eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💗♥💗♥💗♥💗♥ . . 💔 ۴۸🍃 نویسنده: ☺ دیوونه بود این پسر عمه زاد.. در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم.. جوابی نداد.. دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود... بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم.. وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر" چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که "تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی" بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها" سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.. +منتظر کسی بودین مگه؟! علی زودتر جواب داد -نه دایی... همونطور که بلند میشد ادامه داد -برم ببینم کیه! اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم.. -یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن... گفتن باز کنید اشنا میشیم! +عجب چه مهمون جالبی... -دایی من باز کردم😂 +خوب کردی بابا مهمونه دیگه.. فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه.. -یعنی کیه سها.. +وایی خو منم کنجکاوم.. -حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂 با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم.. صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد.. از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون.. با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت.. -این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!! +مگه کیه سها -وااای پروانه... دو طرف صورتمو گرفت و گفت +زرمار چته خب کیه.. -این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ... +باشه بابا خودم فهمیدم.. میگم؟؟ -ها +خوبه ها -کوفت +بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه -من نگفتم بده.. +پ چی.. -هیچی.. مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا... +باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین.. سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن.. -مامان!!!!!!! پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید.. +هیس پروانه چخبرته... -ببخشید عمه جون.. ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود.. -مامان اومدن چیکار.. +خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟ جوابی ندادم.. مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن.. من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم.. با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون.. اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود.. فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده.. هر سه بلند شدند به احتراممون.. مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن.. +سلام سها خانوم.. -سلام خوش اومدین.. همین و نشستم.. جو سنگینی بود... انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه.. . 💗 بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت: -آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده.. بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد.. +این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست.. -شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم.. غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد) مشخص شد.. اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن... چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری.. از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که .... مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن... لبخند آرومی نثار صورتم کرد.. من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود.. -اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم... و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور.. +بزرگوارید.. ر
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃 . 💔 ۵۰🍃 نویسنده: 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه.. اماده بودیم.. قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی.. کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم.. تو حیاط منتظر مامان بودیم... گوشی علی زنگ خورد.. اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم.. +ها سبحان کله سحری .. پس سبحان بود.. -.... +چییییییی.. پشت در چیکار میکنی -.... صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در.. درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا.. +داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید.. ببین دایی..... حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد... بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش... هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد.. -خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی... دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده... سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین... علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت.. +باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون.. -هیچی بوخودا.. +زر نزن سبحان.. -از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت... دایی هم که..... بابا با خنده گفت: -تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی.. سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت.. -میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد... واقعا هم رفت بیرون... این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده... مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت: -تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه.. +ولش مامان الان برمیگرده.. -جمع کنید سوار شیم بریم.. رفتیم سوار ماشینا شدیم.. پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی... صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد.. +یا منو ببرید یا از روم رد شین.. +مطمئن بودم کلک زده... فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون... بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید... اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد... بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست... منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده... و از اون ساعت سفر ما آغاز شد... ٭٭٭٭٭--💌 ❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد. حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم هردومون اشتباه کردیم... ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت! این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟ _میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟ _چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم _توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش‌ مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم ‌رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم. می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم! می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره! ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! _اوهوم... پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم! قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار. به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید: _چه حرفی؟ _هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید: _مثلا؟ _نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش! حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت: _ریحانه! درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم. چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده‌ و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن‌ را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد! این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند. چه حکمت ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند! چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت! هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید. لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت: _معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟ ارشیا هم خندید.چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت: _برم یه چیزی بذارم برای شام ارشیا اما دستش را گرفت و گفت: _بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد... توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت... چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟ _چیکار می کنی؟ وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید. _بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟ _همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟ _آره _چرا انقدر زیاد؟ _نذریه... می خوام ببرم امامزاده ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃 پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥 : ✍اولین نماز . 💐چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ... 💐می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... 💐وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 💐تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ... 💐چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ... 💐وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... 💐از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. 💐وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است. 🍃برای سلامتی تمام مادران صلوات🍃و برای مادر و پدر های آ سمانی هم ۵صلوات اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم التماس دعای مخصوص دارم دوستان بزرگوارم 👇 ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🌸پیشکش نگاه مهربونتون 🌷در این شب زیبا 🌸گل را برای زندگیتان 🌷و کوتاهی عمرش 🌸را برای غمهایتان آرزومندم 🌷شبتون به زیبایی گـــل #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤🍃 باسم رب المهدی سلام صبح بخیر باز هم جمعه و آرزوی ظهور عشق ذکر روز جمعه صد مرتبه صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم خدایا به برکت صلوات امام غایبمان رابرسان. آمین #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃❤🍃
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟ گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم. همسرش گفت: بگو ان شاءالله ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!! از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: ان شاءالله كه منم! همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها خداوند در قران می فرماید: «و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛» هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24). "از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)" 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍃امربه معروف نوجوانهای همسایه در کوچه مشغول والیبال بودند. ابراهیم که آن زمان مجروح بود، جلوی درب منزلشان ایستاده بود و باعصای زیربغل به آنها نگاه می کرد. یکبار جلو آمد و گفت: «رفقا ماروهم بازی میدید؟!» بچه ها گفتند: «اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟؟» ابراهیم گفت: «خب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم.» بعد عصا را گذاشت کنار و لنگ لنگان در گوشه زمین ایستاد وبه زیبایی بازی کرد. شب که شد یکی از بچه ها به برادرش گفت: «این آقا ابراهیمو میشناسی؟؟ خیلی قشنگ والیبال بازی می کنه.» برادر او که از رفقای ابراهیم بود گفت: «هنوز اورا نشناختی. ابراهیم قهرمان کشتی و والیباله اما چیزی به شما نگفت. فقط بدون اون آدم بزرگیه.» چند روز گذشت و ابراهیم آرام آرام در دل همه نوجوانهایی که در همسایگی او والیبال بازی می کردند جا باز کرد. یکبار وسط بازی صدای اذان آمد. بازی را قطع کرد و پیشنهاد داد که به مسجد بروند. بچه هاهم که حسابی عاشق ابراهیم شده بودند قبول کردند و این روال مسجد آمدن کم کم به برنامه اصلی زندگیشان تبدیل شد. بعد از مدتی برای آنها از نوجوانهای هم سن آنها که در جبهه بودند و رشادتهایشان گفت به طوریکه پای آنهارا به جبهه هم باز کرد. امر به معروف تدریجی ابراهیم خیلیهارا به آغوش خدا بازگرداند. ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💕 داستان کوتاه "نخ را باید کوتاه گرفت" روزی بود، روزگاری. "خیاطی" در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت. او "شاگردی" داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود. اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید، مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت، شاگرد در دو هفته... روزی شاگرد به استاد گفت: "نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست، دلم می خواهد بدانم کجای کارم "ایراد" دارد؟! استاد گفت: من در کارم "رازی دارم" که حالا به تو نمی گویم. شاگرد گفت: چرا نمی گویی؟! استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو "راضی هستم" اما هنوز به تو "اطمینان ندارم،" می ترسم که رازم را به تو بگویم، فوری دکانی "رو به روی" دکان من باز کنی. آن وقت من تمام "مشتری هایم" را از دست می دهم. شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را "جلب کند" و خوب کار می کرد. خلاصه روزی، استاد که خیلی "پیر" شده بود به شاگردش گفت: حالا که "عمر من به پایان می رسد،" می خواهم "راز سرعت کارم" را به تو بگویم. شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت: تو "نخ" دوخت و دوزت را "کوتاه" نمی گیری. نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف می‌شود. از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به "همراهی با دیگران و دوری از تند روی" دعوت کنند می گویند: * نخ را باید کوتاه گرفت.* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
