eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بخونید خیلی تأثیر گذاره آیا فشار قبر واقعیت دارد ؟ جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود. این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند. یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم می‌باشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن. بعد از مرگ اولین اتفاقی که می‌افتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسان‌هاست. این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است. با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند. این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست. این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد. اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد. Tچون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد. یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد. بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود. وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند. به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ. 💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم 👤 استاد الهی قمشه‌‌ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴🔴حکایت 🔴میگن‌‌‌ ملانصرالدین برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول 30 تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده. زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمش‌هارو می‌بینه و میگه بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری! پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش! بعد از چند روز مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟ اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمش‌ها باشه، امسال عیدی در کار نیست ! 🔴حالا وضعیت ما هم همینه، معلوم نیست ! کی کرونا از بین میره کی اختلاس تموم میشه کی ترامپ از کار برکنار میشه کی قیمت خودرو پایین میاد کی قیمت ارز و دلار پایین میاد کی قیمت سکه پایین میاد کی میتونیم نفت بفروشیم کی میتونیم خونه بخریم کی برجام به سرانجام میرسه و و و... 🔴تنها چیزی که معلومه عمر منو شماست که داره می‌گذره! میگن وضع کشمشیه همینه‌هاااا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یک پست متفاوت 👇🏼 ⚛ روش ژاپنی ها برای سم زدایی از بدن و درمان انواع بیماری ها: - هر روز صبح زود از خواب بیدار شوید و 4 لیوان آب ولرم (یک لیتر) با معده خالی بخورید. حتما باید آب گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند،(ولرم نزدیک به گرم) باشد. در یکی از لیوان های آب گرم نصف لیموترش تازه بچکانید (فقط یکی از 4 لیوان ) و تا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید و پس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید( از آب تصفیه شده و یا جوشیده استفاده کنید). - بعضی از افراد یا بیماران در اوایل برای نوشیدن 4 لیوان در یک وقت مشکل دارند می توانند در ابتدا کمتر آب بنوشند و اندک اندک به 4 لیوان برسانید. - این روش برای بیماری های زیر مفید است: - مشکلات معده ( 10 روز مصرف) -بیماری های مجاری ادرار (10 روز) - چربی (4 ماه) - قند (یک ماه) - فشار خون (یک ماه) - سردرد (3 روز) - کم خونی (یک ماه) - مشکلات تنفسی (4 ماه) ✅ ژاپنی ها برای بیماری های صعب العلاج این روش را تا 9 ماه ادامه میدهند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ترخون خشک را نرم بساييد و جای نمک در غذا بريزيد ! هم طعم نمک را احساس ميكنيد ، هم فشار خون را تنظيم ميكند و هم چاقي ايجاد شده در اثر تجمع آب دربافتهاي بدن را بر طرف ميسازد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش دستبند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
قبل از حموم داشتم لباسمو ازتو کمد پیدا میکردیم که چشم رومینا به یه نیم تاب شیک واسپورت افتاد -وایی ی ی ی اینو نگاه چه خوشگله -قابل شمارو نداره -خیلی قشنگه -گفتم که قابل شما رو نداره ببین برچسبش روشه هنوز نپوشیدمش _مرسی عزیزم واسه چی نپوشیدیش بس خیلی وقت خریدم ولی موقعیتش جور نشده بپوشم تازه یه شلوارک کوتاه اسپورتم داره باهم ست ان رفتم سمت کمد و اونم پیدا کردم ودادم دستش - بیا بپوش ببینم بهت میاد -نه نمیشه الان باید برم حموم -خوب بعد حموم بپوش -برو بابا هوا سرده -بیرون سرد خونه تون خیلی هم گرمه -بیخیال رومینا -ای کلک اینو خریدی فقط برا دانیال جونت بپوشی دلشو آب کنی -نه بابا پیش اون بیچاره از این جور لباسها اصلا نمیپوشم تو سرت عقل نداری که میگم نمیفهمی همینه دیگه اینم نمونه اش خره باهمین لباسها زنهای مردم مردهاشونو رو خرمیکنند مخصوصا یکی مثل تو که بزنم به تخته هیکلت خیلی خیلی قشنگه باید یاد بگیری این کارهارو.... _برو بابا _اینا میذارم بعد از حموم میپوشیشون من ببینم ،بگو چشم _باشه بابا باشه _رفتم حموم و برگشتم ولباس رو پوشیدم انصافا خیلی بهم میومد دیدیش ؟ حالا درش بیارم؟ _لازم نکرده جان بذار تو تنت بمونه ها _باشه عصر شده بود داشتیم تدارک شام رو میدادیم که تلفن رومینا زنگ زد _کی؟ _مگفتی رومینا مهمونه _حالا من چکارکنم الان _همیشه اون خروس بی محلن _عصبانی گوشی رو قطع کرد -چی شده؟ _هیچی بابا این عمه ی شهیاد که همه اش خروس بی محل زنگ زده که شام میان خونه ی ما _خوب شهیاد میگفت بهشون که مهمونی _اون گفته میایم اینم گفته قدمتون رو چشم _خوب الان میخوای چکار کنی -هیچی دیگه باید حاضر شم شهیاد میاد دنبالم که بریم _چه بد -راستی تو میخوای چکار کنی _هیچی _وا یعنی شب تنها میخوای بمونی _خوب آره مگه چی میشه _نه خطرناکه _نه بابا چه خطری فوقش میرم خونه ی مامان اینا _باشه فقط هرجا میری برو ولی تنها نمون باشه _نیم ساعت بعد شهیاد اومد دنبال رومینا و رفتند _رومینا که رفت رفتم رو کاناپه ولو شدم با رفتن رومینا دیگه حال غذا درست کردنم نداشتم همونجور که داشتم تلویزیون ونگاه میکرد چشم سنگین شدند وخوابم برد گرسنگی باعث شد تا از خواب خوشی که میدیدم بیرون بیام احساس ضعف شدیدی میکردم پتو رو که کنار میزدم متوجه چیزی شدم صبح شده بود .اما مسئله ی این نبود مسئله این بود که تا اونجا کی یادم میومد من رو کاناپه خوابم برده بود ولی الان تو اتاقمم نمیدونم چرا ولی ترسی افتاد به قلبم. من چه جوری اومدم اینجا؟ ولی خیلی زود بر ترسم غلبه کردم به خودم تلقین کردم که شاید وقتی خیلی خواب آلود بودم اومدم واسه همین یادم نمیاد گرسنگی اجازه فکر کردن بیشتر رو نداد از پله ها رفتم پایین ورفتم سمت آشپزخونه شیشه آب رو برداشتم وبا قوطی خرما. یه لیوان آب برای خودم ریختم برگشتم که آب رو بذارم تو یخچال که متوجه ی حضور یک نفر ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عکس العملی نشون نداد -دانیال تو رو خدا...برا کسی اتفاقی افتاده _نه اتفاقی نیفتاده چند بار بگم -پس تو واسه چی زودتر برگشتی _صاحب کار خارج از کشور بود مشکلی پیش اومده براش نتونسته بود بیاد ایران همین _پس تو چته؟؟ دیگه؟ _سکوت کرد با دستام شونه هاشو گرفتم :چرا حالت خوش نیست؟بگو _چشمهاشو باز کرد ونگام کرد بی هیچ حرفی طوری نگام میکرد که انگار برای اولین بار که منو میبینه همون طور که زل زده بود به من جواب داد:تو راست میگی من اصلا حالم خوش نیست اصلا.. _پس پاشو بریم دکتر پوزخندی زدوگفت:دوای درد من پیش هیچ دکتری نیست -منظورت چیه؟ باز نگاشو ازم گرفت دستشو محکمتر مشت کردو گفت:سوگند پاشو برو بذار خودم با دردهام بسازم _نمیشه ناسلامتی من همسرتم شریک زندگیتم .زن شریک دردهای مرد.به من بگو چی ناراحتت کرده شاید آرومتر بشی لبخند تلخی زد:همسر شریک زندگی شریک غم ....چه حرفهای مسخره ای -عیب نداره مسخره ام کن ولی تا نگی چته من دست بردار نیستم _از تختش بلند شد وایستاد پشت به من :من هیچی ایم نیست خیلی هم حالم خوبه نیاز به همدرد هم ندارم توهم بهتر گیر ندی وتنهام بذاری همین الان .این بنفع ته فهمیدی؟ _لحن آمرانه ای داشت لحنش آزارم داد داشت منو از اتاقش مینداخت بیرون _بلند شدم ایستادم درست پیش سرش و با حالت عصبی گفتم :من خودم میدونم چی به نفعمه چی بنفعم نیست لازم نیست تو برام تعیین تکلیف کنی فهمیدی؟ برگشت سمتم وگفت :ده لامصب نمیفهمی نمیدونی اگه میفهمیدی که یه لحظه ام اینجا واینمستادی؟ -نمیفهمی که من حالم خوش نیست خرابم. _مراقب حرف زدنت باش من چی رو نمیفهمم دارم با خودم میجنگم _من که از اولش دارم میگم تو یه چیزیت هست _خوب پس چرا هنوز وایستادی اینجاو نمیری -نمیرم چون میخوام بفهمم دردت چیه؟چه بلایی سرت اومده _مگه برا تو مهمه من چه مرگمه؟ -اگه مهم نبود که اینجا واینستاده بودم با تردید نگام کرد امروز طرز نگاش با بقیه روزها فرق داشت:شاید بعدا برات گفتم الان خسته ام میخوام برم حموم بهش نزدیکتر شدم وگفتم _چرا بعدا, نمیشه همین حالا بگی؟ -نه نمیشه _اصرار رو بی فایده دیدم انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد با دلخوری گفتم:باشه هر جور راحتی _خواستم از کنارش رد بشم که دستشو انداخت دور کمرم تماس دستهای گرمش با تن سرد من یه شوک کوچیکی به من داد تازه متوجه لباسهام شدم. آروم دم گوشم گفت:هوا خوب نیست لباس بهتری بپوش _برگشتم نگاش کردم چشم در چشم . _چشمهاش یه دنیا حرف برام داشتند از اتاقش زدم بیرون پله ها رو بالا رفتم وخودم رو تختم انداختم تازه متوجه حرف هاش شده بوم از صبح که بیدارشدم متوجه لباسم نبودم فکرم درگیر اومدن دانیال و کارهاش شده بود خودمو از یاد برده بود الان میفهمم چی به چیه ... تا شب از اتاقم بیرون نیومدم حالم خوب نبود شب لباس هامو عوض کردم آروم از پله ها رفتم پایین خونه درتاریکی وسکوت بود چراغ اتاق دانیال هم خاموش بود رفتم سمت آشپزخونه وچندتا بیسکویت برداشتم و خوردم _داشتم برمیگشتم که صدای دانیال رو شنیدم -بیا بشین باهات حرف دارم _برگشتم تو تاریکی نگاه کردم رو کاناپه نشسته بود فقط نور کمی از کوچه میتابید و با کمک اون تونستم تشخیصش بدم خواستم چراغ ها رو روشن کنم که دانیال نذاشت -روشنشون نکن ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_دهنتو وا کن _بده خودم میخورم _گفتم دهنت باز کن بگو چشم خانومی راهمو گرفتم رفتم سمت پذیرایی احساسات گنگی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحالیم برای رومینا بود وناراحتیم برای خودم دیدن زندگی رومینا منو بفکر فرو برد شب قبل از خواب به رویاهای کودکانه ای که با رومینا داشتم فکر کردم چه زندگی هایی که برای خودمون تصور نکرده بودیم هر دو آرزو داشتیم پولدار بشیم هر روز یه جای دنیا رو گز کنیم دکتری بگیریم ومهمتر از همه عاشق یکی بشیم وباهاش ازدواج وخوشبخت بشیم _رومینا پولدار نبود دکتری هم نداشت نمیتونست هر روز یه جای دنیا رو بگرده