📚حکایت ملانصرالدین و دانشمند
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند. آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. دانشمند برمیخیزد، ازملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 📚#داستان_کوتاه_آموزنده 🌹
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌸 #ایده_خلاقیت
آموزش کاور اتو
خیلیییی کاربردی 😍
ایده های قشنگتونو برامون بفرستید ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با کنف
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌داستان واقعی پدرشوهر و عروس👰
من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...❤️
از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم...
پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود🌺
یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم
یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت...
یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم😰 ، در را باز کردم
و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند
پدر شوهرم در خانه را باز کرد و وارد شد ........
❤️ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_شال 😊 ☝️
#ایده_های_شیکپوشی 😍
خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیوسوم
جوابی ندادم و رفتم پشت بامه عمارت بلند ترین جای عمارت....
از زندگی خسته شده بودم...دیگه نمیخواستم زنده باشم زندگی کنم.... امروز تمومش میکنم.....تموم
بالا پشته بوم بودم، رفتم باللی حصار)دیواری بود که مثله حصار دورتا دور پشته بوم کشیده شده بود(، از بالا به پایین نگا کردم.
_میپرم، از اینجا میپرمو به این زندگیه نکبتی پایان میدم، تموم میشه سوگل بالاخره تموم میشه.
ارام:سووووگل... سوگل تورو خدا بیا پایین، بابا بخدا اگه من بعد از این همه مدت عکسه مامان بزرگمو میدیدم الان از خوشحالی
روهوا بودم، خب تو چرا میخوای خودتو پرت کنی پایین، سوگل جونه هر کسی که دوس داری بیا پایین.
_ارام برو پایین
ارام اومد نزدیک
ارام:سوگل جونم حرف گوش کن تورو...
جیغ زدم.
_نیا جلو، میگم نیا جلو برو عقب.
ارام کم کم داشت گریه میکرد، همه از ملوک السلطنه تا خدمه اومده بودن بالا، ترسیده بودم اما دیگه نباید صبر میکردم باید خودمو
پرت میکردم پایین، اما همین که به پایین نگاه میکردم دست و پامش شل میشد.
ملوک السلطنه:سوگل بیا پایین تو اهله این کارا نیستی بیا پایین تا ارباب نیومده، اگه بیاد خودش از اون بالا پرتت میکنه پایین.
_ازت متنفرم، ملوک السلطنه ازت متنفرم، از همتون متنفرم، خودمو پرت میکنم پایین
ملوک السلطنه: درک بندا...
صدای داد ارباب اومد.
ارباب:اون بالا داری چه غلطی میکنی؟؟؟
ارباب کی اومد عمارت؟؟من که ندیدمش؟!!!
ارباب ملوک السلطنه رو زد کنار و اومد جلو.
دوباره جیغ زدم
_نیا جلووووو
ارباب:بیا پایین سوگل، منو سگ نکن.
_نمیام پایین، بیام پایین که به این زندگیه نفرت انگیز ادامه بدم که چی بشه؟؟؟!!بیام پایین که تو و عمت به انتقامتون ادامه بدین....
همه چیزو میدونم ارباااااااب، میدونم که منه خاک بر سر شبیه پریم، میدونم که نوه ی اصلان خانو پریم، میدونم که داری انتقامه پریو
ازمنو بابام میگری.
داد زدم
_اما اربااااب، اقاااااا، واالااااا، سرور، من حرف دارم، گله دارم، تو رو همه تو این روستا با عدالتت میشناسن، با بزرگواریت
میشناسن.
بلند تر داد زدم.
_ااااااهای مردم این عدالت، تقاصه مادرو پسر میده؟؟؟ نوه ی اون زن میده؟؟؟!!!
تو چشماش زل زدم.
_من یه دختر بودم، ضعیف بودم، تنها بودم، تو عدالتت اینه؟؟!!!!
دوباره داد زدم.
_عدالتت اینه بود که بی پدر مادرم کنی، خدمتکارم کنی، همه ی دخترونه هامو ازم بگیری، حقه زندگی رو ازم بگیری، حقه انتخابو
ازم بگیری، زندانیم کنی، عدالت اینه؟؟؟؟!!!! بزرگواریت اینه؟؟؟
بی بی:سوگل بیا پایین تو که انقدر ضعیف نبودی!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیوچهارم
_بی بی خسته شدم، بی بی نابود شدم، پوکیدم، از خودم حالم بهم میخوره، نمیخوام چشمم به خودم بیوفته، نمیخوام زنده باشم و بدونم
که بخاطره چهرم بابام ازمم فراری بود چون با هر بار دیدنم یاده مادرش میوفتاد و ازم متنفر بوده، نمیخوام بدونم قربانیه یه انتقامی
شدم که اصلا به من ربطی نداشته.
