سلطنت پادشاه دوراندیش ! (داستانک)
مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟
طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد.
به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!
👈به فکر عاقبتت باش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.
خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
جاهلی اصغر نام، غده ای چنان بزرگ بر پیشانی داشت که سبب شده بود دوست و دشمن او را اصغر غُدد بنامند.
اصغر از این نام چنان در رنج و عذاب بود که سرانجام پولی فراهم کرده و به حکیمی داد تا آن غده زشت را بردارد و او را نجات دهد.
عمل با توفیق انجام شد و بعد از چند روز اصغر شادمان از اینکه دیگر کسی بدان نام زشت او را نخواهد خواند به سر گذر رفت.
غافل از اینکه از همان روز رفقایش نامی دیگر برای او انتخاب کرده و بیچاره اصغر غدد از آن روز اصغر بی غدد نامیده شد...
فرار از زبان عيب جوى خلق ممكن نيست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🍀
حکایت👌👇👇
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بخونید خیلی تأثیر گذاره
آیا فشار قبر واقعیت دارد ؟
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود.
این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند.
یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن.
بعد از مرگ اولین اتفاقی که میافتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود.
شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست.
این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.
با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد.
میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است.
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند.
این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست.
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد.
اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد.
Tچون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد.
فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند.
پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد.
این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد.
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود.
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد.
بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست .
گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ.
💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم
👤 استاد الهی قمشهای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد، سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید ...
🔹پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک میشود، رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
🔹دوست عزیز، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده.
از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر."
مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت:
این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟!
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
*خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
#آموزش رنگین کمون🌈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
آموزش گل دکوراتیو 😍🌸🌺
ایـــــــــده بگیریم🐝🏖🛵🌺👒
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_عجیب
🚨 داستان عجیب ازدواج با #جنّ
💠 #آیت الله ناصری نقل میکنند
سید ابوالحسن کروندی
از شاگردان #آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود
تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند
بعد از نماز عشاء رفتم
مسجد سید عزیزالله تا #نماز بخوانم
دیدم شلوغ است
از در دیگر مسجد رفتم
بیرون از یه نفر پرسیدم
اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟
گفت بله
داخل این کوچه است رفتم
دیدم #مسجد کوچکی است
چند تا پله میخوره میره
پایین رفتم پایین و وضو گرفتم
همینکه مشغول نماز شدم
دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند
سریع نمازم را خواندم تا ببینم
چه خبره دیدم کسی نیست
و #آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم
همون سروصدا شروع شد
نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود
پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟
گفت اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه.
فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم
گفت
من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟
گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم #محجّبهای گوشهای نشسته و به من گفت من منزل ندارم
پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟
من تنها هستم. منم گفتم
مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها
به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد
و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای #خلاف متعارف از او میدیدم
اما اعتنایی نمیکردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود.
یه روز همسرم گفت میخوام برم فلانجا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت
من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است.
سخنرانی آیتالله ناصری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_کوتاه😂
جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه
رو برگرداند
زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید:
مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت:
تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی جوان گفت:
خانم این روزگاراست وسنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن.
زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند. جوان صدا زد مادر مادر و با صدای بلند صدا زد مادر .
زن رو برگرداند وخدا حافظی کرد ورفت جوان خرید را تمام کرد و رفت صندوق حساب کند صندوق دار گفت:
280هزار تومان جوان گفت :
اشتباه نمی کنی صندوقدار گفت:
30هزار تومان حساب شما و250هزار تومان حساب مادرتان که گفت پسرم حساب میکند
جوان از آن به بعد حتی مادرش را خاله صدا میزند😐😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
ضرب_المثل
اصطلاح_یخش_نگرفت
در گذشته یکی از کسب های پر درآمد یخ فروشی در فصل تابستان بود، از آنجاییکه هنوز خبری از یخچال ها و کارخانه های یخ سازی مدرن نبود، تنها منبع تهیه یخ مردم در فصل تابستان همین یخ فروش ها بودند.
