#باغ_مارشال_96
رسمی به نام من ثبت شود، پیش آمد. کم کم صحبت عقد و عروسی ما به میان کشیده شد. بهرام و همسرش می
گفتند: هیچ کس از عروسی شما خبر نداره و ما هم نمی دونستیم به این زودی عروسی می کنین.
رفته رفته بحث را به مادرم و بقیه فامیل کشاندند.
بهرام گفت: از سال گذشته تا حالا دو بار بیشتر مادرت رو ندیدم و فقط یه بار مجال صحبت پیدا کردیم. از تو گله
داشت.
همسر بهرام در حالی که پذیرایی می کرد گفت، هر مادری آرزو داره شاهد عروسی پسرش باشه خوب نکردی
مادرت رو ترک کردی. خدا خوشش نمیاد.
سیما نتوانست ساکت بنشیند. با معذرت از همسر بهرام گفت: ما نمی خواستیم او رو کنار بذریم. خودش از ما کناره
گرفت.
من به پشتیبانی از سیما گفت: سال گذشته با هزار امید و آرزو برای بردن او و خواهرام و جمشید به شیراز اومدم
باور نمی کردم بگه هرگز مداخله نمی کنه.
بهرام گفت: به هر حال هرچه باشه او مادرته و باید رابطه مادری و فرزندی حفظ بشه.
آن شب در خانه بهرام، از ما پذیرایی خوبی شد. روز بعد، به دفتر خانه اسناد رسمی رفتیم. کلیه مدارک برای امضاء
حاضر بود. سند که به نام من شد، همان جا خانه را به خانواده ای که بهرام معرفی کرده بود، اجاره دادم. قرار شد هر
ماه مبلغ اجاره را به تهران بفرستد.
از دفتر اسناد رسمی که خارج شدیم، بهرام اصرار داشت به خانه مادرم برویم گفتم: باشه برای فردا.
بهرام از ما خداحافظی کرد و قرار شد برای صرف ناهار به خانه او برگردیم. من و سیما در گوشه و کنار شهر گشتی
زدیم و بیشتر درباره مادرم صحبت کردیم. سیما می گفت: اگه آشتی با مادر و فامیالت موجب تلخ شدن زندگی ما
نشه خودش سعادتیه.
از حسن نیت سیما خوشم آمد. بعد از گشت و گذار، رهسپار خانه بهرام شدیم. اتومبیل را پشت دیوار پارک کردم.
در باز بود. داخل شدیم. وقتی ترگل و آویشن را در حیاط دیدم یکه خوردم به محض دیدن ما، سر از پا نشناخته، به
طرفمان دویدند. هر دو مرا در میان گرفتند و در حالی که اشک شوق می ریختند، صورتم را غرق بوسه کردند.
آویشن دستان مرا می بوئید و روی صورتش می مالید. چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که یک مرتبه بغضم ترکید. هر
سه با صدای بلند گریه می کردیم. سیما مات و متحیر ناظر صحنه بود و چشمانش پر از اشک شده بود، ول راضی به
نظر نمی آمد. آهسته طوری که سیما متوجه نشود، به ترگل و آویشن گفتم: کاری نکنین که سیما ناراحت شه« مرا
رها کردند و سراغ سیما رفتند. دست دور گردنش انداختند و او را بوسیدند. ترگل گفت: ما خسرو رو دوست داریم،
شما هم همسر او هستین باید شما رو هم دوست داشته باشیم.
سیما بار دیگر تحت تاثیر قرار گرفت. هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: منم شماها رو دوست دارم. تو
عروسی من و خسرو، واقعا جاتون خالی بود.
بهرام هم تازه از راه رسید. از این که خواهرانم به آنجا آمده بودند، خوشحال شد. به اتفاق به اتاق پذیرایی رفتیم.
ترگل و آویشن دو طرف من نشستند و با آرنج به زانویم تکیه دادند. ترگل گفت: وقتی شنیدیم اومدی، از خوشحالی
گریه مون گرفت. مادر حالش بد شد. اونقدر که می خواستیم ببریمش دکتر. تازگیا فشار خونش بالا می ره. دکتر
گفته باید خیلی مواظبش باشیم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_97
لحظه به لحظه شوق دیدار مادرم بیشتر می شد. دلم می خواست همان ساعت به دیدنش می رفتم.
بعد از صرف ناهار و کمی استراحت ، من و سیما به اتفاق ترگل و آویشن عازم خانه مادرم شدیمو. سر راه به توصیه
سیما یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدیم. پشت در خانه که رسیدیم، ضربان قلبم بیشتر شد.
