╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_3
🌹قسمت سوم
بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه. 👨👩👧وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین! 😔
بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید.
خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم.😒 روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود.
اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟!
😢« این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم.
💥اما خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم!
🙄حرف هایم که تمام شد،به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم.
😐حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت:
😕»من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه نشینی سردرست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی!
😘« مادر این را که گفت در آغوشش پریدم و....
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_4
🌹قسمت چهارم
اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت:
🗒»کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
😰« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
💤همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم.
😌 پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم.
👋 اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد.
📱بالاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم:
😥»من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین!
« پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم.
😊راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!« پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد،💞
بوی یکرنگی.
حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم.😎
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
➰♻️➰♻️➰♻️➰♻️➰♻️
💚 @Dastanvpand
✅خیلی قشنگه:
...
ﻳﮏ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻝ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﺶ در خانه هاى سالمندان، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺣﺴﺮﺗﻬﺎﻱ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ 5 ﺣﺴﺮﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🍀 ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺣﺴﺮﺕ: ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
🍀ﺣﺴﺮﺕ ﺩﻭﻡ: ﮐﺎﺵ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩﻡ.
🍀ﺣﺴﺮﺕ ﺳﻮﻡ: ﮐﺎﺵ ﺷﺠﺎﻋﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻢ.
🍀ﺣﺴﺮﺕ ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﮐﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻡ.
🍀ﺣﺴﺮﺕ ﭘﻨﺠﻢ: ﮐﺎﺵ ﺷﺎﺩﺗﺮ ﻣﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺑﻴﺸﺘﺮﻯ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ.
💚 @Dastanvpand
➰♻️➰♻️➰♻️➰♻️➰♻️
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_5
🌹قسمت پنجم
دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم!
😔« چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموشش کنم.
باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد.
😒باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم.
همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم.
📙 برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود.
💘 باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم.
😔نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد
💥و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم!😔
من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم.
✅انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌 داستان کوتاه پند آموز
♻️ روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و
به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل من تکیه کند،
♻️ پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
♻️ وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است،
من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!
♻️ و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
🔱من دنیا هستم!!
من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند.
و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند.
و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند!!!!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_خواندنی👌
ﺯﻥ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﮔﺸﺖ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻓﮑﺮﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ...
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ میشد ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﯽ؟ !
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻡ، ۲۰ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﯾﺎﺩﺗﻪ...؟!
ﺯﻥ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ...
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﻣﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺤﻠﻤﻮﻥ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩ؟
ﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ همین ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ..
ﻣﺮﺩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺗﻔﻨﮓ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﯾﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺨﻮﺭﯼ ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻭ...
ﻣﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺯﺍﺩ میشدم😭😂
🌺پیشاپیش روز مرد مبارک باد😄
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺✅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از دلتنگ کربلا
4_6046462969422808579.mp3
1.92M
🎧 تقدیم ب عاشقان امام رضا (ع)
🌺مگه یادم میره وقت سحر کنج گوهرشاد
🌺همون که نوکری رو گریه زاری یاد من داد
عاشقان کربلا عضو شید 👇👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_6
🌹قسمت ششم
با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست
😞اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم
👈اما زهی خیال باطل!😞
تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود.
😔حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند!
هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم
اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!😈...
😢 آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند.
😏باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم!
😨« از شنیدن حرف های باربد جا خوردم.
ابتد تصوز کردم شوخی میکند
ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست!
