#ادعای عجیب مرد جوان در مورد همسرش شیما
اوایل سال جاری مرد جوانی به پلیس مراجعه کرد و مدعی شد همسرش شیما با فردی غریبه رابطه داردو به او خیانت کرده است .ماموران با توجه به شکایت این مرد دختر جوان و پسر جوان را بازداشت کردند .شیما به پلیس گفت به همسرش خیانت نکرده و او اشتباه میکند
اما مرد جوان با مدارکی که در دست داشت همه رو شوکه کرد
برای ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46
#باغ_مارشال_32
ناگهان جیغ مادرم سکوت خانه را شکست.سراسیمه به طرف اتاقش می دویدم که زن دایی و خاله و ناهید و مادرش
در حالی که زیر بغل مادرم را گرفته بودند،بیرون آمدند.او را در کنار حوض نشاندیم و به صورتش آب زدیم.مرا که
دید،با صدایی که از ته گلویش خارج می شد،گفت:»فکر کردم فقط من خوابم نمی بره،تو هم بیداری مادر؟«
او را دلداری دادم و گفتم:»مشکله مادر،اما باید صبر داشت.باید تحمل کرد.«
چند لحظه به من خیره شد.دیگر اشکی در چشمانش نمانده بود.به نشانه تأسف سرش را تکان داد و نگاهی به من
انداخت و از ته دل آهی کشید.چشمانش را روی هم گذاشت و ساکت شد.خیلی ترسیدم.زن دایی شانه هایش را
مالید و خاله مرتب به صورتش آب می زد.بالاخره حالش بهتر شد.وقتی او را به داخل ساختمان بردند،ناهید با بغض و
گریه گفت:»به خاطر اتفاقی که افتاده،خیلی متأسفم.دلم نمی خواست تو رو در این همه غم و ماتم ببینم.«
از حال و هوای گذشته که به او اهمیت نمی دادم،بیرون آمده بودم.برای اولین بار به او لبخند زدم.دلم نمی خواست
رفتار صمیمی اش را بدون جواب بگذارم.
گفتم:»خیلی ممنون.شاید شکستن دل تو باعث شد گرفتار چنین مصیبتی بشم.«یک مرتبه قطرات اشک روی گونه
اش غلتید با صدایی گرفته گفت:»من هرگز راضی به مرگ عمو نبودم.اصلا هم از تو ناراحت نیستم.«
گفتم:»شاید سرنوشت چنین می خواسته،نمی دونم.به هر حال،پدرم رو از دست دادم و از این به بعد خودم را در
اختیار سرنوشت می ذارم تا ببینم خدا چی می خواد.«
چنان احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد با ناهید به درد دل بنشینم ولی در آن وقت شب،آن ها تنها،صحیح
نبود.
ناهید بار دیگر خودش را در غم من شریک دانست و برخلاف میلش خداحافظی کرد.من هم به اتاقم رفتم.
روز بعد،در یک فرصت مناسب جواب نامه سیما را نوشتم:
این نامه را در پایان روزی می نویسم که غروبش به طرز وحشتناکی دلگیر و آهنگ طپش قلب محزونم،غم انگیز تر
از غروب است.از این که با نامه ام تو را ناراحت می کنم،متأسفم چاره ای نیست باید حقیقت را گفت.
کسی که به وجودش افتخار می کردم و به پشتیبانی او به خودم جرأت دادم عاشق شوم از دنیا رفت.بله .به همین
راحتی که می گویم پدرم مرد.احساس می کنم سرتاسر وجودم زندان دور افتاده ای از مشتی امید وا خورده شده
است.کاش می توانستم هنگام نوشتن این نامه بلافاصله پس از نامه تو کلمه ای دیگر اضافه کنم.کلمه ای که همه
احساس من در آن خلاصه شود.دریغا که نمی توانم. دیگر پس از این واقعه که شالوده زندگی ما به هم
ریخت،توانستن مطرح نیست.برای نخستین بار بگذار خواستن منهای توانستن باشد.
به هر حال،دست طبیعت پدرم را از من گرفت و بهشت پرگل امیدم،آرزویم،اندیشه ام و احساسم زیر ابر سیاهی
مدفون شد و من مانند شیئی کوچک و سبک،خودم را در اختیار امواج پر تلاطم سرنوشت گذاشتم تا ببینم خدا چه
می خواهد.
با این که به اندازه همه جهان دوستت دارم و هیچ وقت فراموشت نمی کنم،در صورت امکان مرا فراموش کن...
بعد از نوشتن نامه،آن را مرور کردم.بوی بی وفایی می داد،یک لحظه پشیمان شدم؛خواستم تغییری در آن بدهم و
حرف آخر را نزنم.به خودم گفتم:بالاخره هر چه زودتر باید متوجه شود و بیش از این به من دل نبندد.
همان روز نامه را پست کردم.
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_33
به قول دایی نصرالله یکی از خصلت های خوب انسان،انعطاف پذیری در برابر مشکالت و اتفاقات پیش بینی نشده
است.
