🌷🌷🌷
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم؛
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۱ ঊঈ═┅─╯
سهیل از سیر تا پیاز ماجرا را برای ارشیا تعریف کرد او میگفت و ارشیا بیشتر ناراحت می شد و موقعی که حرفای سهیل تمام شد با ناراحتی گفت:
_خیلی نامردی سهیل چرا زودتر بهم نگفتی تا کمکت کنیم تا اینقدر اذیت نشی داداش غمت نباشه پیداش میکنیم همگی برات میریم خواستگاری
فردا سایه به مغازه امد و قرار شد به اتفاق سهیل و ارشیا با پاساژ صوتی تصویری بروند و هر کدام گوشی موبایل بخرند. سایه تا چشمش به سهیل افتاد از چهره گرفته و مات سهیل ناراحت شد و گفت:
_داداش چی شده تو مثل داداش نداشتم هستی منو ارشیا قول دادیم هر مشکلی که داری کمکت کنیم
ارشیا به سایه اشاره کرد و گفت:
_بعداً خودم برات تعریف میکنم
اقا حمید برای روز جمعه سهیل و ارشیا به خانه شان دعوت کرد...
ریحانه خانم در تدارک غذای خوشمزه بود کلی وقت بود که سهیل و ارشیا را ندیده بود. سفره را زیر درختی پهن کردند همگی دور سفره نشستند آقا حمید هم متوجه چهره ناراحت سهیل شد و گفت:
_چی شده اقا سهیل تو فکری
_هیچی آقا حمید
_کنکور رو چیکار کردی خوب بود؟
_الحمدالله اره خوب بود
سایه برای اینکه جو را عوض کند گفت:
_بچه ها یه جوک قشنگی شنیدم بگم
آقا حمید خندش گرفت و گفت:
_ای دختره چش سفید مثلا خواستی بحث رو عوض کنی باشه بگو...
_😉ای بابا...دو تا بچه دست یه پنگوئنی رو گرفته بودن تو خیابون قدم میزدن پلیس اومد جلوشو گرفت گفت بچه ها چرا اینو اوردین اینجا ببرید باغ وحش
دوبارع فردا هم بچه ها دست پنگوئن رو گرفته بودن باز پلیس دیدشون گفت مگه نگفتم ببرید باغ وحش؟ بچه ها گفتن آقای پلیس اتفاقا دیروز بردیمش باغ وحش خیلی لذت برد حالا داریم می بریمش پارک عصر هم می بریمش سینما
😂😂😂😂
چنان این جوک خنده دار بود که سهیلم خندید ریحانه خانم گفت:
_خدا نکشتت دختر😅
ارشیا داشت نوشابه میخورد که آن جوک یادش امد و کمی خندید و باعث شد نوشابه بریزد روی پیرهنش رفت کنار حوض تا با اب ان را پاک کند همان طور که می خندید پایش لیز خورد و افتاد داخل حوض...