اما عاشق بود و همین برای خوشبختیش کافی بود اما من چی ... _من پولدارم تصمیم دارم دکتری بگیرم وکافیه اراده کنم وبتونم برم هر جای دنیارو که دوست دارم ببینم اما خوشبخت نیستم که هیچ خیلی هم احساس بدبختی دارم... _دروغ چرا هر روز که تنها میشنم تو خونه سعی میکنم نکات مثبت دانیال رو به خودم یادآوری کنم تا بلکه بتونم یه کم فقط یه کم دوستش داشته باشم اما لا مصب نمیشه که نمیشه... _خوشبختی رومینا بدبختی مو بیشتر به رخم کشید _بغضم ترکید وگریه کردم برای خودم برای رویاهام حتی برای دانیال هم گریه کردم امروز حسرت رو توچشمهای اونم دیدم سرنوشت چه بد برای ما نوشت...... _تو اتاقم نشسته بودم وداشتم قبل خواب کتاب میخوندم که دانیال در اتاقم رو زدو داخل اتاقم شد -من فردا عصر قرار برم شمال دو روزه میرم وبرمیگردم با خانواده ات هماهنگ کنیا اونا بیان اینجا یا تو برو خونه شون -واسه چی میری شمال؟ یه پروژه ی کاری گرفتیم اونجا -باشه &شب قبل از خواب یه فکری به ذهنم رسید چند وقتی بود که من و رومینا میخواستیم بریم کوه ولی جور نمیشد تصمیم گرفتم ازش دعوت کنم تا فردا بیاد وشب پیش من بمونه وبعد صبح باهم بزنیم به دل کوه صبح بلند شدم وبهش زنگ زدم اولش قبول نمیکرد و میگفت تدریس دارم واز اینجور بهونه ها ی الکی اما بالاخره تونستم راضیش کنم که بیاد تا باهم یه روز مجردی خوب رو بگذرونیم عصر دانیال اومد وسایلهاشو جمع کرده بود -خوب چه خبر؟تو میری پیش مامنت اینا یا اون میان اینجا؟ -هیچ کدوم -یعنی چی هیچکدوم -قراره رومینا بیاد تنها نباشیم بهتر بود میرفتی خونه ی مامانت اینا اینجوری خیالم راحتتر بود -تو نگران من نباش -قراره کی بیاد؟ ساعت هشت میاد کلاس داره بعد اون میاد -پس من برم دیرم شده خدا حافظ داشت از در میرفت بیرون که صداش زدم -دانیال -جونم -رسیدی زنگ بزن _با این حرف من برگشت ونگاه معناداری بهم کرد وبعد لبخندی زدو گفت چشم -همینجوری میخوام خیالم راحت بشه که سالم رسیدی _ خانومی کار دیگه ای نداری؟ -نه فقط آروم رانندگی کن -چشم امردیگه نداری -هیچی دیگه مواظب خودت باش خدا حافظ لبخند قشنگی و زدوگفت- توهم مواظبت خودت باش خداحافظ شب رومینا اومد و یه جشن مجردی دور هم برپا کردیم کلی پاستیل و لواشک وپفک خوردیم و بقول خودمونی کلی هم غیبت کردیم _شب دانیال زنگ زد و گفت که رسیده از طرفی هم مطمئن شد رومینا اومده تا خیالش راحت شه _شب زود گرفتیم خوابیدیم وصبح بلند شدیم رفتیم کوه کلی تفریح کردیم وکلی هم عکس گرفتیم ناهار رو باهم خودیم وبعد برگشتیم خونه ی ما خیلی خسته بودیم رفتیم حموم وتا یه کم خستگیمون رفع شه قبل از حموم داشتم لباسمو ازتو کمد پیدا میکردیم که .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_متوجه حضور یک نفر جلوی در آشپزخونه شدم زهرم ترکید چنان ترسیدم که شیشه از دستم افتاد و شکست صدای شکستن بدجور تو فضا پیچید _خیلی ترسیده بودم دست وپامو گم کرده بودم وضعم خیلی خراب بود یه ان فکر کردم قلبم ایستاده به زور به خودم اومدم _دانیال بود که به دیوار تکیه کرده بود داشت خیلی ریلکس منو نگاه میکرد خیلی عصبانی شدم میخواستم خفه اش کنم ولی فعلا قدرت کاری رو نداشتم به زور تونستم بگم :این چه وضع اومدنه مثل جن یهو پشت آدم ظاهر میشی نمیگی من از ترس سکته میکنم _همون طور که نگام میکرد گفت:حقته مگه من بهت نگفته بودم تنها تو خونه نمون؟ _تنها نبودم که رومینا پیشم بود -یا من کورم یا رومینای شما نامرئیه -خب الان که اینجا نیست رفته اصلا تو کی اومدی؟ دانیال صاف وایستاد کم کم که به خودم میومدم بیشتر متوجه وضع دانیال میشدم انگار اصلا حالش خوب نبود موهاش ژولیده بود تو چشماشم خون جمع شده بود -دیشب _دیشب ؟تو که قرار بود سه روز بری یه روز نشده برگشتی؟ -جور نشد -تو حالت خوبه؟ _ نگاهشو که همینطور رو من زل بود ازم گرفت وبا حالت خاصی پشتشو به من کرد کلافه بنظر میرسید _یه قدم جلو رفتم شیشه زیردمپایی ها م صدا دادن _چیزی شده؟ _جواب نداد چند لحظه بعد برگشت وگفت نه من خوبم _جلوتر رفتم :ولی اینطور بنظر نمیاد -نیا جلو -چرا آخه؟ جوابی نداد اصلا حالت عادی نداشت نگران شدم سعی میکرد نگاشو ازم بدزده واین یعنی یه چیزی هست قدمی که جلوتر گذاشتم یه قدم عقب رفت -دانیال منو نگاه کن؟ -عکس العملی نشون نداد بجاش مشتشو بیشتر فشرد -دانیال با توام منو نگاه کن روشو برگردوند خواست بره که بازوشو گرفتم ونذاشتم دستمو که بهش زدم یه آن دستمو ناخوداگاه کشیدم تنش داغ بود بدون معطلی نزدیکتر شدم دستمو رو پیشونیش گذاشتم داغ داغ بود _میگم حالت خوب نیست میگی خوبم داری تو تب میسوزی باید بریم دکتر _چشمهاشو بسته بود دستمو کنار زدو گفت :من خوبم -تو به این میگی خوب؟یه نگاه به خودت کردی تو آینه؟آدم نگات میکنه میترسه. برگشت واز اشپزخونه ز دبیرون منم معطل نکردم دنبالش رفتم -باید بریم دکتر _وارد اتاقش شد درو بست با عصبانیت درو باز کردم رو تخت نشسته بود وسرشو بین دستاش گرفته بود -این بچه بازی ها چیه در میاری؟ بازم جلوش رو زمین نشستم و دستاشو گرفتم وانداختم پایین .سرشو بلند نکرد همون طور به پایین نگاه میکرد دستمو زیر چونه اش گذاشتم سرشو بالا آوردم زل زدم تو چشماش .نگام میکرد اما انگار نگام نمیکرد. -دانیال تورو خدا بگو چی شده اتفاقی برا کسی افتاده؟چیزی شده؟