😧 بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام مولاے مهربانم✋🌸
تقصیر دلم چیسٺ اگر روے تو زیباسٺ
حاجٺ بہ بیان نیسٺ ڪه از روے تو پیداسٺ
من ٺشنه ے یڪ لحظہ تماشاے تو هسٺم
افسوس ڪه یڪ لحظہ تماشاے تو رویاسٺ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از دلتنگ کربلا
﷽
🌸
حســــین جان
چہ ڪنم حُب حُسین است حلاوت دارد
دل تنگـــم بہ خـــُدا میـل زیــارت دارد
اللهم ررقنا زیارت الحسین
🌼🍃 @Karbala_official0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #شور احساسی
🍃دیدن دستای بسته اومدی
🍃پیش کاروان خسته اومدی
🎤 #محمودکریمی
👌فوق زیبا
شبتون حسینی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_یازدهم
#سردار_دلها
°°راوی زهره میری°°
داشتم به امیرعلی ناهار میدادم گوشیم زنگ خورد
اسمی روی گوشی نیفتاده بود
گوشی جواب دادم
-بله بفرمایید
سلام ببخشید خانم میری؟
-بله خودم هستم بفرمایید
حلما سادات حسینی هستم
شمارتونو از پسرعموتون گرفتم
-بفرماین عزیزم
اشکالی نداره درخدمتم
زنگ زدم با هم آشنا بشیم
-بله خیلی زحمت کشیدید
خواهش میکنم
فعلا خداحافظ عزیزم
-خداحافظ
دختر خیلی خوبی بنظر میومد
تو گروه میدیدم عکس از مناطق جنگی میفرسته
یه جایی دیدم پیام گذاشت درحسینیه دوکوهه قدمگاه شهید همت به یادتون هستم
روز ۱۱فروردین اینا از جنوب برگشتن
اما اون دو کوهه حرف حلما سادات تو ذهنم بود
ظهر یازدهم بود حلما سادات زنگ زد که زهره جان ما داریم میریم مزارشهدا
هماهنگ کنیم برای تولد شهید همت
شماهم میای بریم ؟
-نه عزیزم ممنون
ما فردامیریم جنوب با همسرم و پسرم
ای جانم
خدا حفظش کنه
-ممنون عزیزم
التماس دعا
-ممنون شما هم مارو تو تولد دعاکنید
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_دوازدهم
#سردار_دلها
با ماشین شخصی رفتیم مناطق جنگی
واقعا خیلی آدم تحت تاثیر قرار میگرفت
خاکش گیرا بود
بهش میگفتن کربلای ایران
اونجا تو مناطق از شهیدان
#آوینی
#همت
#باکری_ها
#چمران
شنیدم
اکثر مناطق بهم چادر میدادن سر کنم
روی تابلوها تو مناطق پیامایی از شهدا بود
دوتا پیام خیلی نظرمو جذب کرد
#شهید_علی_محمدی
خواهرم دشمن از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من میترسد
#شهید_همت
از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد.
چهار پنج روزی جنوب بودیم
برگشتیم
اما من دیگه زهره قبلی نبودم
دوست داشتم مثل شهدا باشم
دوست داشتم چادری بشم
اما میترسیدم
رابطه ام با حلما سادات صمیمی تر شده بود ما جنوب بودیم اما بچه ها تولدگرفتن برای شهید همت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سیزدهم
#سردار_دلها
دوهفته میشد از جنوب برگشته بودیم حلما سادات واکیپش دنبال کارای تولد شهید بعدی بودن
علی امشب سرکار بود
خواب دیدم یه بیابان سبزه یهو جنگ شد
عراقی ها خیییییلی زیاد بودن
بچه های ما پشت هم شهید میشدن
ومن فقط فقط جیغ میزدم
علیییییی
کمک
کمک
وقتی دیدم علی نیست یهو داد زدم
حاج ابراهیم همت کمککککک
یهو دیدم از وسط شهدا حاج ابراهیم همت اومد سمتم
یه پارچه چادری گرفت سمتم
گفت : با حجابت محافظ خون این شهدا باشید
از خواب پریدم غرق عرق بودم
گوشیمو برداشتم و برای علی نوشتم
مممممممن
چادر میخام
علی زنگ زد گفت یاخدا چت شده
با هق هق گفتم
چادر میخام
علی:آخه دیوونه 😄😄
الان ۴نصف شب من از کجا چادر بیارم
سر جدت بگیر بخواب
فردا میریم میخریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهاردهم
#سردار_دلها
صبح علی اومد خونه من گفتم بریم چادر بخریم
علی:من دوست ندارم زنم چادری بشه
-چرااااا
علی: نمیخام چادری بشی دلیلی هم نداره
-اما علی
علی:اما و اگر نداره
باهاش قهر کردم
بحثمون شد
حتی برای اولین بار زد تو گوشم 😭😭
اما کوتاه نیومدم بلاخره بعد ده روز
۲۵فروردین ماه چادری شدم 😊
یه چادرلبنانی خیلی خوشگل علی برام خرید
اما هنوزم میگفت من راضی نیستم تو چادری بشی
خودت سرخود شدی
امروز ۲۵فروردین ۱۳۹۵قراره برای اولین بار برم مزار شهدا
با حلما سادات و دوستاش
لباس پوشیدم چادر سرکردم
لباس خوشگل تن امیرعلی کردم
سوئیچ ماشین برداشتم به سمت مزار شهدا که آدرسشو از حلما سادات گرفته بودم به راه افتادم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پانزدهم
#سردار_دلها
&&راوی حلما سادات&&
ماشین درب داغونم تو پارکینگ پارک کردم
وای خدایا من آخر با این پراید میمیرم
همه ماشینا مدل بالان
ای خدا من هی میخام از بسیج موتلفه و...دور باشم
اما نمیشه
قراره یادواره شهدای دانشجو مدافع حرم تو دانشگاه ما برگزار کنن
دانشگاه صنعتی شریف 😔😔😔
دانشگاهی که حالا شده سوهان روح و روان من
دفتر بسیج طبقه سوم بود
ترجیح دادم از پله ها برم
تو پاگرد طبقه دوم با سیدهادی 😔😔 روبرو شدم
سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم دیگه حالا به هم نامحرم بودیم
نامحرم 😭😭
نگاهم رو حلقه دستش ثابت موند
حلقه ای که یه روز با عشق تو دستش کردم
ای خدا خودت امروز را ختم به خیر کن
یا مادرسادات خودت به داد دل شکسته دخترت برس 😔😔
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
👌 #بخوانید
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.
پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. روز موعود فرا رسید، لیکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت كرده بود تا در منزل از كودكشان چند عكس بگیرد. از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد زن در را باز کرد.
📸سلام، برای موضوع بچه آمدم.
👩سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
📸نه، متشکرم.الکل با کار من سازگاری نداره.علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم.
👩باشه! بریم اتاق خواب؟
📸حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.
👩چند تا؟
📸حداقل پنج تا البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست
عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
📸مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن..مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن.اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت.در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت. زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.
📸حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد و ظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید..
😳حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:
📸در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.
😥چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود.
طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:
📸شروع کنیم؟
👩هر وقت شما بگین!
📸عالیه! میرم سه پایه رو بیارم...
👩سه پایه؟ برای چی؟!
📸آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ... خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!😂😂😂
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
پادشاهی، سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود...
پادشاه این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود؛ اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند.
یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند...
روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند،
مأموران شاه آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت...
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت:
این شخص نه آدمی، فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است.
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته...
پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟
مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند.
سگ صلح کند به استخوانی،
ناکس نکند وفا به جانی...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╲\ 🌹🍃 ╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
╲\ 🌹🍃╲\ 🌹🍃
🌹🍃╲\ 🌹 @Dastanvpand
╲\ 🌹🍃 @Dastanvpand
🌹🍃
╲\
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_7
🌹قسمت هفتم
😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم...
« نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠
😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: »
پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده!
با وحشت گفتم فیلم!!!😱
« خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!
با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭
باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود!
فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!
😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم.
در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!
👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید.
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
╲\ ╭┓
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
╭🌹╯ @Dastanvpand 🌹🍃
┗╯ \╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃 @Dastanvpand
💛داستان بسیار زیبا💛
💜💛🌟مادر🌟💛💜
🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨🍁
🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨🍂 ...
🍃 @Dastanvpand
🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃🍁
🍃 @Dastanvpand
🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨🍃 ...
💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ 💝
💝خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝
🍃 @Dastanvpand
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❤️ " پدر "
❣️پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
❣️پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.
در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
❣️پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی .
هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
❣️پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،
تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
❣️پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .
بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .
پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
❣️پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،
بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی.
❣️پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،
حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
❣️پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
♥️" تقدیم به همه پدران دنیا»♥️
💐 پیشاپیش روز پدر مبارک 💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .
میشود ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
میشود ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ نمیکنی ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهی ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،
ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید🌸🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
گاهي يك حرفايي در عين سادگي آغشته به علمند ،ادبند،عقلند، حتي عشقند.
خانم جواني در اتوبوس نشسته بود . در ايستگاه بعدي خانمي مسن با ترش رويي و سروصدا وارد اتوبوس شد و كنار او نشست و خود را به همراه كيفهايش با فشار و زور بر روي صندلي نشاند .
شخصي كه در طرف ديگر خانم جوان نشسته بود از اين موضوع ناراحت شد و از او پرسيد كه چرا حرفي نميزند و چيزي نميگويد .
خانم جوان با لبخندي پاسخ داد :
لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز خشمگين شد و بحث كرد ، *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*. من در ايستگاه بعدي پياده ميشوم .
اين جواب ارزش اين را دارد كه با حروف طلايي نوشته شود .
*لزومي ندارد براي موضوعات ناچيز بحث كرد ، سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*
اگر تك تك ما اين موضوع را درك ميكرديم كه وقت ما بسيار كم است ، آنوقت متوجه ميشديم كه پرخاشگري ، بحث و جدلهاي بي نتيجه ، نبخشيدن ديگران ، ناراضي بودن و عيب جويي كردن تلف كردن وقت و انرژي است .
آيا كسي قلب شما را شكسته است ؟
*آرام باشيد ، سفر بسيار كوتاه است.*
آيا كسي خشم شما را برانگيخته است ؟
*آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .*
آيا كسي به شما خيانت کرده ، زور گويي كرده ، شما را فريب داده يا تحقيرتان كرده است ؟ *آرام باشيد ، ببخشيد ؛ سفر بسيار كوتاه است .*
هرمشكلي كه ديگران برايمان ايجاد ميكنند ، بخاطر داشته باشيم كه *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است*
هيچكس طول اين سفر را نميداند . هيچكس نميداند ايستگاه او چه زماني خواهد بود . *سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است .*
بياييد دوستان و خانواده را دوست بداريم ، با احترام و مهربان باشيم و يكديگر را ببخشيم . بياييد زندگيهايمان را با قدرداني و خوشبختي پر كنيم .