هیچ کس اختیار خندیدنش را نداشت😂
سهیل انقدر خندید که اقا حمید گفت:
_پسر خفه شدی به خودت رحم کن
ان روز هم برای خودش خاطره ایی شد
✍نوشته#محمدجواد
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٢ ঊঈ═┅─╯
ارشیا فکری به سرش زد. با سهیل رفتند در خانه همسایه معشوقه سهیل را زدند. همسایه دم در امد ارشیا سلام علیک و احوال پرسی کرد:
_سلام آقا
_علیکم سلام بفرمایید
_ببخشید من به این همسایه بغلی تون بدهکار بودم مثل اینکه خونشون ازینجا رفته
_بله درسته
_شما ادرسی شماره ایی ازش ندارین
_اینا اینجا اجاره نشین بودن خونشونو داشتن تعمیر میکردن اومدن یه مدت اینجا حالا هم رفتن خونشون... ادرس که نه ولی فکر کنم یه شماره ایی ازش داشته باشم صبر کن برم توی دفترچه نگاه کنم
ارشیا به سهیل گفت:
_بهت میگم کار رو بهم بسپار بخاطر همینه
سهیل از او تشکر کرد او داشت از خوشحالی بال در می اورد
مرد همسایه برگشت و کاغذی را به ارشیا داد شماره و نام منزل نوشته شده بود
محمد جوادی
سهیل با صدای ارام گفت:
_پس اسم باباش محمد جوادیه
_هیس سهیل یواش اقا دستتون درد نکنه لطف کردین
_خواهش میکنم
سهیل و ارشیا خداحافظی کردند و رفتند به مغازه. سریع شماره را گرفت اما صدای ضبط شده از آن طرف گفت شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد
سهیل دوباره ناراحت شد
ارشیا گفت:
_ناراحت نباش مهم اینه که ما دیگه میدونیم اسمش چیه الان بهت میگم چیکار کنیم
ارشیا سریع شماره ۱۱٨ را گرفت
_بوق .... بوق.... راهنمای ۱٣۴ بفرمایید
_سلام خسته نباشید
_سلام بفرمایید
_ببخشید ما یه شماره داریم زنگ میزنیم میگه در شبکه موجود نمی باشد میشه بگید مشکل از کجاست
_شماره رو بگید
_٧٣٨.......
_اقا شماره های کل شهر چن روزی هست تغییر کرده بخاطر همینه
_خب بازم ببخشید خانم میشه تو سیستم تون نگاه کنید ادرس منزل محمد جوادی رو بگید شمارشم بدین
_نمیشه اقا
_چرا؟
_چرا نداره روزی صد تا پسر مثل تو زنگ میزنن هی ادرس و شماره اینو اونو میگیرن .... بوق ممتد
_عه قطع کرد
_ولش کن ارشیا خودتو خسته نکن ولی توهم خیلی موزی هستی ناقلا این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟
_خب ما اینیم دیگه...
ارشیا دید که یکی از همسایه ها دختر جوانی دارد فکری به سرش زد با سایه هم مشورت کرد سایه را فرستادن در خانه همسایه
_سلام ببخشید مزاحم شدم
_سلام بفرمایید خواهش میکنم
_میشه با دختر خانم تون بگید بیان من کارشون دارم بله الان میگم
_سلام خانم خوب هستین من رفیق خانم جوادی هستم
_سلام عه دوست اتوسایی
برق خوشحالی در چشمان سایه نقش بست و ازینکه اسم معشوقه سهیل را فهمیده بود خوشحال بود
_بله بله دوست اتوسا هستم مثل اینکه خونشون ازینجا رفته شمارشونو ندارم کارش داشتم شما شمارشو نداری
_چرا داشتم تو گوشیم منتهی گوشیمو فرمت کردم همه شماره ها حذف شد...
...
****
سایه برگشت به مغازه وقتی سهیل او را دید گفت:
_چی شد
_شمارشو تو گوشیش داشت منتهی گوشیش فرمت کرده اما اسمشو فهمیدم چیه
سهیل و ارشیا هر دو باهم گفتن:
_چیه؟
_آتوسا! آتوسا جوادی
✍نوشته#محمدجواد
🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٣ ঊঈ═┅─╯
سهیل را در هوای آتوسا جان می دهد
ابرها در نسیم بهاری اشک می دهد
قلبی دارم پر از عشق و احساس
که در راه معشوق جان می دهد
روزی که چشمانت چشمانم را ربود
این روزها زدیدارت مرا تاب می دهد
قلبهایت بود به گرمی آتش
اما قلب من برایت جان می دهد
سهیل این شعر ها را در دفتر خاطراتش نوشت و آن را بست.... بیرون رفت تا کمی قدم بزند گوشی اش را روی حالت سکوت قرار داد. ارشیا کلی تماس گرفته بود اما سهیل اصلا متوجه نشده بود و در حال و هوای خودش قدم میزد...
