💢💢💢💢
*رمان فوق العاده زیبای شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#شهدا_راه_نجات
فردا ۸صبح بعداز صبحانه پاشدم حاضر بشم که دیدم محدثه خانم زودتر ازمن
پاشده روسری لبنانی بسته داره چادر حسنا دورکمرش میبنده
-محدثه کجا ان شاالله ؟
محدثه: با آجی جونم میریم سپاه
-خیلی ممنون
محدثه :خواهش میکنم قابل نداشت
فاطمه از تو اتاق خواب اومد بیرون و گفت میشه منم برسونی دانشگاه
قیافه ام رفت توهم دانشگاه تا سپاه دور بود
تا اومدم حرف بزنم محدثهـ پرید وسط و گفت :نخیرم نمیشه راهمون دور میشه خودت برو
فاطمه :بله مادرشوهرجان
خخخخخخخخخخ این یه اصطلاح بود
با محدثه اول رفتیم پایگاه مدارک زینب گرفتیم
ببریم سپاه برای استعلام
تو عکس موهاش تا نصفه بیرون بود
نیم ساعت بعد رسیدیم سپاه
پسرعموم مرتضی دیدیم
مرتضی برادری بود که نشد یا خداخواست داشته باشم
چهارسال پیش وقتی نامزدیم بهم خورد
بعداز مامان و بابا مرتضی تنها کسی بود که پشتم موند
دوروز مونده به عقدم اومدن انگشتر نشان پس گرفتن
من واقعا مصطفی دوست داشتم
همه فامیل گفتن زهرا یه غلطی کرده که پسره پشیمون شده
رفتیم جلو سلام علیک کردیم
هزار ماشاالله باشه پسرعموم یه پسر ۷ماهه و یه دختر ۵ساله داشت
بعداز سلام علیک رفتم اتاق آزموش
-سلام آقای عزیزی خوب هستید؟
آقای عزیزی:ممنون مچکر خواهر صالحی
درخدمت
-بله ببخشید میخواستم این خانم استعلام کنید
آقای عزیزی:بله اما درتعجبم که فقط یک نفر جهت استعلام آوردید
-بله میخوام جانشین عقیدتیش کنم آخه
پس لطفا سریع تر بشه
بعدش رفتم دنبال کارای برنامه دفاع مقدس
محدثهـ رفته بود اتاق مرتضی
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💢💢💢💢💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــشـتـم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/dastah1224/5447
✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم
سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود ..
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد
کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻
بسم رب العشاق
#قسمت_هشتم
#حق_الناس
صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود
فاطمه:یسنا کجایی؟
-فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده
خوشم میاد که نه 😔😔😔
عاشقشم
حسم مال الان و دیروز نیست
خیلی وقته
فاطمه:خب
- میخوام برم باش حرف بزنم
یسنا:دیگه چی 😡😡😡
میفهمی حرفتو
-من میرم حرف میزنم امشب
یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی
محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره
کلا هدفش سوریه است
فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم
اما تصمیم جدی بود
من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم
باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم
نام نویسنده:بانو.....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال ❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هشتم
#سردار_دلها
°°راوی حلما سادات °°
تازه از خونه عمو اینا اومده بودیم
کیفم همون جا تو پذیرایی گذاشتم روی مبل
رفتم اتاقم که لباسامو عوض کنم
هنوز چادرم از سرم برنداشته بودم که مامان صدام کرد حلما سادات بیا گوشیت داره زنگ میخوره
گوشیمو از کیفم درآوردم
اسم روی صفحه نگاه کردم
حاج احمد میری
گوشی رو جواب دادم
-الو سلام حاج آقا
حاج احمد:سلام دخترم خوبی؟
-ممنون شما خوب هستید؟
حاج خانم خوب هستن ؟
حاج احمد: الحمدالله
غرض از مزاحمت
این دختر عموی ما یه تکیه از مستند جنوب دیده یه ذره بهم ریخته
خواستم بیارمش گروهتون
فقط حواست بهش باشه دخترم
بیارش تو خط
-چشم حتما حواسم بهشون هست
حاج احمد:به پدر و آسیدعلی آقا سلام برسونید
-حتما چشم
حاج احمد:مزاحمت نمیشم دخترم
یاعلی
-یاعلی
گوشیو قطع کردم تو فکر فرو رفتم
حاج احمد رفیق عموجانم بود
خودشم جز نیرو انتظامی فرمانده بود
خیلی مرد خوبیه
تا حالا نشده تو برنامه هامون بهش رو بندازیم
رومون را زمین بندازه
خداکنه دختر عموش بیاد تو خط
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_هشتم
👈دو پسر آدم و ازدواج آنها
🌴حضرت آدم عليهالسلام و حوا عليهاالسلام وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين منتشر گرداند. پس از مدتى حضرت حوا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمدند. نام پسر را قابيل و نام دختر را اقليما گذاشتند.
