💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_سـوم
✍نمی فهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟نکند حجابم را مسخره کرده بود؟
شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده ام.گیج شده ام،دوباره نگاهش می کنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده بر می گشت عقب یا ویدئو چک داشتم!
تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی می مانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی افتد.موقع رفتن مدل روسری ام را تغییر نمی دهم و فقط به شیدا می گویم:
_شیدا جون ساق ها رو می شورم میدم به فرشته که ...
+عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت.
_مرسی
از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمی گردیم.
فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف می زند.زهرا خانم می گوید:
_حاج آقا،گوشتون با من هست؟
+بله حاج خانم بفرمایید
_عطیه امشب کسب تکلیف کرد.
+در مورد چی؟
_آقا محمد،می خواد براش آستین بزنه بالا حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه های سرخ شده ی فرشته را می بینم.کنار گوشش می گویم:
+چرا به من نگفتی؟!
_والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم
+کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاج روا شدی؟
_هییس
شهاب راهنما می زند و می گوید:
+بسلامتی.بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد
حاج آقا می پرسد:
_چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟
دست های سرد فرشته را می گیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده ام.دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان،نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند!
+تاریخ می خواست که تشریف بیارن برای خواستگاری
شهاب از آینه نگاهی به مادرش می کند و به فرشته ای که سرش را پایین انداخته.
_چی مامان؟
+می خوان بیان خواستگاری خواهرت
می زند روی ترمز،برمی گردد عقب و متعجب می پرسد:
_کی؟خواستگاری فرشته؟همین فرشته؟!
+بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟
_به به!چشمم روشن
+چشم و دلت روشن مادر
_عجب این محمد آب زیر کاهه ها
+غیبت نکن پسر
_ا خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش می گذره
+شرم و حیا داره این پسر از بس
_د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من !
و می خندد.عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف های خصوصی شان را می زنند.برعکس افسانه که هروقت مساله ای بود دست بابا را می گرفت می برد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که می شد.
این خانواده زیادی خوبند!این را وقتی مطمئن می شوم که شهاب برخلاف تصور من،برمی گردد و بجای عصبی شدن به فرشته می گوید:
+می بینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم!
فرشته لبخند خجولی می زند و شهاب ادامه می دهد:
_میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!می خواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی
زهرا خانوم با جدیت می گوید:
_اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان
+چشم.ما که چیزی نگفتیم،خیره ان شاالله
این لحظه ها چقدر خوب می گذرند!برای اولین بار و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال می شوم که کم کم مهر خواهرانه اش قلبم را پر می کند.
می رسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده می شوند.همین که دست شهاب به دستگیره در می رسد نمی توانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم!می گویم:
_آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟
انگار از سوال ناگهانی ام تعجب کرده،کمی مکث می کند و پاسخ می دهد:نه چرا باید ناراحت بشم
_آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃💐 توصیه هایی برای ازدیاد محبت آقا امام زمان در قلبمان❤️
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
هر کس چیزی را دوست بدارد،
همواره نام او را بر زبان جاری میکند.
📚بحار الانوار ۵۳:۱۵۷
🌸سعی کنیم در هر جایی که هستیم و در هر حالتی که هستیم چه ایستاده، نشسته، خوابیده... و با بهتر از آن بیائیم تصمیم بگیریم هر موقع که خواستیم از جا بلند شویم همیشه ذکر یا صاحب الزمان در سر زبانمان باشد.
🌷امام صادق علیه السلام:
در زمان غیبتش، دیدگان مومنان بر او بسیار گریان است.
📚بحارالانوار ۵۲:۲۸۱
🌷اگر محبی از محبوب خویش دور بیفتد و به هجران او گرفتار شود بیقرار خواهد شد، گریه سر خواهد داد و به دنبال او خواهد گشت.
سعی کنیم در مجالسی که از امام زمان یاد میکنند شرکت کنیم.
🔹از میان زیارتهای امام زمان به چند زیارت بیشتر اهتمام بورزیم:
🍀یکی زیارت آل یاسین که خود آقا فرموده اند هر وقت میخواهید توسل کنید و با من سخن بگویید این زیارت رو بخوانید،
دوم زیارت جامعه کبیره که حداقل هفته ای یک بار بخوانیم،
و سوم زیارت عاشورا به نیابتش بخوانیم.
🔸با القائات شیطان مبارزه کنید
💐امام زمان از پدر مهربانتر و از مادر دلسوزتر و از برادر به ما نزدیکتر است.
شیطان در صدد ایجاد فاصله میان ما و امام و القای این فاصله است.