اگه خبریه به منم بگودارم میمیرم از دلشوره _باز سرشو کشید کنار روشو ازم برگردند و گفت:تنهام بذار _آخه بگو چی شده تا نگی که من جایی نمیرم -بخدا چیزی نشده فقط از اینجا برو خواهش میکنم برو التماست میکنم برو -تا نگی چی شده نمیرم همینجا بست میشینم _جوابی نداد پتوی روی تختشو تو دستش مچاله کرده بود اتاقشم مثل خودش آشفته بود . _روی تختش دراز کشید و چشماشو بست و بازوشو رو پیشونیش گذاشت تکیه مو دادم به لبه ی تخت ونشستم ۱۰-۱۵ دقیقه گذشت تو این مدت دلم هزار راه رو رفت چه چیزها که به فکرم نرسیدحالت تهوع گرفتم بلند شدم و کنارش رو تخت نشستم خم شدم روش و با دستم پیراهنشو گرفتم _دانیال بگو چی شده منم حالم خوش نیست از اضطراب و دلشوره دارم میمیرم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتم رو کاناپه ی روبه رویش نشستم _دیشب که اومدم خونه چراغ ها روشن بودن وارد پذیرایی که شدم چشم افتاد به تو. روهمین کاناپه خوابت برده بود پوزخندی زدو ادامه داد:برای اولین بار بود که اینجوری می دیدمت برای همین جور مات و ایستادم و تماشات کردم تو خواب خیلی مهربون ومعصوم میشی نمیدونم چقدر تماشات کردم یهو به خودم اومدم ومتوجه شدم که تو با این لباسها حتما سردته خواستم برم یه پتو بیارم که متوجه شدم جاتم درست وحسابی نیست برای همین تصمیم گرفتم ببرمت اتاقت البته دروغ چرا وقتی دیدم خوابی وآروم وقرار داری گفتم از فرصت استفاده کنم وبغلت کنم اولش ترسیدم نکنه بیدار شی ویه قشقرقی بپا کنی ولی بعد دیدم نه انگار خوابت سنگین شده معلوم بود خسته بودی _آروم بلندت کردم وبردمت وگذاشتمت رو تختت تورو که گذاشتم خواستم برگردم ولی دیدم نمیتونم دل بکنم برای همین نشستم کنار تخت وباز نگات کردم سکوت کرد ومنتظر شدم تا بقیه ی حرف هاشو بگه دیشب دوست داشتنی تر از همیشه شده بود چهره ات آرامش خاصی داشت که نمیذاشت چشم هامو ازت بردارم اما برعکس تو من آرام وقرار نداشتم پر از تشویش بودم درونم جنگی برپا بود _سرشو بلند کردونگام کرد نگات میکردم وباخودم میگفتم هی پسر نگاش کن اینی که روی این تخت اینقدر آروم خوابیده شرعا و قانونا مال تویه اسمش تو شناسنامه ی تویه اما فقط همون اسمشه که مال تویه درحقیقت اون اصلا مال تو نیست خیلی دورتر ازت ایستاده نه روحش ونه جسمش هیشکدوم مال تو نیست اون برای تو دور از دسترس _دوباره سکوت کرد:یه چیزی بهم میگفت که پسر الان وقتشه الان میتونی اونو مال خودت کنی _با شنیدن این حرف درونم لرزید ترسی به دلم افتاد -اماچیز قویتر بهم گفت نه تو نباید همچین کاری کنی چه اهمیتی داره جسمش مال توباشه وقتی روحش مال تو نخواهد بود اگه همچین کاری بکنی شاید اونو برای همیشه از دست بدی اون روزنه ی امیدی هم که مونده بسته میشه _تا نزدیک هایی صبح این جنگ ها ادامه داشت تا اینکه دیدم نه نمیتونم دیگه بشینم وهمینجور تماشات کنم راستش با اینکار داشتم یه جورهایی خودمو شکنجه میدادم بلند شدم برم اما قبل رفت خم شدم وآروم پیشونیتو بوسیدم وبعد فورا از اتاقت زدم بیرون در سکوت زل زده بودیم تو چشمهای هم... -اگه اینها رو برات تعریف کردم واسه اینه که خودت خواستی بدونی چرا حالم خراب بود تمام دیشب رو نخوابیدم اتاقمو گز کردم به زمین و زمان لعنت فرستادم ازدست همه عصبانی بودم از دست خودم خودت خدا ... _دیشب سگی ترین شبی بود که تا حالا داشتم صبح به زور داشتم خودمو آروم میکردم که صدای پاهاتو شنیدم که از پله ها اومدی پایین خیلی زور زدم از اتاقم نیام بیرون اما دلم راه نیومد باهام برای همین خودم و رسوندم بهت _لبخند تلخی زدو ادامه داد:دیدنت مثل نمکی بود که رو زخم دلم پاشید چشم هامو میبستم تا نبینمت دستشو گذاشت رو قلبش: ولی تو نمیذاشتی تو با اصرارت با نزدیک شدنت بهم دردشو بیشتر میکردی.... _ساکت شد و نگام کرد _صبح وقتی ازت میخواستم بری باید میرفتی وعذابم نمیدادی.. _سرشو تکیه داد به کاناپه وساکت شد _نمیدونستم چی بگم هنوز هم داشتم حرف هاشو تجزیه وتحلیل میکردم نمیدونم چقدر تو همون حالت نشستیم اما کمی بعد ترجیح دادم بلند شم برم من:فکر کنم تنهایی برای هردومون بهتر باشه داشتم پله ها رو بالا میرفتم که گفت:دیشب خیلی شانس آوردی که یه کاری دست خودم وخودت ندادم خیلی... _دیگه هیچ وقت اون لباسهاتو نپوش چون قول نمیدم که دفعه ی بعدی بتونم اینطور راحت ازت بگذرم.... _مدت ها بود که ازخونه نشینی وبیکاری خسته شده بودم من اهل بیکاری نبودم تا حالام زیاد دوام آورده بودم وقتی این موضوع رو بادانیال مطرح کردم پیشنهاد داد که تو شرکت خودش کار کنم منم بد ندیدم وقبولش کردم گفت حتی مواقعی که حضورم در شرکت وسر ساختمون ضروری نباشه میتونم کارهامو انجام بدم این دیگه خیلی خوب میشد چون وقتی خونه باشم هم به کارهای خونه میرسم وهم در آرامش بیشتری کارهامو انجام میدادم از فردای همون روز دانیال یه کار برام آورد کارهای محاسباتی ستون گذاری یه ساختمون ساده بود برای شروع خوب بود. _فردا روز تولدم بوداین اولین تولدی بود که تو خونه ی پدرو مادرم نبود برای همین تصمیم گرفتم که فردا عصر یه کیک کوچیک بگیرم وبریم خونه ی مامانم اینا واونجا دورهم یه جشن خیلی کوچیک وخودمونی بگیریم.اما دانیال داشت برنامه بهم میزد... عصرکه نشسته بودم سرم به کارم مشغول بود دوتا چای ریخت وآورد کنارم نشست -فردا مهمونی دعوتیم -چی؟ -گفتم فردا مهمونی دعوتیم -چه مهمونی ؟ - جشن نامزدی یکی از دوستامه میریم اونجا -من فردا جایی نمیرم باتعجب نگام کرد یعنی چی جایی نمیرم -یعنی اینکه فردا عصر میخوام برم خونه ی مامانم اینا -خونه مامانت اینا -بله خونه مامانم اینا.