ارباب:سوگل فیلم هندی بازی نکن یا خودت میای پایین یا خودم میام میارمت پایین.
دیگه حوصله ی حرف زدن نداشتم برگشتم و پشتمو کردم به بقیه
ارام:یا خداااااا
چشمامو بستمو خودمو به جلو پرت کردم......
چشمامو بسته بودم و تو دلم داشتم با همه چی خداحافظی می کردم، با ارباب مغرور که تازگیا شده بود عشقم، با اربابی که هیچ
مهربونی و خوبیی ازش ندیده بودم اما شده بود زندگیم، با پدری که تا بیاد داشتم نامهربون بود و ازم دوری میکرد، با مامان، مامانی
که همیشه کنارم بود با سوگند و سحر، با فرزاد، فرزادی که همیشه مثله یه دوست میدیدمش اما اون....
یه دفه ساقه پام از پشت کشیده شد. چشمامو باز کردم فاصلم با پایین خیلی بود، از ترس یه جیغ بلند زدم.
کشیده شدم بالا و و افتادم کفه پشته بوم.
چشمامو باز کردم همه دورم جم بودنو ارباب کناره پانشسته بود.
داشتم نفس، نفس میزدمو گریه میکردم.
ارباب:میخوای خودتو بکشی؟؟؟ میخوای خودکشی کنی؟؟؟!!! زودتر میگفتی خودم خلاصت میکردم.
_حالم ازت بهم میخوره، تو ادم نیستی، بویی از ادمیت نبوردی، تو شرفه هرچی مرده رو میبری زیره سوال، تو....
ارباب از یقم گرفتو کشیدتم بالا، روبروش نشستم، خودشم نشسته بود، حاله نشستنم نداشتم بدنم سسته سست بود. به کمکه ارباب که از
یقم گرفته بود نشسته بودم.
ارباب:هر کی از شرف حرف بزنه تو و خونوادت حق ندارین از شرف حرف بزنین.
حالم خیلی خراب بود و صدام از ته چاه درمیومد.
_چرا؟؟؟؟؟چون از ریشه ی پرییم؟؟؟ چرا چون پری بد زات بودت دلیل میشه که مام بد زات باشیم؟؟؟!!!!
چشمام باز نمیشد حالم بد بود خیلی بد.....
صدای ارام اومد.
ارام:داداش ارباب تو رو خدا ولش کن همین جوریشم حالش خب نیست، داداش او رو خدا جونه ....
دیگه چیزی نشنیدمو از هوش رفتم....
سرم خیلی سنگین بود، نمیتونستم چشمامو باز کنم، همه چیز یادم بود، پری... انتقام... ارباب.... اصلان خان.... اردلان خان....
ارباب اردشیر.... ارباب سالار... خودکشی و در نهایت نجات پیدا کردنم.
اشک میریختمو به بخته سیاهم لعنت میفرستادم.
ارام:خدایا شکرت.... دکتر بیا بهوش اومد.
چشمامو باز کردمو به ارام نگاه کردم.
ارام:الهی ارام فدات بشه، تو که منو کشتی تا بهوش بیای.
_ارام خسته ام، قدره تمومه عمرم خسته ام.
ارام دستمو گرفت و بوسید.
ارام:نگران نباش توکلت به خدا باشه.
با اومدنه دکترو بوی بده الکل معدم زیرو رو شد و حالت تهو بهم دست داد. دستمو گذاشتم رو دهنمو از جام بلند شدمو رفتم سمته
دستشویی و اوردم بالا
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیوپنجم
سرم گیج میرفت با زحمت خودمو از دستشویی کشیدم بیرون.
ارام اومد سمتم و از زیره بازوم گرفت.
دکتر: خوبین؟؟؟؟
_نه
دکتر:کجا تون درد میکنه؟؟؟
به قلبم اشاره کردم و گفتم
_قلبم.... میتونی درش بیاری؟؟؟
ارام:زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه که میزنی.
معدم میسوخت دستمو گذاشتم رو معدم.
ارام:باز معدت درد میکنه؟؟؟
_اره.
ارام منو گذاشت رو تختمو برگشت سمته دکتر.
ارام:دکتر چند وقته هم سرگیجه داره هم حالت تهو. الانم که اینجوری شد.
دکتر:چیزیشون نیست احتمالا از استرس باشه، حالا من یه ازمایشم برای راحتیه خیاله شما مینویسم که اسوده باشین.
ارام:ممنون دکتر.
دکتر:وظیفس.