کم کم داشتیم به آن وضع عادت می کردیم و با حال و روزی که اوایل مرگ پدرم داشتیم و گمان می کردیم ادامه
زندگی امکان ندارد،فاصله می گرفتیم.مادرم خاطرات گذشته را با آب و تاب برای آنهایی که هر ورز به دیدنش می
آمدند،تعریف می کرد و ترگل و آویشن تقریباً آرام شده بودند.دوستان جمشید او را تنها نمی گذاشتند؛یا او را
همراه خود می بردند یا در خانه ما می ماندند.
گاهی که مادر اثری از پدر می دید،گریه سر می داد و ما را هم به گریه می انداخت.دو روز به چهلم پدرم مانده
بود.آن روز غیر از مسیب که همیشه آنجا زندگی می کرد،همه خویشان و آشنایان به خانه هایشان رفته بودند.مادرم
وسایل به هم ریخته را با کم حوصلگی مرتب می کرد.با این که ریش سفیدان و بزرگترهای فامیل،همه لباسها و لوازم
شخصی او را به فقرا بخشیده بودند تا اثری از او در خانه نباشد، از آن می ترسیدم مبادا لباسی از او جا مانده باشد و
باز مادر شیون و واویلا راه بیندازد.آن روز جمشید به خانه دوستش رفته بود.ترگل به مادرم کمک می کرد و آویشن
با عروسکش بازی می کرد که ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد.در آن وقت که ساعت حدود چهار بعد از ظهر
بود،صدای زنگ دور از انتظار نبود،چون هر لحظه منتظر مهمان بودیم.
مسیب در را باز کرد.ناگهان صدای خانم سرهنگ و سیما را شنیدم.خیال کردم اشتباه می کنم اما واقعیت
داشت،خودشان بودند.تا آمدم به خود بجنبم،سیما و مادرش در آستانه در ورودی ساختمان ظاهر شدند.اصلا انتظار
دیدن آنها را نداشتم.با دیدن سیما،مرگ پدرم و همه آنچه در ذهنم پرورانده و برایش نوشته بودم،از خاطر بردم
یکباره به هیجان آمده و شور و شوقی دوباره یافتم.هنوز باور نمی کردم آن که سر تا پا مشکی پوشیده و در چشمان
من خیره شده،سیماست.با حالتی حزن انگیز به من و مادرم تسلیت گفت.بعد از مرگ پدر،تنها تسلیتی که چون
مرحمی شفابخش زخم دلم را التیام بخشید،تسلیت سیما بود.انگار آب سرد روی کوهی از آتش ریخته باشند.مادرم
با خوشرویی آنها را پذیرفت و به اتاق پذیرایی راهنمایی شان کرد.خانم سرهنگ بی اندازه متاثر بود.می گفت از
روزی که خبر را شنیده اند گویی یکی از خویشان نزدیک خود را از دست داده اند.از جانب سرهنگ هم معذرت
خواست که نتوانست برای عرض تسلیت بیاید.مادرم در قالب داستانی غم انگیز از آخرین شب پدرم حرف زد که
چقدر بگو و بخند داشت.سیما خودش را در غم ما شریک دانست.مادرم گرچه از سیما دلخور بود،اما مرگ پدر او را
نسبت به همه چیز بی تفاوت کرده بود می گفت دنیا ارزش این همه اختالف و بگو مگو ندارد.همه باید به آرزویشان
برسند.
سیما و مادرش او را دلداری دادند. سعی داشتند به او روحیه بدهند و به ادامه زندگی امیدوارش کنند.
شب دایی نصرالله و زن دایی به خانه آمدند.سیما و مادرش را به آنها معرفی کردیم.زن دایی وقتی سیما را دید سلیقه
مرا پسندید و حق را به من داد و گفت هر کس دیگر هم جای من بود،اگر گوشه چشمی از سیما می دید،امکان
نداشت اسیر زیبایی او نشود.امیدوار بود سیرت سیما هم مثل صورتش زیبا باشد.دایی نصرالله از خانواده سیما به
خاطر زحمتی که کشیده بودند،تشکر کرد.
آن شب آنقدر از این طرف و آن طرف برایمان مهمان آمد که من فرصت فکر کردن نداشتم.بعد از ظهر روز بعد،با
سیما به پارک جوان آباد شیراز رفتیم.دیگر ترس و واهمه نداشتم،چون مادرم در حال و هوای خودش بود و خانم
سرهنگ هم همه چیز را درباره ما می دانست.
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#باغ_مارشال_34
من و سیما هر دو در لباس سیاه،شانه به شانه هم،قدم می زدیم همراه با سوز و گداز از زمانی یاد می کردیم که پدرم
زنده بود.وقتی گفتم درباره او با پدرم صحبت کردم و چیزی نمانده بود به اتفاق به تهران بیاییم،اشک در چشمانش
حلقه زد.مرا دلداری داد و گفت طبیعت همیشه به خوبان رشک می ورزد.