🌴مدتى بعد كه حضرت حوا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دو قلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آنها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را هابيل و نام دختر را ليوذا گذاشتند.
🌴فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدندبراى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوى قابيل ازدواج نمايد.
🌴حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچى كند زيرا اقليما همقُلويش زيباتر از ليوذا بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: خداوند چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده اى؟(مجمع البيان، ج 3،ص 183)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هــشـتم
✍ میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هشتم
فاطمه من عاشق توام، من...
وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ
بالای سرش نگاه کرد. گفت:
-نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و
تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج
کنی ...
نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور
کنم...
توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز
هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی
توی دهن من؟ ...
- نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم
-میدونم. اما قول میدم تکرار نشه
-چی تکرار نشه؟
-همون چیزی که آزارت میده،
-چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟
-میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم
-اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟
سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت:
-چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟
روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ...
مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه...
چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه
شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و
هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید....
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هشتم
✍قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100 #استغفرالله
📿100 #سبحان_الله
📿100 #الحمدلله
📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی #نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه #ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به #پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم #خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد
روز پنجشنبه 23 #رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با #برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو #عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این #ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...
😓آخ مردم از #خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره #چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه #اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه #کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود
😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس #قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و #زندگی انداختیم.
صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم #کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم😐
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه #مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس
☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن #تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم
ادامه دارد
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هشتم
ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
کامران به تته پته افتاده بود
-کی گفته من خواهر ندارم؟
یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در
-احمق خودتی اقا کامران
-صبرکن ایدا....واستا
با بسته شدن در به طرف من اومد
همش داد میزد
-نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟
-به من چه میخواستی بهش درو غ نگی
-که تو زن منی اره؟
همون طور که میومد جلو من میرفت عقب
یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن
به غلط کردن افتاده بودم
رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم
اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم
-چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟
هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟
من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد
وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام
نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت
تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن
-ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد
دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم
با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد
درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود
جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید
از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه
بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت
-خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی
بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید
اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم
زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم
وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد
خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد
احساس کردم کسی چیزی روم کشید
ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم
-بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور
حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد
ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم
حالم خیلی بهتر از دیشب بود
با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم
رفتم تو اشپزخونه گرفته بود اصلا تو عمرم لب به نزده بودم خوشم نمیومد
—------
یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه
اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد
از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود
دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش
رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم
تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت
با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_هشتم
شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...
پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم...
شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...
در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به خاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود...
برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه
پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت داداش با زور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟
مثل دخترا حرف میزد....
نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با یالوگ باید درستش کنیم...
دکتر داشت به پدرم مادرم میگفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره
وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایه ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم میاومد مدرسه ضمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم عموم گفت بریم سر اصل مطلب....
دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟
گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت میترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد...
دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت میکرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت میبالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته میگرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه......
بسمالله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون...
پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد...
پدرم داشت از خوشحالی میترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه...
ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از چارلر داروین حرف میزد که هیچی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد...
گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_هشتم
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه .
-خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم .
شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جای برادری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی .
در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
_تو چکار کردی؟
فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟
شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم :
بی خود قرارگذاشتی ...
- حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.
بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا .....
شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟
-بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!
-اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....
نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....
-اره ،میدونم .اما حالا که مجبوری بیای .
-عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیای نه من نه تو .
بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....
توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!
شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه .
خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟
-فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_هشتم
لینک قسمت هفتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11188
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه .
-خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم .
شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جای برادری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی .
در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
_تو چکار کردی؟
فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟
شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم :
بی خود قرارگذاشتی ...
- حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.
بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا .....
شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟
-بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!
-اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....
نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....
-اره ،میدونم .اما حالا که مجبوری بیای .
-عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیای نه من نه تو .
بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....
توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!
شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه .
خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟
-فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_هشتم
اومدم بیرون
فردا زنگ زدم حالشو بپرسم
دعوتم کرد برم خونه پیشش
راستش قلب افسرده م احتیاج به یه دوست جدید داشت تا حالم عوض بشه
وقتی رسیدم و نشستم
گفت دیشب وسایلمو از اون خونه نحس جمع کردمو آوردم اینجا....
با وکیل شرکتمم هماهنگ کردم زودتر طلاقمو بگیرم
گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
گفت نه
گفتم به این راحتی میدونو خالی کردی
گفت اون مرد ارزششو نداره
گفتم ولی اون همونیه که عاشقش بودی همونی که بخاطرش جلوی خانواده ات ایستادی
گفت آدما اشتباه زیاد میکنن ولی برای جبران دیر نیست
گوشیش روشن و خاموش میشد
گفت از دیشب تا الان هزار بار زنگ زده
اما خاموش نکردم
چون میخوام بفهمه شبایی که میگفت ماموریته و تو هوس و شهوت غرق بود
و من منتظر اومدنش....
چه عذابی میکشیدم.
لبخند مهربونی زد و گفت تازه دیروز باهم آشنا شدیم ولی انگار خیلی وقته میشناسمت
تلفنش زنگ خورد وکیلش بود
گفت عزیزم ببخشید یکم طول میکشه اشکالی نداره؟
گفتم نه راحت باش
رفت طبقه بالا
پیش خودم گفتم خوش بحالش چقدر محکمه
ومن چقدر ضعیف بودم
یادم نمیاد چند بار علی رو بخشیدم و هی با ذلالت ادامه دادم
و آخرشم مظلوم و بیصدا از زندگیش اومدم بیرون
من هیچوقت بخاطر عشقم نجنگیدم
هیچوقت برا نگه داشتنش تلاش نکردم
اون بود که در تمام این سالها تصمیم میگرفت بمونه یا بره
و وقتی رفت من تسلیم شدم
چون هیچوقت حتی در بدترین شرایط،
قلبم از عشقش خالی نشد
این آدما چطوری به این سرعت میتونستن تصمیم به جدایی بگیرن
هیچوقت درکشون نمیکردم
شایدم مشکل از من بود
نمیدونم
بخودم اومدم
محبوب خانوم ظرف میوه ای آورد و کنارم نشست
بهش لبخند زدم چشمام پر از اشک بود
برگشت و با مهربونی گفت چیه عزیزم
با بغض گفتم من هیچوقت نتونستم محکم باشم
چون نه پشتوانه مالی داشتم نه پشتوانه خانوادگی
پدر و مادرم در حقم ظلم کردن چون منو شدیدا عاطفی و وابسته تربیت کردن
یاد بابام افتادم تا قبل از ازدواجم هنوز سرسفره لقمه برام میگرفت و مثل شاهزاده ها باهام رفتار میکرد
اما الان نبود
گریم گرفت
محبوب خانوم با مهربونی دستمو گرفت
گفتم پدرو مادرم نذاشتن سختی بکشم
نذاشتن بفهمم روزای تنهایی سختی و درد چه طعمی داره
منو ضعیف بار آوردن
گفت اینطوری نگو عزیزم آدم بخاطر بچش حاضره جونشم بده تا یه خار به پاش نشینه
حتی حاضره آدم بکشه
حتی زندان بره
و اشک صورتشو پوشوند و شونه هاش لرزید
گفتم محبوب خانوم چی شده
گفت من زندان بودم که بچم...
وهق هقش بالا رفت
گفتم مجبوب خانوم
سرشو آوردبالا
عمق درد تو نگاش موج میزد
گفت وقتی سیزده سالم بود
پدرم خیلی فقیر بود و من خیلی خوشگل.