گویا مادرم هم منتظر بود. با اولین زنگ، در آستانه در ظاهر شد. خدا می داند چه حالی داشت . وقتی مرا در آغوش
گرفت، همه وجودش می لرزید. به نشانه تأسف سر تکان می داد و اشک می ریخت. به هیچ وجه نمی توانست
خونسردی خودش را حفظ کند. خدا را شکر می کرد باالخره نزد او برگشته ام. بعد از من، نوبت به سیما رسید. در
حالی که قربان صدقه اش می رفت، صورتش را بوسید. دلم نمی خواست با بهمن خان روبرو شوم. خوشبختانه خانه
نبود. ترگل برایمان شرب آب لیمو آورد. سراغ جمشید را گرفتم. گفتند دو روز قبل، با بهمن خان به شکار رفته، ولی
اگر باد برایش خبر ببرد، هر چه زودتر خودش را می رساند.
قبل از اینکه مادرم زبان به گله و شکایت بگشاید، گفتم: خیلی دلمون می خواست تو عقد و عروسی ما بودیم، ولی
متاسفانه خودتون رو کنار کشیدین.
مادرم نمی خواست زیاد در آن باره صحبت کنیم. معتقد بود هر چه خیر و مصلحت با خدا باشد، همان می شود.
مادر کمی چاق شده بود و حالتی غیر عادی داشت. با توجه به رشته ام، وقتی کنجکاوانه او را برانداز کردم، حدس
زدم باید حامله باشد. یک آن همه چیز به نظرم تیره و تار آمد. آهسته، طوری که متوجه نشود، ترگل را کنار کشیدم
و از او پرسیدم. حدسم که بدل به یقین شد، گویی دیوارها مثل چاهی عمیق مرا در برگرفتند. خانه دور سرم می
رخید. نزدیک بود داد و فریاد راه بیندازم. ولی به خاطر سیما چیزی نگفتم. در گوشه ای نشستم و با حالتی منقلب،
سرم را پائین انداختم و سکوت کردم. بعد از ساعتی، به بهانه اینکه اگر من و بهمن خان با هم روبرو نشویم، بتر
است، با اوقاتی تلخ خداحافظی کردم و به خانه بهرام برگشتیم. فکر این که چطور مادرم به خودش اجازه داده، با
وجود من، جمشید، ترگل و آویشن بار دیگر بچه دار شود، دیوانه ام می کردم. هر چه بهرام علت دگرگونی ام را می
پرسید، طفره می رفتم. در واقع خجالت می کشیدم موضوع را به زبان بیاورم.
قبل از این که سفره پهن شود، صدای زنگ، بهرام را در در کشاند، جمشید بود. با اینکه از ناراحتی همه بدنم کرخ
شده بود، سعی کردم به روی خودم نیاورم. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در حالی که بغض
گلویش را گرفته بود، می گفت: فقط یه برادر دارم و درست نیست بین ما تفرقه بیفته.
آن شب جمشید در خانه بهرام ماند. من خستگی را بهانه کردم و زود خوابیدم و تا پاسی از نیمه شب به مادرم و بچه
ای که در شکمش داشت، می اندیشیدم. با این که کار خالف شرع و عرف نبود، نمی دانم چرا داشتم دیوانه می شدم.
روز بعد، محمدخان ضرغامی که از ورود من به شیراز باخبر شده بود، توسط پدر بهرام، مرا به عمارتش واقع در
قصرالدشت دعوت کرد.
جمشید که دوست داشت بیشتر با من باشد، با این که بهمن خان کاری ضروری به او واگذار کرده بود، با ما عازم
قصرالدشت شد.