یخ مورد نیاز به دو طریق تهیه می شد، روش اول این بود که یخ های طبیعی را از کوهستان ها با کمک چهارپایان به شهر های مجاور کوهستان می آوردند و آن را مصرف می کردند.
در روش دوم که در شهرهای بزرگ و پرجمعیت مانند تهران مورد استفاده قرار می گرفت به این صورت بود که، در نقاط مناسب و به دور از آفتاب دیواری به ارتفاع هشت الی ده متر رو به شمال ساخته می شد که در زیر آن حوضچه های کوچکی احداث می شد و در کنار آن در سمت جنوب گودالی به عنوان یخچال و محل نگهداری یخ حفر می شد، در فصول سرد حوضچه ها با آب پر می شدند و چون شب فرا می رسید این آب ها یخ می زدند و صبح ها یخ ها را می شکنند و در گودال می ریختند این یخ ها به تدریج روی هم انباشته می شدند و با گذشت زمان و با کمک سرما گودال پر از یخ می شد و یخ مورد نیاز در فصل تابستان تهیه می شد.
هرگاه زمستان سالی به اندازه کافی سرد نبود، کار تهیه یخ با مشکل مواجه می شد و یخ سازان می گفتند امسال "یخش نگرفت "که این اتفاق باعث ورشکستگی آنها می شد.
اصطلاح "یخش نگرفت "کنایه از بدشانسی و بد اقبالی است که شخص با وجود تلاش در اثر پیشامدی غیر قابل پیش بینی از رسیدن به هدفش باز می ماند.
بازخوانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_131
_با سرم گفتم آره
_اومد کنار تختم نشست دستمو گرفت تو دستش
-تو که با من شوخی نمیکنی؟
-بازم با سرم گفتم نه
-باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه که تو اجازه دادی من پامو تو اتاقت بذارم تا دیروز همه ی آرزوم این بود که تو فقط برگردی خونه حتی اگه منواز این خونه بیرون کنی حتی اگه منو از دیدن خودت محرومم میکردی بازم راضی بودم به اینکه جایی نفس بکشم که پره از نفس های تو همین برام کافی بود اونوقت تو الان جلوم نشستی بهم میگی که
میتونم با تو تو یه اتاق شبم صبح کنم خدای من باورش برام خیلی سخته خیلی...
_به زور لبخندی زدم وگفتم:فقط بایدقول بدی بچه ی خوبی باشی
منظورم متوجه شد لبخندی زدوگفت:قول میدم
دستمو بلند کرد و بوسید و گفت:تا آخر عمر ازت ممنونم
_اینو گفت وبلند شد از اتاق رفت بیرون بلند شدم ولباسی انتخاب کردم
و پوشیدم و آرایش ملایمی کردم ورفتم پایین دانیال منتظرم بود باهم رفتیم وسوار ماشین شدیم
_رفت سمت رستورانی که من دوستش داشتم این رستوران محیطی آرامی داشت دکوراسیونش جوری بود که بهم آرامش میداد
_وارد رستوران شدیم خوشبختانه میزی که من دوست داشتم خالی بود
این میز کنار پنجره بود وبه بیرون دید داشت رفتیم سر میز نشستیم
_تازه نشسته بودیم که دانیال بلند شد ازجاش:گوشیم مونده برم بیارمش
-باشه
تماشا میکردم که دانیال برگشت یه جعبه ی کادوی بزرگ گذاشت جلوم باتعجب نگاش کردم
-این چیه؟
-مناسبت برگشتن شما به خانه ی من آشتی کردن شما با من ولطفی که کردی درحقم البته ناقابله
_ چیه اونوقت؟
در جعبه رو باز کردم یه عروسک سگ پشمالو بود که یه قلب تو دستش بود از اون قلبم یه گردنبند ظریف فرشته آویزون بود
_برش داشتم نگاش کردم خیلی قشنگ بود روش با نگین های کوچولو وظریفی تزیین شده بودناخودآگاه گفتم:خیلی قشنگه...