دو روزاز اون روزه نحس میگذشت، تو این دو روز زهرا و بی بی و ارام تنهام نگذاشته بودن، ارام فهمیده بو دختره پریم و پری کی
بود، انقدر به بی بی گیر داد و پرسید که اخر بی بی قضیه ی اردلان خان و اصلان خان و پری رو براش تعریف کرد.
فکر میکردم ارام با دونستنه قضیه مثله ارباب و ملوک السلطنه باهام برخورد کنه اما با کمال تعجب اومد پیشم و گفت.
ارام:سوگل نه تو مقصری نه عمو اصالن نه بابات، اینجا اول مقصر پری بوده که چشمش دنباله اون عمارت و مال منال و شوکته
سپهر تاجا بوده دومم بابا اردلان که با این که سنش روز به روز بیشتر میشده اما اجازه میداده این عشق مسخره هم روز به روز تو
دلش ریشه بزنه و باعثه نابودیه زندگیه یه سری دخترای بخت برگشته و این روستا بشه، بابا اردلان نه تنها زندگیه اون دخترا و
روستاییای او دوررو به تباهی کشید برا کسی که اصلا ارزششو نذاشت، بلکه زندگیه داداش اربابم نابود کرد، سومم داداش ارباب و
عمه ملوک و مقصر میدونم بخاطره اینکه یه جنگ نابرابر، یه انتقامه احمقانه رو با تو و بابات که فقط باز مونده ای از نسل اصلان
خانو پری بودین رو شرو کردن. سوگل بهت قول میدم، قوووول میدم که تا زمانی که اینجا هستم دیگه نذارم هیچ ظلمی بهت بشه.
_حرفات قشنگه ارام، خیلی قشنگ و دل گرم کنندس، اما با روحه زخمیم چیکار کنم؟؟؟ با گذشتم چیکار کنم؟؟؟!!!
ارام با شرمندگی سرشو انداخت پایین.
ارام:شرمنده ام سوگل، خیلی شرمنده ام.....
ارام رفته بود تا از ارباب اجازه بگیره که باهم بریم تا ازمایش بدیم، بهش گفته بودم که نیازی به ازمایش نیست، برا یه تهو و سرگیجه
که نمیرن ازمایش بدن!!!!
اما ارام مرغش یه پا داشت وقتی میگفت باید بریم ازمایش بدیم ینی باید میرفتیم ازمایش میدادیم، بالاخره خواهره ارباب بود دیگه مثله
خودش یک دنده و لجباز....
منتطره ارام بدم که زهرا اومد دنبالم، میونم با زهرا بهتر شده بود اما کامل نتونسته بودم ببخشمش.
زهرا:سوگل ارام گفت حاضر شی بری جلو دره وردی که بیاین برین شهر برا ازمایش.
پس اجازه رو گرفته بود!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیوششم
از جام بلند شدم.
_باش، الان حاظر میشم.
زهرا: میخوای کمکت کنم؟؟؟
_نه خودم میتونم.
زهرا:باشه هر طور که راحتی پس من رفتم.
حاظر شدمو رفتم جلو ورودیه عمارت وایسادم منتظره ارام.
منتظر بودم که دیدم ارباب داره از پله ها میاد پایین.
یه راست اومد سمتم.
ارباب:سر پا شدی؟! چیزیتم که نیست!!!! پس این ادا اصولا چیه از خودت در میاری؟؟!!!!! از ازمایشگاه که برگشتی یه راست
میای پیشه خودم. بالاخره یادت که نرفته تا دو روز پیش کارت چی بود؟؟؟؟
از حرص دندو نامو رو هم فشار دادم. نمیخواستم بهش چیزی بگم ینی دلم نمیذاشت اگه به عقلم بود که الان تیکه تیکش کرده بودم.
ارباب زل زد به چشمام.
ارباب:زیاد زور نزن هیچ وقت نمیتونی از دستم خلاص بشه مگه اینکه یه روزی از انتقام گرفتن از بابات خسته شم و ولت کنم، که
تو تا اون رو اینجایی.
اومد نزدیکمو اروم دره گوشم گفت.
ارباب:ودر اختیار من
از قصد این حرفو زد تا عصبانیم کنه، که موفق هم شد.
ارام:خب من حاضرم، بریم سوگل؟؟؟!
_بریم.
ارباب:کیانو هم همراهتون میفرستم، سپردم از سره راه دکتررو هم بردارو ببرین تا اونم تعیید کنه حرفای دکتره شهر رو.
ارام:وااااا چه نیازی هست
ارباب:نیاز نبود نمیفرستادمش.
ارام:خب میخواین خودتونم بیایبن که کال خیالتون راحت شه.
ارباب:تا نظرم بر نگشته برین ارام.
به گفته ی ارباب دکتر هم با ما همراه شد.