کم کم صحبت خودمان به میان آمد؛»نامه ات رو که خواندم چیزی نمانده بود قلبم بترکه«
چیزی نداشتم بگویم.
پرسید:»مگه فوت عزیزان باعث می شه قلب و احساس هم از بین بره؟!«
گفتم:»نمی دونم،برای من دیگه همه چیز تموم شده.«
گفت:»یعنی عشق و دوست داشتن باید با حوادث ناگوار نابود شه؟«
گفتم:»کاش سر راهم سبز نمی شدی!«
با لبخندی تمسخر آمیز گفت:»اون روز که زیر درخت سیب تو چشمام نگاه کردی و با صداقت گفتی خصلت یه
عشایر وفا به عهده،فکر کردم هیچ اتفاقی تو زندگی،هر قدر غم انگیز باشه،نمی تونه تو را از تصمیمت منصرف کنه.«
من ساکت بودم.روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشستیم.سیما بعد از آهی عمیق گفت:»تو یکی از کتابا درباره
خصلت بعضی از مردا مطلبی نوشته بود که باور کردنش مشکل بود ام حالا می بینم...«
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:»نوشته بود:مردها در چارچوب عشق به وسعت غیر قابل تصوری نامردند.برای
اثبات کمال نامردی آنان همین بس که تنها در مقابل قلب عاشق و فریب خوردۀ یک زن احساس می کنند مردند.تا
هنگامی که قلب زن تسلیم نشده،پست تر و سمج تر از یک سگ ولگرد،عاجزتر و تو سری خورده تر از یک
اسیر،گداتر از همه گدایان سامره،پوزه بر خاک و دست تمنا به پیش،گدایی عشق می کنند.اما به محض این که
خاطرشان در تسلیم قلب زن راحت شد،یکباره به یادشان می افتد خدا مردشان آفریده و آن وقت کمال مردانگی را
در نهایت نامردی در شکنجه دادن و به زنجیر کشیدن قلب یک زن اسیر جستجو می کنند.«
گفتم:»نه سیما،من هدفم این نبود و نیست که تو رو ناراحت کنم،من نامرد نیستم و همان طور که گفتم،تو رو به
اندازه دنیا دوست دارم و بعد از مرگ پدرم،تنها کسی که به من آرامش داد،تو بودی و تنها کسی که وجودش منو از
اون همه ماتم بیرون آورد،تو بودی و هستی.«
با صدایی گرفته و همراه با بغض گفت:»پس چرا تو نامه ات صحبت از بی وفایی و فراموشی کرده بودی؟«
گفتم:»تو بحران روحی بدی قرار گرفته بودم و اختیار از دستم خارج شده بود.«
از این که باعث رنجش خاطرش شده بودم،معذرت خواستم.بار دیگر به هم قول دادیم برای همیشه شریک غم و
شادی یکدیگر باشیم و وجودمان،روحمان،خاطرات گذشته و حوادث آینده همه و همه متعلق به یکدیگر باشد و تمام
دنیا را از درون چشمان یکدیگر ببینیم.
نزدیک غروب بود که از پارک بیرون آمدیم.قدم زنان به سمت خانه رفتیم.در کنار او احساس آرامش می کردم. از
آینده و از دانشکده حرف می زدیم.سیما پیشنهاد کرد مادر را به تهران ببریم تا از حال و هوای پدرم بیرون بیاید.می
گفت:»حالا که دیگه مادرت به کسی وابسته نیست،تهران رو برای زندگی انتخاب کنین،اونجا برای تحصیل بچه ها
بهتره...«
پیشنهاد سیما مرا به فکر وا داشت.می گفت با پول و سرمایه ای که برایمان مانده،می توانیم در تهران زندگی راحتی
داشته باشیم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_35
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به خانه رسیدیم.اتومبیل فروغ الملک قوامی روبروی خانه ما پارک شده بود.با
عجله داخل شدم.او و برادرش محمد قلی خان همان روز از لندن برگشته بودند و به محض اطلاع،به دیدن ما آمده
بودند.به من تسلیت گفتند و دلداری ام دادند و ضمن تعریف از پدرم که مرد بسیار مرد خوبی بود ادعا کردند،هر
کاری از دستشان بربیاید،کوتاهی نمی کنند.
مراسم شب چهلم پدرم را در مسجد محل برگزار کردیم و پس از آن به گورستان رفتیم.حضور سیما و مادرش،همه
را کنجکاو کرده بود.ناهید و مادرش با دیدن آنان به شگفت آمدند؛تعادلشان به هم خورده بود.با انعطافی که از من
سراغ داشتند و اتفاقی که افتاده بود،هرگز فکر نمی کردند بار دیگر روی خوش به آن ها نشان بدهیم.صورت زیبای
سیما در لباس اغلب زن ها را به تحسین وا داشته بود.زن دایی که نسبت به بقیه از شعور و طرز فکر بالاتری
برخوردار بود و خودش را اجتماعی تر از دیگران می دانست،می گفت:»کسی نبود که با دیدن سیما انگشت به دهان
نگیرد و به زیبایی او آفرین نگوید.