آن روز محمدخان به مناسبت تولد یکی از نوه هایش ، بیشتر بستگان و نزدیکانش را به قصرالدشت دعوت کرده
بود. به محض ورودم محمدخان نیم خیز شد و صورتم را بوسید و مرا کنار خودش نشاند. دختران و پسران
محمدخان، یکی پس از دیگری به ما خوش آمد گفتند....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحيم
چهار ناظر حاضر بر زندگی انسان :
هرلحظه و هرزمان چهار دوربین زنده
در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند
که قرار است روز قیامت تمام زندگی ما را
به نمایش بگذارند
ناظر اول خداوند است
ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛
آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند ؟
سوره مبارکه علق آیه ۱۴
ناظر دوم ملائک مقرب خدا هستند
الله تعالی میفرماید :
ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛
از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه
دو مأمور در حال نوشتن آن هستند
سوره مبارکه قاف آیه ۱۸
سومین ناظر زمین است
خداوند در قرآن کریم میفرماید :
یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛
در آن روز زمین هرچیزی که دیده را
بیان میکند
سوره مبارکه زلزال آیه ۴
چهارمین ناظر اعضاء و جوارح خود ما
الله سبحان میفرماید :
تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ
بِما کانُوا یَکْسِبُونَ
در آنروز دستها و پاها شهادت میدهند
که چه کاری کردهاند
سوره مبارکه یس آیه ۶۵
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش نوزادی که به وسیله سمعک صدای مادرش رو برای اولین بار میشنوه😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگر فرصت جاروبرقی کشیدن روی مبل را ندارید و اگر مو و پرز به مبل چسبیده و جدا نمی شود، یک دستکش لاستیکی دست کنید و آن را با آب خیس کنید. وقتی دست خود را روی راحتی بکشید، مو و پرزها به دستکش خواهند چسبید و ظاهر تمیزی به مبل شما خواهند داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
📚داستان ها وحكايت ها،صفحه۱۲۰
هنگامی كه حضرت ابراهيم علیه السّلام را در منجنيق گذاشتند،عمويش آذر آمدو سیلی محكمی به صورت او زد و گفت:از مذهب توحيديت بازگرد،حضرت ابراهيم علیه السّلام اعتنايی به او نكرد،در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظارهگر اين صحنه باشند،همه موجودات از خدا تقاضای نجات ابراهيم علیه السّلام را كردند،از جمله زمين گفت: پروردگارا!بر پشت من بنده موحدی جز او نيست و اكنون در كام آتش فرو می رود،خطاب آمد:اگر او مرا بخواند،مشكلش را حل ميكنم،جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت:ای ابراهيم! به من حاجتی داری تا انجام دهم؟حضرت ابراهيم علیه السّلام گفت:به تو نه،اما به خداوند عالم آری!و هنگامی كه حضرت ابراهيم علیه السّلام به ميان آتش پرتاب شد،خداوند به آتش وحی فرستاد:سرد و سالم باش برای ابراهيم علیه السّلام در اين هنگام آتش خاموش و به محيطی آرام بخش تبدیل گشت و جبرئيل در كنار ابراهيم علیه السّلام قرار گرفت و با او به گفتگو نشست،نمرود از فراز جايگاه با خود چنين گفت:من اتخذ الها،فليتخذ مثل اله ابراهيم علیه السّلام
اگر کسی می خواهد معبودی برای خود برگزيند،همانند معبود ابراهيم علیه السّلام را انتخاب كند.
📚تفسیر علی ابن ابراهیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴مگر نمیگویند شهدا زنده اند ؟
🔺زنده ها میبینند و میشنوند !
🔺زنده ها جواب میدهند !
🔺من با ابـراهـیـم هـادی کار دارم !
📍ابراهیم موبایل نداشت ،
اما بی سیم که داشت !
🚩ابـراهـیـم !
📍اگر صدای مرا میشنوی ،
کمک !
📍من و بچه ها گیر افتادیم
در تله ی دشمن!
📎تلفن همراه من کار نمیکند
بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه بیسیم نداشت
تا با تو تماس بگیرم..
📎گفتم میخواهم با بیسیم شما تماس بگیرم..
🖇گفتند اندرویدهای شما را
چه به بیسیم شهدا !
اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید
صدایم را به تو برسانم..
📍اگر میشنوی ما گیر افتادیم
بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟
تا چشم و دل دختری را آب نکنی !
📍اینجا کُشتی میگیریم تا دیده شویم ..
📍لاک میزنیم تا لایک بخوریم
تو حتما راهش را بلدی
که به این پیچ ها خندیدی
و دنیارا پیچاندی!
و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم !
🚩ابـراهـیـم!
📎اگر صدایم را میشنوی،
دوباره اذانی بگو تا ماهم
مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند
راه را پیداکنیم ..
🖇راه را گم کردیم که به عشق
سیب زمینی های سرخ کرده ی
مک دونالد آنقدر ذوق زده شدیم و پای کوبی کردیم
تا آقــا گـفـت لـطـفـا متـانتـتان را حـفـظ کنـید !
📍اگر از جبهه برگشتی
کمی از ان غیـرت های نـاب بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛
🏳تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم...
تمام..... .... .... ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چندتا ایده جالب برای نقش زدن روی کوکی یا همون کلوچه و بیسکویت
با وسایل دم دستی، واقعا عالین 🙌😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای جوجه کبابی 🙌😋
حتما تهیه جوجه کباب با مایکروفر رو تست کنید (20 دقیقه - دمای 200 درجه)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️
#زیبایی 😍
🔆رفع جوش
🍌 پوست یک عدد موز راخشک کنید و آنرا آسیاب کنید وبا یک عدد لیموترش🍋 تازه ترکیب کنید تابه صورت خمیردر بیایید.
🥣 بعد مخلوط راشب تا صبح روی جوشها بگذارید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662