همیشه از ازمایش و ازمایشگاه و دکتر رفتن میترسیدم، حاظر بودم یه دنیا قرص و شربت بخورم اما هیچ سوزنی نره تو بدنم.
رسیدیم به یه بیمارستان و کیان برگه ای رو که دکتر برا ازمایش دادنم نوشته بود را داد به پذیرش، که پذیرش نسخه رو قبول نکرد.
پذیرش:متاسفم اقا تا خود دکترای اینجا ازمایش رو ننویسن من نمیتونم خانم رو برا ازمایش بفرستم.
کیان:چیییی؟؟؟!!! یعنی چی؟؟؟ این مسخره بازیا چیه!!!
پذیرش:اقالطفا سکوت رو رعایت کنین اینجا بیمارستانه.
کیان:بیمارستان هست که هست به جهنم، میگم میخوام یه فیش بدی که خانم بتونه بره تو و ازمایشش رو بده و توام میگی چشم و
فیش رو میدی.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیوهفتم
پذیرش:اقا لطفا مودب باشین.
کیان:اگه نباشم چه غلط...
دکتر:کیان، اقا کیان لطفا یکمی رعایت کنین، اینجا بیمارستانه، هر بیمارستانی قانونی داره و قانونه اینجا هم اینجوریه...
کیان:قانونی که مزخرف باشه رو باید عوضش کرد.
ارام:کیااان، تمومش کن
بعد رو کرد به پذیرش
ارام:شما ببخشین، لطف کنین یه شماره بدین که ما بریم پیشه دکتر تا ایشون ازمایش بنویسن.
پذیرش هم قبول کرد و بعد از پرسیدنه اسم و فامیلی و گرفتن وزیت شماره ای رو داد و ما نشستیم رو صندلی و منتظر موندیم.
البته فقط منو ارام و دکتر موندیم و کیان رفت تو ماشین منتظر بمونه.
حدودا ۳_۲نفری جلو تر از ما هم منتظر بودن، که منتظر شدیم تا نوبتمون برسه و بعد بریم تو.
نوبته ما رسیده بود، با ارام بلند شدیم و رفتیم اتاقه دکتر اما دکتره روستا داخل نیومد، گفت.
دکتر:نیازی نیست من بیام تو، در اصل نیاز به اومدنه من نبود. من فقط جوابه ازمایشه نهایی رو به ارباب منتقل میکنم.
ارام لبخندی زد.
ارام:ممنون که اومدی.
رسما داشتم شاخ درمیوردم. ارام حتی حاضر نبود سر به تنه این دکتره باشه اما حالا داشت براش لبخند میزد!! واقعا تعجب برانگیز
بود!!!!!!
ارام:برو تو اتاق دیگه منتظره چیی؟؟؟!!!
با ارام رفتیم تو و به مرده میانسالی که مشخص بود دکتره سلام کردیم که دکتر با خوشرویی جوابمون رو داد.
دکتر:مریض کدوم یکیه؟؟؟؟
ارام به من اشاره کردم.
ارام: در اصل مریضه ایشونه، ما اومده بودیم اینجا ازمایش بدیم که برگه ای که اورده بودیم رو قبول نکردن و گفتن حتما شما باید
تجویز کنین که ازمایش بده.
دکتر:که اینطور، بله این قانونه بیمارستانه دیگه کاریس نمیشه کرد.
بد به من نگاه کرد.
دکتر:خب دخترم، مشکلت چیه که باید ازمایش بدی؟؟؟
_والا دکتر مشکله خاصی که ندارم یکم سرگیجه و معده درد و حالت تهو دارم که دکتر گفت برا استرسه اما دوستم اشرار داشت که
حتما یه ازمایشه کلی بدم.
دکتر ابرو هاشو انداخت بالا.
دکتر:چند مدته این حالتو داری؟؟؟
ارام: والا دکتر یه ماهی هست که اینطوریه، اما در طی این یه ماه فقط,این یه هفته ی اخر استرس داشته، منم بخاطره همین فکر
کردم شاید مشکلش اصلا استرس نباشه، بخاطره همین اصرار به ازمایش داشتم.
دکتر روبه من گفت.
دکتر:تب هم میکنی؟؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚جهان سومی!
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافهاش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم کننده و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند و ظرف غذایش را که دستنخورده و روی آن یکی میز مانده است!
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان کوتاه
در كوچهاي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث ميكردند.
يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازهاش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر»
دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازهاش نوشت: «بهترين خياط كشور»
سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا»
چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت خواندنی
آورده اند که در ایام پیشین، عقاب و روباه با هم عهد دوستی بستند.
روزی روباه از بهرِ طلبِ روزیِ بچگانِ خود بیرون رفت.