-تو فرشته ی زندگی منی اگه فرشته نبودی منو هیچ وقت نمیبخشیدی
_هنوز داشتم گردنبند رو تو دستم نگاه میکردم که گارسون اومد سفارش بگیره دانیال خودش سفارش داد چون میدونست چی دوست دارم
_در جعبه رو باز بستم وگذاشتم رو صندلی کناریمون
-توکی اینارو خریدی؟
خندید وگفت :ظهر رفتم خریدمشون
-مگه ظهر نرفته بودی شرکت؟
-چرا
یه سررفتم بعد از اونجا رفتم خریدم
-زرنگ
-بله پس چی فکر کردین
_در طول شام خوردن دانیال از شرکت برام گفت از این که در نبودش شرکت چقدر بهم ریخته بود اما خوشبختانه دوستش که معاون شرکتشو تونسته بود جمع وجورش کنه میگفت تو شرکت همه نگرانش شده
بودند وفکر میکردند یه بلایی سرش اومده واسه همین از دیدنش کلی خوشحال شدند
_شام رو که خوردیم برگشتیم خونه تو ماشین دانیال هر چی آهنگ شاد داشت پلی کرد
_ته دلم یه جورهایی خوشحال بودم دلم براش خیلی دلم میسوخت رسیدیم خونه از پله ها که میخواستم برم بالا برگشتم وبهش گفتم:لباسهاتو عوض کن بیا بالا
_میدونستم تو رودرواسی مونده بود که بپرسه امشب میتونه بیاد پیشم یا نه چند بارم اومد بپرسه ولی نتونست دیگه خوب شناخته بودمش تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم که درو زد:اجازه هست؟
-بی زحمت اون چراغم خاموش کن بیا
-بروی چشم
اومد گوشه ی دیگه ی تخت دراز کشید چند لحظه که گذشت
گفت:سوگند
-بله
-بازم ممنوم ازت تو با بخشش منو تا ابد شرمنده ی خودت کردی
_جوابشو ندادم این حرفهاش بیشتر عذابم میداد اون به بودنم دلخوش بود اما بودنم شاید زیاد طول نکشه من موندنی نبودم نباید به بودنم دل میبست .....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_132
_چهارشنبه سوری مهمون خونه ی عمه ی بزرگم بودیم دور آتیش جمع شده بودیم وبگو بخندی راه انداخته بودیم
_هستی رو به من کرد و گفت:سوگند برا عید برنامتون چیه جایی میرین؟
-برنامه ی خاصی نداریم همینجاییم
باتعجب پرسید واقعا؟
-آره چطور مگه؟
-من فکر میکردم حتما میرین سفری جایی
-نه
_در واقع دانیال اصرار زیادی داشت بریم سفر.
دوهفته پیش یه روز دانیال با دوتا بلیط اومد خونه مقصدش آنتالیا بود
اتفاقات اونروز از جلو چشم رد شدند بلیط ها رو گذاشت رو میز آشپزخونه
-تقدیم به خانمیه خودم
-رفتم سمتش
-اینا چی ان؟
-بلیط سفر میخوام فرشته کوچولومو برای عید ببرم آنتالیا میخوام عید رو تو بهترین هتل آنتالیا بگذرونیم
_پوزخندی زدم وگفتم :آنتالیا....
-چیه خوشت نیومد؟
-من جایی نمیرم
-منظورت چیه؟
_برگشتم سمتش سمتش وگفت آنتالیا به درد من وتو نمیخوره آنتالیا جای آدم های عاشق جای لیلی ومجنون هاست نه جای من وتو که به زور:باهمیم
-این حرفها چیه که میزنی؟
-ببین اصلا خوش ندارم که باهات بیام آنتالیا همینم مونده پاشم باتو برم اونجا وبعد تودوباره هوایی شی و کار دستم بدی لازم نکرده برو بلیطها رو برش گردون
چهره اش گرفت:آخه چرا؟من وتو تاحالا باهم حتی یه سفر دو روزه هم نرفتیم خوب من دلم میخواد باهمسرم برم یه جایی دور از این شهر رو چند روز باهاش خوش بگذرونم فارغ از هر فکرو خیالی
پوزخندی زدم وگفتم:آرزوتو نگه داره برای یه وقت دیگه...