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همنوازی زیبای این فسقلی و با اقای زندوکیلی ببینید و لذت ببرید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 مرد فقیری از خدا سوال کرد : چرا من اینقدر فقیر هستم ...؟ خدا پاسخ داد : چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی ... مرد گفت : من چیزی ندارم که ببخشم ؟ خدا پاسخ داد : دارایی هایت کم نیست...! یک صورت ، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی ! یک دهان ، که میتوانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب ، که میتوانی به روی دیگران بگشایی! چشمانی ، که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی! " فقر واقعی فقر روحی است ..." 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مگس هرگز وارد دهان بسته نمی شود. سکوت اختیار کردن ارزشمند است اما صحبت کردن در مورد چیزی که باید در مورد آن سکوت کرد،اشتباهی مهلک است. لب به سخن مگشا، مگر که چیزی بهتر از سکوت داشته باشی... سکوت گاهی هزاران معنا در بر دارد که از گفتن به دست نمی آید، و زمانی فرا میرسد که سکوت، بیش از همه گفته ها مقصود را میرساند. با دیگران کم حرف بزن با خودت بسیار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌‎💫 ده ثانیه ، فقط ده ثانیه تصور کنيد داريد «لیمو ترش» ميخوريد ، ببینید دهانتون بزاق ترشح ميکنه. ‌این مثال رو زدم که بگم چطور با ده ثانیه فکر کردن به لیمو ترش اینقدر بدن ما واکنش میده، اونوقت مقايسه کنيد که وقتي شما ده دقیقه؛ ده ساعت، ده روز يا ده سال به اتفاقات و مسائل منفی تمرکز می کنيد يا ساعتها عصبانی هستيد يا استرس و اضطراب يا کينه در ذهنتون داريد چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم جسمی و روحی شما میذاره و برعکسش هم همینطوره که شما اگر ده ثانیه و ده دقیقه؛ ده روز، ده سال به مسايل مثبت و خوب فکر کنید جسم و روح شما واکنش های مثبتی نشون ميدن و سرشار از انرژی ميشيد. ‌مثال لیمو ترش یادت باشه، تا افکار منفی اومد تو سرت بدون که اگه تا 20 ثانیه ادامه شون بدی، دیگه داری تیشه به ریشه زندگیت میزنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 هرکس معناً و مادتاً آنچه داشت همه را عرضه کرده به گفته علامه دهخدا در کتاب امثال و حکم :« همه فضایل خویش بگفت و بنمود » و دیگر چیزی از گفتنی و نمودنی نداشته باشد اصطلاحاً درباره چنین کس می گویند : چنته اش خالی شد و یا به عبارت دیگر گفته می شود :« دیگر چیزی در چنته ندارد .» قبلا باید دانست چنته مخفف چند تا و یا چند تایی است و آن لوله مجوف سیلندری به طول پنج شش گره و به قطر بیش و کم دو سه گره از جنس چرم یا پارچه جاندار چرم دوزی شده و یا از جنس قالی و قالیچه گویند که به اندازه های بزرگتر و کوچکتر می ساختند و دری برای آن تعبیه می کردند و قیشهای چرمی بالایش می دوختند و این قیشها را به سروته قیش پهن چرمی متصل کرده چند تا یا چند تایی محفظه برای گذاشتن لوازم ضروری مسافرت در آن ترتیب می دادند. اگر مسافر سواره بود این چنته را به قاچ زین و یا جلوی پالان مرکوب می بست وکجاوه نشینها و پالکی نشینها به محل خود می بستند . قلیان کشها که هر تنباکویی را نمی کشیدند ، به داشتن چنته علاقه مخصوص داشته تنباکوی اختصاصی ولوازم قلیان کشی را به وسیله چنته همراه می بردند. جامی در ایام جوانی درزمان شاهرخ ضمن مسافرتهای خود از هرات به سمرقند با سعدالدین کاشغری و همچنین علی قوشچی که از مشاهیرعلمای عامه و محقق بوده است ملاقات کرد.گویند قوشچی در حالی که به رسم ترکان چنته ای حمایل کرده بود به محضرجامی آمد و چندین مسئله بسیار مشکل از او سئوال نمود. با آنکه جواب دادن به هر یک از آن سئوالات مستلزم وقت کافی ومداقه بود مع هذا جامی تمام سئوالات را بدون تامل وتفکر جواب داد . قوشچی که انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آن همه فضل و دانش متحیر مانده سکوت اختیار کرد . جامی چون سکوت قوشچی را دید اشاره به چنته اش کرده از باب طنزو تعریض گفت :« مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند ؟» این عبارت فصیح و بلیغ چون از زبان عارف دانشمندی همچون جامی جاری شده بود از آن تاریخ رفته رفته بر سر زبانها افتاده در رابطه با بضاعت علمی و سرمایه معنوی مورد استفاده قرار گرفته است . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🥀 پادشاهی 2 شاهین گرفت، آن‌ها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. اما یکی از آن‌ها از روی شاخه‌ای که نشسته بود پرواز نمی‌کرد... پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می‌گیرد. کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم! گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم آسوده و رها زندگی کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه کشتی بانان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز شادمان شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد به دست ایرانیان افتاده بود، آن را، گنج باد آورده نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند. این گنج باد آورده دو بار از خزانه ی خسرو پرویز به سرقت رفت و یک بار هم در سال 628 میلادی بود که هرقل، تیسفون را غارت کرد که اتفاقا همه از این گنج باد آورده بوده است و از آن تاریخ، عبارت ”باد آورده را باد می برد” به ضرب المثل تبدیل گردیده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.» زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است. از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟ درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛ هرچه کني به خود کني ؛ گر همه نيک و بد کني.