داستان کوتاه زن و مرد جوانی وارد شهر کوچکی شدند. اهالی شهر، با تعجب بسیار زیاد دیدند که هر یک از آن دو سر ریسمانی را در دست دارد که به دور گردن دیگری بسته شده است! به همین دلیل اگر مثلاً زن حرکتی می‌کرد مرد به دنبال او کشیده می‌شد و اگر مرد کاری انجام می‌داد، زن هم خواهی نخواهی، در آن کار داخل می‌شد! مردم شهر که شگفت‌زده شده بودند آن دو را دنبال کردند ولی هرچقدر حرکات آنها را زیر نظر گرفتند متوجه نشدند ماجرا از چه قرار است. پس نزد حاکم شهر رفتند و موضوع را با او در میان گذاشتند. حاکم آنها را زیر نظر گرفت و دید که همه‌ی کارها را باهم انجام می‌دادند و اگر هم می‌خواستند کارهای متفاوتی انجام دهند کشش طناب‌ها بر گردن‌هایشان، به آنها یادآوری می‌کرد که حد و اندازه‌ی کارهای متفاوتی که می‌توانند انجام دهند چقدر است! اما چون او هم نفهمید حکمت کار زن و مرد چیست. سرانجام آن دو را نزد خود فراخواند و علت را جویا شد. وقتی زن و مرد، مسئله‌ای را که در شهر پیچیده بود، از زبان حاکم شنیدند، خندیدند و گفتند: مگر نمی‌دانید زن و شوهر در همه چیز باهم شریکند و سرنوشت آنها به هم گره خورده است؟ ما می‌دانیم هر کاری انجام دهیم بر دیگری اثر می‌گذارد و خواهی نخواهی در نتایج تصمیم‌گیری‌ها و عاقبت زندگی همدیگر شریک می‌شویم، پس شرایطی ایجاد کرده‌ایم که همیشه طرف مقابل بتواند ببیند همسرش او را در چه آینده و تقدیری داخل یا گرفتار می‌کند، و در واقع چه سرنوشتی را برایش رقم می‌زند!!! ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه "معجون آرامش"👌 روزی "انوشیروان" بر "بزرگمهر" خشم گرفت و در خانه ای تاریک به "زندانش فکند" و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسانی را فرستاد تا از حالش "جویا" شوند. "آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان." بدو گفتند: در این "تنگی و سختی" تو را "آسوده دل" می بینیم؟! گفت: "معجونی" ساخته ام از "شش جزء" و به کار می برم و چنین که می بینید مرا "نیکو" می دارد.! گفتند: "آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید..." گفت: آری جزء نخست؛ "اعتماد بر خدای عزوجل" دوم؛ آنچه "مقدر" است "پذیرا باشد." سوم؛ "شکیبایی" برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم؛ اگر "صبر" نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به "جزع و زاری" بیش نیازارم. پنجم؛ آنکه شاید "حالی سخت تر" از این رخ دهد. ششم؛ آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر "امید"" گشایش" باشد. * چون این سخنان به انوشیروان رسید او را "آزاد کرد" و "گرامی داشت." * 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📢شبکه خبر از اقشاری که نیازمند بسته‌ی حمایتی هستند نام برد: 1-کارگران فصلی 2-اقشار کم درآمد 3-بازنشستگان 4-از کارافتادگان 5- فرهنگیان اگر می‌دانستم روزی نامم در این لیست جای می‌گیرد هرگز معلمی را انتخاب نمی‌کردم . با چه غروری می‌گفتم من معلم می‌شوم و حال ..... در گذشته نیازمندان به در خانه معلمان می‌رفتند تا دستگیری آنها کنند و امروز ، نامم را در لیست مستحقین دریافت نخود و لوبیا و روغن صدقه گذاشتند. چه بودیم و چه بر سرمان آوردند نماینده فرستادیم مجلس که از حق غارت شده ما معلم ها صحبت کند تازه نام ما را در لیست فقرا قرار داده اند. چه کردید با نام و جایگاه معلم...😔 💫🌟مطالب جالب🌟💫👇 💫 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. .😍❤😍❤😍❤😍❤ 💔 🍃 نویسنده: 📚 "خوشکلا باید برقصن ، خوشکلا باید برقصن" باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا.. خوشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد.. "خاک برسرت با این آهنگ زنگت" علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد.. +بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش.. بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت: +ببخشید بانوی بزرگوار.. پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت.. -بخشیدم شاهزاده سبحان... نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت.. -توهم که حساب نیستی😂 +ویز ویز.. -باشه من پشه.. دیگه جوابشو ندادم.. گوشیشو در اورد و شماره گرفت... زیر لب مثلا با ما حرف میزد.. -شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه😎 مریم جون عمم بود.. -جونم بانو؟! +... -مرسی که انقد بهم علاقه داری.. +... -فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم😝 +... -خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ... +.... -عاشق عصبانی شدنت هم هستم... +.... -نوکرم که... مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه.. +... نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد... -نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه.. بعدهم برگشت سمتم زیر گفت.. -ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننه‌ی عباس آقا ماستی بهترین... بعدهم پوکید از خنده... پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید... علی لباشو گاز میگرفت... نگاهش کردم.. هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای" و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین... با خودم فکر میکردم؛ خوشبحالش، هیچ غمی نداره.. یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده.. پولدار و بی دغدغه.. مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش... فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه.. سالم و سلامت... آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗💗💗💗💗💗 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب.. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.. نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم که پشت سر هم میگفت -سها پاشو سها پاشو.. چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم.. تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود انگاری این بار نگران بود.. ترسیدم نکنه چیزی شده باشه اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن.. دستپاچه گفتم.. +چیزی شده؟؟؟؟ فورا اطرافمو نگاه کردم.. ماشین دایی اونورتر ایستاده بود.. -مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!! با ناراحتی گفت؛ +سها تو خواب ناله میکردی.. همش میگفتی کجایی.. بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین.. اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش.. اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد... بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش.. -دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟! دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل.. اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان😂 -سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری.. باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد.. +دایی شارڗرمو دیدی؟؟! -بله قبلشم دیدم پدر سوخته.. +بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و.... سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که.. +میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا... نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد.. سوالی سرمو تکون دادم... با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی.. از ماشین پیاده شدم.. رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود.. انگاری چشمه بود.. یکمی از آبش خوردم.. شیرین بود.. نگاهم افتاد به چهرم توی آب.. چقد کسل بودم.. بی حال و بی حوصله.. همش داشتم به سبحان فکر میکردم.. میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید.. آخه سابقه داشت حرف بزنم.. تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد... +به چی فکر میکنی سها.. -هیچ +سها یه چیزی بگم چقد آدم شده بود.. -اهوم بگو +سپهر کیه؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🍁♥🍁♥🍁♥🍁 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود.. من اسم یه نفر رو صدا میزدم.. +سها؟! بیحوصله گفتم.. -بیخیال سبحان.. +باشه.. دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم.. ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود.. ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ...... بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد.. +سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم... زن داداش مهربونم... به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم.. سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه.. سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد.. پسر عمه ی مهربونم.. میدونستم برام عین علی میمونه.. از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره.. ناراحت حالم بود داداشم.. یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود.. یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم.. از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد... خواننده از سیستم صوت میگفت: "جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه" "نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه" "جانا به غم نشانده ای دل ما را" "بیا و دریاب منه تنها را" "که خسته ام از زمانه" همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه" احساس خستگی میکردم.. مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره.. کجا رو اشتباه رفته بودم.. حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم.. حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا.... فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون... با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه.. کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم.. کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم.. کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم... اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم.. آه کشیدم و زیر لب دعا کردم "کاشکی خدا نظری کنه به حالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🍁🌸🍃🌸🍃🍁 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید... خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد.. هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت... بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه.. علی آهی کشیدو گفت.. +سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل.. هممون خندیدیم.. -داداشی اونقدام زود نبوده ها.. دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم -ببین سفید شده.. بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت: +شوهر میخواد اینجوری میگه.. صدای خنده ها بیشتر.. خودمم خندیدم اینبارو... خوشحال شدم که دم اخری حرف زد.. قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه.. از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه.. چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن.. از همون بدو ورود ساناز رو دیدم.. پوزخندش رو مخم بود.. نزدیک تر که شد با کنایه گفت: -دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟ قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛ -این خانوم دکتله خاله؟؟؟ علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم.. ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود... لباشو روی هم فشار میداد.. ایشی گفت و رد شد.. +سبحان زشته!!!!! -نیست باوا ع خودمونه... +خیلی پررویی سبحان.. -چاکریم داش علی.. انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت.. +سها اون اقای پارسا نیست؟؟ و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد.. -آقای پارسا کیه‌؟؟ پروانه ی دهن لق.. +اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها... سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد.. از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی.. +بح آقا حامد.. -سلام علی اقا خوبین خوش اومدین.. پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب" و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش" نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود.. +علی اقا میرین کجا الان؟! -والا.... باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث.. +والا میخوایم برگردیم شهر خودمون.. -چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم.. نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود.. +هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت.. -نه ولی معرفت که دارم.. قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد.. فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد.. +سها.. اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم.. -چیشده سبحان.. علی هم کنجکاو نگاهش میکرد.. +هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش☹️ -لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی.. علی گفت حرفشو زد زیر خنده.. +سبحان مشکلت با من چیه اخه عح.. دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم.. بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد.. منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن.. +ببخشید سها سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون.. همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد.. -سها چرا عصبانی شدی محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد.. +سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه.. لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود.. جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم.. +یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!! زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه... -نباید میشدم؟؟ +قربونت برم چرا نیومدییییی.. -سها خانوم ما بریم؟! -وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان -سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم.. +ممنونم عزیزم لطف داره سها.. از علی و پروانه خداحافظی کردم.. وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد.. زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم.. -زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود از زندگی! به خانه که رسید از رضایت لبریز بود... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍روزی مرد برنج فروشی نزد عارفی آمد و گفت: در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟" استاد با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی. من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطار می فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کن. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده _الویه ی نذری؟! _اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا... _خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت: _این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست. _خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟ _نه ممنون _باید بریزیشون تو این نونا؟ _آره _زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه خندید و کمتر از همیشه سس زد! _زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد. باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود... انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت. _می خوای کمکت کنم؟ _نه... ممنون دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت: _برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده _چشم! خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت: _یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش... از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود. _خوبی ارشیا؟ _بله... چه خبره که دوییدی؟ _ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری _حالا تموم شد؟ بریم؟! _بله الان ماشینو از پارک درمیارم با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی.. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 فرار از جهنم📝 ـ : ✍وسوسه . 💐حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… . .💐– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی … کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… . 💐بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … . .💐– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم … 💐نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم … – دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ … 💐– هی گارسن … دو تا دام پریگنون … نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم … 💐– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی… کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست … 💐شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ❤️اول هفته تون عالی 🌸یک روز قشنگ 🌼یک دل خـوش 🌺یک لب خنـدان 🌸یک تن سالــم 🌼و گشوده شدن 🌺هزار در خوشبختی 🌸به روی تک تکتون 🌼دعای امروز ماست 🌺برای تک تک شما روزتون زیبا و در پناه خدا 💐 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸✨سر و گوشش زیاد میجنبید. دخترخاله‌ی رجبعلی را میگویم. عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود. عاشق پسرخاله‌‌ی جوان یک لا قبائی که کارگر ساده‌ی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم. بدجوری عاشقش شده بود. آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینه‌چاکش هم نبود. دخترخاله‌ی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی را به گناه انداخته و نهایتا به وصال او نائل شود. و این فرصت مهیا شد!آن هم در روزی که مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به رجبعلی داده بود تا برای خاله اش ببرد. رجبعلی رسید به خانه‌ی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، رجبعلی» و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل رجبعلی، خاله‌ات هم هست». رجبعلی وارد شد و سلام و علیکی با دخترخاله‌اش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست! تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب درب خانه قفل شده و دخترخاله هم .... با خودش گفت: «رجبعلی! خدا می تواند تو را بارها و بارها امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن». پس تأملی کرد و به محضر خداوند عرضه داشت: «خدایا! من این گناه را به خاطر رضای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن».و توسط پنجره از آن خانه فرار کرد و برگشت به خانه‌ی خود تا استراحت کند. صبح از خواب بلند شد و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد و با کمال تعجب دید خیابان پر از حیوانات اهلی و وحشی شده است !!آری! چشم برزخی رجبعلی در اثر چشم‌پوشی از یک گناهِ حاضر و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود و این چشم‌پوشی، آغازی شد برای سیر و سلوک و صعود معنوی "شیخ رجبعلی خیاط" تا اینکه کسب کند مقامات عالیه معنوی را. چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!! برای عارف شدن، نیاز نیست به چهل - پنجاه سال چله گرفتن و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا و ننوشیدن آن آشامیدنی. نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه! اما "اصل" چیز دیگری است. بیهوده نبود که مرحوم بهجت تاکید میفرمودند بر این نکته که: راه واقعی عرفان "ترک گناه است✨ 📚 کیمیای محبت، حجة الاسلام محمدی ری شهری 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نويسنده كتاب معادشناسى، علامه سيد محمد حسين حسينى نقل مىكند: دوستى به نام دكتر حسين احسان داشتم، زمستانها شش ماه به كربلا مسافرت مىكرد و در آنجا مطب داشت و از فقراء مزد نمىگرفت، بسيار شخص باصفا و خيرانديش بود