_بقیه حرفم رو خوردم میخواستم بگم :با یه آدم دیگه ولی نگفتم هنوز زوده برای این حرف ها...
_کی مثلا؟تو که همه اش از من فراری هستی ما حتی باهم ماه عسلم نرفتیم
از حرفش خنده ام گرفت:ماه عسل؟من و تو؟
وای خدای من فقط همین یه کارمون مونده بود نه داش من .من با تو بهشتم نمیام چه رسد به ماه عسل.خجسته ای ها...
_این حرفم بدجور بهش برخورد.خیلی ناراحت شد:فکر نمیکردم تا این حد ازم بدت بیاد..
_نمیخواستم دلشو بشکنم با خودم عهد کرده بود که از در صلح واردشم دوست نداشتم آینده ی منم مثل دانیال بشه
جوابشو ندادم با ناراحتی گفت:باشه هرجور تو راحتی قصد من از اینکار خوشحال کردن تو بود فقط همین بلیط ها رو برمیگردونم
اینو گفت و از آشپزخونه زد بیرون داشتم به اون روز فکر میکردم که صدای هستی منو به خودم آورد
-سوگند نظر تو چیه؟
-چی؟
-تو باغ نیستی ها؟میگم نظرتو چیه؟
-راجع به چی؟
پونه :بابا این اصلا فکرش با ما نبود اصلا _فهمیدی ما چی گفتیم
_خودمو جمع وجور کردم وگفتم :نه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد
_هستی عیب نداره راستش ما درمورد سفرمون صحبت میکردیم
-سفر؟چه سفری؟
-ما تصمیم گرفتیم ۴ ام عید بعد دید و بازدیدها بزنیم بریم شمال و بعد اونجا یه ویلا اجاره کنیم وچند روز دورهمی خوش باشیم ..
- خوب الان من این وسط چکاره ام؟
_ما گفتیم شما هم که جایی نمیرین وبرنامه ای ندارین بیاین آقا دنیالم گفتم بستگی داره به نظر تو اگه راضی باشین شما هم باما میاین در ضمن اونموقع لازم نیست ویلا اجاره کنیم میریم ویلای شما
-میریم ویلای ما؟باتعجب دانیال رو نگاه کردم
-منظورم ویلای پدرجون ایناست
-آهان
هستی:حالا نظرت چیه؟.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_133
_هستی: حالا نظرت چیه؟
_من که هنوز داشتم قضیه رو سبک سنگین میکردم گفتم :واالله نمیدونم چی بگم...
-این که فکر کردن نداره بگو آره وتمام شما که جایی نمیرین برنامه ای هم که ندارین پس بیاین باهم بریم شمال وخوش بگذرونیم مطمئن باش بد نمیگذره بهتون میدونی چند وقت ما باهم جایی نرفتیم بیاین دیگه نگاهی به دانیال انداختم
دانیال:هر چی تو بگی من که راضیم الان مونده به نظر تو نگاهی به هستی وپونه انداختم بنظرم بدم نبود اولا از خونه تنهایی
موندن که بهتر بود دوما بابچه ها بودیم ومسلما خوش میگذشت سوما یه جوری میتونستم دل دانیال رو خوشحال کنم چهارم اگه ما نمیرفتیم بد میشد چون یه جورایی دانیال با پیشنهاد ویلا اونو رو دعوت کرده بود که مهمون ما باشن من با رد کردن تقاضاشون یه جورایی نشون میدادم که از پشنهاد دانیال استقبال نمیکنم پس بهتر بود که موافقت میکردم
-باشه منم راضیم قضیه حل قرار میزاریم ومیریم
هستی وپونه باهم:ایول پس جمعمون جور شد
هستی :وای که چقدر خوش میگذرونیم
من:راستی کی ها قرار بیان؟
_خودمون کس خاصی نمیاد ما وپونه اینا وشما وستاره اینا
_باشنیدن اسم ستاره ناخودآگاه گفتم:چی ؟ستاره اینا
_آره ستاره اینا چطور مگه؟
_حالم گرفته شد بدجور
هستی:چی شد سوگند تو باستاره مشکلی داری؟
_مشکل؟نه...