بعد از مراسم،طبق معمول،اغلب کسانی که شرکت کرده بودند،شام به خانه ما آمدند،غیر از ناهید و مادرش که بین
راه با قهر و غیظ به خانه شان برگشته بودند.کاظم خان از همسرش و ناهید ناراحت بود.می گفت نمی داند چرا یک
مرتبه غیبشان زده است.مادرم از رفتار آنها خوشش نیامد،و معتقد بود در این اوضاع و احوال قهر و غیظ معنی
ندارد.آن شب هم مثل شب هفت آن قدر مهمان داشتیم که حتی فرصت پیدا نکردم سیما را ببینم.
فردای آن شب بار دیگر من و سیما تنها شدیم.قرار بود صبح روز بعد شیراز را ترک کنند.من هم مدارکی که باید به
دانشگاه ارائه می شد،به سیما دادم به من اطمینان داد از هرجهت بابت دانشگاه خاطر جمع باشم.می گفت پدرش آن
قدر نفوذ دارد که این کارها برایش به راحتی آب خوردن است.
غروب آن روز من و سیما به پشت بام رفتیم.به یاد دو ماه پیش افتادم که برای اولین بار با او روی همان پشت بام
صحبت کردم و پدرم هنوز زنده بود غمی در دلم نداشتم.اشک در چشمانم حلقه زد.سیما که متأثر شده بود
گفت:»هرگز طاقت ندارم ناراحتی و گریه تو را ببینم.«
پسر مسیب،عبدالحسن،که بیش از پانزده سال نداشت و برای کمک به پدرش،از آبادی شان آمده بود برای جمع
کردن باقی مانده های انگور به پشت بام آمد.ما را که دید،تعجب کرد.می خواست برگردد که او را صدا زدم و گفتم
هر کاری دارد،انجام دهد.
از بالای پشت بام گلوله گداخته خورشید را می دیدیم که آهسته آهسته در پس کوه ها فرو می رفت.کبوترها یکی
پس از دیگری روی گنبد ها می نشستند و ما محو تماشای آن همه زیبایی بودیم.به سیاهی لباس همه عزاداران،به
عظمت مردان یکرنگ،به زمین و زمان،به طبیعت،به همۀ انسان های امیدواری که اجل مهلتشان نمی دهد و به روح
پدرم قسم خوردیم تا آخر عمر به یکدیگر وفادار بمانیم.
آن شب دایی نصرالله و زن دائی را به زور نگه داشتیم.آن ها چهل شب با ما بودند و نگذاشته بودند تنها بمانیم.من از
آنها خواهش کردم یک شب دیگر هم با ما باشند.وجود دایی نصرالله باعث می شد مادرم حرفی نزند که باعث
دلخوری شود.از موضوعات مختلف صحبت شد.موضوع مهاجرت به تهران را مطرح کردیم.مادر می گفت:»اگه همه
تهرون رو به من بدن حاضر نیستم شیراز رو که وجب به وجبش از پدرت خاطره دارم،ترک کنم.بوی بهادرخان رو
همیشه تو فضای این خونه حس می کنم،چطور می تونم به تهرون بیام اگرم یکی از افراد خانوادۀ ما هم تهرون برای
زندگی دائمی انتخاب کنه،به ایل و قوم و خویشش خیانت کرده و روح بهادرخان رو آزرده.«.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سابیدن پوست سبز گردو، در کمتر از ۵ دقیقه دندانهای شما را سفید میکند،
۲ دقیقه آن را روی دندان بسابید و سپس خوب بشویید، بدون شک تٵثیر آن شما را شگفت زده میکند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر جایی نیاز به دستگاه آبمیوه گیری داشتید به کمک بطری آب معدنی میتوانید این مشکل را حل کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد:
ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟خداوند فرمود : ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی.
این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای. خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟
در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
📚مثنوى معنوى
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند ميفرمودند پيرمرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلام او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت يک اتاقی هم اجاره کرده بود گاهی کارهای دستی انجام ميداد. مثلا يک چيزی خريد و فروش ميکرد. يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران ميداد.
اين پيرمرد زيلوهای حرم را جمع ميکرد و پهن ميکرد و براي نمازجماعت خيلی هم سرحال و بانشاط بود. روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام از خانه بيرون آمدم در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است و در کربلا غريب است اگر ميشود از ايشان عيادتی داشته باشيد و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری ميکند. حاج عباسی که هر وقت ما را ميديد سلام ميکرد دست به سينه ميشد خيلي سر حال بود اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است ديگر نه ميتواند بنشيند نه ميتواند جواب سلام بدهد. حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم لحظه آخر خيلی مهم است که به چه حالت بميرد عبرت بگيريم به اين واعظ گفتم که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم. واعظ گفت چشم و شروع کرد: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هنگام روضه خواندن همه با چشم خود ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست حالا ما هم داريم با تعجب نگاه ميکنيم رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان من پيرغلام چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ همين طور سلام داد تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف به آقا هم سلام داد گفت قربانتان بروم من کجا عيادت شما و از همه تشکرکرد و بعد دراز کشيد مثل اينکه صد سال است که مرده باشد نه قلبش کار ميکند نه نبضش کار ميکند و به رحمت خدا رفت. بعد از اينکه به رحمت خدا رفت من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده است. بايد مثل يک مرجع تقليد تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد به هيئتيها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد ميگفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود هيئتها مي آمدند به سروسينهاشان ميزدند چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين ميگفتند گريه ميکردند براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند پيرمردی بود حدود نود سال ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند که منبر ختم اين آقا را من ميروم، همه تعجب کردند. ايشان عصازنان آمدند در پله اول منبر نشستند بعد از قرائت قرآن گفت که مردم ميدانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی که برايتان بگويم. گفت که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا امام جماعت بودم نکند من را قبول نکرده باشند من به حال خودم گريه کردم خسته شدم خوابم برد خواب ديدم حاج عباس در باغی از باغهای بهشت است خيلی سرحال و خوشحال جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد قبر من وسيع و باز شد نورانی شد ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام تشريف آوردند فرمود تو غلام من بودی من را آورد در اين باغي که ميبيني از باغهای برزخی است اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند حاج عباس همين جا باش در قيامت هم ميآيم تو را ميبرم در بهشت کنار خودم قرار ميدهم. بعد گفت آقاي سيبويه برو به مردم بگو هر چه هست در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر خبری نيست کل الخير في باب الحسين هر خيری است در خانه امام حسين عليه السلام است.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🌼اخلاق نیک چیست؟
✍برخی از ما گمان میکنیم اخلاق نیک که در اسلام این همه به آن توصیه شده است و از ملزومات قطعی بهشت بوده، این است که کسی در زمان برخورد با دیگری تبسّم کرده و احوالپرسی گرم نماید و به گرمی دست طرف مقابل را بفشارد.
در حالی که اخلاق نیک در کلام امام صادق (ع) که در کتاب الخصال شیخصدوق نقل شده، ده جز است:
1) صداقت هنگام ناراحتی (حتی وقتی از کسی ناراحت هستیم در موردش بد سخن نگوییم و غیبت او را نکنیم.)
2) صداقت در گفتار
3) ادایِ امانت
4) صله ارحام
5) پذیرایی از مهمان
6) غذادادن به فقیر
7) نیکیکردن به کسی که نیکی از او دیده است.
8) حمایت از همسایه
9) حمایت از دوست
10) بالاتر از همه حیا
📚الخصال شیخصدوق
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بساط_ریا_مهیاست
🔺مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید : خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم !
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی ، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب ، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت:.اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..."
✅ بساط #خودنمایی مهیاست در فضای مجازی ، مواظب باشیم!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚تجارت میمون
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطراف شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتشنان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید.
ولی با کم شدن تعداد میمون ها، روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر، مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آن قدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی ها گفت: این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد، آنها را به ۱۰۰دلار به او بفروشید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هنگام پختن حبوبات، داخل قابلمه چند قطره سرکه یا آبلیمو بریزید تا هم ظرف سفید بماند و هم طعم حبوبات بهتر شود 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری گوجه فرنگی ها رو مدت بیشتری سالم و تازه نگه داریم؟ 🤔
با وارونه قرار دادن گوجه فرنگی ها میتونید از خراب شدن و کپک زدن سریعشون جلوگیری کنید. چون قسمت های دیگه گوجه فرنگی ظریفه و سریع خراب میشه در حالیکه سر گوجه فرنگی مقاومه و از خراب شدنش جلوگیری میکنه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹زیارت مجازی حرم #حضرت_زینب♠️ سلام الله علیها👇👇👇🌺
https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46
اگه دلت شکست التماس دعا❤️❤️
🌺نماز اول ماه
☘️مداومت در سه چیز! به توصیه عالمی که از غیب خبر داشت
#آیت_الله_بهجت :
💎شخصى از علماى اصفهان، اهل معقول و منقول بود که به مرحوم میرزاى شیرازى (ره) اشکالاتى داشت. لذا مطالبى نوشت نامه را علماى اصفهان امضا کردند و به نجف رفت تا نامه را به میرزاى شیرازى (ره) بدهد. قبل از آن ، به خدمت مرحوم «ملا فتحعلى سلطان آبادى (ره)» رسید
و ایشان از مضمون نامه اى که در جیب آن عالم اصفهانى بود، او را با خبر کرد. آن آقا تکان خورد و تعجب کرد و با این که خودش را خیلى بالا مى دانست تواضع به خرج داد، لذا به ملا فتح على گفت: به ما چیزى بفرمایید تا استفاده کنیم.
فرمود: شما که خود از علما و بزرگانید!