عقاب، فرصت غنیمت شمرده و بچگان را تلف کرد.
چون روباه بازآمد و مکر و حیله دوست خود را دید، گفت ان شاء الله تعالی در عرصه قلیل از وی انتقام کشم.
چون مدتی برآمد، همان عقاب از قربانگاه، پاره ای گوشت گوسفند در ربود و به خورد بچگان خود داد.
قضا را، آتش پاره ای به گوشت چسبیده بود و در آشیان عقاب در گرفت.
بچگان عقاب که طاقت پرواز نداشتند، نیم بریان شده و بر زمین افتادند.
روباه ستم دیده که در انتظار این حالت زیر آن درخت نشسته بود، روبروی عقاب بچگانش را به شوخی تمام طعمه کرد.
(خلاصه): هر آنچه از بهر دیگران پیماییم، همان از بهر ما پیموده شود.
پس باید که با دیگران چنین معامله کنیم که تلافی آن از ایشان بر ما گران نباشد.
📚 حکایات دلپسند
👤محمدمهدی واصف
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان ملانصرالدین در ماه رمضان
ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد
پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است.
این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند
که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی
قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های
خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار
چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما
را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر
هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از
دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که
چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین
که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط
بحث پرید و گفت: این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها
را به طور دقیق می دانم.دوستانش که برای اولین بار او را این
همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را
می تکاند گفت:صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت
همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت .
هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
…. ۸۰ هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان
دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان
حرف مرا قبول نمی کنند…. بهتر است….. بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم….
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با
چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا
گفت: دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل
روز از ماه گذشته است؟ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش
گفت:راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام،
و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚ماه رمضان و انس بن مالک
انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت. او بيش از هركس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مىكند. در روزهايى كه روزه مىگرفت همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده. گاهى براى افطار و سحر، جداگانه، اين غذاى ساده تهيه مىشد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مىكرد و با همان روزه مىگرفت.
يك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است. از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد.
طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت. انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكردهاند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.»
انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده، نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد.»
📚مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى، ج18، ص: 385
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ضرب_المثل
#قسم_روباه_و_باور_كنم_يا_دم_خروس_را_:
خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پيرهنی از طلـا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد .
خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا می كردند .
خروس از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلـا سرش می آمد، برای همين
سگ هميشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نيافته
یک روز سگ آمد پيش خروس زری پيرهن پری ،
بهش گفت : خروس زری جون .
خروسه گفت : جون خروس زری
سگ گفت : پيرهن پری جون
خروس : جون پيرهن پری
سگ : می خوام برم به كوه دشت ، برو تو لـانه ، نكنه بازم گول بخوری ، درو روی كسی باز نكنی؟
خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .
سگ رفت ، بی خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه سگ حسابی دور شد ،
روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی كند ،
جلوی پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خواندن :
ای خروس سحری
چشم نخود سينه زری
شنيدم بال و پرت ريخته
نذاشتن ببينم
نكنه تاج سرت ريخته
نذاشتن ببينم
خروس زری كه به خوشگلی خودش افتخار ميكرد خيلی بهش بر خورد ، داد زد:
نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته .
روباه گفت اگه راست ميگی ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت :
بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .
و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه پريد و گردن خروس را گرفت .
خروس داد و فریاد زد كمک ، كمک که بلکه سگ به دادش برسه .
سگ با گوشهای تيزش صدای خروس را شنيد و به طرف صدا دويد .
دويد و دويد تا به روباه رسيد .
از روباه پرسيد: آی روباه حقه باز خروس زری را نديدی ؟
روباه كه دهان خروس رو بسته بود و اونو توی كوله پشتی انداخته بود ،
شروع كرد به قسم خوردن كه والـا نديدم ، من از همه چيز بی خبرم ،
و پشت سر هم قسم می خورد . يكدفعه چشم سگ به كوله پشتی افتاد و گفت :
قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟
روباه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتی اش بيرون آمده ،
پس كوله پشتی رو انداخت و تا می توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
و خروس زری پيرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند .
وقتی كسی دروغی میگه ، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه
كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده می شود .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت
شخصی به نام جعفری نقل می کند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟
سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد.
📚 بحار ج 45، ص 350
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
" افسار شتر بر دم خر بستن !"
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 📚#داستان_کوتاه_آموزنده 🌹
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با کنف
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش تزیین تخم مرغ به شکل کاکتوس
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو سیوهشتم
_خیر دکتر.