_پس چی؟من فکر میکردم اگه بشنوی اونام میان خوشحال میشی توکه
همیشه از اینکه با ستاره باشی خوشحال میشدی
_خودم وجمع جور کردم:آره خوشحال میشم الانم فقط تعجب کردم همین
-مطمئنی تو با ستاره مشکلی نداری؟
مشکل؟ من و ستاره؟اصلا بهمون میاد؟
_نه انصافا نمیاد شما دوتا جونت براهم درمیره
لبخند تلخی زدم وگفت:الان اینجوریه
خوب پس مشکلی نیست خدا رو شکر ایشاالله اگه خدا خواست قرار مدارامونو میزاریم و۴ ام راه میوفتیم
_باشه
خدایا اینم شانس ما داریم نه جان من شانسه؟؟حالا چکار کنم نمیتونم زیر حرفم بزنم اونموقع همه فکر میکنن من با ستاره مشکلی دارم
_خدایا پس من حالا چکار کنم؟؟از وقتی با دانیال ازدواج کردم سعی کردم ستاره زیاد مارو باهم نبینه زیاد چشش به دانیال نیفته اماحالا چی الان اگه بریم شمال تموم وقت باهمیم..
این موضوع رو الان من کجای دلم بذارم...
خیلی پکر شدم بد از فهمیدن این موضوع اونقدر فکر مشغول شد که نفمیدم کی مهمونی تموم شدو برگشتیم تو راه به این فکر کردم حالا کاری که شده انگار سرنوشت نمیخواد با ما راه بیاد باید بشینم وببینم این سرنوشت دیگه قرار چی ها برام بنویسه...
_عید باهمه ی خوبی هاوخوشی ها از راه رسید روزهای اول به دید و بازدید گذشت چون تازه عروس بودم باید خونه ی بیشتر فامیل رو میرفتم ستاره رو همون روز اول دیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود
چقدر دلم میخواست بازم برای مدت طولانی به دور از همه کنار هم باشیم برای اولین بار از اینکه قرار با اونا بریم سفر خوشحال شدم سفر به ما فرصت باهم بودن رو میداد...
روز سوم عید هستی زنگ زد و زمان ومکان قرار رو گفت شب ساک کوچیکی بستیم صبح زود از خواب بلند شدم وکمی هله هوله برای راهمون برداشتم وصبحانه ی مختصری خوردیم واز خونه زدیم بیرون سر قرار که حاضر شدیم دیدیم هستی اینا و ستاره اینا اومدن ازماشین پیاده شدیم ورفتیم باهاشون سلام واحوالپرسی کردیم ۵دقیقه بعد پونه اینا هم اومدند وراه افتادیم
_ما جلوتر از همه راه افتادیم وپشت سرما زانتیا نقره ای ستاره اینا بود بعد از اون پرشیای سفید هستی اینا واخر از همه ۲۰۶ آلبالویی پونه اینا ....
_بعد از دوساعت از رانندگی کشیدیم کنار تا اقایون استراحت کنند وچایی بخورند
هستی:وای عید امسال چقدر خوش بگذره
پونه:جان من حال کردی حکومت و..
من:منظورت چیه؟
-منظورم اینا که حال کردی چه جوری خودمون برنامه ریختیم ما چهارتا
دختر تا باهم باشیم واجازه ندادیم آقایون تصمیم بگیرنن اگه به اینا باشه...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_134
اگه به اینا باشه که همه اش دوست دارن با دوستای خودشون یا خانواده ی خودشون
بریم سفر واللا....
من:اهانم الان گرفتم مطلب چیه؟راست میگی خیلی خوب (واقعا ته دلم از اینکه با بچه ها هستم خیلی خوشحالم تنها دلیل ناراحتیم ستاره بود که البته خوشبختانه اونم فعلا هیچ عکس العملی نشون نمیداد و خوشحال به نظر میرسید)
ستاره:آره منم خوشحالم دلم خیلی واسه با شما بودن تنگ شده بود ..