شب که به مغازه امد ارشیا گفت:
_پسر کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی
_گوشیم رو سایلنت بود...
_چرا صدات گرفته
_هیچی
_نکن این کارا رو با خودت سهیل داداشم من طاقت این رفتارت رو ندارم
در یکی از روز ها سهیل و ارشیا به همراه سایه به پارکی رفتند تا حال و هوای سهیل را عوض کنند. سهیل رفت کمی اب به صورت خود بزند ارشیا هم همراهش رفت
وقتی برگشتند دیدند تعدادی پسر دور سایه جمع شدند و متلک می پرانند. سهیل و ارشیا با دیدن این صحنه به طرف پسر ها حمله ور شدند و دعوا کتک کاری شد. سایه گفت:
_ارشیا؟داداش سهیل ولشون کن اینا شعور ندارن....
مردم هم مداخله کردن و دعوا فیصله یافت...
سهیل داشت کتاب رمان میخواند. رمان عشق و اتش. داستانش چنین بود. پسری پدر بیمارش را به بیمارستان تهران می اورد که او را مداوا کنند. در تهران با دختری به نام گوهر آشنا می شود و کلی اتفاقات دیگر.... در اخر اتومبیلی با سرعت به گوهر اصابت میکند و او می میرد دیگر سهیل ادامه رمان را نخواند.
در یکی از شبها سهیل از باشگاه بوکس به مغازه می آمد. صدای دختری را در راه شنید که جیغ میزد و کمک می خواست:
_ولم کنید... کمک... عوضی مگه خودت خواهر نداری
وای خون چشمان سهیل را گرفته بود بعد از مدت های آزگار او را پیدا کرده بود اما در حالتی که نباید می دید.
چند پسر دور اتوسا را گرفته بودند و او را کشان کشان می بردند. آنها سه نفر بودند اما سهیل یک نفر غیرت او اجازه نمیداد دست روی دست بگذارد دادی کشید و به طرفشان حمله ور شد
_آهای آشغال چیکار می کنی؟ وایسا ببینم
_تو چی میگی آش و پت؟ نکنه دلت یه کتک درست و حسابی میخواد
اتوسا خیلی ناراحت بود و از خدا میخواست نگذارد دامان پاکش الوده شود او وقتی سهیل را دید امیدوار شد و در دلش خدا را شکر کرد
_آقا سهیل؟
سهیل با پسرها درگیر شد او با مشت های که میزد صدا اخ هر کدام در اورد اما وقتی دیدن اینطوری حریف سهیل نمی شوند یکی از پسر از جیبش چاقو در اورد و در بازوی سهیل فرو برد
اتوسا جیغ کشید سهیل چنان فریاد و نعره ایی کشید و برگشت پشت سرش و مشتی به صورت ان پسر زد و کم کم مردم هم رسیدند و ان پسر ها فرار کردند
✍نوشته#محمدجواد
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۴ ঊঈ═┅─╯
خون زیادی از سهیل میرفت آتوسا جیغ میزد و گریه میکرد...
گوشه ایی از چادرش را پاره کرد و روی زخم سهیل بست مردم هم فقط داشتند تماشا میکردند
اتوسا گوشی موبایلش را از کیفش در اورد و به پدرش زنگ زد
_الو بابا کجایی😭
_چی شده دخترم چرا گریه میکنی
_بابا خودتو برسون جوون مردم داره میمیره
امبولانس امد. سهیل را داخل امبولانس گذاشتند اتوسا همراه سهیل با امبولانس به بیمارستان رفت...
سهیل با صدایی که آغشته به درد بود گفت:
_خانم جوادی گریه نکنید لطفا حتی اگه شما هم نبودین من میدیدم به یه دختری اینجوری اذیت میکنن نمیتونستم بی خیال باشم پس خودتونو سرزنش نکنید
من مدافع حجاب هستم نمیذارم دیگه کسی به خانم ها اذیت کنه...