اصرار کرد.
💎مرحوم ملا فتحعلى سلطان آبادی فرمود: به سه چیز مداومت داشته باشید:
1- نماز اول ماه؛
2- زیارت عاشورا در هر روز؛
3 - هر شب دو رکعت نماز وحشت بخوانید و به مؤمنین و مؤمناتى که کسى را ندارند و از دنیا رفته اند، هدیه کنید.
📚از فرمایشات آیت الله بهجت در کتاب نکته هاى ناب ، ص148
✨به سوی خدا
✨🍃🍀🌸🌺🌸🍀🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دردسر_عجیب_تو_سالگرد_ازدواجمون
💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
شب سالگرد ازدواجمون بود تو خونه منتظر بودم تا شوهرم علی برسه ....
ساعت 9 شب شد ! مثل همیشه علی قبل از وارد شدن تو خونه در میزد من داشتم میزو آماده میکردم سرمو برگردوندم سمتش که سلام بگم
امابا دیدن شخصی که همراهش بود یهو خشکم زد!
- نگين؟؟
+ بله على جان
- نگين جان ميشه آبگرمكن رو نشون آقا بدي؟ كه تا قبل از اومدن مهمونا درستش كنن؟
+ چى؟ آهان باشه حتما
همونطور که با دیدنش شوکه شده بودم🙈 او رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کردم، اما
🔴 ادامه داستان باز شود👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📛جن مزاحم
همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که کبودی هایی رو تنش میدیدیم، وسال خونه یا میشکستن یا جابه جا میشدن، یه روز که پیش مامان بزرگم خواب بودم، سایهای دیدم که روش افتاد و..ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند ميفرمودند پيرمرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلام او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت يک اتاقی هم اجاره کرده بود گاهی کارهای دستی انجام ميداد. مثلا يک چيزی خريد و فروش ميکرد. يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران ميداد.
اين پيرمرد زيلوهای حرم را جمع ميکرد و پهن ميکرد و براي نمازجماعت خيلی هم سرحال و بانشاط بود. روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام از خانه بيرون آمدم در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است و در کربلا غريب است اگر ميشود از ايشان عيادتی داشته باشيد و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری ميکند. حاج عباسی که هر وقت ما را ميديد سلام ميکرد دست به سينه ميشد خيلي سر حال بود اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است ديگر نه ميتواند بنشيند نه ميتواند جواب سلام بدهد. حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم لحظه آخر خيلی مهم است که به چه حالت بميرد عبرت بگيريم به اين واعظ گفتم که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم. واعظ گفت چشم و شروع کرد: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هنگام روضه خواندن همه با چشم خود ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست حالا ما هم داريم با تعجب نگاه ميکنيم رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان من پيرغلام چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ همين طور سلام داد تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف به آقا هم سلام داد گفت قربانتان بروم من کجا عيادت شما و از همه تشکرکرد و بعد دراز کشيد مثل اينکه صد سال است که مرده باشد نه قلبش کار ميکند نه نبضش کار ميکند و به رحمت خدا رفت. بعد از اينکه به رحمت خدا رفت من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده است. بايد مثل يک مرجع تقليد تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد به هيئتيها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد ميگفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود هيئتها مي آمدند به سروسينهاشان ميزدند چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين ميگفتند گريه ميکردند براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند پيرمردی بود حدود نود سال ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند که منبر ختم اين آقا را من ميروم، همه تعجب کردند. ايشان عصازنان آمدند در پله اول منبر نشستند بعد از قرائت قرآن گفت که مردم ميدانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی که برايتان بگويم. گفت که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا امام جماعت بودم نکند من را قبول نکرده باشند من به حال خودم گريه کردم خسته شدم خوابم برد خواب ديدم حاج عباس در باغی از باغهای بهشت است خيلی سرحال و خوشحال جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد قبر من وسيع و باز شد نورانی شد ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام تشريف آوردند فرمود تو غلام من بودی من را آورد در اين باغي که ميبيني از باغهای برزخی است اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند حاج عباس همين جا باش در قيامت هم ميآيم تو را ميبرم در بهشت کنار خودم قرار ميدهم. بعد گفت آقاي سيبويه برو به مردم بگو هر چه هست در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر خبری نيست کل الخير في باب الحسين هر خيری است در خانه امام حسين عليه السلام است.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_36
من و سیما به نشانه این که کار از این حرف ها گذشته،به هم لبخند زدیم.
مادرم حق داشت؛کسی را از دست داده بود که بی نهایت دوستش می داشت و به وجودش افتخار می کرد.من،همین
که مادرم در کنارم شتسه بود و توانایی حرف زدن داشت،راضی بودم.وقتی یاد اولین روزهای بعد از فوت پدرم می
افتادم که نزدیک بود خودش را بکشد،هر چه می گفت،از دل و جان می پذیرفتم و ناراحت نمی شدم.