منو دادن به مردی که بیست و پنج سال بزرگ تر بود
زنش مرده بود و دوتا دختر کوچولو داشت
اما مرد خیلی خوبی بود کاری باهام نداشت
حتی واسه منم عروسک میخرید
با این وجود باهمون سن کم خیلی زبرو زرنگ بودم
و دختراشو ضبط وربط میکردم
مادرم گفته بود اگه جای گرمو غذای خوب میخوام
باید بتونم خودمو تو دل آقا جا کنم
شونزده سالم که شد فهمیدم ازدواج یعنی چی
شونزده سالم که شد عاشقش شدم دیگه آغوش آقا برام پدرانه نبود
یه روز بهش گفتم آقا چرا واسه من عروسی نگرفتی؟
فک کنم شصتش خبردار شد
اومد کنارم نشست
دستشو کشید رو سرم
دستشو گرفتمو بوسیدم
گفت برات بهترین عروسی رو میگیرم
گفتم اقا هیچی نمیخوام فقط میخوام زنت باشم
خندید و گفت زنم که هستی
گفتم میخوام همه بدونن آقای من کیه
پیشونیمو بوسید و منو تو آغوشش جا داد
هیبتی داشت آقا
تو راسه پهلوونا از همه خوش هیکلتر بود
چه عروسیی گرفت
تو بازار که باهم میرفتیم به عالم و آدم فخر میفروختم
دلم بچه میخواست اما خدا بهم نداد
چند سال گذشت
حالا حاج آقا و حاج خانوم شده بودیم
دخترها شوهر کرده بودنو و تو سی سالگی مادر بزرگ بودم
بالاخره خدا به منم یه دختر داد که چشماش به درشتی و گیرایی چشمای پدرش بود خوشبختیمون کامل شده بود که
یهو طوفان اومد و زندگیمونو از هم پاشوند
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هشتم
بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و وقتی بیدار شید ممکنه اتفاقای بدی افتاده باشه شما هم که بی جنبه و شما هم میتونید با این شامپاین ها بازی کنید همه جز من لیواناشونو گرفتن بالا
به سالمتییییییییییییی...
خیلی خیلی عصبانی بودم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و بدون در زدن رفتم تو و درو هم با لگد بستم دستشو گذاشت پشت سرش و با لبخند نگام کرد: سلام جیگر من :سلام ....... چطوری چیکار میکنی با زحمتای ما از زور عصبانیت رفتم جلو و یه مشت محکم زدم روی میزش : این داستانا چی بود چرا با ما هماهنگ نشده بود که قراره خونده شه جوابا ..... باید این قسمتو پاکش کنید فهمیدید؟ دوباره مشت دیگهای کوبیدم و گفتم : فهمیدی وزغ چشم زاغ بد ترکیب دستمو گرفت و گفت:خوب من فکر کردم بخونم جالبتره اصلا نگران نباش مرحله های بعدم هست مثلا رقص........... شنیدم خیلی خوب میرقصی؟مرحله بعدی رقص یا عشوه است من واسه تو عشوه بیام ... توی وزغ زاقوری.....عمرا.......زود باش بگو اون فیلما بیارن تا همه ندیدن .....آبروی منو نبردی چنان داد محکمی کشیید که سرتا پام یخ کرد ...... :ساکت شو و داد نزن.....چطور تو همه رو مسخره میکنی و میخندی.....یوقتایی هم بایددیگران به تو بخندن .....فهمیدی :بدو بابا.............تو مرحله بعد جبران میکنم تا کفتون ببره مرحله بعدی فرداس....امیدوارم جبران کنی و دیگه هم بدون در زدن نیای تو : چون تو گفتیا....برو باو رفتم بیرون ...... ولگا که منو عصبی دید گفت:از چی آنقد ناراحت میشی.....خب اینکه تو گدا گشنه ای رو که هممون میدونستیم ولی کاش خودتو آنقدر ضایع نمیکردی با عصبانیت رفتم جلوش وایسادم : اون فقط یه شوخی بود :باشه شوخی بوده تو راست میگی :حمله بردم سمتش و یقشو گرفتم: دهن گشادتو ببند.........
دنیل اومد بیرون و داد زد :چه خبره دخترا؟
داشت کم کم گریهام میگرفت :چه خبره تو با اینکار احمقانت آبروی منو جلو تمام مردم دنیا بردی!دنیل:همه میدونن شوخی بوده و همه میدونن که تو آدم شوخ و شیطونی هستی تازه طرفدارات خیلی زیادتر از بقین غصه نخور.....ولگا با تمام عشق و علاقهای که بهت دارم ....جدیدا خیلی موش میدونی........خودتو قبل از اینکه اتفاق دیگه بیفته اصلاح کن. دنیل: خوب بچه ها کسی بلد هست شعربخونه
هیچکس جواب نداد. بعداز سکوت مگی: بخون دیگه مهرسا .........مهرسا صداش خیلی قشنگه ....
به مگی چشم غره رفتم ولی دست ورنداشت. دنیل گفت:لوس نشو بخون
اصلا آدم خجالتی نبودم شروع کردم به خوندن:
دردو نفرین دردو نفرین بر سفر باد سرنوشت این جدایی دست او بووووود
گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد...
ای شکست خاطرمن روزگارتشادمان باد ای درخت پرگل من نو بهارت ارغوان باد
اینا رو که خوندم دیدم دنیل پاشد رفت...