_شما پاکی منو خریدین اما خودتون زخمی شدین😭
_فدای سرتون
زخم چاقو عمیق بود و خیلی خون از سهیل رفته بود. پرستار ها زخم او را بقیه زدند و سرم تقویتی و خون هم به او اهدا کردند یکی از پرستار ها پیش اتوسا امد و گفت:
_خانم این گوشی این اقاست خیلی زنگ میزنن شما که همراهش هستین جواب بدین
اتوسا گوشی را از پرستار تحویل گرفت و جواب داد
_الو بفرمایید
_الو سلام ببخشید من شماره سهیلو گرفتم شنا؟
_من؟ چیزه؟ نمیدونم چه جوری بگم اخه؟ من امشب از کلاس زبان داشتم میرفتم خونه چن تا پسر مزاحمم شدن آقا سهیل درگیر شد باهاشون یکی از پسرها با چاقو زدش
_وای
_همش تقصیر منه
_خانم الان کجا هستین شما؟
_بیمارستان نمازی هستیم
نیم ساعت بعد ارشیا، سایه، آقا حمید و ریحانه خانم هم به بیمارستان امدند... پدر اتوسا چنان از انها متشکر بود و از اقا بابت تربیت چنین پسری تشکر کرد و فکر میکرد سهیل پسر حمید است...
ارشیا با دیدن اتوسا تعجب کرد و هم خوشحال شد در گوش سایه گفت:
_سایه این همون دختره هست که سهیل عاشقش شده بود عجیبه امشب خیلی اتفاق های عجیب و غریبی میفته
قبل ها عاشق بودمو خود خبر نداشتم
لیلی از کنارم میگذشت و من خبر نداشتم
✍نوشته#محمدجواد
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۵ ঊঈ═┅─╯
📈♥📉
عشق يعنی شب نخفتن تا سحر
عشق يعنی سجده ها با چشم تر
عشق يعنی در جهان رسوا شدن
عشق يعنی سست و بي پروا شدن
عشق يعنی ديده بر در دوختن
عشق يعنی در فراغش سوختن
عشق يعنی سوختن يا ساختن
عشق يعنی زندگي را باختن
عشق يعنی قطعه شعري ناتمام
عشق يعنی بهترين حسن ختام
🎀[رمان جانان- ص193]🎀
سهیل بخاطر درد زیادی که داشت بعد از بخیه زدن زخم هایش به او مسکن زدند... آتوسا هر از گاهی به اطاق سهیل می امد و او را در خواب می دید این بهترین فرصتی بود که اتوسا میتوانست سهیل را ببیند. چقدر از غیرت سهیل به وجد می آمد و از این مرد فداکار که خودش را مدافع حجاب می نامید خوشش می آمد. سهیل از خواب بیدار شد. ارشیا یکی پس از دیگری درب کمپوت ها را باز میکرد و به زور به خورد سهیل میداد. تا سهیل اعتراض میکرد ارشیا میگفت:
_بخور برات خوبه بدنت جون بگیره
پدر آتوسا آمد و پیشانی سهیل را بوسید و گفت:
_پسرم ماشاءالله به غیرتت. من نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم تو پاکی دخترمو خریدی...😭
در همین حین اتوسا وارد اطاق شد او حال و روز خوبی نداشت میترسید که رنگ رخساره اش خبر دهد از سر درون...
_آقا سهیل ممنونم شما بخاطر من خیلی توی درد سر افتادین نزدیک بود جون تون به خطر بیفته
سهیل می ترسید بغضش بشکند لبش را گاز گرفت تا از درد لبش چند لحظه ایی عشق و عاشقی از سرش بیفتد. وقتی چشمانش در چشمان اتوسا افتاد. اتوسا قطره ایی اشک درچشمانش جمع شد و زود به بهانه ایی بیرون رفت...
***
بعد از آنکه بزرگترها رفتن ارشیا و سایه در اطاق سهیل ماندند.
