eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی... زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم؛ مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است. دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید: این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد. گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است. «شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴۱ ঊঈ═┅─╯ سهیل از سیر تا پیاز ماجرا را برای ارشیا تعریف کرد او میگفت و ارشیا بیشتر ناراحت می شد و موقعی که حرفای سهیل تمام شد با ناراحتی گفت: _خیلی نامردی سهیل چرا زودتر بهم نگفتی تا کمکت کنیم تا اینقدر اذیت نشی داداش غمت نباشه پیداش میکنیم همگی برات میریم خواستگاری فردا سایه به مغازه امد و قرار شد به اتفاق سهیل و ارشیا با پاساژ صوتی تصویری بروند و هر کدام گوشی موبایل بخرند. سایه تا چشمش به سهیل افتاد از چهره گرفته و مات سهیل ناراحت شد و گفت: _داداش چی شده تو مثل داداش نداشتم هستی منو ارشیا قول دادیم هر مشکلی که داری کمکت کنیم ارشیا به سایه اشاره کرد و گفت: _بعداً خودم برات تعریف میکنم اقا حمید برای روز جمعه سهیل و ارشیا به خانه شان دعوت کرد... ریحانه خانم در تدارک غذای خوشمزه بود کلی وقت بود که سهیل و ارشیا را ندیده بود. سفره را زیر درختی پهن کردند همگی دور سفره نشستند آقا حمید هم متوجه چهره ناراحت سهیل شد و گفت: _چی شده اقا سهیل تو فکری _هیچی آقا حمید _کنکور رو چیکار کردی خوب بود؟ _الحمدالله اره خوب بود سایه برای اینکه جو را عوض کند گفت: _بچه ها یه جوک قشنگی شنیدم بگم آقا حمید خندش گرفت و گفت: _ای دختره چش سفید مثلا خواستی بحث رو عوض کنی باشه بگو... _😉ای بابا...دو تا بچه دست یه پنگوئنی رو گرفته بودن تو خیابون قدم میزدن پلیس اومد جلوشو گرفت گفت بچه ها چرا اینو اوردین اینجا ببرید باغ وحش دوبارع فردا هم بچه ها دست پنگوئن رو گرفته بودن باز پلیس دیدشون گفت مگه نگفتم ببرید باغ وحش؟ بچه ها گفتن آقای پلیس اتفاقا دیروز بردیمش باغ وحش خیلی لذت برد حالا داریم می بریمش پارک عصر هم می بریمش سینما 😂😂😂😂 چنان این جوک خنده دار بود که سهیلم خندید ریحانه خانم گفت: _خدا نکشتت دختر😅 ارشیا داشت نوشابه میخورد که آن جوک یادش امد و کمی خندید و باعث شد نوشابه بریزد روی پیرهنش رفت کنار حوض تا با اب ان را پاک کند همان طور که می خندید پایش لیز خورد و افتاد داخل حوض... هیچ کس اختیار خندیدنش را نداشت😂 سهیل انقدر خندید که اقا حمید گفت: _پسر خفه شدی به خودت رحم کن ان روز هم برای خودش خاطره ایی شد ✍نوشته 🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴٢ ঊঈ═┅─╯ ارشیا فکری به سرش زد. با سهیل رفتند در خانه همسایه معشوقه سهیل را زدند. همسایه دم در امد ارشیا سلام علیک و احوال پرسی کرد: _سلام آقا _علیکم سلام بفرمایید _ببخشید من به این همسایه بغلی تون بدهکار بودم مثل اینکه خونشون ازینجا رفته _بله درسته _شما ادرسی شماره ایی ازش ندارین _اینا اینجا اجاره نشین بودن خونشونو داشتن تعمیر میکردن اومدن یه مدت اینجا حالا هم رفتن خونشون... ادرس که نه ولی فکر کنم یه شماره ایی ازش داشته باشم صبر کن برم توی دفترچه نگاه کنم ارشیا به سهیل گفت: _بهت میگم کار رو بهم بسپار بخاطر همینه سهیل از او تشکر کرد او داشت از خوشحالی بال در می اورد مرد همسایه برگشت و کاغذی را به ارشیا داد شماره و نام منزل نوشته شده بود محمد جوادی سهیل با صدای ارام گفت: _پس اسم باباش محمد جوادیه _هیس سهیل یواش اقا دستتون درد نکنه لطف کردین _خواهش میکنم سهیل و ارشیا خداحافظی کردند و رفتند به مغازه. سریع شماره را گرفت اما صدای ضبط شده از آن طرف گفت شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد سهیل دوباره ناراحت شد ارشیا گفت: _ناراحت نباش مهم اینه که ما دیگه میدونیم اسمش چیه الان بهت میگم چیکار کنیم ارشیا سریع شماره ۱۱٨ را گرفت _بوق .... بوق.... راهنمای ۱٣۴ بفرمایید _سلام خسته نباشید _سلام بفرمایید _ببخشید ما یه شماره داریم زنگ میزنیم میگه در شبکه موجود نمی باشد میشه بگید مشکل از کجاست _شماره رو بگید _٧٣٨....... _اقا شماره های کل شهر چن روزی هست تغییر کرده بخاطر همینه _خب بازم ببخشید خانم میشه تو سیستم تون نگاه کنید ادرس منزل محمد جوادی رو بگید شمارشم بدین _نمیشه اقا _چرا؟ _چرا نداره روزی صد تا پسر مثل تو زنگ میزنن هی ادرس و شماره اینو اونو میگیرن .... بوق ممتد _عه قطع کرد _ولش کن ارشیا خودتو خسته نکن ولی توهم خیلی موزی هستی ناقلا این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟ _خب ما اینیم دیگه... ارشیا دید که یکی از همسایه ها دختر جوانی دارد فکری به سرش زد با سایه هم مشورت کرد سایه را فرستادن در خانه همسایه _سلام ببخشید مزاحم شدم _سلام بفرمایید خواهش میکنم _میشه با دختر خانم تون بگید بیان من کارشون دارم بله الان میگم _سلام خانم خوب هستین من رفیق خانم جوادی هستم _سلام عه دوست اتوسایی برق خوشحالی در چشمان سایه نقش بست و ازینکه اسم معشوقه سهیل را فهمیده بود خوشحال بود _بله بله دوست اتوسا هستم مثل اینکه خونشون ازینجا رفته شمارشونو ندارم کارش داشتم شما شمارشو نداری _چرا داشتم تو گوشیم منتهی گوشیمو فرمت کردم همه شماره ها حذف شد... ... **** سایه برگشت به مغازه وقتی سهیل او را دید گفت: _چی شد _شمارشو تو گوشیش داشت منتهی گوشیش فرمت کرده اما اسمشو فهمیدم چیه سهیل و ارشیا هر دو باهم گفتن: _چیه؟ _آتوسا! آتوسا جوادی ✍نوشته 🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴٣ ঊঈ═┅─╯ سهیل را در هوای آتوسا جان می دهد ابرها در نسیم بهاری اشک می دهد قلبی دارم پر از عشق و احساس که در راه معشوق جان می دهد روزی که چشمانت چشمانم را ربود این روزها زدیدارت مرا تاب می دهد قلبهایت بود به گرمی آتش اما قلب من برایت جان می دهد سهیل این شعر ها را در دفتر خاطراتش نوشت و آن را بست.... بیرون رفت تا کمی قدم بزند گوشی اش را روی حالت سکوت قرار داد. ارشیا کلی تماس گرفته بود اما سهیل اصلا متوجه نشده بود و در حال و هوای خودش قدم میزد... شب که به مغازه امد ارشیا گفت: _پسر کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی _گوشیم رو سایلنت بود... _چرا صدات گرفته _هیچی _نکن این کارا رو با خودت سهیل داداشم من طاقت این رفتارت رو ندارم در یکی از روز ها سهیل و ارشیا به همراه سایه به پارکی رفتند تا حال و هوای سهیل را عوض کنند. سهیل رفت کمی اب به صورت خود بزند ارشیا هم همراهش رفت وقتی برگشتند دیدند تعدادی پسر دور سایه جمع شدند و متلک می پرانند. سهیل و ارشیا با دیدن این صحنه به طرف پسر ها حمله ور شدند و دعوا کتک کاری شد. سایه گفت: _ارشیا؟داداش سهیل ولشون کن اینا شعور ندارن.... مردم هم مداخله کردن و دعوا فیصله یافت... سهیل داشت کتاب رمان میخواند. رمان عشق و اتش. داستانش چنین بود. پسری پدر بیمارش را به بیمارستان تهران می اورد که او را مداوا کنند. در تهران با دختری به نام گوهر آشنا می شود و کلی اتفاقات دیگر.... در اخر اتومبیلی با سرعت به گوهر اصابت میکند و او می میرد دیگر سهیل ادامه رمان را نخواند. در یکی از شبها سهیل از باشگاه بوکس به مغازه می آمد. صدای دختری را در راه شنید که جیغ میزد و کمک می خواست: _ولم کنید... کمک... عوضی مگه خودت خواهر نداری وای خون چشمان سهیل را گرفته بود بعد از مدت های آزگار او را پیدا کرده بود اما در حالتی که نباید می دید. چند پسر دور اتوسا را گرفته بودند و او را کشان کشان می بردند. آنها سه نفر بودند اما سهیل یک نفر غیرت او اجازه نمیداد دست روی دست بگذارد دادی کشید و به طرفشان حمله ور شد _آهای آشغال چیکار می کنی؟ وایسا ببینم _تو چی میگی آش و پت؟ نکنه دلت یه کتک درست و حسابی میخواد اتوسا خیلی ناراحت بود و از خدا میخواست نگذارد دامان پاکش الوده شود او وقتی سهیل را دید امیدوار شد و در دلش خدا را شکر کرد _آقا سهیل؟ سهیل با پسرها درگیر شد او با مشت های که میزد صدا اخ هر کدام در اورد اما وقتی دیدن اینطوری حریف سهیل نمی شوند یکی از پسر از جیبش چاقو در اورد و در بازوی سهیل فرو برد اتوسا جیغ کشید سهیل چنان فریاد و نعره ایی کشید و برگشت پشت سرش و مشتی به صورت ان پسر زد و کم کم مردم هم رسیدند و ان پسر ها فرار کردند ✍نوشته 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴۴ ঊঈ═┅─╯ خون زیادی از سهیل میرفت آتوسا جیغ میزد و گریه میکرد... گوشه ایی از چادرش را پاره کرد و روی زخم سهیل بست مردم هم فقط داشتند تماشا میکردند اتوسا گوشی موبایلش را از کیفش در اورد و به پدرش زنگ زد _الو بابا کجایی😭 _چی شده دخترم چرا گریه میکنی _بابا خودتو برسون جوون مردم داره میمیره امبولانس امد. سهیل را داخل امبولانس گذاشتند اتوسا همراه سهیل با امبولانس به بیمارستان رفت... سهیل با صدایی که آغشته به درد بود گفت: _خانم جوادی گریه نکنید لطفا حتی اگه شما هم نبودین من میدیدم به یه دختری اینجوری اذیت میکنن نمیتونستم بی خیال باشم پس خودتونو سرزنش نکنید من مدافع حجاب هستم نمیذارم دیگه کسی به خانم ها اذیت کنه... _شما پاکی منو خریدین اما خودتون زخمی شدین😭 _فدای سرتون زخم چاقو عمیق بود و خیلی خون از سهیل رفته بود. پرستار ها زخم او را بقیه زدند و سرم تقویتی و خون هم به او اهدا کردند یکی از پرستار ها پیش اتوسا امد و گفت: _خانم این گوشی این اقاست خیلی زنگ میزنن شما که همراهش هستین جواب بدین اتوسا گوشی را از پرستار تحویل گرفت و جواب داد _الو بفرمایید _الو سلام ببخشید من شماره سهیلو گرفتم شنا؟ _من؟ چیزه؟ نمیدونم چه جوری بگم اخه؟ من امشب از کلاس زبان داشتم میرفتم خونه چن تا پسر مزاحمم شدن آقا سهیل درگیر شد باهاشون یکی از پسرها با چاقو زدش _وای _همش تقصیر منه _خانم الان کجا هستین شما؟ _بیمارستان نمازی هستیم نیم ساعت بعد ارشیا، سایه، آقا حمید و ریحانه خانم هم به بیمارستان امدند... پدر اتوسا چنان از انها متشکر بود و از اقا بابت تربیت چنین پسری تشکر کرد و فکر میکرد سهیل پسر حمید است... ارشیا با دیدن اتوسا تعجب کرد و هم خوشحال شد در گوش سایه گفت: _سایه این همون دختره هست که سهیل عاشقش شده بود عجیبه امشب خیلی اتفاق های عجیب و غریبی میفته قبل ها عاشق بودمو خود خبر نداشتم لیلی از کنارم میگذشت و من خبر نداشتم ✍نوشته 🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴۵ ঊঈ═┅─╯ 📈♥📉 عشق يعنی شب نخفتن تا سحر عشق يعنی سجده ها با چشم تر عشق يعنی در جهان رسوا شدن عشق يعنی سست و بي پروا شدن عشق يعنی ديده بر در دوختن عشق يعنی در فراغش سوختن عشق يعنی سوختن يا ساختن عشق يعنی زندگي را باختن عشق يعنی قطعه شعري ناتمام عشق يعنی بهترين حسن ختام 🎀[رمان جانان- ص193]🎀 سهیل بخاطر درد زیادی که داشت بعد از بخیه زدن زخم هایش به او مسکن زدند... آتوسا هر از گاهی به اطاق سهیل می امد و او را در خواب می دید این بهترین فرصتی بود که اتوسا میتوانست سهیل را ببیند. چقدر از غیرت سهیل به وجد می آمد و از این مرد فداکار که خودش را مدافع حجاب می نامید خوشش می آمد. سهیل از خواب بیدار شد. ارشیا یکی پس از دیگری درب کمپوت ها را باز میکرد و به زور به خورد سهیل میداد. تا سهیل اعتراض میکرد ارشیا میگفت: _بخور برات خوبه بدنت جون بگیره پدر آتوسا آمد و پیشانی سهیل را بوسید و گفت: _پسرم ماشاءالله به غیرتت. من نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم تو پاکی دخترمو خریدی...😭 در همین حین اتوسا وارد اطاق شد او حال و روز خوبی نداشت میترسید که رنگ رخساره اش خبر دهد از سر درون... _آقا سهیل ممنونم شما بخاطر من خیلی توی درد سر افتادین نزدیک بود جون تون به خطر بیفته سهیل می ترسید بغضش بشکند لبش را گاز گرفت تا از درد لبش چند لحظه ایی عشق و عاشقی از سرش بیفتد. وقتی چشمانش در چشمان اتوسا افتاد. اتوسا قطره ایی اشک درچشمانش جمع شد و زود به بهانه ایی بیرون رفت... *** بعد از آنکه بزرگترها رفتن ارشیا و سایه در اطاق سهیل ماندند. سایه به سهیل گفت: _داداش بذار به بابام بگم حالا که قضیه اینجوری شده برات استین بالا بزنه +نه فعلا نه الان موقع اش نیست _چرا؟ _نمیخوام فکر کنن که چون جون دخترشون رو نجات دادم حالا ازشون توقع دارم یا اینکه باباش بخاطر اینکه جون دخترشو نجات دادم توی تعارف و رودربایستی جواب بدن... *** بعد از اینکه سهیل از بیمارستان مرخص شد اقا حمید پیشنهاد مسافرت داد. عموی آقا حمید عشایر بود و گرمسیر منطقه خنج بودند... او بهترین موقعیت را دید که همگی به مسافرت بروند و حال و هوایی عوض کنند برای سهیل هم خوب بود. سایه از زندگی عشایری برای سهیل و ارشیا تعریف میکرد. شیر تازه، محلی، اش دوغ، کشک، آب خنک درون مشک، صدای کهره و بره... خلاصه ان قدر گفت و گفت تا سهیل و ارشیا خیلی مشتاق شدند که زودتر به چادر عشایری نوروز خان عموی آقا حمید برسند. ظهر هنگام به منطقه دشت موک فیروز اباد رسیدند همگی گشنه و خسته شده بودند اقا حمید ماشین را نگه داشت و همگی پیاده شدند... ریحانه خانم مرغی که دیروز در ابلیمو خوابانده بود که ترد شود را از داخل قابلمه دراورد و به کمک اقا حمید تکه تکه کرد بقیه بچه رفتند به دنبال هیزم.... ریحانه خانم ناردونه و پیاز هایی که درون قابلمه مرغ ریخته بود بوی خام مرغ را از بین برده بود و از همه بهتر آن ابلیمو مرغ را ترد و خوش رنگ کرده بود... آقا حمید تخصص داشت در کباب کردن مرغ. او سیخ ها را یکی پس از دیگری کباب میکرد و سیخ ها را درون نان میگذاشت چنان بوی خوشی راه انداخته بود که ادم دوست داشت ان دور ها بایستد و فقط دود اتش و کباب را استشمام کند😋 ✍نوشته 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱 حکایتی زیبا از بهلول روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟…. بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!» از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، ، بالاترین جلوه سپاس و به درگاه خداوند است!» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
📕حکایت 🔳ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩعلیه السلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ 🔳ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ 🔳ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ... 🔳ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩﺑﻮﺩکه درب خانه حضرت داود را زدن، وايشان اجازه ورود دادند، 🔳ده نفر از تجار وارد شدند وهرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارا به مستحق بدهيد. 🔳حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم وهمه جای کشتي آسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستیم همین بودکه نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحقی بدهيم. 🔳حضرت داود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. 🔳اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست... 🔹خالق من بهشتی دارد،«نزديک، زيبا و بزرگ»... 📍و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،، 📍گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري... 📍شايد امروز آن روز بي دليل باشد. پس هیچ وقت شکایت از خداوند نداشته باشیم هر مشکل و گرفتاری های بزرگی که برای ما پیش میشود ظلم ندانیم در حق خود حتما پسش یک حکمتی هست که منو شما نمیدانیم چون خداوند من و شما عادل هست باید داشته باشیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 چه غروب غم انگیزی است🌤 غروب این شنبه🌤 تاج گذاری شد و پادشاه نیامد👑 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 شبتون به نور مهدی فاطمه روشن #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌿 🌸🌿 🌿🌸🌿
