می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت.
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد و سر زا رفت .
همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی قشنگه حتما بخونید:
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،، كپي واسه اونايي كه عاشقه مادرشونن ازاد...
.
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش 😐
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه 💙❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
می ﺷﻮﺩ همۀ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟
ﮔﺮﺩﻭﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟
و ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ.
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ بالاخره ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﺯﺭﻧﮕﯽ، ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ :
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ.
ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،
پس تا میتوانی برای آخرتت توشه ای جمع کن.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده.
از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر."
مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت:
این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟!
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
*خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سزای آدم فروشی به سبک سلطان محمود !
روزی برای سلطان محمود غزنوی کبکی آوردند که لنگ بود. فروشنده برای فروشش زر و زیوری زیاد درخواست میکرد. سلطان حکمت قیمت زیاد کبک لنگ را جویا شد. فروشنده گفت: وقتی دام پهن میکنیم برای کبکها، این کبک را نزدیک دامها رها میکنیم آوازی خوش سر میدهد و کبکهای دیگر به سراغش میآیند و در این حین در دام گرفتار میشوند. هر بار که کبک را برای شکار ببریم حتماً تعدادی زیاد کبک گرفتار دام میشوند
▪️سلطان امر به خریدن کرد و خواستار کبک شد. چون زر به فروشنده دادند و کبک به سلطان، سلطان تیغی بر گردن کبک لنگ زد و سرش را جدا کرد. فروشنده که ناباورانه سر قطع شده و تن بی جان کبک را دید گفت: این همه کبک، این را چرا سر بریدید؟ سلطان گفت هرکسی ملت و قوم خود را بفروشد باید سرش جدا شود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان آموزنده
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
💎گر تو ان پیر خرابات باشی
💎فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
💎شیطان به رهت همچو چراغی بشود
💎تادرمحضر دوست همیشه حاضرباشی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_شب
خیلی قشنگه بخونید👌
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حقیقتی تلخ.....
ﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ ﺑﻪ ﻳﮏ ﻓﺎﺣﺸﻪ:
ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻨﮓ ﺍﺳﺖ !
ﺍﻣﺎ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ...
ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ، ﺗﻦ ﻣﻲ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ…
ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﺒﻴﺮﻩ ﺍﻱ !
ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺍ ﭘﻠﻴﺪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻨﺪ..
ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﻡ !!!
ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺭﻭﺯﻱ! ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪﻱ ﭼﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ،ﺯﻧﻲ ﺯﻧﺎﻧﮕﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺭﺩ ﺭﮒ ﻏﻴﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺑﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﮐﻠﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻧﻲ ﺑﺨﺮﺩ ﻭ ﻳﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﻲ ﺍﺵ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ »ﺍﻳﺜﺎﺭ « ﺍﺳﺖ...!! ﻣﮕﺮ ﻫﺮﺩﻭﺍﺯ ﻳﮏ ﺗﻦ ﻧﻴﺴﺖ؟
ﻣﮕﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﺴﻢ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻧﻴﺴﺖ؟
ﺗﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﺎﻥ ﻧﻨﮓ ﺍﺳﺖ …ﺑﻔﺮﻭﺵ !
ﺗﻨﺖ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻦ …
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻳﺎﺭﻡ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﻳﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻮﺏ ﻣﻴﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ﺩﻧﻴﺎﻳﺸﺎﻥ !!!
ﺷﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻴﻔﺮﻭﺷﻲ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻣﻲ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻧﻪ ﺍﺯ دين !!!!
ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﺯﻩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ، ﻏﺴﻞ ﻣﻴﮑﻨﻲ، ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ، ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﻧﺬﺭ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ ﺩﺍﺭﻱ، ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﮐﺎﺭ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ، ﻣﺤﺮﻡ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ..!!!
فاحشه دعایم کن.ﻟﻂﻔﺎ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دﻭ ﺧﺎﻧﻢ در ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
نتیجه ﺍﺧﻼﻗﯽ:
فریب شکل ظاهری زندگی دیگران را نخورید. شاید شما خوشبخت تر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیش را دارید...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#روایتی_از_دکتر_انوشه
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.»
زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت:
من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است.
از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام.
درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت:
اين چه بود، سوختم؟
درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد،
گفت: حقا که تو راست گفتي؛
هرچه کني به خود کني ؛
گر همه نيک و بد کني.👏👏👏
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلنوشته
منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می کرد،
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود; باتری اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت
و گفت:« خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:« اگر این یکی بود همان دفعه ی اول سقط شده بود... این یکی اما سگ جان است.» دو باره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم:« توی زندگی هم همین کار را می کنیم، همیشه مراقب آدم های حساس زندگی مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم،
اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکت مان چه خطی می اندازد روی دلش.»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می دهد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞 چوپانی تعریف میکرد:
سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا میبردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم میکشید.
یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم.
فتح اله به من گفت تو برو. من گفتم میترسم مرا کتک بزند. فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط میکند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
فتح اله گفت فلان فلان .... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن میکنم
اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد و گفت بفرما بازم زدمش
فتح اله این بار گفت فلان فلان شده قرمسا....
نه خیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد میدهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت.من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
داشتم بی هوش میشدم که شنیدم فتح اله میگفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش مینشاندم
من از هوش رفتم ....
این حکایت خیلی آشناست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد...
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
استاد پرستویی
دیروز به مادرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن ثابت خانهاش را جمع نکردیم ...
نمیخواهم ارتباطمان قطع شود. هروقت دلم هوایش را میکند بهش زنگ میزنم...
تلفنش بوق میزند ... بوق میزند ... بوق میزند ... وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است...
الان چند سال میشود هروقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم.
شماره “بیرون” را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به مادرم بگید بیاد خونهاش، دلم براش تنگ شده....
دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته “بیرون” ...
امروز بهش زنگ بزن ...
برو پیشش ...
باهاش حرف بزن ...
یک عالمه بوسش کن ...
صورتتو بچسبون به صورتش ...
محکم بغلش کن...
بگو که دوستش داری ...
وگرنه وقتی بره” بیرون” خیلی باید دنبالش بگردی ...
باور کنید “ بیرون” شماره ندارد ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلطنت پادشاه دوراندیش ! (داستانک)
مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟
طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد.
به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!
👈به فکر عاقبتت باش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.
خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
جاهلی اصغر نام، غده ای چنان بزرگ بر پیشانی داشت که سبب شده بود دوست و دشمن او را اصغر غُدد بنامند.
اصغر از این نام چنان در رنج و عذاب بود که سرانجام پولی فراهم کرده و به حکیمی داد تا آن غده زشت را بردارد و او را نجات دهد.
عمل با توفیق انجام شد و بعد از چند روز اصغر شادمان از اینکه دیگر کسی بدان نام زشت او را نخواهد خواند به سر گذر رفت.
غافل از اینکه از همان روز رفقایش نامی دیگر برای او انتخاب کرده و بیچاره اصغر غدد از آن روز اصغر بی غدد نامیده شد...
فرار از زبان عيب جوى خلق ممكن نيست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🍀
حکایت👌👇👇
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بخونید خیلی تأثیر گذاره
آیا فشار قبر واقعیت دارد ؟
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود.
این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند.
یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن.
بعد از مرگ اولین اتفاقی که میافتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود.
شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست.
این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.
با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد.
میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است.
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند.
این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست.
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد.
اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد.
Tچون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد.
فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند.
پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد.
این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد.
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود.
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد.
بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست .
گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ.
💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم
👤 استاد الهی قمشهای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد، سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید ...
🔹پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک میشود، رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
🔹دوست عزیز، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده.
از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر."
مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت:
این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟!
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
*خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
#آموزش رنگین کمون🌈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
آموزش گل دکوراتیو 😍🌸🌺
ایـــــــــده بگیریم🐝🏖🛵🌺👒
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_عجیب
🚨 داستان عجیب ازدواج با #جنّ
💠 #آیت الله ناصری نقل میکنند
سید ابوالحسن کروندی
از شاگردان #آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود
تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند
بعد از نماز عشاء رفتم
مسجد سید عزیزالله تا #نماز بخوانم
دیدم شلوغ است
از در دیگر مسجد رفتم
بیرون از یه نفر پرسیدم
اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟
گفت بله
داخل این کوچه است رفتم
دیدم #مسجد کوچکی است
چند تا پله میخوره میره
پایین رفتم پایین و وضو گرفتم
همینکه مشغول نماز شدم
دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند
سریع نمازم را خواندم تا ببینم
چه خبره دیدم کسی نیست
و #آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم
همون سروصدا شروع شد
نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود
پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟
گفت اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه.
فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم
گفت
من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟
گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم #محجّبهای گوشهای نشسته و به من گفت من منزل ندارم
پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟
من تنها هستم. منم گفتم
مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها
به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد
و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای #خلاف متعارف از او میدیدم
اما اعتنایی نمیکردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود.
یه روز همسرم گفت میخوام برم فلانجا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت
من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است.
سخنرانی آیتالله ناصری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662