همه با تعجب نگاهش کردیم...... الیشیا: زیادی با احساس خوندی با اینکه ما زبونش رو هم نفهمیدی ولی خیلی حس داشت. میمی:برو دنبالش .....ببین چش شد سرمو تکون دادم و رفتم دنبالش هنوز وسطای جنگل بودبه سمتش دویدم و دستاشوگرفتم ......:کجا میری چی شد یهو؟! مجبورش کردم نگاهم کنه.......به فارسی گفت: نمیدونم چم شده چشماش پر اشک بود، روی تخته سنگی نشست و من هم جلوی پاش بیا بریم زشته : شما بازی کنید : نه ..... بیتو هرگز .... ببین یه امشبه باهات مهربونما....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_هفتم مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هشتم
هیچ کس در خلوت خود هیولا نیست. تصویر هیچ کس از خود، تصویر یک فرومایهی زهوار در رفته نیست. هر کس برای خود مرکز آفرینش است. با یک توجیه در خلوت، از بدترینِ خود بهترین میسازیم. ما همینایم. یک سر و دو گوش! از این گونه بودن گریزی نیست. زمینه و موقعیّت، از بیشتر ما همانی میسازد که میخواهد. کسی که ناراحت است، میتواند انگشت میانی را رو به کهکشان آندرومدا بگیرد و یک بیلاخْ فرنگی به هستی پیشکش کند. بعید میدانم کار دیگری از کسی ساخته باشد.
به هر حال! حیاط بزرگ یا، واقعا بزرگ بود. دهها اتاق و اتاقکِ خشت و گِلی دور تا دور حیاط بود با یک دستشویی اشتراکی و حوضی بزرگ در وسط. از آن خانههایی که عوام الناس دوران قاجار در آن سکونت داشتند و ساکنینش پس از ترور ناصرالدین شاه و گرانی نان سنگک، در رثای شاه شهید و غضب الهی، مویه سر میدادند.
جمعیت ساکنان حیاط بزرگ کمتر از یک شهرک تازه بنیاد نبود. در آن اتاقها و اتاقکهای کوچک و بزرگ، آدمهای جورواجوری میزیستند. از عظیمه سادات که شبهای جمعهی هر هفته با چشمانی اشکبار و زبانی پر از استغفار و ناله به آستان شاه عبدالعظیم حسنی میرفت تا معصومه سیاه که آن قدر مواد مخدّر فروخت که نیروی انتظامی مجبور شد جلوی حیاط بزرگ کیوسک نگهبانی بگذارد و از داوود ملقب به داوود خانم که سینههای برآمده و اطوارهایی زنانه داشت و با آفتابهی مخصوص خود به آبریزگاه میرفت تا ابرام لاشخور پدر مریم.
زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمیشد. همهی آدمهایی که چهرههای غلطانداز و گمانبرانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی میکردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه میکرد و برای ولایت و زادگاهش آواز میخواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد.
مریم با قیافهای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه میکرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا میگذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟
این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود.
– ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جندههای قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننهت!
مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هشتم
دادگر- چشم دیگه فکر نمی کنم – ایول خوشم میاد ادم حرف گوش کنی هستی دادگر- خواهش… حالا اجازه می دی به کارمون برسیم -کی جلوتونو گرفته؟بفرماید به کاراتون برسیددادگر- راستی یه خواهش-هان؟دادگر- هان نه بله – خوب هان بگودادگر- اگه جواب خواهشم مثل بله گفتنته نگم-حالا تو بگو دادگر- -خواهشا دیگه سر جای من نشین و از سیستمم هم استفاده نکن-دیگه؟دادگر- – دیگه همین …در ضمن دباغ جان این جا محل کارته نه محل چت کردن و سرکار گذاشتن مردم-کی گفته من مردمو سرکار گذاشتمدادگر- خداروشکر منکر چت کردنت نمی شی-من گفتم چت کردم؟