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌷به رسم ادب روز خود را با 🌷 به تو آغاز میکنم 🌷روزم بــه نـام تــ️ـــو مـــادر : 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ 🌷 وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 🌷تا ابد اين نکته را انشا کنيد 🌷پاي اين طومار را امضا کنيد 🌷هر کجا مانديد در کل امور 🌷رو به سوي حضرت زهرا کنيد 🌷در پناه مهر خدا و عنایت حضرت زهرا(س)روزتون پر برکت 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🌷دهم ربیع الاول #سالروز_ازدواج حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت خدیجه (س) را به پیامبر عظیم الشان اسلام و همچنین ساحت مقدس امام زمان (عج) و تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت میگویم. #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥️✨﷽✨ ✍🏻ذوالنّون مصرى نقل كرده است : 💠✨روزى به دلم افتاد كنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم ناگاه عقربى را دیدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه كار مى كند.عقرب به كنار رودخانه رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد. 🌸✨من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب كردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در خشكى به راه افتاد. من او را تعقیب كردم تا اینكه عقرب نزدیك درختى رسید كه در زیر آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نیش بزند.عقرب خودش را به گردن مار رسانید و او را نیش زد. نیش عقرب كارگر افتاد و مار را از كار انداخت عقرب از همان راهى كه آمده بود برگشت . 💠✨خودم را به جوان رسانیدم و با پا به پهلویش زدم و او را از خواب بیدار كردم . وقتى بیدار شد، فهمیدم كه مست كرده و از شدت مستى بیهوش افتاده است . برایش جریان عقرب را بازگو كردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نیستى ؟جوان به لاشه مار نگاه كرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاك انداخت و از گناهى كه كرده بود توبه كرد. 🌸✨در دعاى افتتاح مى خوانیم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى كنم … 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟! _یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش! _ولی الان که همچین خندون نیست! _چند سالی هست که ندیدمش... _عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه! _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید: _ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه _آخ آخ معلومه که نوید جانه! همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما _باشه! برو... حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟! خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد. تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد... از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را. _آره بوی عطر همیشگیش رو _خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم _زود رفت! _بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎلی‌هاﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ: 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ...! 👈 ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ...! 👈 ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ...! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_6019268834232370047.mp3
3.4M
سالروز ازدواج آسمانی پیامبر گرامی اسلام(ص) و حضرت خدیجه(س) مبارک باد🌹🌸 خواننده: حامد زمانی " عشق پاک " ____🍃🌸🍃____ 🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
1_5012569259289608199.mp3
7.53M
سالروزازدواج ام المومنین خدیجه کبری و پیامبر(ص) گرامی باد.🌹 ❤️قطره ای از فضائل و صفات حضرت خدیجه کبری(س) 🎤حجت الاسلام دارستانی #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞سالروز ازدواج 🎊خاتم الانبیا 💞حضرت محمد(ص) 🎊و مادر مؤمنین 💞حضرت خدیجه کبری(س) 🎊بر امام زمان(عج) و تمامی مسلمانان جهان مبارک باد 🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم" تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