سایه به سهیل گفت:
_داداش بذار به بابام بگم حالا که قضیه اینجوری شده برات استین بالا بزنه
+نه فعلا نه الان موقع اش نیست
_چرا؟
_نمیخوام فکر کنن که چون جون دخترشون رو نجات دادم حالا ازشون توقع دارم یا اینکه باباش بخاطر اینکه جون دخترشو نجات دادم توی تعارف و رودربایستی جواب بدن...
***
بعد از اینکه سهیل از بیمارستان مرخص شد اقا حمید پیشنهاد مسافرت داد. عموی آقا حمید عشایر بود و گرمسیر منطقه خنج بودند... او بهترین موقعیت را دید که همگی به مسافرت بروند و حال و هوایی عوض کنند برای سهیل هم خوب بود. سایه از زندگی عشایری برای سهیل و ارشیا تعریف میکرد. شیر تازه، محلی، اش دوغ، کشک، آب خنک درون مشک، صدای کهره و بره...
خلاصه ان قدر گفت و گفت تا سهیل و ارشیا خیلی مشتاق شدند که زودتر به چادر عشایری نوروز خان عموی آقا حمید برسند.
ظهر هنگام به منطقه دشت موک فیروز اباد رسیدند همگی گشنه و خسته شده بودند اقا حمید ماشین را نگه داشت و همگی پیاده شدند... ریحانه خانم مرغی که دیروز در ابلیمو خوابانده بود که ترد شود را از داخل قابلمه دراورد و به کمک اقا حمید تکه تکه کرد بقیه بچه رفتند به دنبال هیزم....
ریحانه خانم ناردونه و پیاز هایی که درون قابلمه مرغ ریخته بود بوی خام مرغ را از بین برده بود و از همه بهتر آن ابلیمو مرغ را ترد و خوش رنگ کرده بود... آقا حمید تخصص داشت در کباب کردن مرغ. او سیخ ها را یکی پس از دیگری کباب میکرد و سیخ ها را درون نان میگذاشت چنان بوی خوشی راه انداخته بود که ادم دوست داشت ان دور ها بایستد و فقط دود اتش و کباب را استشمام کند😋
✍نوشته#محمدجواد
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱 حکایتی زیبا از بهلول
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
#توبه_مردجوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت:
«آری، #نماز، بالاترین جلوه سپاس و
#شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
📕حکایت #پندآموز
#خداوند_عادل_است
🔳ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩعلیه السلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
🔳ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
🔳ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
🔳ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩﺑﻮﺩکه درب خانه حضرت داود را زدن، وايشان اجازه ورود دادند،
🔳ده نفر از تجار وارد شدند وهرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارا به مستحق بدهيد.
🔳حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم
وهمه جای کشتي آسيب ديد
وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود
که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد.
و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستیم
همین بودکه نذر کرديم
اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحقی بدهيم.
🔳حضرت داود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد،
و تو او را ظالم مي نامي.
🔳اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
🔹خالق من بهشتی دارد،«نزديک، زيبا و بزرگ»...
📍و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،،
📍گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري...
📍شايد امروز آن روز بي دليل باشد.
پس هیچ وقت شکایت از خداوند نداشته باشیم
هر مشکل و گرفتاری های بزرگی که برای ما پیش میشود
ظلم ندانیم در حق خود
حتما پسش یک حکمتی هست
که منو شما نمیدانیم
چون خداوند من و شما عادل هست
باید #صبر داشته باشیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌷به رسم ادب روز خود را با
🌷 #سلام به تو آغاز میکنم
🌷روزم بــه نـام تــ️ـــو مـــادر :
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ
🌷 وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
🌷تا ابد اين نکته را انشا کنيد
🌷پاي اين طومار را امضا کنيد
🌷هر کجا مانديد در کل امور
🌷رو به سوي حضرت زهرا کنيد
🌷در پناه مهر خدا و عنایت حضرت زهرا(س)روزتون پر برکت
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