eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🌺❤🌺❤🌺🌺❤🌺 *رمان جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم صبح مائده اومد دنبال فاطمه باهم رفتن معراج الشهدا منم رفتم دفتر ساعت ۱۰:۳۰بود از دفتر زدم بیرون شماره مائده گرفتم :الو مائده کجایید مائده :بیا سر کوچه معراج بدو زهرا -اومدم مراسم خیلی شلوغ بود همسر شهید خیلی جوان بود بعداز نماز میت دایی (پدرخانم شهید سیاهکلی ) وصیت نامه شهید خوندن بعد هم مراسم دفن انجام شد بعداز مراسم محمد اومد پیشم و گفت :سلام آجی ما شب میایم خونتون درمورد عروسی حرف بزنیم -خواهش میکنم تشریف بیارید مائده :زهرا میای بریم خونه ما -آره میام مائده :خاک توسرت منتظر بودی من بگما -دقیقا اصلا به توچه خونه عموی خودمه بعدش کلاس دارم مائده :فاطمه توام میای ؟ -نه عزیزم مائده :باشه قربانت یاعلی یه ذره که دور شدیم مائده گفت تو با فاطمه حرف زدی مگه نه؟ -آره مائده :خداروشکر راضی شد اونروز بعدازظهر خونه عمو اینا خیلی خوش گذشت ساعت ۵بود به سمت کلاس رفتم گوشیم زنگ خورد -الو جانم محدثه محدثه بخشی: سلام عشقم به بچه های کلاست بگو دو هفته دیگه کلاس تو قم و جمکرانه بجای سه شنبه هم پنجشنبه است -مرسی عزیزم محدثه بخشی:خواهش یاعلی ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚🔗📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💥💫💥 *رمان شهدایی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم دفتر البته با ۵دقیقه تاخیر مثل همیشه کلاس با قرآن و دعای فرج شروع شد دخترا موضوع بحث چیه ؟ زینب ✋:امامت و فلسفه غیبت بچه ها لطفا یه نفر آیه ۱۲۴بقره را بخونه مهدیه ✋:خانم من بخونم -بخون عزیزم بچه ها طبق این آیه امامت بالا نبوت عامه است یعنی نبوت به دو جز تقسیم میشه ۱.نبوت عامه ۲.نبوت خاصه نبوت خاصه که دارای مقام امامت هست تنها دو نبی دارا بودن حضرت ابراهیم (ع) و حضرت محمد(ص) اسلام به دو شاخه اصلی اهل تشیع و اهل تسنن تقسیم میشود در اهل تشیع امامت منصب فوق نبوت است امام از جانب خداوند انتخاب میشود تمامی ویژگی های نبی بجز دریافت و ابلاغ وحی دارد اما در اهل سنت این سمت میتوان با جنگ و خونریزی و یا با وصیت قبلی بدست آورد و سمت مردمی است علل غیبت امام زمان امام غایب است چون مردم تمام: ۱.امامای قبل به شهادت رساندن یعنی حفظ جان ۲.آزمایش ایمان آدمی در عصر غیبت ۳.عدم بیعت امام با ظالمان امام حسین(ع) و حضرت زهرا(ص) و حضرت مهدی(عج) فقط با خلفای جور بیعت نکردن سایر ائمه بخاطر مصلحت اسلام تقیه کردن بچه ها بحث تا همین جا تموم هفته بعد کلاس نیست هفته بعدش کلاس جمکرانه التماس دعا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚 💥💫💥💫💥💫💥💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺 *رمان فوق العاده* بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم خونه مامان :زهرا بدو حاضر شو الان محمد و خانوادش میان -عروس خانم کجاست ؟ فاطمه :من اینجام من رفتم تو اتاقم درحال حاضر شدن بودم محدثه فنقلی :آجی بیا اومدن وارد پذیرایی شدم با همه سلام علیکم کردم پدرمحمد (حاج حسین) خطاب به پدرم : حاج احمد اگه شما اجازه بدید اومدیم برای هفته بعد عروسمون ببریم خونه خودمون محمد ‌جان دو هفته دیگه اعزام داره خداشاکریم عروسمون خودش رضایت داده محمدآقا برن فاطمه :پدرمن عروسی نمیخام حاج حسین :چرا دخترم فاطمه: محمدجان که از سوریه برگشتن میریم کربلا محمد:فاطمه جان اگه برنگشتم چی؟ خانم اجازه بده یه جشن بگیریم حاج حسین : ۵۰-۶۰ نفر دعوت میکنیم رستوران فاطمه جان هم لباس عروس میپوشن فاطمه :لباس سفید کافیه بعد قرار شد بچه ها همون شب برن مشهد حداقل اون یک هفته ما همش درگیر چیدمان خونه فاطمه بودیم منو محدثه هم رفتیم یه دست کت شلوار ست توی دو سایز خریدیم دوشنبه خیلی سریع رسید فاطمه یه لباس پوشیده سفید خرید رستوران نور رزرو کردیم سه شنبه شام رستوران بودیم مولودی خوان از حضرت زینب مولودی میخوند فاطمه و محمد بعداز شام رفتن مزار شهدا من تمام طول مراسم بغض بودم خواهر کوچولوم رفت خونه خودش بعداز مزار اومدن خونه ما فاطمه اول رفت تو بغل بابا و مامان بعد منو محدثه بابا: دختر بابا منبع آرامش مردت باش مامان:فاطمه من خوش اومدی فاطمه گرفتم بغلم گفتم:بهت افتخار میکنم ... نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥 *خواندنی ترن رمان*😊 بسم الله الرحمن الرحیم صبح بعد نماز تا ۱۲ظهر خوابیدم از خواب پاشدم مامان :زهرا بیا یه چیزی بخور -میل ندارم میرم پایگاه حاضر شدم رسیدم پایگاه زینب : زهرا چرا ناراحتی؟ مائده :والا دیشب ما میگفتیم فاطمه بجای خونه بخت داره میره خونه داعش زینب :خخخخخخ مائده :بخدا همچین بغض کرده زینب -وایستا مائده خانم عروسی علی بهت میگم مائده : والا برادرمن زن بگیره من ذووووق مرگ میشم زینب :آجی من قم نمیتونم بیام چون عروسی دعوتیم -آخی الهی اشکال نداره ان شالله دفعه بعد روزها از پی هم میگذشت تا شب دوشنبه زن عمو زنگ زد گفت فرداشب بیاین شام بچه ها دارن میرن همه باهم باشیم از اتاقم اومدم بیرون محدثه فنقلی :آجی بیا این شبکه افق داره با خانم شهید سیاهکلی مرادی مصاحبه میکنه -أأأأأ اومدم خانم شهیدرضایی نژاد میپرسید خانم شهید سیاهکلی جواب میدادن خانم شهید سیاهکلی: من و حمید آقا دختردایی و پسرعمه هستیم حمید آقا سال ۹۱اومدن خواستگاریم من به خاطر دانشگاه گفتم نه سال بعد اومدن قبول کردم تا سال ۹۴حرف سوریه پیش اومد پدرم فرمانده حمیدآقا بودن اسم حمید آقا رو خط زده بودن من خودم رفتم منزل پدر گفتم دوباره اسم حمیدآقا بنویسن واقعا طاقت دوری همو نداشتیم مصاحبه ادامه داشت اما من حالم بد شد دیگه گوش ندادم منو همسر شهید همسن بودیم ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💥💥💥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💐💫💐💫💐💫💐 *رمانی عالی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۵بود منو مامانو محدثه فنقل رفتید خونه زن عمو اینا خانمها همه بودن آقایون نبودن مائده :زهرا بیا بریم اتاقم -باشه وارد اتاق شدم مائده چی شده ؟ - زهرا علی عاشق شده -وای واقعا حالا کی هست این خانم ؟ مائده:زینب محمدی -😳😳😳😳واقعا مائده:آره دیشب گفت از خانم میخام محجبه بشه طعم عشق به حجاب بکشه از سوریه بیام میرم خواستگاریش -وای خدا 😍😍😍❤️❤️❤️ مائده :به زینب هیچی نگیا کم کم همه اومدن بحث داغ بود مرتضی :ایول الله فاطمه خانم مرام زینبی گذاشتی تو عشقت فاطمه سرش انداخت پایین مرتضی :دخترعمو خجالت نداره که ما بهت افتخار میکنیم آباجی همه خندیدیم محمد :آقامرتضی خانمم شیرزنه از قدیم گفتن شیر زن و مرد نداره مرتضی :اون که صدالبته راستی زهراخانم دیروز خانم رحیمی تو سپاه از من چندنفر خانم رو برای کار تو معراج گفتن معرفی کنم منم شماره شما رو دادم -ممنونم داداش مرتضی :رفتی جمکران التماس دعای شهادت _به شرط لیاقت چشم اون شب عالی بود ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💫💐💫💐💫💐💫💐💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده - هیچی ... چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد - ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم دو دل شدم موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود - این چیزها چیه گفتی پسر؟نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه می تونست تجربه فوق العاده ای باشه خبری از ابالفضل نبود وارد ساختمان که شدم چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن رفتم سمت منشی و سلام کردم پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن اسمتون توی لیست شماره 1 نیست در مورد زمان مصاحبه مطمئنید تازه حواسم جمع شد من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم تا این جمله رو گفتم سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت آقای فضلی اینجان گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا سمت چپ اتاق کنفرانس تشکر کردم و ازش دور شدم حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه حس تعجبی که طبقه بالا توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود هر چند خیلی سریع کنترلش کردن من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم برای اولین بار توی عمرم حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت به شدت معذب شده بودم نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که - ادای بزرگ ترها رو در نیار باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من آقای فضلی عذرمی خوام می پرسم قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نفسم بند اومد همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم اولین نفر وارد اتاق شد محکم تر از اون من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد یکی پس از دیگری وارد می شدن هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم این روند تا اذان ظهر ادامه داشت از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف و خصوصیات شون حرف می زدن نفر سوم بودن که من وارد شدم آقای علیمرادی برگشت سمت من - نظر شما چیه آقای فضلی؟ تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید اشکال نداره حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی اگراشکالی داشته باشی متوجه می شی و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی حرفش خیلی عاقلانه بود هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه برگه ها رو برداشتم و شروع کردم تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن تا اینکه به نفر چهارم رسید تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود تا این جمله از دهنم خارج شد آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ... - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ... نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود نگاهی که حتی یک لحظه هم اون رو از روی من برنمی داشت آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم اما می خوام بدونم چی تو چنته داره پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم آقای افخم چند لحظه صبر کرد حالت نگاهش عوض شد... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت217 رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پ
رمان یاسمین سرش رو تكون داد . كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه : كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم در مورد من چيزي نگفت ؟- . فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت حال منو ازتون پرسيد ؟- . بازم چيزي نگفت تو رو خدا خودش خوب بود ؟- : كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش - !راحت بشه : بعد دوباره به من گفت گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو - يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه !نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ !آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين : اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم !ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟- : فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟- ! نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟- گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال –كاوه ! زندگيش ! بفهم ديگه . بعدش اشكش رو پاك كرد چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي . خواستم . حاال كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه ! و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه . چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم : چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت حاال اينا رو فهميدي آروم شدي ؟- ! آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه- .كاوه – خب ، الحمدهلل . حاال ديگه فكر زندگي خودت باش ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟- چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره –كاوه . برسونيمت بيمارستان !فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟- ! كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست ! يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان !خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین يه خنده پاك رو لب هاي كاوه نشست ! شروع كرد به شوخي كردن و خندوندن ما و نيم ساعتي با همديگه حرف زديم كه زنگ در . رو زدن كاوه – يعني كي مي تونه باشه ؟ : خودش آيفون رو جواب دا و بعد در رو واكرد و به من گفت خواستگار پاشنه در خونه رو از جا كنده ! ! ديدي عيدي با هم رفتيم سبزه گره زديم ؟ سيزده بدر رو مي گم ؟ حاال بختت وا شده- ! بيتا خانم اومدن راست مي گي ؟- ! كاوه- دروغم چيه ؟ تازه ژاله مام انگار سر افتاده ! احوال تو رو از من مي پرسيد راستي چطوره حالشون ؟ خدا رحمت كنه پدرش رو . من كه نرسيدم ختم ش هم برم ! حتماً اون سيامك طفل معصوم خيلي بي - ! تابي مي كنه ! كاوه – نه بابا ! يه دوچرخه براش خريدن باباش كه يادش رفته هيچي ، ننه ش هم يادش رفته بيتا رسيده بود پشت در و چند تا ضربه به در زد و فريبا در رو روش وا كرد بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا ، از تو راهرو : پرسيد بهزاد خان اينجا تشريف دارن؟- ! كاوه –سالم بيتا خانم . بعله ، اينجا تشريف دارن ، اتفاقاً اخالقشون هم چيز مرغي نيست . بفرمايين تو ، غريبي نكنين . بيتا-مزاحم نمي شم ، يه كاري با بهزاد خان داشتم : كاوه بلند شد و رفت جلو و گفت . بفرمايين تو . از االن بهتون بگم من سر جهازي يه اين بهزادم !آش با جاش ! هر كي بهزاد رو بخواد ، منم پشت قباله شم- : بلند شدم و رفتم جلو و سالم كردم و تعارفش كردم تو . اومد و نشست . فريبا براش چايي آورد . يه كم كه گذشت پرسيدم طوري شده بيتا خانم ؟- . بيتا – نه ، طوري نشده . اومدم بگم كه با پدرم صحبت كردم . ديگه اون ها منتظرن كه مبلغ پيشنهادي ما رو بدونن كاوه – من پس فردا قيمت آخر رو به شما مي گم . خوبه ؟ . بيتا – عاليه ! كاوه – خب ، بسالمتي . اينم از اين كارش هم خيلي خوبه . اومده بودم با بهزاد . راستش فقط به خاطر اين مسئله نيومده بودم اينجا ! يكي از دوستهام نقاشه –بيتا . بريم كارهاش رو ببينيم كاوه – يعني ما نبايد بياييم ؟ . بيتا – اختيار دارين چه بهتر ! همه با هم مي ريم اگه اين دوستتون كارش خوب باشه و قيمتش هم .اتفاقاً بابام يه ساختمون ده طبقه داره كه تازه از زير دست بنا در اومده –كاوه . مناسب ، براش اون ساختمون رو كنترات مي كنم : بيتا خنديد و گفت ! اين دوست من يه دختر خانمه ! تابلو مي كشه! االن نمايشگاه گذاشته- ! كاوه – ببخشيد تو رو خدا ! شما همچين گفتين نقاشه . فكر كردم نقاش ساختمونن . اگه اجازه بدين باشه براي يه وقت ديگه- بعله ! لطفاً به اين دوستتون بفرماييد كه اين نمايشگاه رو فعالً جمع كنن و بذارنش واسه يه ماه ديگه ! بهزاد جون امشب –كاوه حوصله ندارن ! امشب ايشون تو گام بيات اصفهان و بيات ترك كوك ن ! خالصه امشب بيات تشريف دارن ! تا حالشون مساعد بشه ! و بتونيم تو دستگاه دشتي و ماهور كوك شون كنيم ، يه خرده اي طول مي كشه : بعد رو به من كرد و گفت پاشو . پاشو برو كارهات رو بكن بريم كه حداقل تو عمرت يه نمايشگاه ديده باشي تا مثل من تا مي گن نقاش ياد نقاش ساختمون - ! نيفتي . به جان تو كاوه ، حوصله ندارم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شب با تمام یکرنگیش چه ساده آرامش میبخشد🌟 ✨چه خوب میشد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ ولی آرام بخش🌟 ✨شبتون پراز آرامش وفرداتون پراز خیر و برکت🌟 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼جمعه به جمعه چشم من منـتـظر نگاهِ تو 🌼کی دل خسته ام شـود مــعتکف پناهِ تو 🌼زمـزمـه ی لبان من این طلب است از خدا 🌼کاش شـوم من عاقبت یک نفر از سپاهِ تو السلام علیک یا اباصالح 🌼 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ نمی دونستم چی بگم شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود به چهره آدم ها که نگاه می کردم انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا بقیه حرفش رو خورد - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی خندیدم حالا قبول شدم یا رد؟ با خنده زد روی شونه ام - فردا ببینمت ان شاء الله از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت محکم می ایستاد روز آخر اون دو نفر دیگه رفتن من مونده بودم و آقای علیمرادی توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد پیشنهادش خیلی عالی بود - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه یه نگاه به چهره افخم کردم آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ به افخم نگاهی کرد و خندید - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت از اونجا که خارج می شدیم آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... - نه متشکرم مزاحم شما نمیشم هوا که خوبه پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید سوار شو کارت دارم حدسم درست بود اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت - حتما باید ازش خبر دار بشی سوار شدم چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟ - هنوز نظری ندارم باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