... قابيل يكى از فرزندان آدم و اولين قاتل روى زمين است . او در برابر گناهانى كه انجام داده است هم در برزخ و هم در قيامت عذاب مى شود در اين جا يكى از عذاب هاى برزخى او را بيان مى كنم . وارد شده است : روزى مردى وارد مجلس حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم شد و اظهار وحشت كرد كه چيز عجيبى ديده ام . حضرت فرمود: چه ديده اى ؟ عرض كرد: زنم سخت مريض شد. گفتند: اگر از چاهى كه در ((برهوت )) است آب بياورى و او استفاده كند خوب مى شود (بعضى امراض جلدى با آب معدنى معالجه مى شوند و آن چاهى هم كه در آن جا بوده آب معدنى داشته است ). با خودم مشك و قدحى برداشتم كه از قدح آب در مشك بريزم . در آن سرزمين رفتم صحراى وحشت ناكى را ديدم ، با اين كه خيلى ترسيدم ولى مقاومت كردم و براى آوردن آب در جستجوى چاه بودم . ناگهان از سمت بالا چيزى مانند زنجير صدا كرد و پائين آمد. وقتى توجه كردم ديدم شخصى مى گويد: مرا سيراب كن و هلاك شدم . وقتى سر خود را بلند كردم كه قدح آب را به او بدهم ، ديدم مردى است كه زنجيرى به گردن او بسته است . وقتى خواستم آبش دهم او را به طرف بالا تا نزديك خورشيد كشاندند. دو مرتبه خواستم مشك را آب كنم ديدم پائين آمد و اظهار عطش مى كرد. خواستم ظرف آبى به او دهم باز او را به طرف بالا كشيدند و تا نزديك خورشيد بردند. باز پائين آمد و آب خواست . هنوز آب را به او نداده بودم كه مرتبه سوم هم ، او را به طرف آسمان كشيدند. از اين قضيه ترسيدم و بعد از آن سر مشك را بستم و به او آب ندادم . اكنون خدمت شما آمدم ببينم آن مرد چه كسى بوده است و داستان او چيست ؟ حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرموده : آن بدبخت قابيل بود كه برادرش هابيل را (به جهت زن يا خلافت و جانشينى پدر) گشت و او تا روز قيامت همين جا و به همين طريق در عذاب است تا در آخرت به جهنم و عذاب دائمى خود برسد. قرآن مجيد، درباره آن جنايت كار بزرگ و بيدادگرى كه از نفس سركش و چموش او سرچشمه گرفته و عذاب وجدان و مجازات الهى و نام ننگين كه تا روز قيامت براى او باقى مانده است چنين مى فرمايد: فطوعت له نفسه قتل اخيه فاصبح من الخاسرين (250) ((نفس سركش (قابيل ) تدريجا او را مصمم به كشتن برادر كرد، او را كشت و از زيانكاران شد)). چه زيانى از اين بالاتر كه در سه زمان سه عذاب بر او وارد شود، يكى عذاب وجدان . دوم عذاب برزخى . سوم عذاب ها و مجازات هاى الهى كه از روز قيامت شروع مى شود و هيچ وقت تخفيف پيدا نمى كند و در حالى كه عذاب آخرتى او چندين برابر عذاب برزخى خواهد بود. ...👆👆 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی کوتاه و زیبا شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 👌داستان کوتاه پند آموز «شایعه» ✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. ✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. ✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: ✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. «تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵» ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ___________________ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎پند پیرمرد پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش: ✅منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند) ✅زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش) ✅به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش) ✅گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن) ✅عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن) ✅انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود ✅قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش. ⚡️انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴۶ ঊঈ═┅─╯ همگی خسته بودند و در ماشین خوابیدند فقط سهیل و اقا حمید که رانندگی میکرد بیدار بود در داشبورد را باز کرد کتابی توجه اش را جلب کرد کتاب را برداشت داشت کتاب استاد بود. "کتاب گر قرقاج نبود" روی جلد کتاب شعری از استاد نوشته شده بود که خیلی براش جالب بود: اگر پیچ و خم های رود خانه قره قاج، آنجا که به نخلستان های مکو می رسد آنهمه دل انگیز نبود؛ اگر بیشه ها و درخت های پیرامونش آنهمه درّاج و آهو نداشت، اگر پر و بال های دراج هایش آنهمه رنگین و چشم آهو هایش انهمه سیاه نبود، روز گار من غیر از این بود اگر این اگر ها نبود من ادمی دیگر و در عالمی دیگر بودم... سهیل اهی کشید و قلم و کاغذش را برداشت او هم وصف حالش را اینچنین نوشت: اگر آن سربالایی که به دروازه قران میرسید و آن غاری که پشت کوه مخفی نبود، اگر ارشیایی که مثل داداش خونی نبود... اگر مغازه بابا یاشار همانی که اسباب بازی نداشت اگر قلب پر از عشق به اتوسا همانی که چشمانی ابی نداشت اگر این اگر ها نبود؛ من هم ادمی دیگر و در عالمی دیگر بودم استاد! بعد از ساعت ها رانندگی به شهر خنج رسیدند اقا حمید به مرکز شهر رفت و مقداری وسایل و سوغاتی برای بچه های ایل خرید و به طرف جاده خاکی که منتهی می شد به منطقه ایلات عشایر نشین باغان حرکت کرد... بعد از یک ساعت رانندگی در جاده خاکی چادر های سیاه عشایر یکی یکی نمایان می شدند. اقا حمید با دستش چادر عمویش را نشان داد: _اون چادر بزرگه رو می بینید بچه ها اون چادر عمو نوروز هست... هر چه به چادر ها نزدیک تر می شدند صدای مرغ و خروس صدای کهره ها صدای پارس سگ صدای الاغ ها بیشتر به گوش میرسید این ها صدای زندگی بود... سهیل از خوشحالی به وجد امده بود و این همه گوسفند یکجا ندیده بود... _وای خدا چه جالبه اینجا... نوروز خان با اهل و عیالش به پیشواز آنها می امدند او با تفنگ برنوی خود چند تیر هوایی انداخت ارشیا قضیه را پرسید آقا حمید گفت: _وقتی یه مهمون عزیز و یا مهمونی که از جای