👏👏👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 یکی از مشایخ حاتم را پرسید: نماز چگونه کنی؟ گفت: چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم. گفت: ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم، و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود، و صراط زیر قدم خود دارم، و ملک الموت را پس پشت خود انگارم، و دل را به خدای سپارم. آنگاه تکبیرگویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر بگویم. نماز من این چنین بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔺بخونید قشنگه! از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو👌 🔹با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام. 1- سر وعده اومد در خونه مون، سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول 2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده... 3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه. 4- بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها! گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم. 5- رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه. 6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبوردی دستش بود. گفت 4 تا 5 هزارتومن. 4 تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد نمی‌ارزید! گفت: میدونم. گناه داره تو آفتاب وایساده! 7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی! اینجوری میگه کاسبی کردم. 8-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد، میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم... 9-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چند بهش میدی؟! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن. 10-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه. 🔹میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟! 3هزار تومن! یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.‌ به من اجازه نمیداد حساب کنم. میدونین شغل رفیق من چه بود؟! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت. میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85 میدونین چن سالش بود؟! 34 سال میدونین من چه کاره بودم؟! کارمند بودم، باغ هم داشتم. میدونین چه ماشینی داشتم؟ 206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره! 🔸دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده ی مخلص خدا بودن ؛ به حرکته نه ادعا 🔻بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرند، راستی چند تا از ماها بنده مخلص خداییم؟❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌼بی‌سوادی یعنی... ملتِ بی‌سواد، زاده نمی‌شود، ساخته می‌شود! بی سوادی ربطی به معلومات و تحصیلات ندارد! بی سوادی یعنی: شبکه‌ی محبوبِ اجتماعی را که باز می‌کنی، تمامِ صفحات پر باشد از روزمرگیِ آدم معروف‌ها، مسخره بازیِ معروف نماها، قضاوت‌هایِ بی سرو ته، و توهین‌هایِ شرم‌آور ! نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد، نه از چهار کلام حرفِ حساب! بی سوادی یعنی: تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی "به بهشت نمی‌روم اگر مادرم آنجا نباشد" و کمی آن طرف‌تر ، مادرت از بی توجهی‌ات بغض کرده باشد! بی سوادی یعنی: مسیرِ تمامِ لباس فروشی و آرایشگاه‌هایِ شهر را از حفظ باشی، اما حتی یک‌بار هم گذرت به کتابفروشی نیفتاده باشد ... این بی سوادیِ مدرن دارد فرهنگمان را از ریشه می‌خشکانَد، حواستان هست ؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴 قلمی از قلمدان قاضی افتاد شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟ مرد گفت: هر چه هست باشد تو خانه مرا با آن ویران کردی... 🖊عبید زاکانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.» زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است. از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟ درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛ هرچه کني به خود کني ؛ گر همه نيک و بد کني.👏👏👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👈 هرگز پوست مرغ را نخورید! 🔹 در خانم‌ها باعث: پرمویی، جوش و کیست تخمدان می‌شود ! در آقایان باعث: آکنه‌های شدید و نارسایی در هورمون می‌شود ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چـطوری سردردهای چند روزه و طولانی مدت رو ازبین ببریم؟ 👈 ۱لیوان آب رو به نقطه جوش برسونید و 20 گرم زنجبیل رو بهش اضافه کنید و پس از 10 دقیقه میل کنید از این ترکیب روزی 2 فنجان بخورید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_خوب پس فردا برو _نمیشه -چرا نمیشه؟ -واسه اینکه فردا... _ادامه ی حرفمو خوردم باخودم گفتم اون که یادش نیست تولد منه بهتره منم بهش نگم فردا یه حالی ازش بگیرم _فردا چی؟ فردا هیچی فقط من دلم برای مامانم اینا تنگ شده _میخوای الان پاشو بریم ببینشون _الان ؟ یه نگاه به ساعتت کردی؟