نگویید ما کجا و امام زمان کجا‼️
...ما رو سیاهیم...گناه کاریم
🔹با اماممان حرف بزنیم
🌴حرفهایی که با نزدیکترین افراد به خویش نمیتوانیم مطرح کنیم به راحتی و بدون خجالت با امام خویش مطرح سازید.
مشکلات مربوط به ازدواج، تحصیل، شغل، مسکن، بیکاری، دنیا، آخرت...
🌸به نیابت از امام زمان
🍃هر کارخیری که میخواهیم بکنیم به نیابت از امام زمان و تعجیل در فرج انجام دهیم.
صلوات، ختم قرآن، زیارت امامان معصوم، صدقه و حتی خواندن سه بار سوره توحید که ثواب ختم قرآن را دارد.
🔹موفقیتهای برای شیعیان را از او بخواهید
🌺هر دعایی که داریم از امام زمان بخواهیم.
اما بیشتر دعاهایمان در مورد موفقیتهای شیعیان در سرتاسر دنیا باشد.
💓رنگ امام زمانی
🌻اتاقها و در دیوار منزل، محل کسب کار، بک گراند گوشی و کامپیوتر را با نام، تصاویر گرافیکی، احادیث در مورد امام زمان مزین کنیم.
▪️مجلس عزای فاطمه سلام الله علیها
🌸یکی از میانبرترین و مجرب ترین راهها برای تقرب به امام زمان شرکت در مجالس حضرت زهرا و لعن قاتلین است.
یک پسر حتما در مجلس مادرش شرکت میکند.
🔹مسجدجمکران
هر موقع کارتان لنگ شد به یاد مسجد جمکران بیفتید و به آنجا بروید.
رفتن به این مسجد قسمت هرکسی نمیشود.
💚سلامتی و تعجیل در فرج صاحب الزمان صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
وَعَجِّل فَرَجَهُم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_چـهارم
✍خب شما غیرتی نشدین ؟
_برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟
+مشخصه!چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون...
_شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من می فهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم،به هر دلیلی غیر از ازدواج به خواهر من،ببخشید اما نظر داره گردنشم می شکستم.ولی وقتی با خانواده ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل جاهلای زمان قدیم برخورد کنم!؟
متفکرانه شانه ای بالا می اندازم ومی گویم:
+پس در نوع خودتون روشن فکرین
_من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده.اسلام سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا شفافه.توصیه می کنم شما هم براش وقت بذار .مثل امشب !
+امشب؟!
_بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه
می گوید و پیاده می شود.نشسته ام و به عمق حرف هایش فکر می کنم!بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد.پس خیلی هم نگاه سر شبی اش بی معنا نبود!چپ و راست کردن های سرش هم احتمالا
بخاطر تأسف خوردن از احتمال
همین مقطعی بودن تیپم بوده!
صدای تق و تقی حواسم را پرت می کند.شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم می دهد و می گوید:
+شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟
خجالت می کشم از این گیج بازی.کیفم را برمی دارم و پیاده می شوم.
_ببخشید حواسم نبود
+خداببخشه.بفرمایید
و انقدر صبر می کند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می آید . قبل از بالا رفتن از پله ها دوباره می پرسم:
_اینم غیرته ؟
باز هم غافلگیر می شود و می پرسد:
+با من بودید؟
_بله
+چی غیرته؟
_همین که صبر می کنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی می کشد و مثل معلم هایی که برای شاگردشان دیکته می کنند با آرامش و سری خم شده می گوید:وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست.بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی های با غیرت!یا علی
می رود و لبخند می زنم.از حرف هایش بیشتر خوشم می آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟
نمی دانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می نشینم و به همه ی اتفاق های امروز فکر می کنم ...
از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن بازی شهاب !
دستم را به چانه ام می زنم و زیر لب می گویم .روز خوبی بودا!
حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف می زند.خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته.
پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش.
توقع داشتم همان روز مهمانی که با ناراحتی از خانه اش بیرون آمدم زنگ می زد.
تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمی دهم همان بهانه ی آمدنم هست...فقط درس نمی خوانم و درست و حسابی سرکلاس ها حاضر نمی شوم.
آدم عاقل که بند بهانه ها نمی شود!
حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق...
پارسا خواسته که امروز خوب باشم... خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم می خواهد.
ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم می گذارم.
با پارسا بودن که این چیزها را نمی طلبد!
دور می شوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی می شوم.بساط لاک و آرایش و شال های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن می کنم.
باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_پنجـم
✍لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم:
_خب نگفتی؟کجا میریم؟
+مهمونی
ابروهایم بالا می رود
_نگفته بودی
+دعوتم کرده یکی از بچه ها
_من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون
+الانم دوتایی داریم میریم بیرون
_آره ولی خب...
+خب؟
_ببینم دوستای کیانم هستن؟
+منظورت خود کیان و آذره؟!
_کلا..
+نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن
_کدوم لوس بازی؟
صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟
نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام.
موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام.
خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی!
+پناه
_بله
+اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم
یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟
پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟!
به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم:
_اوکی
+خوبه
عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند.
همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما...
اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند.
به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم.
از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا...
پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود.
عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این
بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد.
بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟!
_خوبی؟چرا یخ کردی؟
+نه...نمی دونم
_بازم ...
+صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم
_هیچ جوری نیستی،بریم تو؟
سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست.
فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند.
پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم.
+نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟
به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند
_پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟
بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم.
نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟!
هنوز سرگیجه دارم.
+چرا اومدی بیرون؟
برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید:
_نگو که به بوی سیگارم حساسی!
+گفتم که حالت تهوع دارم
دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❖
چند جمله ناب👌
_دو چیز شما را تعریف میکند:
بردباری تان ، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان ، وقتی همه چیز دارید
_تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی؛
یکی دیروز و یکی فردا
_دو شخـص به تـو می آمـوزد:
یکی آمـوزگـار، یکی روزگـار
اولی به قیمت جـانش، دومی به قیمت جـانت
_آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
_همه يادشون ميمونه باهاشون چيكار كردى،
ولى يادشون نميمونه براشون چـكار كردى...!
❣
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷حکایت
❄️⇦روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون تـرس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فورًا بهلـول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند .
❄️⇦ بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سـررسـید و دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عـرض هـارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش نمود .
❄️⇦بهلول گفت من بر حال تـو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جاي تو نشستم ، اینقـدر صـدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالاي این مسند نشسته آیا تـورا چقـدر آزار واذیـت مـی دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی!
💟← « بہ ما بپیونید » →
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیدوارم در این عصر زیبا 🌸🍃🌸
🌸بهــترین طعــم ها را بچشید😍👌
🌸طعـم روزگارتـون شـیرین
🌸طعـم لحظه هاتون شادی
🌸طعـم عشق تون پاکــی و
🌸طعم زندگیتون خوشبختی
عصر زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊
💫میلاد باسعادت
حضرت امام هادی علیه السلام
مبارک باد 🎉 🎊 🎉
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅صلوات سبب رفع عذاب قبر
🔸صلوات سبب رفع عذاب قبر است، چنانچه زنی دختری داشت آن دختر وفات نمود و مادرش در خواب دید که به عذاب الیم و عقاب عظیم گرفتار است و با اندوه بسیار از خواب بیدار شد و زاری آغاز نمود چند روز به حال فرزندش اشک میبارید و مینالید تا این که بار دیگر آن دختر را در خواب دید. خوشحال و شادمان و در روضه فردوس خرامان اشک میریخت و به او گفت: ای دختر آن چه بود که من میدیدم و این چه صورت است که مشاهده میکنم؟
🔹جواب داد: ای مادر! به جهت گناهان خود در عذاب بودم چنانچه دیدی و در این روز ها عزیزی به کنار قبر ما گذشت و چند نوبت صلوات فرستاد و ثواب آنها را به اهل گورستان بخشید و حق تعالی به برکت آن صلوات عذاب را از اهل گورستان برداشت.
💚پیامبر اکرم (ص) نیز فرمودند:
بسیار بر من صلوات بفرستید. زیرا که صلوات فرستادن بر من نور است در قبور، و نور است در صراط، و نور است در بهشت.
📚بحارالانوار، ج۹۴، روایت ۶۳
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
🌹 #یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
نگاهم کن ! دلم یک خلوتِ جانانه میخواهد
کبوتر وار آمد روی گنبد! دانه میخواهد
عطش دارم ! تو در جریانی و دیریست میدانی
دلم یک جرعه از دریای سقاخانه میخواهد
گدا آدابِ درباری نمیداند فقط از تو
سلامی مهربان و کاملا شاهانه میخواهد
سر از دیوارِ گوهرشاد عمری برنمیدارم
که غمهایِ وسیع و بیشمارم شانه میخواهد
به گنبد عادتم دادی کنار صحنِ آزادی
کبوتر بچهات را رد نکن که لانه میخواهد
به دعوتنامه محتاجم نگاهم خیره ماندهستُ...