دور براشون میاد به خاطر اینکه علاقه خودشون رو نشون بدن تیر هوایی میندازن نوروز خان با تک تک بچه ها سلام و خوش امد گفت و رفت سر یکی از کهره ها را برید هرچه اقا حمید اسرار کرد او نپذیرفت _عمو این چه کاریه راضیه به زحمت نبودم _حمید بعد کلی وقت اومدی اینجا حالا حالا باهات کار دارم برادرزاده عزیزم اخ یاشار جان عزز کاکام مهربان کاکام هارا گدینگ منه تک قویدینگ(برادر عزیزم یاشار... برادر مهربانم .... برادرم.... کجا رفتی منو تنها گذاشتی؟) با گفتن این جملات همگی گریه میکردند بعد نوروز خان از همگی عذر خواهی کرد که ناراحتشان کرد... بابا یاشار فرشته ایی بود که مهرش در دل همه افتاده بود... او شخصیتی دلشت عجیب جلوی پای کودک هم بلند میشد چون که برای شخصیت کودک هم ارزش قائل بود... ✍نوشته 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴٧ ঊঈ═┅─╯ زن نوروز خان برای شام میهمانانش جگر سفید سرخ کرد با روغن محلی... شب هنگام همه جا تاریک این تاریکی با صدای جیر جیرک و پارس سگان و صدای اَر اَر الاغ ها عجین شده بود...این صدا صدای زندگیست همه دور چراغ نفتی جمع شده بودند و بزرگان ایل از تجربیات زندگی و شکار برای بقیه صحبت میکردند. به ایلات که میروی دیگر از قسط و وام و بدهی و ناراحتی دیگر خبری نیست حتی باید با فضای مجازی هم خداحافظی کنی... صبح گاه ساعت ۵ زن نوروز خان به همراه دخترانش از خواب بیدار شدند. از گوسفندان شیر تازه دوشیدند و بعد ارد خمیر کردند و بساط پخت نان محلی را اماده کردند سهیل و ارشیا با صدای خروس و کهره ها که مع مع میکردند از خواب بیدار شدند. انها اغرار کردند که بهترین خوابی که داشتن در اینجا بود... دختر های عشایر سفره را پهن کردن تخم مرغ، پنیر، کره، عسل کوهی، شیر تازه، نان داغ.... محتویات داخل سفره بود ارشیا دست و پای خودش را گم کرده بود یک لقمه از این یک لقمه از آن بر میداشت...😋 سهیل خنده اش گرفته بود _ارشیا ارومتر خفه شدی پسر...😅 نوروز خان با لهجه ترکی قشقایی به زن و دخترانش گفت: _قناق لار موز چه یمله گترینگ (برای مهمونامون غذا بیارید) ارش نوه نوروز خان خیلی زود با سهیل و ارشیا دوست شد و تا زمانی که انجا بودند نمیذاشت احساس غریبه گی کنند... ساعتی بعد ارش، سهیل و ارشیا را به طرف اسب هایشان برد و قدری به انها اموزش سواری داد... انها اولش میترسیدند سوار اسب بشوند اما با صبر و اموزش ها ارش کم کم توانستند سوار شوند و خودشان اسب را برانند البته نه اینکه اسب را بدوانند... ارش به طرف چادر رفت و تخم مرغ آب پزی که مادرش درست کرده بود را داخل نان محلی گذاشت و مقداری اب برداشت و به همراه سهیل سوار بر اسب رفتند کمی اطراف را برگردند ارش به انها پیشنهاد داد که امروز را به طرف کندوی زنبور عسل کوهی بروند و فردا به شکار... برای جمع کردن عسل کوهی قلق خاص خودش را داشت باید کمی دور تر از کندو اتشی بر پا کرد که از دود ان اتش زنبور ها پراکنده شوند بعد از آنکه زنبور ها رفتند ظرفی را زیر کندو ها گرفت و کندور را قسمتی پاره کرد تا عسل درون ظرف ریخته شود... ارش میگفت اگر کسی وارد نباشد همه عسل ها را روی زمین میریزد... سهیل و ارشیا به کمک ارش حدود ٢ کیلو عسل کوهی جمع کردند باز هم ارشیا داخل عسل ناخونک می انداخت... ظهر هنگام ارش بساط تخم مرغ اب پز و نان محلی را فراهم کرد و زیر درختی غذایشان را خوردند قدری هم استراحت کردند.. موقع برگشت از کنار رودخانه ایی میگذشتن رودخانه پر از ماهی بود سهیل میگفت ای کاش میتوانستیم ماهی بگیریم اما حیف که قلاب نداریم ارش گفت: _غمت نباشه اون پارچه که داخل نون گذاشتم رو بده تا بگم چه جوری ماهی بگیریم سهیل و ارش پارچه را باز کردن و هر کدام دو گوشه را گرفتند و زیر اب بردند و تا ماهی ها روی پارچه می امدند سریع پارچه را بالا میکشیدند انها توانستند تعدادی ماهی درشت هم بگیرند... نوروز خان به ارش خیلی افتخار میکرد او پسر زرنگی بود ... فردا نوروز خان تفنگ برنو و قطار فشنگ خودش را برداشت و به همراه حمید، ارش، سهیل و ارشیا به شکار کپک رفتند.. سهیل و ارشیا هم قرار بود شکار کنند انها استرس و ذوق داشتند... میترسیدند نتوانند درست تیر اندازی کنند.... نوروز خان نحوه گرفتن اسلحه و مسلح کردن رو اموزش داد... و نکته ایی که یاداور شد سکوت بود... چون کوچک ترین صدای و حرکتی باعث میشد شکار بفهمد و فرار کند... نوروز خان تعدادی کپک شکار کرد، ارشیا چون دستش میلرزید تیرش خطا رفت سهیل با کلی تمرکز و استرس یک کپک شکار کرد نوروز خان او را تشویق کرد اما گفت: _پسرم حواست باشه نه خیلی زود قبل ازینکه مسلط بشی شلیک کن و نه خیلی لفتش بده... نوروز خان کپک ها را به دخترانش داد تا پاک کنند و برای شام بپزند... ✍نوشته ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴٨ ঊঈ═┅─╯ در این چند روزی که در ایلات عشایر بودند به همگی خوش گذشت... انها دیگر کم کم آماده رفتن شدند زن نوروز خان تعدادی کشک، روغن قره قروت... به ریحانه خانم داد ارش دلش گرفت از اینکه سهیل و ارشیا داشتند میرفتند سایه از دختران عشایری زرنگ و فرز بودن را اموخت... زمان خداحافظی اقا حمید و نوروز خان باعث شد همه چشمانشان گریان شود... گویا بوی برادرش یاشار