ساعت نه شبه ما تا برسیم اونجا میشه ده _راست میگی.ولی نمیشه فردا نریم جشن دوستم _چرا نمیشه یه عذری بیار بگو ببخشید نشد بیام -بابا نمیشه من مهمون ویژه شون هستم _اونوقت چرا مثلا؟ -برای اینکه من باعث وبانی این ازدواجم -یعنی چی؟ -قضیه اش مفصله خلاصه اش اینکه یه بار این دوستام با من اومده بود دانشگاه ما بعد از یه دختر همکلاسی ما خوشش اومده بواز شانسم من و اون دختر یه دوستی باهم داشتیم بعد من بانی آشنایی اون شدم اونا باهم دوست شدن الانم بعد چند سال میخوان ازدواج کنن برا همین منو باعث رسیدنشون بهم میدونند الان فهمیدی چی شد؟من هم دوست دامادم هم دوست عروس باید برم نمیشه نرم پوزخندی زدم تکرار کردم:دوست عروس.چه جالب عروس خانم قبلا دوست دختر شما بودن اونوقت؟؟ نگام کرد لبخندی زد:چه حسودیت شد؟ من و حسودی؟تو که خوب میدونی اولا حسودی تو خون من نیست دوما اگرم باشه در مورد اطرافیان تو عمرا باشه _یه ناراحتی کوچکی تو چهره اش پیدا شدوگفت :یادم رفته بود که من برا شما مهم نیستم که اطرافیانمم مهم باشن _جواب ندادم حوصله ی حرف های تکراری رو نداشتم _در ضمن فردا خیلی از بچه میان که تورو ندیدن دوست دارن تورو هم ببینن -منو ببینند؟واسه چی؟ -لبخند تلخی زدوگفت:میخوان ببینن همسر پسر یکی یه دونه ی کلاس چه شکلیه؟ _واه واه..... جواب نداد _خوب حالا چکار کنیم؟من که نمیتونم نرم خونه ی مامانم اینا حتما باید برم نمیشه نرم _مرغت یه پا داره دیگه؟ -دقیقا _چند لحظه سکوت کردو گفت:باشه بابا مراسم اونا از ساعت شش شروع میشه تا شب میریم یه دوست میشینیم اونجا برا شام نمیمونیم بلند میشیم میایم خونه ی مامانت اینا جهنم.. _فکر کردم دیدم بد نمیگه من که فقط میخوام یه دوساعت بامامان اینا باشم ویه جشن کوچیک بگیرم همون اندازه وقتم کافیه _باشه قبول ولی نریم اونجا دبه کنی هاا چون میدونی که بد میشه _نترس بابا من اهلش نیستم -باشه پس به توافق نسبتا دوستانه ای رسیدیم. صبح که از خواب بلند شدم برم صبحانه بخورم دیدم دانیال یه یاداشت چسبونده به در یخچال -عشقم میخوام امروز بهترین باشی ... کارت بانکیشو برام گذاشته بود خوشبختانه دوهفته پیش با دیانا رفته بودیم مزون لباس مادر یکی از دوستاش اونجا یه لباس مجلسی خریدم _الان فقط باید برم آرایشگاه صبحونه رو خوردم رفتم حموم و بعد یه زنگی زدم خونه ی مامانم اینا وگفتم که شب میریم خونه شون .بعد یه لباس مناسب وست با لباس خودم برای دانیال انتخاب کردم وگذاشتم رو تختش تا بپوشه _رفتم آرایشگاه ازش خواستم که آرایشمون غلیظ نکنه یه آرامش ملایم ومناسب فصل ازش خواستم اونم کارشو بلد بود شاهکار کرد دانیال زنگ زد پرسید کجام؟.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_بهش گفتم آرایشگاهم اونم گفت که ساعت ۵ میاد دنبالم . _ده دقیقه به پنج اومد رفتم پایین وسوار ماشین شدم -نگام کن _صورتمو برگردوندم طرفش ورندازش کرد وگفت:محشر شدی _با افاده ی خاصی گفتم :خودم میدونم _خندیدوگفت:دختریه از خود راضی _ماشین وروشن کردو راه افتادیم لباس های اونم بهش میومدند ولی من بهش نگفتم... _مهمونی خارج از شهر تو یه باغ برگزار میشد ساعت 5:06 رسیدیم اونجا وارد باغ شدیم ماشین وجلو عمارت باغ نگه داشت -پیاده شو -ماشین و پارک نمیکنی؟ -تو نگران اون نباش _پیاده شدم ونگاهی به عمارت انداختم چراغ هاش خاموش بودند ورقص نورها خودنمایی میکردند آهنگ لایتی هم گذاشته بودند لبخندی زدم وگفتم:فکر کنم عروس وداماد دارن میرقصن _دانیال خندیدوگفت ونه فکر نکنم هنوز زوده _خواستم برم تو که دانیال نذاشت:بذار اول من برم تو ببینم اوضاع چطوره بعد بیام باهم بریم -قبول کردم بعد ازچند دقیقه برگشت وگفت بریم وارد سالن اصلی که شدم ماتم برد همه ی خانواده و دوستام اونجا بودند ویک صدا تولدمو بهم تبریک گفتن _شوکه شدم وبرگشتم ودانیال رو نگاه کردم که فاتحانه کنارم وایستاده بود وبهم لبخند میزد باورم نمیشد چه بیصدا ویواشکی این جشن وترتیب داده بود وچه خوب بدون اطلاع من با همه هماهنگ شده بود خودشم از کار خودش راضی بود اینو از چشمهاش میشد خوند همه دورم کردند ومنو کشیدند وسط بزن وبرقصی کردند که نگو _بعد از یه مدت دانیال رفت وبا یه کیک بزرگ برگشت .یه کیک خامه ای بزرگ بود بایه قلب بزرگ روش که توش نوشته بود عشقم سوگند جان تولدت مبارک _کیک وفوت کردم وبعد از اون همه یک صدا ازم خواستند که پاشم با دانیال برقصم از من انکار واز اونا اصرار تا اینکه بالاخره کوتاه اومدم وبلند شدم وبرای اولین بار باهاش رقصیدم البته رومینا ودانیال از قبل برای این موضوع خوب نقشه کشیده بودند _اونا حتی آهنگ مناسبی انتخاب کرده بودند دانیال رقص رو خوب بلد بود با نت هماهنگ هماهنگ... _رقصمون عالی از آب دراومد بعد از رقص ما بقیه هم اومدند وسط و بساط رقص رو دوباره به پا کردند _بعد از رقص نوبت رسید به بریدن کیک وبالاخره نوبت کادوها شد هر کس چیزی برام خریده یکی عروسک یکی گردنبند یکی ست کیف وکفش مارکدارو.... . &انصافا کادو گرفتن لذت زیادی داشت .آخر از همه نوبت رسید به کادوی دانیال که یک گوشه ایستاده بود وآروم وبیصدا هیجان وخوشحالی منو تماشا میکرد و ازش لذت میبرد رومینا:خوب الان دیگه وقتشه بریم سراغ کادوی دانیال خان دانیال لبخندی زد وگفت:خوب کادوی من همین برگزاری جشن بود دیگه رومینا:د نه د این قبول نیست این جشن وظیفه تون بود کادوی اصلی لطفا... _دانیال خندید اومد جلو ویه جعبه ی کوچیک گرفت جلوم :تقدیم با عشق نگاش کردم حس قدرشناسی رو تو چشمهام و کلامم جمع کردم:ممنون واسه همه چی .. -تشکر لازم نیست خوشحالی تو برام کافیه رومینا:اوه ه ه ...