💚✨
✨ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد..
+حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من)
-ژاله بیخیال توروخدا
+هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله....
استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه..
اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت..
-ادامه بدی همینجا نابودت میکنم..
بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت:
"بریم سها"
آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم..
بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم..
دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده..
تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم..
+اون خانوم...
-الان نپرس سها... بهت میگم...
+سحر از جریان بین ما....
-خبر نداره..
نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم..
+استاد اون زن...
-انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته..
امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب..
+دلم طاقت نداره..
-اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه..
آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم..
جلوی در دانشگاه نگه داشت..
پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در..
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد..
برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم..
+ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود..
چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم..
-میترسم..شب بخیر..
زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه..
چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی..
به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن..
با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام...
اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه..
بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا..
اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم..
هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم..
+میتونم بشینم اینجا؟!
خودم رو جمع و جور کردم..
هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه..
ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود..
-بله بفرمایید..
+سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟!
توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!!
دلم میحواست به یکی اعتماد کنم..
یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه...
هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت..
+خودمم گاهی بهش فکر میکنم..
لبخند رضایت اومد روی لباش..
خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم..
واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود..
-یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود..
مشتاق نگاهش کردم...
انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد..
دوست داشتن روزای "زلالم" رو..
-خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم..
اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه..
خندید..
خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه..
منم که درگیر هرکسی نمیشدم..
تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره..
یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی...
پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده..
اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن...
دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود...
سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم...
نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره..
اما سهای تصورات من یهو عوض شد..
یهو دیگه اون سها نبود..
سادگیش عوض شد..
معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود...
سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد..
-سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم..
ولی سها خانوم به اینجام ر
سیده..
(به پیشونیش اشاره)
از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن...
میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده..
درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست..
ولی درکش میکردم..
میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم"
به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من..
خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد..
من میدونستم اذیته و حالش بده..
میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد..
تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم..
"تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد"
-یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن..
ولی یه چیزی آزارم میده..
اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست..
خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه..
چرا سها نیست؟!
چیشده که نیست؟!
مگه عاشق نیست..
مگه اون عاشقش نیست..
چرا خوب نیست پس..
کجا رو اشتباه رفته..
ها سها؟!
رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت:
گریه میکنی؟!
چرا اخه؟!!!!
بخاطر حرفای من!!!
دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم..
-ببخشید سها خانوم من شرمندم..
با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم..
+خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین..
از حال خوبم تا حال بد..
از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم..
همش حقیقت بود..
ولی..
بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد..
حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم..
حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم..
جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم..
برای دلم..
برای حال بدم..
بلند شدم..
کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود..
پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل..
اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم..
قدم زنون رفتم و رفتم..
اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
💫🌸🍃💫🌸🍃💫🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🍃
🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
یه لحظه ترسیدم..
رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم..
صدای شکمم رو شنیدم..
خندم گرفت..
تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود..
ضعف به کل بدنم غالب شده بود..
همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم..
تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم..
از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم..
با خنده وارد شدم...
مثل همیشه شلوغ بود..
اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم..
منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ
نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی..
همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن..
سرمو گذاشتم روی میز..
به اقای پارسا فکر کردم..
که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم..
+خانوم سفارش شما..
سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم..
با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم..
اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش..
صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ"
کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو..
مامانش هم پشت سرش وارد شد..
سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد..
پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه..
دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا..
انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من..
همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد..
که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد..
به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم..
و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن..
لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد..
چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد..
ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛
"بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸💫🌹🌸💫🌹🌸💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت ۳۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود..
نه اون توانایی حرکت داشت و نه من..
اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛
-بریم عزیزم..
قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد..
اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره..
سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم..
کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون..
چند قدم دور شدم...
دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران..
وایسادم دم در..
استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود..
یکم نگاهش کردم...
دوباره برگشتم..
نمیدونستم چی میخوام..
باید دور میشدم از رستوران..
شده بودم عین دیوونه ها..
چند قدم میرفتم باز برمیگشتم..
-سها..
صدای خودش بود..
منکه اشتباه نمیکردم..
استاد بود..
-سها با تو ام..
اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس..
ولی این صدای استاد بود..
-سها برگرد..
برگشتم..
لبخند زدم..
پشت سرم بود..
من چرا ندیدمش..
+سلام استاد..
نگاهش نگران شد..
انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت..
لبخند زدم..
+استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه!
نگاهش نگرانتر میشد..
-سها خوبی؟!
یکم فکر کردم..
نه خوب نبودم..