دکتر:متاهلی یا مجرد؟؟؟؟
موندم چی بگم!!!!! چی باید میگفتم؟!!! میگفتم هیچ کدوم!!!!! اصلا دکتر چیکار به تاهلم داشت؟؟؟!!!!
تو دو راهی گیر کرده بودم که ارام گفت.
ارام:متاهل هستن.
ارام کارمو اسون تر کرده بود.
دکتر خندید
دکتر:شماها که دیگه باید بهتر از من تو این موضوع وارد باشین، الان دیگه هر خانمه متاهلی مسموم هم میشه و یک بار بالا میاره
میگه من بار دارم اما شما حتی یه ازمایشم ندادی؟؟؟؟
ارامو من دو تایی باهم گفتیم
بله!!!!!
دکتر:نمیخوام بهت امیده الکی بدم اول یه تسته بار داری ازت میگیرم بعد بهت جوابه قطعی رو میدم.
راضی نمیشدم ازمایش بدم، نمیخواستم قبول کنم که حتی امکانش وجو داره که من باردارباشم.
ارام:سوگل، لج نکن بیا ازمایش بده دکتر راست میگفت امکانش خیلی قویه که باردار باشی، تو خودتم اونجا گفتی دقیق به یاد نداری
کی عادته ماهانه شدی و اصلا از وقتش گذشته یا نه.
_ارام، من مطمعنم که من باردار نیستم، بابا تو چرا نمیهمی بهت میگم من همیشه جلوگیری میکردم.
ارام:خب باشه، اصلگو حرفه تو درسته، قبول، مگه نمیگی جلو گیری میکردی حالا بیا یه ازمایش بده دیگه، دکتر که الکی حرف
نمیزنه.
ارام انقدر اصرار کرد و حرف زد تا بالاخره راضی شدم که برم ازمایش بدم.
ازمایش داده بودمو رو صندلی منتظر بودیم تا جوابه ازمایشو بگیریم، چون دکتر از دوستای ازمایشگاهیه در اومده بود گفته بود که
منتظر باشین تا زودتر جوابه ازمایشو بدم.
کیان هنوز بیرون از بیمارستان منتظره ما بود و دکتر هم کنارمون.
روم نمیشد به دکتر نگا کنم، دکتر میدونست من ازدواج نکردم، ارام که از اتاقه دکتر دراومده بود و برگه رو داده بود دسته دکتر یادم
نمیره دکتر با چه تعجبی نگاهم کرد.
دکتر:ارام، مطمعنی رفتین پیشه یه دکتر؟!!!! میدونی این احمق چه ازمایشی برا سوگل خانم نوشته؟؟؟!!!
ارام:میدونم.
دکتر:میدونم ینی چی!!!! مگه نگفتین سوگل خانم مجرده پس این چه ازمایشیه که نوشته؟؟؟!!!
ارام:سامیار، میشه دیگه راجبش چیزی نگیم؟؟
دکتر که فهمیدم اسمش سامیاره یه نگاهی به ارام بعد یه نگاهی به من انداخت انگار یه چیزایی فهمید که دیگه چیزی نگفت.
خدا میدونه تو اون دوساعت چقدر استرس داشتم تا بدونم جواب چی میشه، پیشه خودم که فکر میکردم باردار شدنم احتمالش خیلی کم
بود اما اگه بودم چی؟!؟!!!!!!!
از یه طرف پچ پچای دکتر و ارام رو مخم بود که بیشتر به استرسم دامن میزد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیونهم
ـبالاخره اون دو ساعت تموم شد و یه زنی اسمو فامیلم رو خوند و دکتر بلند شد و رفت و برگه رو گرفت، اومد سمته ما و برگه رو
داد دسته ارام.
ارام:خب جوابش چیه؟؟؟؟
دکتر:نگاه نکردم.
ارام:واااا سامیار!!!!! خب نگا کن دیگه.
دکتر برگه ی ازمایشو از ارام گرفتو بازش کرد.
داشت نگاهش میکرد، چند دیقه گذشته بود اما هنوز جوابی نداده بود.
_دیدی دکتر، گفته بودم جواب منفیه، شماهم زیاد نگرد من مطمعنم جواب منفیه.
دکتر از برگه چشم گرفت و زل زد بهم.
ارام:چی شد جوابش چیه؟؟؟!!!
دکتر:حدست غلطه جواب مثبته، نمیدونم با بهت تبریک بگم یا.....
دیگه چیزی نشنیدم، انگار یه پارچ ابه یخ خالی کردن روم، خندیدم، بلند بلند خندیدم.
_شوخیت خیلی مسخرس دکتر اینی که تو میگی امکان ناپذیره، امکان ناپذیر....
دکتر جدی نگاهم کرد
دکتر:دوست داشتم حرفه تو درست باشه چون تو الان برا مادر شدن حاضر نیستی.