تو دلم گفتم:ای جان ...بیچاره ستاره تو غربت چی میکشی با تنهایی
دانیال:خانم ها اگه صحبت تموم شد راه بیفتیم تا وقت ناهار برسیم
سوار ماشین شدیم وراه افتادیم سرم تکیه دادم به پشتی وکم کم چشام بسته شد
چشامو باز کردم ونگاهی به دورو بر انداختم
چه عجب خانم بیدار شدن نمیگی من حوصله ام سر رفت یه کم از دخترعمه هات ودختر عموت یاد بگیری
خوبه تو هم انگار چقدر خوابیدم که ۲ ساعت بیشتر نیست
-طلبکارم شدیم میخوای بازم بگییر بخواب
_کی میرسیم؟
_کم مونده
الکی گفتم:پس من میخوابم رسیدیم بیدارم کن
-لازم نکرده بخوابی صدای ضبط رو بلند میکنم ها...
-باشه بابا نخوابیدم مردم آزار...
لبخندی زد و چیزی نگفت
آروم جاده ها رو پشت سر میذاشتیم ومن از مناظر لذت میبردیم واقعا خدا چه نقاش ماهریه
-خیلی خوشحالی؟
برگشتم سمتش:چطور؟
_هیچی همینجوری پرسیدم
-آره خوشحالم ولی نه خیلی
باتعجب پرسید:چرا؟
_اونش دیگه به خودم مربوط یه رازه...
نگاهی بهم انداخت وگفت:ولی من خیلی خوشحالم
_چرا؟
خوب معلومه چون این اولین سفر من و توست بعد ازدواجمون واین اولین بار که من مجردی نمیرم شمال
-ولی مجردی که کیفش بیشتر
_نه اشتباه میکنی کیف سفر به اینکه که کنار آدمهایی باشی که دوستشون داری الان تو این سفرم من کنار کسی ام که بیشتر از هر کس و هر چیزی تو دنیا دوستش دارم
زیر چشمی نگاش کردم راست میگفت خوشحالی از چشاش میبارید
_سرمو برگردوندم و بازم خودمو با نگاه کردن به مناظر بیرون گرم کردم
_دیگه تا رسیدن به ویلا هیچ حرف خاصی نزدیم بار اول بود که ویلا رو میدیدم البته تو عکس ها دیده بودم ولی از نزدیک چیز دیگه ای بود
_انصافا خیلی قشنگ بود حیاط جلویی بزرگی داشت طوری که هر چهارتا ماشین به راحتی توش پارک شدند بنای اصلی یه ساختمون سفید بود با پنجره های بزرگ طبقه ی اول پذیرایی واشپزخونه ویه سرویس بهداشتی بود با یه اتاق بازی که توش میز بیلیارد واستریو گذاشته بودند طبقه
دوم هم اتاق ها بودند که ۶تا اتاق بزرگ با سرویس وحموم های مجزا پنجره ی پذیرایی تمام قد بود که به سمت دریا باز میشد که منظره ی فوق العاده ای داشت البته پنجره ی اتاق های ما وستاره اینا هم به دریا باز میشد
تا ما خودمونو جابه جا کنیم تو اتاقهامون دانیال رفت که برامون ناهار بگیره همه مون گرسنه بودیم ناهار کباب کوبیده گرفته با مخلفات که انصافا خیلی چسبیدبعد از ناهار هر کسی رفت سی خودش بعضی هامون رفتیم حموم و بعضی هام رفتند که استراحت کنند دانیال خسته بود برای همین ولوو شد رو تخت منم رفتم حموم اومدم بیرون دانیال هنوز خواب بود شیطنتم گل کرد رفتم نشستم لب تخت وبا تمام توان تکونش دادم
-دانیال دانیال دانیال دانیال....
بیچاره از خواب پرید با حالت نگرانی نگام کرد:چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
لبخند ملیحی زدم وگفتم:نه فقط بیدارت کردم که بپرسم کی بیدارت کنم؟
_باحیرت نگام میکرد بیچاره هنگ کرده بود
باشیطنت نگاش کردم:چیزی شده؟
_دختر دیوونه ای دیوونه....