بد بودم..
خیلی بد..
لبامو دادم جلو..
-نه استاد خوب نیستم..
+برسونمت خوابگاه؟!
خیلی وقیح بود..
-خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم..
جا خورد انتظارشو نداشت..
دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم..
راه افتادم سمت مخالفش..
+کجا میری اخه تنها..
صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس"
سر جا میخکوبم نکرد...
چون دیگه برام اهمیتی نداشت..
فقط دوست داشتم برم..
راه برم..
قدم بزنم..
دستامو باز کنم..
بچرخم..
جیغ بزنم..
بخندم..
دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم..
از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد..
جزوه م از دستم افتاد..
وایسادم نگاهش کردم..
شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا..
مهم نبود..
ازش رد شدم..
گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم..
باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد..
اینم مهم نبود..
"بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد"
دیگه مهم نبود..
رهاش کردم..
نمیدونم چجوری ولی باد بردش..
نمیدونم کجا ولی باد بردش..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد💌
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
.♥💞♥💞♥💞♥💞
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
احساس سبکی میکردم..
خندیدم..
دستامو باز کردم..
باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم..
حالمو بهتر میکرد..
رسیده بودم به جاهای خلوت..
اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود..
تو این ساعت عابرای کمتری بودن..
اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود...
نگاه ها کم کم داشت بد میشد..
تیکه انداختنا بیشتر میشد..
یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد..
یه لحظه هاییم میگفتم بدرک..
نگاهمو دوختم به زمین..
تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه..
تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود..
یهو خوردم به یه نفر..
ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم..
قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!!
معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم..
خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست"
دوباره به دادم رسید..
"اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش"
اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم..
+خوبی؟!
آروم سرمو تکون دادم..
-خوبم!
بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم..
فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب..
-سرده!
+بریم چای بخوری!
-دانشگاه!
+راهمون نمیدن!
-من خیلی بیچارم؟!
با لحن مهربونی گفت:
+کی میگه!
-خودم فهمیدم!
+خب گاهی اشتباه میفهمی!
-اره مثل اینکه عا...
نذاشت ادامه بدم!
+پیش میاد!
-همه ش پشت سرم بودی؟
+همش پشت سرت بودم!
-از عصر؟!
+از عصر!!
-چرا من متوجه نشدم؟!
+خب گاهی متوجه نمیشی!
-مثل اینکه نفهمیدم تو خو......
بازم نذاشت ادامه بدم..
+پیش میاد گاهی!
-میشه بدووییم؟!
لبخند زد!
+بدوییم!!
دویدم..
اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه...
اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه...
پا به پام میدویید اقای پارسا..
از دور یه دکه دیدم..
از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی...
از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن..
-بریم اونجاااا...
خندیدم و دوییدم..
رسیدم جلوش..
دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم..
-من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی..
خندید..
بریده بریده گفت:
+چای،، میخوریم،،، ذغالی!
وقتی آروم شدم...
نصف چاییمو خورده بودم..
جایی وسط بیخیالیم..
یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد...
یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م..
اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!!
نگاه آقای پارسا نگران شد..
رنگ التماس گرفت..
+حرف بزن سها!!
زیر لب گفتم؛
"داغونه حال دلم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
♥💞♥💞♥💞♥💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم..
علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه..
+سلام... اینجا چیکار میکنی!
-ببخشید بیدار شدی..
تازه رسیدم..
مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت..
به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم..
پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم...
چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم...
دیشب رسیده بودم خونه..
امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم..
میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام..
شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم..
گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم..
گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم..
تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود...
چقدر مدیون خوبیش بودم..
چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود..
انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود..
مثل همیشه باهام برخورد...
اما استاد بدهکار بود..
یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست..
الان دیگه حق داشتم بدونم چرا..
مگه خودش نگفت
"میدونم میدونی جواب سوالتو"
پس چیشد...
همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد..
نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن..
اگه اون زن....
حتی دوست نداشتم به زبون بیارم..
فردای اون روز ندیدمش..
پس فرداش..
روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش...
تا سر جلسه ی امتحان درس خودش..
اون روز برای صفر رفته بودم..
آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم..
میدونست نخوندم..
+دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟
-اصلا..
خواست کمکم کنه..
یه توضیحاتی از درس برام گفت..
بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد..
+اومد..
حواسم نبود و بلند گفتم..
آقای پارسا متوجه شد..
"پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم..
توجهی به توضیحش نداشتم..
امتحان شروع شد..
استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده..
طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم..
سوالا رو بالا پایین کردم..
هیچی تو ذهنم نبود..
دقیقا تهی...
وقتم رو تلف نکردم...
بلند شدم..
همونموقع رسید بالای سرم..
-برگه تو بده!
+میدم مراقب جلسه..
چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت:
-برو اتاقم میام!!
بدون هیچ جوابی رفتم بیرون..
چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین..
دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم..
اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم..
یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده"
دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود..
برگشتم..
تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم..
اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت...
ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم..
اون میدونست همه چی رو...
فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده...
هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه روز شخصی میره سبزی فروشی تا کاهو بخره ،
عوض اینکه کاهوهای خوب سوا کنه ،همه کاهوهای نامرغوب را بر میداره و میخره،
ازش می پرسند ،چرا اینکار را کردی، میگه:
صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست،
مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند،
و این کاهوها روی دست او میمانند،
و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم، اینها را میخرم،اینها را هم میشود،خورد.
این شخص کسی نبود،جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی(ره)
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
✅داستان واقعی از زبان یک خانوم که به عروس خود خیانت کرد.
آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم.
در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
📚برگرفته از روزنامه خراسان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
عجیب ترین معلم دنیا بود ،
امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم...
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...
زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد...
آن روز چهرهمان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم...
🔷🔶تا میتونی غلطهای خودت را بگیر
قبل از این که غلطت را بگیرند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
☁️🌞☁️
#تشرف
✅آقاي شيخ علي يزدي حائري فرموده اند:
✨در سال معروف به غريقيه كه نزديك به پانصد نفر از زوار اميرالمؤمنين (ع ) در مسيركربلا به نجف بـراي درك زيـارت روز مـبـعث ، در شط كوفه غرق شدند، من هم با عيال و اثاثيه زيادي به همراه عـموي خود به نام حاج عبدالحسين ، از كربلاي معلي خارج شديم و تا نزديك سدي ، كه به دستور مرحوم حاج عبدالحسين شيخ العراقين بنا شده بود، رفتيم .
⛈نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهاي سخت وزيدن گرفت گرد و خاكي ايجاد شد ابرهاي قطعه قـطعه در هوا نمايان و همديگر را گرفته و متراكم شدند.
رفته رفته نم نم باران ،باريدن گرفت تا آن كـه بـاران شـديد شد و به تگرگ مبدل گرديد.
💫هر دانه تگرگي كه ازآسمان مي آمد به اندازه نارنج كوچك و يا گردوي بزرگي بود. وضـعـيـت مـا وخـيـم و دنيا بر ما تنگ شد و بلا نازل گرديد.
يقين كرديم كه هلاك خواهيم شد.
بسياري از چهارپايان از آن تگرگ دستخوش هلاكت گرديدند و مردم همه مضطرب شدند.
⭐️بعضي از آن تگرگها كه بر سر افراد مي خورد، آنها را به هلاكت مي رساند.
بعضي از مردم هم منتظر بودند كـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت كند.
🔅عده اي هم مثل ديوانگان از اين طرف به آن طرف مي دويدند به اميد آن كه از اين مهلكه جان سالم بدر برند.
سـرما بحدي شديد شد كه دست و پاي همگي مثل چوب خشك گرديد و چهارپايان از حركت باز ماندند.
به عمويم گفتم : كاري كن كه به مركز سليمانيه برسيم .
به جايي كه قايقها توقف مي كنند برو و صاحبان آنها را خبر كن ، شايد بيايند و ما را حمل كنند و ازهلاكت رها شويم .
🔹عـمويم - حاج عبدالحسين - به هر كيفيتي بود خود را به سليمانيه رسانيد، اما درآن جا نه قايق و نه قايق راني ديده بود.
همان جا نااميد ماند و حتي قادر بر مراجعت نبود كه خود را به ما برساند و از كيفيت ماجرا خبر دهد.
بـه هـر حـال بالهاي مرگ بالاي سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان مي داد.
🔶دراين اثناء به حضرت ولي عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه ديدم قايقي در آب و نزديك ما ظاهر شد سيدي ميان آن بود به گمانم رسيد كه از اهالي كربلا باشد.
ايشان با صداي بلند و به فارسي صدا زد: اين حاج شيخ خودمان است .
بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود كه من و عيالات وارد قايق شويم .
🔶دسـتور آن سيد جليل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثيه و عيال و اطفال به او رساندم .
✨ايـشان هم حركت كردند تا اين كه ما را به سليمانيه رسانيدند و گذشت برزوار آنچه كه گذشت ، يـعني حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنيارفتند.
من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مديدي كه از اين قضيه گذشته بود و دانستم كه آن سيد همان بزرگوار ارواح العالمين له الفداء است
📗كمال الدين ج 2، ص 198، س 10.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#حکایتی_زیبا
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند.
سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.
بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.
هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی ! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم
چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند
از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662