با حالتی حیرون بهم نگاه کرد-خوب باشه باشه اونطوری نگام نکن………….. باور کن من از اینکارا نمی کنمدیدم دستاشو گذاشته زیر چونش و با شوق به حرفام گوش می ده- ولی برای تلافی کار کسی بود برای همین سرکارش گذاشتم دادگر- خوب می تونی بیرون و رو در رو این کارو کنی – نه بابا جدی گفتی دیگه….. خوب اگه می تونستم اینکارو می کردم دادگر- یعنی طرف انقدر زورش از تو بیشتره- زورش که نه به احتمال زیاد من زورم از اون بیشتره دادگر- خوب جالب شد پس چرا نمی تونی رو درو حالشو بگیری با عجز بهش نگاه کردم – شما یه لطف کن و تو این کارا دخالت نکن خوبو خودمو با چندتا برگه به درد نخور رو میزم سرگرم کردموای (این دباغ زیاد میگه وای )فکرشو کنید بهش بگم چون خجالتی تر و ترسو تر از من وجود نداره برای همین نمی تونم رو درو حالشو بگیرم دادگر- باشه هر جور راحتی فکر کردم می تونم کمکت کنم- واقعا دادگر- اهم- حالا باید درباش فکر کنمدادگر- بازم هر جور تو بخوای -خوب بسه بسه به کارات برس با این حرفا نمی تونی از زیر کار در بریبا حالتی با مزه ای سرشو تکون داد دادگر- چشم بازم هرچی شما بگید.چند روز بود که مشغول به کار شده بود مثل بقیه نبود و اولین موجودی وای ببخشید اولین نفری بود که تا بحالا به جز دباغ چیز دیگه ای بهم نگفته بود.خوب خره بذار یکم بگذره اونم با محیط و بقیه اشنا بشه به لقب گربه اتم می رسهخوب برسه چیز غیر عادی نیست که وای دلم لک زده برای سیستمش چرا دیر کرده یعنی اینم نمی خواد دیگه بیادوای وای چقدر حرفای مزخرف می زنی مگه هرکی دیر کرد یعنی اینکه دیگه نمی خواد بیاد .از تنهایی چقدر اراجیف سر هم می کنماینم مثل حیدریه تا میگن فلان چیزو ببر دفتر ریاست انگار بهشتو بهش می دن .کاش منم یه بار می رفتم می دیدم اونجا چه خبره وای از مژی خبری ندارم نکنه دادگرو تا بحال دیده باشهنه اگه دیده بود که گندش در میومداز بیکاری دست چپمو گذاشتم زیر چونم و با دست دیگه شروع کردم به ضرب زدن روی میز این اهنگو دیروز تو اون ماشین سواری خوشگله شنیدم عشق من، برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من، رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالای لالای لالالالالایعشق من دل به دل عاشق بی نوات ببرجای دوری نمی ره یه دفعه واسه ما بخندما زمین خورده عشقتیم،هلاکتیم ببینجون هر چی عاشقه، ،جون هر چی عاشقه،جون هر چی عاشقهیه لحظه پیش ما بمونعشق من برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالالالای لالالالای احساس کردم بوی خوبی میاد -وای چه بوی خوبی داره میاد انگار بوی عطر نفساش واقعا داره میاد به به عشق من بوی عطر نفسات دنیای بی بخار اینجارو خفن خوشبو می کنهلا لالا لای عشق منی لالای عشق منی لالای دادگر – خوشبحال طرفت چه عاشق سینه چاکی دارهوای این کی امد دو متر پریدم رو هوا همزمان صندلی هم افتاد -س س س لامدادگر – علیک سلام خانوم دباغ -شما کی امدید؟دادگر – مگه فرقی می کنه کی امده باشم-نه…… یعنی اره قبل از اهنگ امدی وسطاش امدی یا تهش؟اهان بذار ببینم بعد با خنده دادگر – از اونجا یی کی اون عاشقه می گفت عشق من برق چشای دلربات کشته منو-وای یعنی همشو شنیدی دادگر – اگه اون اولشه ارهنفسمو با ناراحتی بیرون دادم و صندلی رو که افتاده بود دوباره درستش کردم چرا صندلیم مثل اون چرخ دار نیست منم چرخدار دوست دارم هر چی خوبه برای از ما بهترونهنگاش کن تا میاد میره پشت سیستمش منم مثل این زندونیا باید بیگاری کنمدستمو دوباره گذاشتم زیر چونم پنجره که نداشتیم مجبور شدم به در خیره بشموای معرکه است فکرشو کن بخوای حالو هوات عوض بشه به در نگاه می کنی اخرش فقط یه دیوار می بینی ………..این اخر خوش شانسیهدادگر – چته دباغ باز حالت گرفته استعینکو کمی بالا کشیدم- نه چیزی نیستدادگر – پس لطف می کنی برام پرونده های ۸۵ تا ۸۹ برام بیاری-خوب خودت بیار دادگر – چی ؟- هیچی گفتم خودم الان براتون میارمدادگر – منم ازتون همینو خواستمبا بی قیدی از جام بلند شدم و وارد اتاق بایگانی شدم اینم از دستور دادن خوشش میاد ماشالله جونی و پر بنیه پاشو خودت کارتو بکن لااقل اون چربیای شکمتو اب کنیبیچاره که شکم ندارهخوب چربیای
?
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هشتم
رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس.
گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم.
-وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟
در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم:
—خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق
بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم:
مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق
عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق.
-هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم.
در همین میان زینب گفت:
-پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه
با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم.
بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد.
چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه.
((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.))
امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده.
اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است.
بگذار این سال های حرام بگذرد...
🌸 پايان قسمت هشتم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
.....
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد :
+راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕
بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت:
+گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂
نیم نگاهی بهش انداختم گفتم:
+پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕
خندید و باز گفت:
+امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊
یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕
با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔
موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت :
+امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊
با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم:
+چاره چیه سید؟
با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت :
+چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊
خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود :
+سلام،امیر خوبی؟
+سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟
با استرس گفت :
+امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢
از جا پریدم و با بغض گفتم:
+سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕
+نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢
بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔
خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢
با ذوق گفتم :
+خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂
خندید و ادامه داد:
+پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂
صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم:
+ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊
راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد :
+از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊
امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن:
+فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت:
+خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟
سرم رو پایین انداختم گفتم :
+غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱
خندید و گفت:
+پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂
قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم:
+به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕
بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد:
+باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊
خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت:
+خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🚩#رکسانا
#قسمت_هشتم
« بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده!
چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم!
دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود!
برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت:
- شناختی؟
- عکس پدرمو عمومه!
عمه خانم - اون دخترم که منم!
« یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:»
- زیاد معلوم نیس!
عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟!
« دیگه این یکی قابل انکار نبود!»
- یعنی شما عمه ی ما هستین؟
عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس!
- پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟!
عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.»
عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم!
« چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:»
-آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود!
-کجا؟
عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم!
-چطور پی دامون کردین؟
عمّه خانم- باباهاتون عدمهای کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف!
-حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟
عمّه خانوم- داستانش خیلی طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم!
-ولی باید ما بدونیم!
عمّه خانوم- آره ولی شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی و پشت گرمی بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست!
-ممنون چه کمکی از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟
عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین!
منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت:
-از خونه فرار کرده؟
عمّه خانوم- تقریبا
مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی نصف روز خونه ست نصف روز فرار میکنه؟
عمّه خندید و گفت:
-ا زم قهر کرده.دوسالی میشه!
مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟
عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو میکرد! گفتم کمی که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه میکردم!
مانی- ازدواج نکرده؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
❀✿
پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع!
سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم.
دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست.
هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم!
باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟اره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش.
الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_دوم
❀✿
و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشے بسم الله.
دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش راانقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے.
باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند.
حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم.
مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ ان شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ دران مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باانها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفڪرات مے شدم.
من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد!
❀✿
حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم:
_ آیسان!
حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟!
_ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو!
آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هشتم
سامان: چه بدی؟؟ من نه به خودم بد میکنم نه به بقیه، کاری با کسی ندارم.
من: خب همین بده، همین که حسابتو از بقیه جدا کردی و کاری به کسی نداری بده، ما همه دوست داریم هممون میخوایم مثل قبلنت باشی عمو تو داری با این کارت همه رو اذیت میکنی، بابابزرگ کم دوست داشت؟ همه میدونستن که تو بودی وجونش اگه امروز تو جمع اینجوری رفتار میکنه از نفرتش نیست از دردیه که تو رو دلش گذاشتی، مامانبزرگ و ببین روز به روز نمره عینکش داره میره،بالاتر از بس گریه میکنه، اشکاش برا کیه؟؟
سامان: برامنه؟؟؟ خدا سامانو بکشه اگه راضی به درد کشیدن باباش و اشک ریختن مامانشه، شیده من نمیتونم اون قرصارو نخورم اگه کنار بزارم هزارجور فکروخیال میاد سراغم که از پا درم میاره.
من: تا کی قراره اینجوری باشه؟ تا کجا خودتوسرگرم میکنی که فکر نکنی؟
سامان: خودتون میگفتین بهش فکر نکن.
اختیارمو از دست دادموبا صدای بلند گفتم: ما غلط کردیم گفتیم، حالا دیگه بهش فکرکن انقد فکر کن تا برات هضم شه و بهش عادت کنی، عمو...
دیگه بغض نذاشت حرف بزنم یذره از چایمو خوردم تا بغضمو قورت داده باشم، سرمو پایین انداختم اما سنگینی نگاه سامانو حس میکردم، نگاش نکردم تا بفهمه چقد دلگیرم، توقع داشتم یه چیزی بگه یا از خودش دفاع کنه یا تسلیم بشه و بگه باشه ترک میکنم اما هیچی نگفت وهمینم بغضمو سنگینتر کرد سرمو بلند کردم که یه چیزی بگم اما صورت سامانو که دیدم همه حرفام یادم رفت سامان بیصدا گریه میکردو صورتش از اشک خیس شده بود، منم بغضی که بزور کنترلش کرده بودم شکستمووسط گریه هام گفتم: ببخشید عمو من غلط کردم، من اصلاً نباید چیزی میگفتم تو هرجوری که میخوای باش، هرجوری که باشی بازم خوبی.
سامان بلند شد اومد جلوترو اشکامو پاک کرد،گفت: من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم
اینو گفتو رفت داخل، من تنها مونده بودمو حسابی از حرفام پشیمون شده بودم، کاش میدونست اگه چیزی میگم فقط بخاطر آینه که خیلی دوسش دارم.
نمیدونستم چند دقیقه گذشت نمیدونم کی اشکام بند اومد اصلاً نفهمیدم چقد تو اون حالم بودم که یه صدایی تو گوشم گفت: خوابیدی؟
سرمواز رو میز بلند کردمو فرزادو دیدم خداروشکر که صورتم خشک شده بودو موقع گریه هام نیومده بود.
من: نه چشامو بسته بودم
فرزاد بهم خیره شد و گفت: چقد چشمات قرمز شده!!
من: چیزی نیست یذره خوابم گرفته
فرزاد: هنوز که سر شبه چه وقته خوابه!
سرموپایین انداختمو گفتم: نمیدونم
فرزاد: چیزی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟
همیشه عادتم بود وقتی از چیزی ناراحت بودم وکسی در موردش سؤال میکرد بدتر بغض میکردم بزور جلو اشکمو گرفتم و گفتم: نه چیزی نشده.
فرزاد: باشه ولی سامان بهم گفت یذره نامیزونی.
وقتی اسم سامان و شنیدمو یاد صورت خیسش افتادم دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم، فرزاد که اشکامو دید با تعجبو ناراحتی گفت: سامان ناراحتت کرده؟!
من: نه من اونو ناراحت کردم
فرزاد: ولی اونکه ناراحت نیست، کنار هومن نشسته داره به مضخرفاتش میخنده به منم گفت شیده یکم تو خودشه برو بیارش داخل.
من: تو میدونی سامان یه چنوقته اعتیاد داره؟
فرزاد: آره کتایون خبرشو تلفنی اونم با طعنه بهم داده
اشکامو پاک کردم و گفتم: باید چیکار کنیم؟
فرزاد: هیچی، ما نباید کاری بکنیم سامان که بچه نیست خودش باید خسته بشه بزاره کنار، تو برا همین ناراحتی؟
من: چیز کمیه برا ناراحتی؟
فرزاد: نه عزیزم ولی قبول کن خودش باید بفکر باشه
من: ماهم بایدکمکش کنیم
فرزاد: درسته، چشم دخترعموی مهربونم کمکشم میکنیم توام دیگه ناراحت نباش نمیخواد تنهاییام غصهی چیزی و بخوری مثل اینکه مام هستیما.
شنیدن همین چند جمله از فرزاد دلمو گرم کرد یکم خیالمو راحت کرد که تنها نیستم انگار یکی غیرمنم پیدا شده بود که بفکر مشکل سامان باشه، انقد خوشحال بودم که انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش
داشتم گریه میکردم، بهش زل زده بودمو دلم میخواست همون لحظه بهش بگم چقد دوسش دارم ولی مگه میشد؟
ادامه دارد......
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتم 8⃣
°•○●﷽●○•°
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حالا چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادمنمی اوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم
درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن.
ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟
یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
__
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی
با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم .
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم
یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم
حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیمشدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود
یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه .
به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون .
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست !
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هشتم
ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺷﻠﻤﭽﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﻓﺘﻢ . ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﻬﺪﻡ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ ؟ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ۲۴ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﺻﻼ ﺻﻼﺡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﮐﺎﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻌﯽ ..…
ﺍﻻﻥ ﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﯾﮑﻢ ﺣﻮﺻﻠﻤﻮ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺧﺐ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻗﻠـ ـﺒﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﯿﺴﯿﻪ ﮔﻨﻢ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺳﺎﯾﺘﺎﺭﻭ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ . ﻭﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﺎﺭﯾﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮﻥ ﻗﻢ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﻥ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ .…
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🍃🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662