براتِ کربلا از دستِ صاحب خانه میخواهد
🌹 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
🌹به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا
🌹روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_شـشـم
✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده.
به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم
_دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟
با آرامش می خندد و می گوید:
+خواب از سرت پرید؟
_بده به من شالمو
+بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی!
از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم.
_چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو
+یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم!
صدایم را بالاتر می برم:
_عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی
در کمال خونسردی می گوید:
+تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟
از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم.
_واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو
منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند.
+چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟
شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند.
_واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه...
+پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ...
با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد:
_تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟
+آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه
_پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه...
بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند.
_پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده!
اشک هایم را پس می زنم و می گویم:
+داری حالمو بهم می زنی پارسا
_هنوزم عجیبه رفتارت برام
+ به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم
_اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟
روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام.
+پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن...
چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد.
انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات خاصه امام رضا(ع)
بانوای بسیار دلنشین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
التماس دعا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_هـفـتم
✍تمام مسیر برگشت به خانه را توی ماشین اشک می ریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک می کنم.
شاید می توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم می خندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم می خواست و او، لذت می بردم.
اما هرچه با خودم کلنجار می روم بیشتر فرو می ریزم.با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه بدحجاب هستم و آرایش می کنم و آزادی می خواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی نیستم!
تابحال فکر می کردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز عذاب وجدان چیزی برایم ندارد.
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا می افتد انگار دنیا را به من می دهند.کرایه ی ماشین را می دهم و پیاده می شوم.
با دست های لرزانم کلید می اندازم و در را باز می کنم...
دلم می خواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرف های مادرانه اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
می روم بالا و اولین کاری که می کنم کندم شالم هست.پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر می کند!
قرص مسکن می خورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده ام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست می کرد،اما هیچ کدام را ندارم.بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن...
راه می افتم و وسط پله ها تهوعم شدت می گیرد.با شدت در را می کوبم؛فقط چند ثانیه طول می کشد تا در باز شود.نه فرشته است و نه مادرش
شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت می کنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشم های گرد شده از تعجبش را می بینم و در اوج استیصال از کنارش می گذرم و خودم را به دستشویی می رسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم.معدم پیچ می خورد و دلم همزمان مالش می رود...
احساس سبکی می کنم،اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.سر بلند می کنم و به صورت خیس از آبم نگاه می کنم و مثل برق گرفته ها می شوم و تازه می فهمم علت تعجب شهاب چه بوده.
حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!
لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!حالم از چیزی که بود هم بدتر می شود.
بدشانسی روی بدشانسی...با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم می ترسم!
دوباره آبی به صورتم می زنم و قفل در را باز می کنم.چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز می کنم دلم منقلب می شود از صحنه ای که می بینم.
روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و یکم
کلاس صالحین که تموم شد مسئول
پایگاه اومد تو حلقه گفت :خواهرای که
عضو گردان هستن
هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم
لیلا :حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم
غافل از آینده که این دیدار #دومین اتفاقی
که زندگیمو عوض میکنه
لیلا: حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون
خب توام یه بار بیا
لیلا: حنانه جان خانواده ات از تیپ من
نمیاد
نمیخام اذیت بشن
تو ناهار بیا
-نه مزاحمت نمیشم
لیلا: پاشو جمع کن تعارف معارف رو
ناهار بیا دیگه
مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم
لیلا: برو بابا
منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم خخخخ
سر میز شام به خانواده ام گفتم: فردا
جواب آزمون #حوزه_علمیه میاد
بابا: از دستت خل میشیم
این بازی هات داره شدیدتر میشه
من فقط سکوت کردم
بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم
بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا
دیگ دیگ
لیلا: بیا بالا
-ن پس میمومدم این پایین
رفتم بالا با چادر بودم
لیلا: حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم
#مهدی رفته سرکار
لیلا رفت لب تاپ آورد
مشخصاتمونو وارد کردیم
وای جیغ جیغ
هردو قبول شده بودیم
تا عصر پیش لیلا بودم
خیلی خوش گذشت
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖?🌹🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و دوم
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست
-الو جانم لیلا، چیزی شده ؟
لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم
و مدارک تحصیلی هم لازمه
-هااااا😳😳😳
مدرک تحصیلی ؟
لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی
مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم 😂
-یوخ بابا 😐😐😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم
لیلا: حنانه بس کن
من ب شخصه بهت افتخار میکنم
حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
لیلا: بس کن
پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه
#توکلت_علی_الله
لیلا:آفرین خانم گل
منتظرتم فردا
خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه
خجالت میکشم 😓
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم
نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه
پام گذشتم داخل
#بسم_الله_الر_حمن_الر_حیم گفتم
رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود
در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر: بفرمایید خانم
-سلام خانم
مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
مدیر: فامیلی شریفتون ؟
-#معروفی
مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت #حنانه_معروفی😳
سرم انداختم پایین گفتم بله😓
مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی
اینم پروندت دخترم
برای کجا میخای؟
-خانم #حوزه شرکت کردم
مدیر: موفق باشی عزیزم