_برو بابا دیوونه خودتی منو باش که میخواستم خوبی کنم
-خوبی کنی؟این شکلی؟من که سکته ناقص رو زدم فکر کردم اتفاقی افتاده که اینجوری بیدارم میکنی.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_135
_خندیدم وگفت:حقته این به اون در..
_به کدوم در؟
-همون که نذاشتی تو ماشین بخوابم
با حالت خاصی نگام کردوگفت:که اینطور؟؟؟
داشتم ژست پیروزی میگرفتم که یهو منو کشید تو بغلشو وبا یه دستش دستام ونگه داشت وبا دست دیگه اشم شروع کرد به قلقلک دادنم منم که قلقلکی داشتم میمردم ازخنده
_ولم کن جان مادرت ولم کن دانی ولم کن
مگه ولم میکردم
-حقته تا تو باشی ومردم آزاری نکنی
-دانی جون هر کی دوست داری ولم کن...
ولم کرد فورا از دستش فرار کردم دورتر وایستادم وحوله کوچیکی رو که دم دستم بود پرت کردم طرفش
-دیووونه تلافیشو سرت درمیارم ببین کی گفتم
دانیال تی شرتشو نشون داد وگفت :ببین چکار کردی؟
سرمو گذاشته بودم رو سینه اش برای همین موهای خیسم باعث شده بودند که تی شرت سفیدی که تنش بود خیس بشه
زبونمو درآوردم وگفتم:حقته....
_اینو که گفتم دانیال از تخت پرید پایین واومد سمتم :که حقمه آره؟
_دویدم که از اتاق برم بیرون از پشت منو گرفت وکشید سمت خودش دستاشو دورم حلقه کرده بود ومن الکی تقلا میکردم
-بیخودی زور نزن نمیتونی بیای بیرون
_ولم کن ...
_نوچ
دانیال....
_نوچ
_من هرچی بیشتر تقلا میکردم اون حلقه ی دستاشو تنگتر میکرد
_دانیال ولم کن له شدم
دیگه تقلا نکردم چون راست میگفت:هرچقدرهم که زور میزدم فایده نداشت وقتی دید آرومم دستاشو شل کرد ومنو برگردوند سمت خودش موهامو که روصورتم ریخته بود با دست کنار زد و زل زد و تو چشام
-سوگند ....
-بله...
-سعی کن همیشه بخندی وقتی میخندی چشات برق میزنن اونموقع خواستنی تر میشی..
-اگه شما بذارین حتما....
_الکی اخماشو کشید تو هم :من که هر کاری میکنم فقط برای اینکه تو بخندی ولی این تویی که مقاومت میکنی
_جوابشو ندادم خم شد و پیشونیمو بوسید وبعد ولم کرد
_رفت سمت ساکشو لباس وحوله برداشت ورفت سمت حموم منم رفتم ولوو شدم رو تخت وبا گوشیم ور رفتم
_۱۰ دقیقه بعد از حموم اومد بیرون یه شلوار ورزشی تنگ مشکی تنش بود مشکی باعث میشد پوستش سفیدتر دیده شه یه حوله هم روشونه هاش بود پیرهن نپوشیده بود وموهای خیسش رو صورتش ریخته بود
_چقدر اینجوری خواستنی میشد حوله رو انداخت رو دسته صندل رو رفت وجلو آینه وایستاد وبا موهاش ور رفت نگا به اندامش کردم انصافا خوش هیکل بود
_تموم شدم
از افکارم اومد بیرون
-چی؟
برگشت سمتم وست به سینه جلوم و ایستاد:گفتم تموم شدم اینقدر که تو باچشات منو خوردی
_تازه متوجه حرفش شدم گونه هام سرخ شدسرمو انداختم پایین اومد جلو و سرمو بلند کرد و لپ هامو گرفت وکشید:دانیال بمیره برا شرم وحیات..
_نمیدونستم چی بگم:هوا سرده برو لباس بپوش
مشکوک نگام کردوگفت:فقط چون هوا سرده لباس بپوشم؟؟
-منظورت چیه؟
-راستشو بگومن وتو که باهم رودرباسی نداریم من که میدونم تو میخوای من لباس بپوشم تا بیشتر از این دهنت آب نیوفته..