دراماتیکش نکونین زود باش کادو رو باز کن مردم مردن از کنجکاوی آروم روبان جعبه رو باز کردم ونگاش کردم باورم نمیشد سوییچ یه ماشین توش بود خشکم زد باناباوری دانیالو نگاش کردم دانیال همون طور که لبخند میزد گفت:میخوای خودشو ببینی _بقیه هنوز نمیدونستند تو جعبه چیه؟رومینا اومد جلو وجعبه رو از دستم قاپید -.....oh my god -اینو نگاه سوییچو بلند کرد و نشون همه داد.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتم رو کاناپه ی روبه رویش نشستم _دیشب که اومدم خونه چراغ ها روشن بودن وارد پذیرایی که شدم چشم افتاد به تو. روهمین کاناپه خوابت برده بود پوزخندی زدو ادامه داد:برای اولین بار بود که اینجوری می دیدمت برای همین جور مات و ایستادم و تماشات کردم تو خواب خیلی مهربون ومعصوم میشی نمیدونم چقدر تماشات کردم یهو به خودم اومدم ومتوجه شدم که تو با این لباسها حتما سردته خواستم برم یه پتو بیارم که متوجه شدم جاتم درست وحسابی نیست برای همین تصمیم گرفتم ببرمت اتاقت البته دروغ چرا وقتی دیدم خوابی وآروم وقرار داری گفتم از فرصت استفاده کنم وبغلت کنم اولش ترسیدم نکنه بیدار شی ویه قشقرقی بپا کنی ولی بعد دیدم نه انگار خوابت سنگین شده معلوم بود خسته بودی _آروم بلندت کردم وبردمت وگذاشتمت رو تختت تورو که گذاشتم خواستم برگردم ولی دیدم نمیتونم دل بکنم برای همین نشستم کنار تخت وباز نگات کردم سکوت کرد ومنتظر شدم تا بقیه ی حرف هاشو بگه دیشب دوست داشتنی تر از همیشه شده بود چهره ات آرامش خاصی داشت که نمیذاشت چشم هامو ازت بردارم اما برعکس تو من آرام وقرار نداشتم پر از تشویش بودم درونم جنگی برپا بود _سرشو بلند کردونگام کرد نگات میکردم وباخودم میگفتم هی پسر نگاش کن اینی که روی این تخت اینقدر آروم خوابیده شرعا و قانونا مال تویه اسمش تو شناسنامه ی تویه اما فقط همون اسمشه که مال تویه درحقیقت اون اصلا مال تو نیست خیلی دورتر ازت ایستاده نه روحش ونه جسمش هیشکدوم مال تو نیست اون برای تو دور از دسترس _دوباره سکوت کرد:یه چیزی بهم میگفت که پسر الان وقتشه الان میتونی اونو مال خودت کنی _با شنیدن این حرف درونم لرزید ترسی به دلم افتاد -اماچیز قویتر بهم گفت نه تو نباید همچین کاری کنی چه اهمیتی داره جسمش مال توباشه وقتی روحش مال تو نخواهد بود اگه همچین کاری بکنی شاید اونو برای همیشه از دست بدی اون روزنه ی امیدی هم که مونده بسته میشه _تا نزدیک هایی صبح این جنگ ها ادامه داشت تا اینکه دیدم نه نمیتونم دیگه بشینم وهمینجور تماشات کنم راستش با اینکار داشتم یه جورهایی خودمو شکنجه میدادم بلند شدم برم اما قبل رفت خم شدم وآروم پیشونیتو بوسیدم وبعد فورا از اتاقت زدم بیرون در سکوت زل زده بودیم تو چشمهای هم... -اگه اینها رو برات تعریف کردم واسه اینه که خودت خواستی بدونی چرا حالم خراب بود تمام دیشب رو نخوابیدم اتاقمو گز کردم به زمین و زمان لعنت فرستادم ازدست همه عصبانی بودم از دست خودم خودت خدا ... _دیشب سگی ترین شبی بود که تا حالا داشتم صبح به زور داشتم خودمو آروم میکردم که صدای پاهاتو شنیدم که از پله ها اومدی پایین خیلی زور زدم از اتاقم نیام بیرون اما دلم راه نیومد باهام برای همین خودم و رسوندم بهت _لبخند تلخی زدو ادامه داد:دیدنت مثل نمکی بود که رو زخم دلم پاشید چشم هامو میبستم تا نبینمت دستشو گذاشت رو قلبش: ولی تو نمیذاشتی تو با اصرارت با نزدیک شدنت بهم دردشو بیشتر میکردی.... _ساکت شد و نگام کرد _صبح وقتی ازت میخواستم بری باید میرفتی وعذابم نمیدادی.. _سرشو تکیه داد به کاناپه وساکت شد _نمیدونستم چی بگم هنوز هم داشتم حرف هاشو تجزیه وتحلیل میکردم نمیدونم چقدر تو همون حالت نشستیم اما کمی بعد ترجیح دادم بلند شم برم من:فکر کنم تنهایی برای هردومون بهتر باشه داشتم پله ها رو بالا میرفتم که گفت:دیشب خیلی شانس آوردی که یه کاری دست خودم وخودت ندادم خیلی... _دیگه هیچ وقت اون لباسهاتو نپوش چون قول نمیدم که دفعه ی بعدی بتونم اینطور راحت ازت بگذرم.... _مدت ها بود که ازخونه نشینی وبیکاری خسته شده بودم من اهل بیکاری نبودم تا حالام زیاد دوام آورده بودم وقتی این موضوع رو بادانیال مطرح کردم پیشنهاد داد که تو شرکت خودش کار کنم منم بد ندیدم وقبولش کردم گفت حتی مواقعی که حضورم در شرکت وسر ساختمون ضروری نباشه میتونم کارهامو انجام بدم این دیگه خیلی خوب میشد چون وقتی خونه باشم هم به کارهای خونه میرسم وهم در آرامش بیشتری کارهامو انجام میدادم از فردای همون روز دانیال یه کار برام آورد کارهای محاسباتی ستون گذاری یه ساختمون ساده بود برای شروع خوب بود. _فردا روز تولدم بوداین اولین تولدی بود که تو خونه ی پدرو مادرم نبود برای همین تصمیم گرفتم که فردا عصر یه کیک کوچیک بگیرم وبریم خونه ی مامانم اینا واونجا دورهم یه جشن خیلی کوچیک وخودمونی بگیریم.اما دانیال داشت برنامه بهم میزد... عصرکه نشسته بودم سرم به کارم مشغول بود دوتا چای ریخت وآورد کنارم نشست -فردا مهمونی دعوتیم -چی؟ -گفتم فردا مهمونی دعوتیم -چه مهمونی ؟ - جشن نامزدی یکی از دوستامه میریم اونجا -من فردا جایی نمیرم باتعجب نگام کرد یعنی چی جایی نمیرم -یعنی اینکه فردا عصر میخوام برم خونه ی مامانم اینا -خونه مامانت اینا -بله خونه مامانم اینا.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال