eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
_دیدنش اعصابمو یه کم خط خطی کرد باید خودمو کنترل میکردم رفتم سمت پنجره در بالکن رو باز کردم هوای خنک رو بلعیدم. نفسهای عمیقی کشیدم وبعد سرمو تکیه دادم به لبه ی در وچشم دوختم به دریا یاد حرفام با خدا افتادم من باید آروم باشم آروم.... -همه ی زندگیم شده نگرانی ودلشوره .همه زندگیم شده اضطراب.اضطراب از دست دادنت .میدونم هیچ احساسی به من نداره و همین دونستنه که عذاب میده _از کنار چشمم نگاش کردم یکی از پاهاشو دراز کرده بود سرشو تکیه داده بود به دیوار صداش بازم غم همیشگی رو داشت -وقتهایی که بیرون از خونه ای انگار کسی چنگ میزنه تو دلم.یه صدای لعنتی تو سرم می پییچه: نکنه کسی رو ببینه نکنه اتفاقی بیفته وهزارتا فکروخیال دیگه .... _نگاشو دوخته بود به من -:خودم عاشق شدم رسم عاشقی رو میدونم همه چیز تو یه آن اتفاق میوفته شاید همون اولش نفهمی ولی بعد کم کم اون میشه همه زندگیت نفست. ..عاشقی دست خودت نیست که خواستی عاشق بشی و نخواستی نشی چشم که باز میکنی میبینی ای دل غافل همه چی تو باختی رفت... لبخندتلخی زدوگفت:مثل موقعی که من عاشقت شدم هیچی حالیم نبود فقط وفقط یه چیزی میدونستم اونم رسیدن به تو ،مهم نبود این رسیدن چه جوری باشه یا چه مانع هایی سر راهم باشه فقط میخواستم بهت برسم وبس.. _واسه همینم نگرانتم میدونم تو از گل پاکتری خطا نمیری اما افسار دل آدم دست خودش که نیست عشق که وارد قلبش میشه همه چیز رو فراموش میکنه وعقل ومنطق حالیش نمیشه _از جاش بلند شد و اومد سمتم منم که برگشته بودم ونگاش میکردم:اگه.... زبونم لال یه روزی چشای قشنگت یکی رو ببینه وبعد دلتو پیش اون جا بزاره چی؟؟میدونی اونوقت چه بلایی سرم میاد.... _چند لحظه سکوت کرد:میمیرم... زل زدم به چشاش نزدیکتر شد. -اگه امروز اون حرفارو بهت زدم واسه خاطر این بود که این افکار لعنتی از صبح راحتم نذاشته من خوب میدونم که الان تو این وقت سال شمال شلوغتر از هروقتیه اینجا پره ازآدم هایی که شاید یکیشون بتونه کلید قلب تو رو بدست بیاره وتورو از چنگم در بیاره اونموقع ست که من هر کاری ام بکنم تو مال من نمیشی شاید جسمت پیش من باشه اما روحت پیش اون میمونه واین یعنی ته ته بدبختی من .... _دستاشو گذاشت رو شونه هام :منو ببخش بابت کارام اما بدون که همه ی این کارام از عشق زیادیه عشق عقل آدم وضایع میکنه مثل عقل من که ضایع شده رفته اونقدریکه کنترل حرفامم دست خودم نیست اونقدریکه باحرفام دل عشقمو میکشنم واشکشو درمیارم منی که حتی طاقت دیدن یکیشونو ندارم باعث سرازیر شدن کلی اشک از چشای قشنگش میشم.. _نمیدونستم چی بگم خودمم حال خودم رو نمیدونستم حرفاش ناراحتم میکرد با دستم دستاشو کنار زدم ورفتم رو تخت دراز کشیدم پاهامو جمع کردم تو بغلم خسته بودم خیلی خسته. _خسته تر از اونیکه حتی به حرفاش فکر کنم اما حرفاش قطره اشکی رو سرکشانه رو گونه ام غلت دادند دانیال راست میگفت عاشقی دست خود آدم نیست که اگه بود اون اشتباهی عاشق من نمیشد _در بالکن بسته شد اینبار دانیال بود که به دریا زل زده بودومن حتی تو تاریکی ام میتونستم لرزش شونه هاشوحس کنم.. _نمیدونم کی خواب به چشام اومد و خوابیدم اما ظهر بود که از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم ماتم برد دور تا دورم پر بود از گلبرگ های گل رزقرمز پرپر شده رو تخت رو زمین رو میز.. _بلندشدم رفتم سمت میز آرایشم یه جعبه چوبی قلب شکل اونجا بود _داخلشو که باز کردم یه مجسمه ی کوچیک بود مجسمه ی یه فرشته بایه کاغذ تاشده -فرشته ی زندگیم.... صبح قشنگت بخیر.بابت کارهای دیروزم معذرتم میخوام وازت میخوام منو ببخشی ومیدونم که حتما منو خواهی بخشید چون اونقدر دلت پاک ومهربونه که نمیتونی توش کینه ی کسی رو نگه داری منو ببخش عاشق همیشگیت دانیال... _من نمیدونم این پسر کی وقت کرده این همه کار رو کنه تازه منم اصلا متوجه نشم نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱ بود خدای من یعنی من تا..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده خلاقیت با قوطی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بافت دستبند با خلال دندان 🔝🎥😍 خیلی جالبه حتما ببین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️قدیم ها، زمستون ها، مادرها، شب ها، لباس ها رو پهن میکردن روی بند، صبح که بیدار میشدن میدیدن برف اومده تا کمر، لباس ها یخ زده! اون وقت میاوردن تو اتاق تا یخش باز بشه، و دوباره خیس خیس رو بخاری خشک‌میکردن❄️ یادش بخیر 😌 آرزوی دیدن یک همچین صحنه ای را براتون دارم سلام صبح بخیر🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حتما_بخونيد واقعا_عاليه👌🏻👇🏻 به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست!👌🏻👌🏻👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 حکایت_خواندنی 📚 بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت: فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند. بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید. رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد. بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت: مال بد بیخ ریش صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند... ❤️داستان و پـــند ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پسر جوان دست از سرم برنمی داشت که نامادریم شر او را کم کرد مادرم داد می زد و می گفت از روز اول اتمام حجت کردم و گفتم دوستان دوران مدرسه ام تمام دنیای من هستند و نمی توانم فراموش شان کنم. آن موقع که جوانی یک لاقبا بودی فقط می خواستی به هر قیمتی شده با من ازدواج کنی و تمام شرط و شروطم را قبول کردی . اما حالا که چند سال گذشته و برای خودت کسی شده ای زبان باز کرده ای و حرف میزنی مادرم حاضر نبود از خر شیطان پیاده شود و بیشتر وقت خودش را با چند خانم که از دوستان همکلاسی قدیمی اش بودند می گذراند. حرص پدرم در آمده بود و می گفت زن شلخته بی مسئولیت نمی خواهد . بالاخره اختلاف های شان بیخ پیدا کرد و کارشان به دادگاه کشیده شد. مادرم خیلی مغرورانه مهریه اش را بخشید و طلاق گرفت. او دنبال سرنوشت خودش رفت و از آن به بعد من با پدرم زندگی می کنم. جای مادرم واقعا خالی بود و احساس دلتنگی می کردم. پس از گذشت مدتی پدرم با خانم دیگری ازدواج کرد. نامادری ام زن خوبی است و با من رفتار مهربانانه ای دارد. اما مشکل این است که او و پدرم صبح سر کار می روند و وقتی خسته و کوفته به خانه برمی گردند دیگر حوصله حرف زدن با من را ندارند. چند بار از نامادری ام خواهش کردم یک خواهر یک برادر کوچک برایم بیاورند. اما او دست نوازشی به سرم می کشید و می گفت همین که من و پدرت بتوانیم زندگی تو را به ثمر برسانیم برای مان کافی است. من هیچ کم و کسری نداشتم و فقط در سایه سرد تنهایی روزهای دلگیر زندگی ام غصه می خوردم. از چندی قبل در فضای مجازی و خیلی اتفاقی با پسری آشنا شدم. او هم بچه طلاق بود و با همدیگر درد دل می کردیم. سه چهار ماه از رابطه مجازی مان گذشت و احمد اصرار داشت همدیگر را ببینیم. موضوع را به نامادری ام اطلاع دادم . مادرانه دستم را گرفت و گفت تا همین جا هم اعتماد و رابطه مجازی ات با این پسر اشتباه بوده است. من به این رابطه پایان دادم اما احمد چند هفته ای مزاحمم می شد و دست بردار نبود تا این که با تذکر جدی نامادری ام که از مادر برایم عزیزتر است حساب کار دستش آمد و رفت. او بعد از این اتفاق مرا به مشاوره آورده و سعی می کند بیشتر برایم وقت بگذارد. خوب شد که مشورت کردم و به خواسته احمد که قرار ملاقات بود تن ندادم داستان و پند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍎داستان_کوتاه مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌ رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می ‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟» او می‌ گوید: "شن" مأمور او را از دوچرخه پیاده می ‌کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌ کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی ‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌ دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می ‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می ‌شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی ‌شود. یک روز آن مأمور در شهر او را می ‌بیند و پس از سلام و احوال ‌پرسی، به او می‌ گوید: "من هنوز هم به تو مشکوکم و می ‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌ کردی؟" مرد می ‌گوید: "دوچرخه!" گاهی وقت‌ ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می ‌کنند...! متفاوت بخوانید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃 این یک داستان واقعی است داستان و یکروز بازیگری از کارگردانی نقشی خواست کارگردان از سادگی او خوشش آمد نقش پررنگی در فیلمش را به او داد اما بازیگر که باور کرده بود سوپر استاراست خودش را روی دست برد و دست کارگردان را در پوست گردو گذاشت در انتها هم حرفهایی زد که گویی کارگردان به او محتاج است کارگردان دلش شکست اما بدون حرف رفت. سالیان درازی گذشت بازیگر سراغ کارگردان آمد مدام خودش را معرفی و یادآوری کرد اما واکنشی ندید تااینکه کارگردان سکوتش را شکست و گفت یکبار تو را شناختم ، مکرر خودت را معرفی نکن بگذار خیالت را راحت کنم تو نقشی در فیلم من نداری اما یک دیالوگ ماندگار دارد که برایت میخوانم جای حرف بر دل میماند چه آن حرف خوب باشد ، چه بد حالا برو نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕داستان کوتاه 🌹 داستانی زیبا از صلاح الدین ایوبی ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺠﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ، ﻋﺮﻭﺳﻢ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺟﻨﮓ ﺭﺥ ﺩﻫﺪ ﻋﺮﻭﺳﻢ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ .ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﻦ ﻫﻨﻮﺯﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺗﺄﺧﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﺼﻮﺻﺎً ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﻓﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﻧﺰﺩ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﺸﺎﻥ باشد... متفاوت بخوانید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💞"داستان جالب قصر پادشاه" در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از "پادشاهان بزرگ" برای "جاودانه" کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که "قصری باشکوه" بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت "ستونی" نداشته باشد !!! اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از "عهده ساخت" سقف تالار اصلی بر نیامد و "معماران" مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه "ناکامی پادشاه" او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار "زبر دست" و افسانه ای به نام "سنمار" وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید. و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او "طرحی نو" در انداخت و کاخ افسانه ای "خورنق" را تا زیر سقف بالا برد و "اعجاب و تحسین" همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید، سنمار "ناپدید شد" و کار اتمام قصر خورنق "نیمه کاره" ماند. مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور "دستگیری و محاکمه و مرگ" او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد. او که با "پای خود" آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به "قتل" برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت "ناکامی معماران" قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل "فشار دیواره ها و عوارض طبیعی" نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و "فرو می ریزد" و قصر "جاودانه" نخواهد شد. پس لازم بود مدت "هفت سال" سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است "مشکلی" پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر "ناتوانی" من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم. پادشاه و وزیران به "هوش و ذکاوت" او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را "اتمام و آماده افتتاح" نمود. مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و "شخصیتهای بزرگ" سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به "جشن" دعوت شدند و سنمار با "شور و اشتیاق" فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و "اسرار امیز" قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت: کل بنای این قصر به این یک آجر "متکی" است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت "فرو میریزد" و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست "بیگانگان" افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را "تملک" کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر "هنر و هوش و درایتش" تحسین کرد و به او وعده "پاداشی بزرگ" داد و گفت؛ "این راز را باکسی در میان نگذار…" تا اینکه در "روز موعود" قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد. او را با "تشریفات" تمام به "بالاترین ایوان قصر" بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین "پرتابش کنند" تا بمیرد !!! سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و "با زبان بی زبانی" پرسید؛ چرا ؟؟؟!!! و پادشاه گفت: برای اینکه جز من کسی "راز جاودانگی و فنای قصر" نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه "مخفی" نگاه داشت…! *ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم.* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💕داستان کوتاه یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است. اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است. عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:... فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟ دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم... می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