بحار الأنوار ، ج89، ص 365 به نقل از دعائم الاسلام)
✨🌸حضرت باقر علیه السلام فرمود: (پاداش) اعمال در روز جمعه، افزون می گردد. لذا در این روز، به مقدار زیاد، صلوات فرستاده، صدقه دهید و دعا کنید.
✍ توصیه: در شب ها و روزهای جمعه، از طرف هر تعداد نفر از مردگان و زندگان که خواستید، برای سلامتی مولایمان، حضرت صاحب الامر علیه السلام صدقه دهیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✳️دعای امام زمان (عج) در حق شیعیان
اَللّهُمَّ اِنَّ شیعَتَنا مِنّا
خُلِقُوا مِنْ فاضِل طینَتِنا
وَ عَجِنُوا بِماءِ وِلایَتِنا
اَللّهُمَّ اَغْفِرْ لَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ
ما فَعَلُوهُ اِتّکالاً عَلی حُبَّنا
وَ وِلائِنا یَوْمَ الْقِیامَهِ
وَ لا تُوأخِذْهُمْ بِما اَقْتَرَفُوهُ
مِنَ السَّیّاتِ اِکْراماً لَنا
وَ لا تُقاصَّهِمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ مُقابِلَ اَعْدائِنا
فَاِنْ خَفَّفَتْ مَوَازینُهُمُ فَثَقَّلْها بِفاضِلِ حَسَناتِنا.
پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند،
از زیادی گِلِ ما خلق شدهاند
و به آب ولایت ما عجین گشتهاند،
خدایا آنها را بیامرز
و گناهانشان را عفو فرما.
پروردگارا،
آنها را روز قیامت در مقابل چشم
دشمنان ما مؤاخذه مفرما
چنانچه میزان گناهانشان بیشتر
و حسناتشان کم است
از اعمال من بردار و به حسنات
آنها بیفزای.
📗بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۳۰۲.
🍃💗 #اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج 💗
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_نهم
شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن.
_بردار دیگه...اه...
(مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.)
دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت.
_بله،بفرمایید؟
_سلام آقا.
_سلام.شما؟
_میخواستم باهاتون حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_...خواهرتون...
چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد.
_پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟
_به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید.
وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
_وای چقد سخته!اووووف...
گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟
_شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟
_از خواهرتون گرفتم.
حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟
_آدرسو برات اس ام اس میکنم.
_باشه،فعلا.
_خداحافظ.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_دهم
برای ساعت 4 بعدازظهر تو یه کافه قرار گذاشتیم.وقتی وارد کافه شدم،دیدمش که پشت یه میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.یه دَمِ بدون بازدم کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم.رسیدم بالاسرش.سلام کردم.برگشت طرفم.نگاهش مثل نگاه خواهرش بود،آروم،مثل دریا.چندلحظه با چشمای ریز شده بهم خیره شد.بی مقدمه گفت:تو همونی نیستی که چندروز پیش سرکوچه ما بودی و حالت بد شد؟
نشستم روی صندلی روبروش و جواب دادم:چرا،من همونم.اونروزم اومده بودم با خواهرت حرف بزنم ولی نشد.حالا اومدم پیش خودت.
_خب حالا حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی.
_راستش...راستش...
_راحت حرفتو بزن.
سرمو میندازم پایین و آروم نجوا میکنم که:من خواهرتو میخوام...
سرمو میارم بالا و نگاش میکنم.چهره اش درهم شد.سرشو انداخت پایین و نفسشو با صدا بیرون داد.من دیگه اصلا صدامو درنیاوردم تا خودش شروع کرد:کجا دیدیش؟
آب دهنم پرید گلوم و سرفه کردم.بعد جواب دادم:تو...تو...تو خیابون.
_بعدم فک کردی دوسش داری؟آره؟؟
دهنم خشک شده بود.بریده بریده جواب دادم:آ...آره.
چندلحظه با عصبانیت به صورتم خیره شد و بعد گفت:پاشو برو پسرجون،بیخودی ام وقت منو نگیر،پاشو.
و بلافاصله بعداز تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_یازدهم
سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده.
_چیکار میخوای بکنی که خودتو ثابت کنی؟
_ثابت میکنم.مطمئن باش.
با بی میلی تمام حرفمو قبول کرد و بهم اجازه داد که خودمو ثابت کنم و بعد با خانوادم برم خواستگاری.
جواد،تحقیقاتشو راجع به من شروع کرد.یکم نگران بودم که جواد و خواهرش درباره من چه فکری میکنن.خب من یکم با اونا فرق داشتم.ممکن بود خواهرش منو قبول نکنه.
_نه یاسین،این چه فکریه که میکنی؟بس کن...امید داشته باش...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بعد از یه هفته،جواد به گوشیم زنگ زد و باهام تو یه پارک قرار گذاشت.
***
_ببین یاسین،با چیزایی که من راجع به تو شنیدم،فهمیدم که بهتره حلما رو فراموش کنی.
(اسمشم مثل خودش و رفتارش قشنگه!😍)
_آخه واسه چی؟مگه چی شنیدی؟
_تو خودت بهتر میدونی که با حلما فرق داری.از لحاظ عقیدتی و... .چیزایی که من درباره تو شنیدم اول امیدوار کننده بود اما بعد...نمیدونم چیشد که راهت عوض شدو اینجوری شدی...
_ینی چی؟ینی نمیخوای اجازه بدی بیام خواستگاری؟
_تو میتونی بیای خواستگاری،ولی من میدونم که حلما قبول نمیکنه.
_میشه فرداشب بیام خواستگاری تا با خواهرت حرف بزنم؟
_با مادر و خواهرم حرف میزنم بهت جواب میدم.
لبخند تلخی زدم و جواب دادم:ممنون،پس فعلا.😔✋
_خدانگهدار.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_دوازدهم
وارد خونه امین شدم.چشمم به سهیلا خورد.با سردی بهش سلام دادم.اونم جوابمو داد.از چهرش معلوم بود حالش خوب نیست.جلو رفتم و کنارش رو مبل نشستم.
_اینجا چیکار میکنی؟
با صدایی بغض آلود گفت:اومدم ببینمت بی وفا.
رومو ازش گرفتم و سکوت کردم.ادامه داد:یاسین...تو آخه چت شده؟تو که منو دوست داشتی،هرشب باید باهام حرف میزدی تا خوابت میبرد؛حالا چیشده؟چرا انقد سرد شدی؟...چرا جوابمو نمیدی؟ینی انقد بی ارزش شدم؟یاسین...پای کس دیگه ای وسطه؟
قاطع و محکم تو جواب این سوالش گفتم:آره.
تعجب کرد و اشکاش پشت سرهم از چشماش میریختن.
_مگه خودت نمیگفتی بهتر از من پیدا نمیکنی؟پس این کیه که انقد دلتو برده؟
_سهیلا،بهتره تمومش کنیم این رابطه احمقانه رو.من قراره برم خواستگاری اون دختر.پس توام پاتو از زندگیم بکش بیرون حوصلتو ندارم.
صورتش از خشم سرخ شده بود.باصدای بلند جواب داد:تاحالا هیچکس منو اینجور تحقیر نکرده بود پسره دهاتی.چی فک کردی با خودت ها؟فکر کردی خیلی شاخی؟تو رو من به اینجا رسوندم وگرنه تو همون پسره اُمل دهاتی بودی...
پریدم وسط حرفش:وایسا بینم...چی داری میگی واسه خودت؟!دهنتو باز کردی همینجوری داری چرت و پرت میگی پشت سرهم؟!عزیزم خب نمیخوامت؛زورکه نیست.
دیگه چیزی نگفت و با یه پوزخند خونه رو ترک کرد.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خانه سبز:
به نظرشما کدام شهید جذاب تر است و انسان را متحول می کند؟
☀ انتخاب
خیلی سخته،
درسته...؟
🌷
👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد
شهید حمید (حسین) عرب نژاد
🌷
👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد.
شهید سید مرتضی دادگر درمزاری
🌷
👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت
شهید محمدرضا شفیعی
🌷
👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت
شهید محمود رضا ساعتیان
🌷
👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند
شهید عباس صابری
🌷
👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد
شهید سید مجتبی علمدار
🌷
👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد
شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی
🌷
👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
شهید علیرضا حقیقت
🌷
👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست
شهید نادر مهدوی
🌷
👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله
🌷
👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود
شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد
🌷
👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید !
شهید عبدالنبی یحیایی اهل شهر تنگ ارم دشتستان.
🌷
👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد
شهید احمد علی یحیی
🌷
👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
شهید سیداحمد پلارک
🌷
👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
شهید رجبعلی غلامی از افغانستان
🌷
👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
شهید علی اکبر دهقان
🌷
👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد
شهید بروجعلی شکری
🌷
👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود
شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز
🌷
👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید
شهید مهدی خندان
🌷
👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد
از شهدای گمنام هستند
🌷
👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند
🌷
👈 شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید
شهید حاج اکبر صادقی
🌷
👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی
شهید حاج علی محمدی پور
فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان .
🌷
👈 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند شهید محسن آقای حججی
و چه بسیارند
👈 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌹😭🌹😭🌹
آری
بخوانید و لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت و آرامش می کنیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_شــشم ✍باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره ب
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـم
✍و می پرسم من گفتم فوت شده ؟
نه ولی مشخص بود از کجا
خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
خدا رحمتش کنه
_مرسی
ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که می کنم فرشته می گوید :
یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب ... مجبور بودم
دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟
نیشخندمی زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد :
من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم
زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم :
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـشتـم
✍با عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم
_یعنی چی دقیقا ؟
یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟
_فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم !
من که ...
با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم:
_ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش !
سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت :
_شالتون افتاده
نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت
+پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری
_وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط
پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم .
چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم ... پس
سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم .
صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم .
موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن .
اعتماد به نفسم را بیشتر می کند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_نـهـم
✍نمی دانم چرا اما معذبم که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم می ترسم مثل افسانه ایراد بگیرد یا عذرم را بخواهدقبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر می کشم ، زهرا خانوم نشسته و چیزی می دوزد ، با دیدنم لبخند می زند و می گوید :
+کجا میری مادر ؟
_میرم دانشگاه
+بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟
_بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم
+خدا به همراهت
تشکر می کنم و راه می افتم نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم ثبت می شود و به روی خودم نمی آورم
ته دلم امیدوارم که پی گیری های حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش از نگاه های خیره ی راننده ی آژانس متوجه می شوم که خوب و موجه به نظر می آیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد
بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه می شوم .
چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند !
با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند آزادی در روابطشان کاملا مشهود است
اولین بار نیست که دانشگاه می آیم ،چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست !
از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر بر می گردانم و پسری را می بینم که به دیوار تکیه داده و در حالی که توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه می کند و پلک نمی زند که انگار چه دیده !
ناخودآگاه در پاسخ لبخندش تبسم می کنم چرایش را خودم هم نمی دانم اما خب او که مثل علاف های کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیه اش فرق می کند !
چند قدمی به سمتم می آید و فاصله ی بینمان را طی می کندموهای بالا زده اش عجیب جلب توجه می کند مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته
پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستین هایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمه ای خوش تیپ است و خوش خنده ! می گوید :
ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجی هایی که من ندیده بودمشون
سرم را کمی کج می کنم و با پررویی می پرسم :
_یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟
می خندد نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاس های این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم می شناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشته ایم
مگر اینکه یکی این وسط انتقالی ای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم ازشک پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری
وقتی می خندد شانه هایش به سمت جلو خم می شود خوشم اومد
_از سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی
_ببخشید مگه شهرستانی ها تفکیک میشن؟اینجا آره
_چطور ؟ برای توضیحات بیشتر شما رو به کافه ی پشت دانشگاه دعوت می کنیم دستش را بالا می آورد و ادامه می دهد البته پس از آشنایی اولیه
_اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟
_پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا ثانیا شما که از دور داد و فریاد می زنی مایلی دیگه چرا
متوجه حرفش نمی شوم و او ادامه می دهدکیانم ، ورودی دو ساله پیش البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما و شما ؟
تردیدی نمی بینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده !
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#حکایت
🔻روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
🔸بهلول گفت: نه!
🔹پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
🔸بهلول گفت: نه!
🔹 پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
🔸بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
🔹گفت: نه!
🔸بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
🔹گفت: نه!
🔺سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
🔹مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
🔸بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662