آن شب هم به خوبی و خوشی گذشت صبح خیلی زود سیما،و مادرش را با لندرور پدرم که هر وقت سوارش می شدم
جگرم آتش می گرفت،به گاراژ رساندم. بین راه مادر سیما به من قول داد اگر به تهران بروم،از هیچ محبتی دریغ
نمی کند.مرا تشویق می کرد حتماً ادامه تحصیل بدهم.وقتی به گاراژ رسیدیم،اتوبوس آماده حرکت بود.به سیما
گفتم:دو روز قبل از امتحان حتماً خودم را به تهران می رسانم.آنها سوار شدند و اتوبوس حرکت کرد.با این که
حوصله نداشتم،تا دروازه قرآن بدرقه شان کردم.سیما مرتب از پنجره اتوبوس برایم دست تکان می داد.
خیلی زود به خانه برگشتم.مادرم اوقاتش تلخ بود.ابتدا چیزی نگفت ولی وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم،از من
گله کرد چرا در این موقعیت با سیما به پارک رفته ام و با او در خلوت از عشق و عاشقی حرف زده ام.
گفت:»پدرت رو از دست داده ام.می ترسم تو رو هم از دست بدم.«معتقد بود سرهنگ و خانواده اش از طایفه و تبار
ما نیستند و زبان ما را نمی فهمند.
او را دلداری دادم و گفتم:»نه مادر،هیچ وقت منو از دست نمی دین من که همیشه تهرون نمی مونم دانشگاهها چند
ماه از سال تعطیل هستن و به عناوین مختلف تعطیالت رسمی و غیر رسمی داریم.تا فرصت پیدا کنم.به شیراز میام.از
این گذشته دلت نمی خواد پسرت روزی پزشک بشه؟«
نگاهی با حسرت به من انداخت و بعد از آهی عمیق گفت:»نمی دونم،نمی دونم.اگه پدرت آخر عمرش رضایت نمی
داد،هرگز دلم راضی نمی شد.می ترسم اگه مانعت بشم،روحش ناراحت بشه.«
ترگل و آویشن . جمشید ناراحت بودند.می گفتند بعد از پدر دلشان به من خوش است به هزار زبان راضی شان
کردم و قول دادم در صورت امکان آنها را هم برای ادامه تحصیل به تهران ببرم.
جمشید از خدا می خواست ولی ترگل و آویشن به تبعیت از مادر شیراز را ترجیح می دادند.
همان روز محمد خان ضرغامی به دیدنمان آمد و ما را به قصرالدشت برد.چون مادر با او فامیل بود،موضوع تهران را
پیش کشید بلکه مرا منصرف کند.برخالف تصور،خیلی خوشحال شد ومرا تشویق کرد تا جایی که ممکن است به
تحصیل ادامه دهم و به مادرم گفت هرگز نمی گذارد او احساس دلتنگی کند.
من کم کم خودم را برای عزیمت به تهران آماده می کردم.تقریباً بیست روز به تاریخ امتحان مانده بود.به کمک
دایی نصرالله که به مسائل حقوقی وارد بود و به محمد خان ضرغامی که در منتظه نفوذ داشت،در مدتی کمتر از چهار
پنج روز با قوامی حساب کتاب کردیم و طلب پدرم را،از این و آن گرفتیم.زمین های کشاورزی حومۀ مرودشت را به
بهمن خان شیبانی که از رعیتی به جاه و مقام رسیده بود،اجاره دادیم و مقداری از زمین های کنار جاده را هم
فروختیم.
محمد خان ضرغامی معتقد بود قبل از هر چیز باید به فکر مسکن باشیم.می گفت اگر در تهران خانه ای بخریم.گاهی
که مادرم و برادر و خواهرهایم یا اقوام بخواهند به دیدنم بیایند،هیچ مشکلی ندارند.
دایی نصرالله پیشنهاد او را پذیرفت.پول به اندازه خرید خرید یک خانه معمولی برداشتیم و به اتفاق رهسپار تهران
شدیم.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_37
شبی که فردایش عازم تهران بودم،برای خانواده ام به خصوص مادر،شب خوبی نبود.همه ماتم گرفته بودند جز من
که تمام وجودم شور و شوق بود.آن شب همه در یک اتاق خوابیدیم.مادر کنار من خوابید و دستش را زیر سرم
گذاشت.انگار می خواستم به جبهه جنگ بروم.تا صبح چند مرتبه بیدار شد و بالای سرم نشست.من هم خوابم نمی
برد.ترگل و آویشن و جمشید هم نگران بودند.