را در پسرش حمید حس میکرد... *** شبنم بهار آمد زعشق لیلیان مجنونان نشینند در انتظار لیلیان نسیم بهاری زعشق لیلی می دمد مجنون را زعشق لیلی جان ها میدهد دید اول گرفتارم نکرد رد شدن از کنارت مرا بیدار نکرد دید دوم هم مرا زعش بیدار نکرد وجودم در عالم دیگر و زعشقت حرکت نکرد بعد ان ندیدنت برایم جان کندنست چشمانم برای دیدنت دیوانه گریه کردن ست خدایا به لطف و کرمت محتاجم به معشوق نرسیده ام بی تابم *** سهیل درست بود که دانشگاه میرفت و قدری موقعیت اجتماعی اش بهتر شده بود. اما چون خیلی وقت نبود که از آن ماجرایی کذایی می گذشت(شبی که چن پسر میخواستن به اتوسا اذیت کنند) او میترسید برود و انها فکر کنند چون جان دخترشان را نجات داده میخواد حالا سوئه استفاده کند... از ان طرف هم دلش داغان بود... سهیل بیرون بود وقتی امد داخل مغازه دید که ارشیا اهنگ رپی گذاشته و دارد گریه میکند... رپ از یاس بود... یاس برای زلزله زدگان بم و بیکاری جوانان رپ گفته بود... یکی از رپ های یاس در مورد طلاق و دعوای پدر و مادر ها بود... ارشیا داشت همان رپ را گوش میداد _ ...عشقو از کجا ببینم من با دوتا چشم از پدر و مادری که میخوان جدا بشن؟ ...چقد جلوی دیگران بخوام راز داری کنم چقد من توی دستای شما پاسکاری شدم 😭ارشیا به یاد جر و دعوای پدر و مادر خودش افتاد سهیل او را در آغوش گرفت... ارشیا در آغوش سهیل تا میتوانست گریه کرد _ارشیا بیا امروز بریم سر خاک مامانت تا یه خورده اروم بشی *** برادر اتوسا که رفته بود خدمت سربازی وقتی آن ماجرای کذایی ان شب را برایش تعریف کردند خون جلوی چشمش را گرفت و خیلی غیرت داشت او مرخصی گرفت و به شیراز امد و هر شب بعد از کلاس زبان خواهرش از پشت سر ارام ارام می امد که بداند کی بوده مزاحم خواهرش شده بود. حتی اتوسا هم نمیدانست که برادرش از پشت او را تعقیب میکند... سهیل هم در یکی از همین شب ها وقتی از باشگاه بر می گشت به طور اتفاقی اتوسا را از دور دید اتفاق های ان شب دوباره به یادش امد او هم رگ غیرتش برانگیخت و او هم بدون اینکه اتوسا بفهمد از پشت که هوای او را داشت... مهرداد برادر اتوسا از پشت سهیل و اتوسا امی امد فکر میکرد که این پسر همان مزاحمی بوده که میخواست به اتوسا اذیت کند... مهرداد با چشمانش میدید که هر جا اتوسا میرود سهیل هم با فاصله زیادی که از او دارد به دنبالش می رود... ✍نوشته 🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ ♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻ ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴٩ ঊঈ═┅─╯ مهرداد رگ غیرتش برانگیخته بود خون جلوش چشمانش را گرفته بود... فریاد زد: _اهای پسره چموش وایسا ببینم سهیل ناگهان ایستاد پشت سرش را نگاه کرد و مهرداد را دید تعجب کرد در دلش گفت شاید با کس دیگری اشتباه گرفته... اتوسا هم با فریاد مهرداد پشت سرش نگاه کرد و دید با پسری در حال دعواست... سیلی به صورت خودش زد و فوراً به طرف برادرش برگشت. مهرداد سهیل را به باد کتک گرفته بود. _احمق فکر کردی این دختر بی صاحبه بی برادره که گفتی مزاحمش بشم سهیل تازه فهمید که او برادر اتوسا ست. اتوسا خوب که نزدیک شد دید مهرداد سهیل را به حد مرگ کتک میزند... جیغ کشید و گفت: _آقا سهیل...😭 مهرداد کفری شد و سیلی محکمی به صورت اتوسا زد. سهیل در حالی که روی زمین افتاده بود و زیر مشت لگد مهرداد کتک میخورد. داد زد: _چرا اتوسا خانمو میزنی؟ منو بزن _کثافت اسم خواهرمو نیار احمق... مگه این که من مرده باشم که بخواین خواهرمو اذیت کنی اتوسا جیغ میزد و هرچه به برادرش التماس میکرد بی فایده بود _داداش التماس میکنم...ای خدا... کشتیش.... احمق کشتیش ولش کن😭 اتوسا چنان جیغی کشید که گلوی خودش داشت پاره میشد _برو کنار اتوسا وقتی بابا بهم گفت اون شب میخواستن به خواهرت... _ولش کن این مزاحم نبوده... مهرداد دستش را روی گلوی سهیل گذاشته بود و داشت او را خفه میکرد... اتوسا از پشت مهرداد را می کشید و جیغ میزد: _ولش کن احمق کشتیییییییش😭 این همون پسریه که بابا گفت جونمو نجات داد اون شب مهرداد ناگهان دست کشید... خشکش زد... دستش را که برداشت سهیل به سرفه افتاد... مهرداد روی زمین نشست و به فکر فرو رفت انگار تازه بیدار شده بود و فهمید که چه کار خطرناکی داشت انجام میداد... اتوسا از کیفش بطری ابش را در اورد و به سهیل داد... چند دقیقه ایی بود سکوت همه جا را گرفته بود... سهیل با زحمت از بلند شد و دست مهرداد را گرفت و او را بلند کرد... _من امشب داشتم از باشگاه برمیگشتم به طور اتفاقی خواهرتونو از دور دیدم یاد اون اتفاق اون شب کذایی افتادم غیرتم اجازه نداد بی خیال باشم تصمیم گرفتم از دور حواسم به خواهرتون باشه تا به سلامت به خونه بره به خدا خواهرتون هم اصلا اطلاعی نداشت... _به خدا شرمندتم اقا سهیل ای خاک تو سر من بابام بهم گفته بود یه اقا پسری بخاطر پاکی خواهرم داشت جونشو از دست میداد اما نمی دونستم اون تویی من فکر میکردم شاید تو مزاحمی😔 منو ببخش😭 اتوسا از سهیل معذرت خواهی کرد و گفت: _اقا سهیل به خدا داداشم منظوری نداشت اشتباهی شد... وقتی فهمید اتفاقات اون شب رو ... داداشم خیلی غیرتیه.. _نه خواهش میکنم حالا اتفاقی نیفتاده که😅 _بازم ببخشید اقا سهیل من بدون اینکه بهت اجازه حرف زدن بدم شروع کردم به دعوا اتوسا دست برادرش را گرفتت و او را دلداری داد _خدا رو شکر بخیر گذشت. داداشم ناراحت نباش... ✍نوشته ♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💙🎗💙🎗💙🎗💙🎗💙 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۵۰ ঊঈ═┅─╯ سهیل لباسش را تکاند کلید انداخت و در مغازه را باز کرد و داخل شد. ارشیا سهیل را دید عصبانی شد و گفت: _چی شده داداش کیا بودن؟ مادرشو نو به عزاشون میشونم _چیزی نشده ارشیا صبر حوصله کن برات میگم او تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای ارشیا تعریف کرد و بعد از تمام شدن صحبت های سهیل، ارشیا پس گردنی به سهیل زد و گفت: _من موندم تو که باشگاه بوکس میری چرا برادر اتوسا رو نزدی وقتی اون داشت تو رو کتک میزد ها؟ مشت هات فقط برای منه؟ _ای بابا😅 دله دیگه! دوست نداشتم برادری رو جلوی خواهرش بزنم _ادم های عاشق یا باید کتک بخورن یا از عشق همدیگه بمیرن... بسوزه پدر عاشقی...😜 _داری به کی زنگ میزنی این وقت شب؟ _به توچه؟ _ارشیا لوس نشو به کی زنگ میزنی؟ _به اقا حمید؟ _به اون چیکار داری؟ _😝 _بی ادب بگو ببینم چرا به اقا حمید زنگ میزنی؟ _من دیگه طاقت دیوونه بازی های تو رو ندارم یه شب با سر شکسته میایی خونه یه شب زخمی میایی یه شب با چاقو میزننت... منو باش عقلمو دادم دست تو... من یه داداش سهیل بیشتر ندارم که... کاش همون اول کاری به اقا حمید گفته بودم... الو سلام اقا حمید خوبی؟ _سلام چی رو به من گفته بودی؟ _این عشق و عاشقی این پسره خل و چلو؟ _سهیلو میگی؟ _اره ...... اقا حمید با پدر اتوسا تماس گرفت و برای خاستگاری از دخترش وقت گرفتند... سهیل کت و شلوار خاستگاری پوشید ارشیا برایش اسفند دود کرد... ریحانه خانوم برایش مادری میکرد اقا حمید برایش پدری میکرد سایه هم برایش خواهری میکرد... همگی پنجشنبه شب رفتند به خانه اتوسا... سهیل دسته گل را به برادر اتوسا داد... مجلس خوبی بود... اقا حمید کل ماجرا سهیل و ارشیا را از اول برای پدر اتوسا گفت. دوست نداشت پنهان کاری کند که فردا شاکی بشوند که چرا به ما نگفتین. پدر اتوسا به فکر فرو رفت و خیلی تعجب کرد: _یعنی این اقا سهیل پسر شما نیست؟ _درسته اما من مثل پسر نداشتم دوستش دارم _ببینید من بخاطر اون شب که اقا سهیل جون دخترمو نجات داد خیلی ممنونم و تا اخر عمر مدیون شما هستم اما ببینید توی فامیل ما یه سری رسم و رسوماتی داریم فردا فک و فامیل چشم منو درمیارن میگن تو دخترتو به پسر برادرت ندادی رفتی به یه کسی دادی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه؟ سهیل دلش شکست. اتوسا بغض کرد اصلا این چیز ها برایش مهم نبود. _ببینید اقا محمد این رسم و رسومات رو خود ما بوجود اوردیم... این اقا سهیل ما خیلی با اخلاق با ایمان کاری اهل نون حلال هست با دست های خودش کلی اسباب بازی چوبی درست میکنه کلی پس انداز داره. الانم دانشجوی رشته روانشناسیه یکی دو سال دیگه لیسانسشو میگیره _همه حرف هایی که میزنید درست اما پسر برادرم اتوسا رو میخواد جواب فامیلو چی بدم اونا میگن تو دخترتو دادی به یکی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه بعد به پسر برادرت ندادی اتوسا به بهانه ایی به اشپزخانه رفت اگر کمی دیگر انجا میماند بغضش میشکست... با دستمال اشک هایش را پاک کرد و به جمع پیوست... سهیل تا چشمش به چشمان سرخ اتوسا افتاد فهمید که او گریه کرده... *** آن شب همه با ناراحتی و بلاتکلیفی برگشتند. خواستگاری ان شب بی نتیجه شد ✍نوشته 💙🎗💙🎗💙🎗💙🎗💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 هفت بهشت زندگی! ❤️بهشت اول: آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد. ❤️بهشت دوم: دستان پدری‌ ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد. ❤️بهشت سوم: خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد. ❤️بهشت چهارم: معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگی‌اش هم سن تو شد تا یاد بگیری. ❤️بهشت پنجم: دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند. ❤️بهشت ششم: همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است گویی دو شاخه از یک ریشه اید. ❤️بهشت هفتم: فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است... 💟آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم اما بهشت همین حوالی ست... مادرت را بنگر؛ پدرت را ببین؛ خواهر یا برادرت را حس کن؛ به معلمت سر بزن؛ دوستت را به یاد بیاور؛ همسرت را در آغوش بگیر؛ فرزندت را ببوس... یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت... بهشت را با همه قلبت حس کن، همین نزدیکی ست... کانال داستان و رمان مذهبی باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
🌓 #نیایـــش‌شبانگاهـــی سپردن #خــود به خدا و آرامش در نگاه خـدا یعنی سـیراب شدن در دســتان و آغــوش خدا.. #شب‌بخیر یعنی شکوفایی روزت سرشار از عشـــق به خــــ♡ـــــدا ✨ #شـبـــتون‌مـــــهدوۍ✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💟http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662