بالشتی و که دم دستم بود پرت کردم سمتش:پسره ی پررو اصلا به من چه میخوام صد سال سیاه لباس نپوشی تا سرما بخوری بمیری وخیال من یکی راحت شم
خند ه ی کجی زدوگفت:آره جون عمه ات تو گفتی منم باور کردم
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده 🦋 #خلاقیت💕
#ایده گوگولی☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنری
ظرف هاش خوشگل و جالب درست کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅پوست سفید هندوانه را دور نریزید👇
👈به درمان بیماریهای قلبی کمک میکند، سیستم ایمنی را تقویت کرده، ضد خستگی، فشار خون بالا و سکته است.
معده و ماهیچه ها را تقویت کرده و ضد سرطان پروستات است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حقیقتی تلخ.....
ﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ ﺑﻪ ﻳﮏ ﻓﺎﺣﺸﻪ:
ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻨﮓ ﺍﺳﺖ !
ﺍﻣﺎ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ...
ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ، ﺗﻦ ﻣﻲ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ…
ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﺒﻴﺮﻩ ﺍﻱ !
ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺍ ﭘﻠﻴﺪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻨﺪ..
ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﻡ !!!
ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺭﻭﺯﻱ! ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪﻱ ﭼﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ،ﺯﻧﻲ ﺯﻧﺎﻧﮕﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺭﺩ ﺭﮒ ﻏﻴﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺑﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﮐﻠﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻧﻲ ﺑﺨﺮﺩ ﻭ ﻳﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﻲ ﺍﺵ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ »ﺍﻳﺜﺎﺭ « ﺍﺳﺖ...!! ﻣﮕﺮ ﻫﺮﺩﻭﺍﺯ ﻳﮏ ﺗﻦ ﻧﻴﺴﺖ؟
ﻣﮕﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﺴﻢ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻧﻴﺴﺖ؟
ﺗﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﺎﻥ ﻧﻨﮓ ﺍﺳﺖ …ﺑﻔﺮﻭﺵ !
ﺗﻨﺖ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻦ …
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻳﺎﺭﻡ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﻳﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻮﺏ ﻣﻴﺰﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ﺩﻧﻴﺎﻳﺸﺎﻥ !!!
ﺷﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻴﻔﺮﻭﺷﻲ ﺍﺯ ﺗﻦ ﻣﻲ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻧﻪ ﺍﺯ دين !!!!
ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﺯﻩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ، ﻏﺴﻞ ﻣﻴﮑﻨﻲ، ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ، ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﻧﺬﺭ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ ﺩﺍﺭﻱ، ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﮐﺎﺭ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ، ﻣﺤﺮﻡ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ..!!!
فاحشه دعایم کن.ﻟﻂﻔﺎ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سزای آدم فروشی به سبک سلطان محمود !
روزی برای سلطان محمود غزنوی کبکی آوردند که لنگ بود. فروشنده برای فروشش زر و زیوری زیاد درخواست میکرد. سلطان حکمت قیمت زیاد کبک لنگ را جویا شد. فروشنده گفت: وقتی دام پهن میکنیم برای کبکها، این کبک را نزدیک دامها رها میکنیم آوازی خوش سر میدهد و کبکهای دیگر به سراغش میآیند و در این حین در دام گرفتار میشوند. هر بار که کبک را برای شکار ببریم حتماً تعدادی زیاد کبک گرفتار دام میشوند
▪️سلطان امر به خریدن کرد و خواستار کبک شد. چون زر به فروشنده دادند و کبک به سلطان، سلطان تیغی بر گردن کبک لنگ زد و سرش را جدا کرد. فروشنده که ناباورانه سر قطع شده و تن بی جان کبک را دید گفت: این همه کبک، این را چرا سر بریدید؟ سلطان گفت هرکسی ملت و قوم خود را بفروشد باید سرش جدا شود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی قشنگه حتما بخونید:
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،، كپي واسه اونايي كه عاشقه مادرشونن ازاد...
.
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش 😐
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه 💙❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#روایتی_از_دکتر_انوشه
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662