با دائی نصرالله قرار گذاشته بودیم ساعت هفت صبح در گاراژ باشیم.هر چه به مادرم گفتم ل***ی ندارد آن همه
راه برای بدرقه من بیاید،فایده نداشت.عاقبت به اتفاق بچه ها به گاراژ آمد.مادر هر چه سعی می کرد که اشکش را از
من پنهان کند،نمی توانست.ترگل و آویشن هم ناراحت بودند.جمشید هم دست کمی از آنها نداشت،با این تفاوت که
به روی خودش نمی آورد.در حالی که اتوبوس آماده حرکت بود مادرم دست به گردن من انداخت ومرا بوسید و
برای آخرین بار سفارش کرد مواظب خودم باشم.ترگل و آویشن و جمشید را بوسیدم و به اتفاق دایی نصرالله سوار
ندیم.اتوبوس آرام آرام از گاراژ بیرون آمد و طولی نکشید که سرعت گرفت و شیراز را پشت سر گذاشت.
بین راه بیشتر به فکر سیما بودم و تصمیم داشتم تا زمانی که دایی تهران را ترک نکرده،سراغ او نروم.
بعد از یک شب توقف در اصفهان،ساعت پنج بعد از ظهر روز بعد به تهران رسیدیم.با این که همه وجودم به سمت
خانه سیما پرواز می کرد،ولی به روی خودم نمی آوردم.حدود دوازده روز به موعد امتحان مانده بود که وارد تهران
شده بودیم.قبل از این که به تهران بیایم،یکی از اقوام آدرس بنگاهی به نام جلیلی را داده بود که برای خرید خانه
نزد او برویم.آن شب را در هتل گذراندیم.صبح روز بعد با آدرسی که داشتیم،بنگاه جلیلی را پیدا کردیم.آقای جلیلی
آدم خوبی بود.با اتومبیل خودش ما را به نقاط مختلف شهر برد و چند خانه را که قیمتشان مناسب بود،به ما نشان
داد.تا بالخره یکی از خانه های منطقه یوسف آباد را پسندیدیم.و در مدتی کمتر از دو روز سند را به نام من نوشتند.
خانه دویست و پنجاه متر زمین و دو طبقه ساختمان داشت.طبقه اول حدود یک صد و پنجاه متر زیر بنا و طبقه
دوم،بیست متر کوچکتر بود،ولی تراس بزرگ کمبود بنا را تا حدودی جبران می کرد.قرار شد طبقه پایین را،اجاره
بدهم تا تنها نباشم و هم در آمدی برایم باشد.
با پولی که برایم باقی مانده بود،به کمک و راهنمایی دایی نصرالله و آقای جلیلی،طبقه بالا را مرتب کردیم و وسایل
زندگی به اندازه ای که نیاز داشتم،خریدیم.دایی سفارش های لازم را به من کرد که یادم باشد فقط برای ادامه
تحصیل،مادر،برادر،و خواهر و شهر و دیارم را ترک کرده ام.به او قول دادم کوچکترین تخلفی از اصول اخلاقی
نکنم.او تهران را ترک کرد و من همان روز رهسپار خانه سیما شدم.
خانه سرهنگ افشار در خیابان پاستور، کوچه عسجدی واقع بود. تاکسی که وارد خیابان پاستور شد، ضربان قلبم
شدت گرفت پیاده شدم. بعد از طی مسافتی کوچه عسجدی را طی کردم. خدا می داند چه حالی داشتم. به یاد روزی
افتادم که با سیما در سر قبر حافظ فال گرفتیم:
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری / بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
باور نمی کردم روزی در کوچه معشوقه قدم بگذارم. همه وجودم شور و شوق و هیجان و ترس و دلهره بود. نمی دانم
چرا می ترسیدم. یک آن به فکرم رسید برگردم، اما امکان نداشت. قول داده بودم. روبروی پالک 25 توقف کردم.
زیر زنگ اخبار نام سرهنگ افشار نوشته شدد بود. بعد از مدتی این پا و آن پا کردن بالخره زنگ زدم.
لحظاتی بعد، در به روی پاشنه چرخید. چیزی نمانده بود قلبم از شدت هیجان از سینه ام بیرون بیاید. جوانی هم سن
و سالم خودم در آستانه در ظاهر شد. از سر تراشیده و طرز بیان و لباسش متوجه شدم گماشته آن خانه است. پرسید...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زمین در حال انتقام گرفتن از انسانها
دانشگاه برن سوئیس اعلام کرده که رکورد گرمای هوای زمین در ۲ هزارسال گذشته شکسته شد! متوسط دمای هوای کره زمین به بالاترین حد در«دو هزارسال گذشته» رسید.
در عکس بالا ۸ راه درمان موثر برای گرمازدگی را بخوانید🔥
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅چشم برزخی آیت الله بهجت (ره)
✍یکی از طلاب با تقوی گفتن روزی به خدمت آیت الله بهجت رسیدم ، عرض کردم دستوری به بنده بفرمائید. آقا فرمودند : گناه نکنید! عرض کردم آقا من با این سن بالا گناه نمیکنم ذکری یا دستور دیگری به من بفرمائید. آقا فرمودند : بگویم دیروز در منزل چکار کردید و گفتند! با شنیدن مطلب از تعجب و خجالت خشکم زد و با خدا حافظی سریع از محضرشان دور شدم.
📚فریادگر توحید. ص ۲۱۷۶
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662