خداحافظ✋
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و سوم
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش
برداشت و گفت بله بفرمایید
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟
مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
-لیلا😒😒 الان ساعت ۱۰-۱۱است
تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست
لیلا:ای بترکی
که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ
فردا بیا بریم
لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒
فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود
😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود
روزا از پس هم میگذشت
ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان
شک دارم برم یانه
گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم
-سلام زینبی خوبی؟
زینب:مرسی تو خوبی حنان جان
-مرسی
زینب میگم میشه من نیام دیدار
زینب:چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
زینب :الله اکبر
یعنی چی؟
نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم
جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا
روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی
این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخاستم آروم بشم
چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم
از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده
رفتم اونجا سوار مترو شدم
تا بهشت زهرا
مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش
فقط گریه میکردم
تا غروب مزار بودم
نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم
بدون خوردن شام رفتم بخوابم
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار#داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و چهارم
نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم
راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست
وای خدایا چه درختهای قشنگی
چه شکوفهای خوشگلی
إه اون سمت انگار یکی هستن
صداشون زدم ببخشید آقا
سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت
هست و بغل دستشم یه آقای هست که
روی ویلچر هست
صدای اذان تو دشت پیچید
حاج ابراهیم :خواهر اذانه
یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم
گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا
میومد کمکم میکرد
گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب
من برای دیدار میام آسایشگاه
زینب :باشه عزیزم
روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و
نارنجی سرکردم
سرراهم به پایگاه با زیب یه دسته گل خیلی
خوشگل خریدم
ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید
سوار شدیم یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه .....
💖💐💕🔆
#ادامه_دارد ...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و پنجم
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه
اومد استقبالمون
اول یه توضیح درمورد #جانبازان داد بعد
وارد سالن شدیم
اتاق اول ی آقایی بود به نام #مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف
# موجی بود ...
یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد
زمین و صدای وحشتناکی بلند شد
یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد #شهید_حمید_باکری
فرمانده اش بود
حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته 😔💔
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد #جزیره_مجنونه ....
یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد
بهش آرامبخش زدن.....
اتاق دوم یه آقای بود به اسم #عباس
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود
تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده
بود و #ازدواج نکرده .....
فرمانده اش #حاج_ابراهیم_همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت
همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم
ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ..
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_هـشـتم
✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند.
عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه
لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند!
خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم.
چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین!
و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای.
چشم که باز می کنم منم و اتاقی
که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید:
_سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم.
_نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.
بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه...
هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم می گذارم و می خندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!
_یه دور از جونی چیزی...
+تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه
_آره خب
+ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید:
_من برم بیرون بر می گردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد.
_جانم بگو
نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_نـهم
✍بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم:
_من خیلی بدم فرشته،خیلی
و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره...
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه.
برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته...
انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم!
می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم!
تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت.
فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه!
شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه...
بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم!
دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش...
می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا....
دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وششم
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت
سرسبز شدم نزدیکم #حاج_ابراهیم_همت
و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و
من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف
سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو
خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از #سمیه گرفتم و خوابمو
نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود
و گفتم بده به اقا رضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن .....
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس #حوزه،#بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ #آقا_رضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال
۹۰جاشو به سال ۹۱بده ...
منم مثل هرسال امسال هم میرم #جنوب
اما همه فکرم درگیر اون #جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وهفتم
عاشق #شلمچه و #طلائیه بودم
ورودی #شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده....
با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب
ازی میکرد و اشکام جاری میشد ...
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا
به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه
شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب
گریه و زاری که منو ببرید #شلمچه ...
#راوی ها میگن اون خانم توسطف #حاج_ابراهیم_همت برگشت و الان یه خانم #محجبه است.....
و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای
خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده #شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون #ترلان مست و غرق گناه چی 😔
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم
ساعت دیگه میخایم بریم #طلائیه
#ادامه_دارد ...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662