كه حدود پانزده سال قبل از دنيا رفت، او نقل مىكرد، براى زيارت به كاظمين مشرف شدم در كنار شط دجله ديدم جنازهاى را با ماشين آوردند و پياده كردند و بر دوش گرفتند و به طرف حرم مطهر امام كاظم (عليه السلام) و امام محمد تقى (عليه السلام) بردند، من هم كه عازم حرم بودند، به دنبال جنازه حركت كردم، ناگاه ديدم يك سگ سياه و وحشت انگيز بر روى جنازه نشسته است، بسيار تعجب كردم، با خود مىگفتم، چرا آن سگ روى جنازه رفته، ولى متوجه نبودم كه آن سگ بدن برزخى آن جنازه است، نه سگ خارجى، از افرادى كه نزديكم بودم پرسيدم: روى جنازه چيست؟. گفتند: چيزى نيست، همان پارچهاى است كه مىبينى، در اين هنگام دريافتم، آن سگى را كه مىبينم شكلى مثالى و برزخى صاحب آن جنازه است كه تنها من مىبينم ولى ديگران نمىبينند، ديگر چيزى نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانيدند، هنگام ورود به صحن ديدم آن سگ از روى تابوت به پائين پريد و در گوشهاى در بيرون صحن ايستاد، تا اين كه آن جنازه را طواف دادند و بيرون آوردند، ديدم دوباره آن سگ به روى تابوت پريد و بر بالاى آن جنازه رفت. صاحب آن جنازه يك فرد مجرم و متجاوزى بود كه صورت برزخى او به صورت سگ، مجسم شده بود، و چون مرحوم دكتر حسين احسان داراى صفاى باطن، و ذهن پاك بود، داراى چشم برزخى شده و آن منظره را مىديد، ولى ديگران چيزى نمی ديدند 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐سلام بر دیدگان معصومی که عصمت، ناخدای دریای نگاهش بود. 💐سلام بر تو، بانوی آبها و آیینه ها! 💐سلام بر تو، زیباترین مطلع غزلهای عاشقی! 💐سلام بر نجابت دستها و کرامت نگاههایت! 💐«اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطمة معصومه» 💐معصومه، یعنی قداست مریم و عصمت فاطمه و ادامه قصه غصه های زینب در جستجوی برادر 💐۲۳ ربیع الاول سالروز ورود کریمه اهل بیت به شهر قم خجسته باد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔 🍃 نویسنده: 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده.. من دروغ گفته بودم؟ من خودمو مجرد نشون داده بودم؟! من دخترمو قایم کرده بودم؟! اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!! درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم.. اما برام سخت بود.. بی محلی سخت بود.. باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده.. آزارم داد.. حس حقارت بهم دست داد.. بقول زهرا "پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر" سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم.. اما باید قوی میبودم.. مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت: -استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟ و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن... قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی.. زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش.. میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز.. و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه: +احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟! و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد... آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم" اتمام کلاس که اعلام شد.. مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی.. قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛ +خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها... زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون.. هنگ کردم.. تقریبا نفسم بالا نمیومد بچها یکی یکی از کنارم رد شدن.. تنه میزدن و رد میشدن... اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم.. زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار.. +دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت.. همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا... -به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش.. چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه.. چی گفت الان... نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام.. -آقای پارسا؟؟! سرشو انداخت پایین.. -خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین..... اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم... بلند بلند گریه کردم.. چقدر ضعیف شده بودم این روزا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞💞💞💞💞💞💞💞 💔 🍃 نویسنده: 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت.. -ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم.. بین هق هقام فقط تونستم بگم.. +اون اون فکر میکنه من همه رو از راه..... آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت.. -لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع.. صورتمو پاک کردم... -میخواین چیکار کنین؟ +شما،، فقط،، میاین.. زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون.. نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا.. دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس.. تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم.. -زهرا میخواد چیکار کنه... +من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره.. توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه... -زهرا تو که میدونی +اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه.. رسیدیم تو حیاط .. آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت.. جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ... کنار در ورودی و کافه .. ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن.. رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم... یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت.. -بزرگترتو آووردی ابجی؟؟! خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن! خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد.. -نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم.. بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد.. -ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی.. نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم... هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد.. -اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد.. حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟ میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟ نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود.. خوشحال شدم از حمایتی که کرد.. خیلی خوشحال شدم... احساس پرواز داشتم.. بلاخره از حقم دفاع شده بود... +کافیه!! صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه" ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662