کلام جدیه دکتر نشون از حرفای راستش بود قلبم دوباره شرو کرد به تیر کشیدن .
حرفای ارباب تو گوشم میپیچید...... وااای بحالت که اگه بچه دارشی... هم تو رو میکشم.....هم اون بچه رووو
_خدایا کمکم کن......کمکم کن...
سرم گیج میرفت و چشمامم دو دو میزد.
دستمو گذاشتم رو سرم که ارام از بازوم گرفت.
ارام:خوبی سوگل؟؟؟!!!!
میخواستم بگم نه، میخواستم بگم دعا کن بمیرم، میخواستم بگم .....
که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم....
چشمام که باز کردم، چشمم افتاد به سرمی که به دستم وصل بود.
ارام:خدا رو شکر.... بهوش امدی...
به ارام نگاه کردم، پس هنوز زنده بودمو داشتم نفس میکشیدم، پس هنوز نمرده بودم!!!! اخه من چقدر سگ جون بودم!!!! چرا منو
نمیبری خداااا
_چرا من نمیمیرم ارام؟؟؟ چرا نمیمیرم تاراحت شم، تا اروم شم؟؟؟
ارام: خدانکنه سوگل...
بعد دستشو کشید رو شکمم.
ارام:خدا نکنه، مادره برادر زادم، خدانکنه مادره ارباب زادم، خدا نکنه زن داداش اربابم...
ارام فکر میکرد با این حرفاش داره دردامو تسکین میده اما نمیدونست بدتر داره نمک میپاشه رو زخمم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلم
کدوم زن داداش؟!!! کدوم برادر زاده!!! کدوم ارباب زاده!! اگه میدونست ارباب تاکید کرده بچه اوردنم مساویه با مرگه خودم بچم
اینجوری نمیگفت.
ارام:الهی عمه فداش بشه که میخواد بشه شیرینیه عمارتمون
بعد دوباره دستشو رو شکمم به حرکت دراوررد.
ارام:اخه این بچه تکه، یکی یدونس، گله تو خونس، بچه ی اربابه، بچه ی داداش اربابمه، نور چشممه......... سوگل نمیدونم دعا
کنم به کی بکشه.... اگه به تو بکشه خیلی خوشگل میشه، اگه به داداش اربابم بکشه خیلی جذاب میشه..... خدایا ترکیبی از جفتشون
بشه
دیگه طاقت نیووردمو زدم زیره گریه.
_تمومش کن ارام، تمومش کن این بچه ام مثله من سیا بخته...
ارام:زبونتو گاز بگیر سیاه بخت چیه؟!!!! حاال میبینی اگه داداش بفهمه بار داری چه ها که نمیکنهههه، کولاک میکنه کولاک.....
کله روستارو چراغونی میکنه....
_کدوم چراغونی.... دلت خوشه!!!! ارباب گفته اگه بچه دار شم هم اون بچه رو هم منو میکشه..... داری چی برا خودت میگی!!!!
اگه ارباب بفهمه باردارم کاری میکنه که کله روستا برامون ختم بگیرن.
ارام با ناباوری نگاهم کرد.
ارام:نههههه، چی میگی!!!! داداش ارباب انقدر سنگ نیست.
دسته ارامو گرفتمو شرو کردم به التماس.
_ارام تورو خدا.... ارام جونه عزیز ترین کست.... کمکم کن... ارام کمکم کن از اینجا برم..... ارام بخدا اگه اینجا بمونم ارباب بچم
و میکشه... ارام اگه ارباب بفهمه ازش بچه دارم تیکه تیکم میکنه.... ارام بخدا ارباب این بچه رو نمیخواد.....ارام نابودمون میکنه....
ارام این بچه هیچ گناهی نداره....ارام بی گناهه...
ارام:سوگل اروم باش، داداش اربابم ادمه، انسانه، دل داره، اون نمیتونه بچه ی خودشو بکشه، اون حرفارم بهت زده تا بترسونتت
که حامله نشی....
_تو ارباب و نمیشناسی!!!! ارباب نمیخواد سر به تنه من باشه... نمیدونی داره چه اتتقامی از ما میگیره؟؟؟!!! ارام اگه نجاتم ندی
ارباب محوم میکنه.... ارام من نمیخوام این بچه تاوانه گناهی رو که پری کرده رو بده، ارام من نمیخوام بچمم مثله من یه قربانی
بشه... ارام کمکم کن.....
ارام:تو رو خدا گریه نکن.... اشکات جیگرمو میسوزونه، شرمندم میکنه.... باور کن نمیتونم کاری برات بکنم...
تعادله اعصاب نداشتم.
بلند بلند زدم زیره گریه.
اشکم یه لحظه هم بند نمیومد که صدای دکترو شنیدم.
دکتر:سوگل خانم بسه... با این همه گریه خودتونو نابود میکنین، الان ضعیفین به بچتونم اسیب میرسه.
از بودنش تو اتاق تعجب کردم.
دکتر:همه ی حرفاتونو شنیدم، من کمکتون میکنم، انقدر به خودتون فشار نیارین.
_دکتر، نمیتونم اروم باشم، قلبم داره تو حلقم میزنه، مطمعنم اگه ارباب بفهمه منو این بچه رو نابود میکنه.
ارام:سوگل جان، اخه تو چرا انقدر بدفکر میکنی؟؟؟ خدا رو چه دیدی، اومدیمو داداش ارباب اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نشد
و کاری بکارتون نداشت.
_ارام، چرا خودتو به اون راه میزنی!!!!
ارام:سوگل ...
_خدایا.... ارام من به چه زبونی بهت بفهمونم، ادمی که به من تجاوز کرده بچه منو میخواد چیکار؟؟؟!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلویکم
بخودم اومدم و فهمیدم تازه چه غلطی کردم!!!! نبود جلو دکتر این حرفارو میزدم.
ارام با ناباوری نگام کرد.
ارام:تجاوز!!!!!!
دکتر:سوگل خانم من که گفتم کمکتون میکنم نگران نباشین.
ارام:مگه من مرده باشم تا بذارم این بچه رو از بین ببرین. این بچه بدنیا میاد.
نه من نمیخواستم بچمو نابود کنم، بچم بود، پاره ی تنم بود از خونم بود، شاید هنوز برا احساساتی شدن زود بود اما من نمیتونستم .....
دکتر:ارااام من کی گفتم میخوام این بچه رو از بین ببرم!!!! من گفتم کمک میکنم، هنوز نگفتم که میخوام چه کمکی کنم که تو بل
میگیری!!!
ارام:پس چجور کمکی میخوای بکنی؟؟؟!!!!
دکتر:کمک میکنم تا سوگل خانم از اینجا برن...
ارام:سامیار تو چی میگی؟؟؟؟!!! میفهمی داری چی میگی؟؟؟؟
هنگ کرده بودم!!!! باورم نمیشد، تو ذهنم نمیگنجید بخواد کمکم کنه تا از روستا برم!!!!
_جدی میگین؟!!!!!
دکتر:به نظر میرسه که دارم شوخی میکنم؟؟؟!!!!
ارام:شماها دیونه شدین... عقلتونو از دست دادین... میدونین اگه داداش ارباب بفهمه باهاتون چیکار میکنه؟؟!!!
دکتر:کسی قرار نیست بفهمه، ارام ازت این توقع رو نداشتم!!! نمیبینی چقدر بهش ظلم شده؟!!! تو باشی حاظری هم خودت نابود
بشی هم بچت؟؟؟؟
ارام:اما داداش ارباب شاید.....
دکتر:ارام اینجا جونه دو تا انسان وسطه، تو هنوزم میگی شاید!!!! نمیبینی ارباب با کسایی که از دستوراتش سر پیچی میکنن چیکار
میکنه!!!!
ارام چیزی نگفت و دکتر هم عصبی ار اتاق رفت بیرون.
رفتم تو فکر، دکتر میخواست کمکم کنه، میخواست فراریم بده.
میدونستم با رفتنم ارباب و به جنون میکشیدم، میدونستم ارباب با رفتنم خانوادمو نابود میکنه، اما این بچه ای که ناخواسته پاتو این دنیا
گذاشته بود هم حقه زندگی داشت. از اینهمه فداکاری خسته شده بودم، تا دیروز بخاطره خونوادم مونده بودمو نرفته بودم، اما دیگه بس
بود، دیگه موندن و حرف نزدنم بس بود، کافی بود، باید میرفتم چه دکتر کمکم میکرد، چه نمیکرد.
ارام:سوگل تو که حرفای سامیارو جدی نگرفتی!!!!
_ارام، من تصمیممو گرفتم. چه دکتر کمکم کنه چه کمکم نکنه من از جهنم میرم. نمیتونم بمونم.
ارام:میدونی اگه داداش ارباب پیدات کنه چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!! میکشتت
_الانم اگه بفهمه حامله ام میکشدتم، اگه یه روزیم پیدام کنه و بخواد بکشدتم حداقل میدونم سعی کردم از دستش فرار کنم....
ارام با بغض نگاهم کرد...
پرستار سرومو از دستم در اوردو گفت که میتونین اماده شین و برین، و بعد هم رفت.
دکتر:من قول میدم که شما رو از اینجا ببرم.
رو کرد به ارام.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662