ما حتی نمیدانیم فردا چه خواهد شد
نهايتا اينكه سفر ما با يكديگر بسيار كوتاه است 🌸
🌹زندگی شاد است غمگینش مکن
🌹با غم بیهوده ، سنگینش مکن👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شانزدهم
#سردار_دلها
وارد دفتر بسیج شدم زهرا و زینب به سمتم اومدن
حلماسادات خوبی ؟
-خوبم
زهرا آروم باش برای قلبت ضرر داره
زهرا:من خوبم تو چرا دستت میلرزه
-هیچی
پاشو بریم جلسه
منو زهرا زینب پیش هم نشستیم
نرگس نمیتونست بیاد جلسه
خواستگاریش جلسه سوم بود قرار بود جواب بده بهشون
سید هادی دیرتر از همه وارد اتاق جلسه شد
هههه عجب
پس خجالت میفهمه 😒
پس از یه ساعت قرار شد خانمها تزئینات سالن و بسته فرهنگی را به عهده بگیرن
آقایون هم کمکمون کنن
داشتیم از دفتر خارج میشدیم که گوشیم زنگ زد
فرزانه بود
ازبس کوچولو بود بهش میگفتم دخترم
-الوسلام دختر مامان
فرزانه:سلام مامانی کوجایی
خندیدم گفتم :دختر لوس دانشگاهم
فرزانه:پس مزاحمت نشم
-مراحمی دختر مامان
فرزانه اول اردیبهشت تولد شهید هادی حتما بیایی ها
فرزانه: مــــــــــامـــــــااااااااان
-گوشمو کرکردی
چیه جوجه😁😁
فرزانه :تولد شهید عباس دانشگر ۱۸همین ماهه
خب برای اونم بگیر
-خخخخخ
باشه نزن
تلفن قطع شد رو ب زینب گفتم :زززینب
۱۵تولد فرزانه است
باید اساسی غافلگیرش کنیم
زینب:اوهوم
حتما
-بریم ناهار بخوریم
بعداز کلاس بریم مزارشهدا
منو زهرا زینب هرسه همکلاسی بودیم
رشته فقه و حقوق
نرگس هم ارشد رشته معماری بود ۳-۴سالی از ما بزرگتر بود.....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هفدهم
#سردار_دلها
داشتیم از دانشگاه میومدیم بیرون
زهرا گفت :به نرگس زنگ نزنیم؟!!
-اره حتما زنگ بزنیم
شماره نرگس گرفتم و گفتم : سلام عروس خانم خوبی ؟
نرگس حاضر باش میایم دنبالت بریم مزارشهدا
رفتیم دنبال نرگس
تا سوار ماشین شد کلی جیغ وداد که زود باش تعریف کن چیشد
نرگس:🙊🙊
اسم آقامون محمدابراهیمه
-وای چه اسمی
اسمش با حاج ابراهیم همت یکیه
نرگس:اوهوم اوهوم
خیلی پسرخوبیه
دستش تا اون لحظه زیر چادر بود از زیر چادر درآورد و نگاهمون افتاد به انگشتر نشان که تو دستش نشسته بود 😍😊
زینب از پشت خم شد دستش رو گذاشت رو بوق
-هوی روانی دارم رانندگی میکنما
میمیریم
زینب: خخخخ 🙊🙊🙊ببخشید
سرراهمون نفری چندتا دسته گل خریدیم
از قطعه ی مزار آقاسیدمحمدحسین میردوستی بود وارد شدیم
خواهرش سرمزاربود
من عاشق این خانواده بودم
باهاش سلام و علیک کردیم
دستش فشار دادم گفتم دلم برات تنگ شده بود خانم
یه نیم ساعت سر مزار شهید میردوستی بودیم
بعد راه افتادیم بریم سمت مزار شهید علی خلیلی
وسط راه ایستادم
نرگس :چرا نمیایی پس؟
-میخام برم سرمزار علی آقا(شهید علی عبداللهی )
نرگس:میخای منم باهات بیام
-نه خودم میرم
بازم یاد گذشته زنده شد
هههه وقتی که با سیدهادی میومدیم
یه نجوایی عاشقانه با همین شهید داشیم
هق هق گریه ام بلند شد که نرگس اومد دلداریم داد گفت بسه سادات پاشو بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هجدهم
#سردار_دلها
دستم تو دست نرگس بود به سمت قطعه ۲۴ که مزار شهید علی خلیلی بود راه افتادیم
هیچکدوممون حرف نمیزدیم
یهو وسط راه بود که زهرا دستش رو قلبش گذاشت و ناله میکرد
زیر بغلشو گرفتیم
-زهرا چی شدی
زهرا:قل..ب ...م
-زینب بدو آب بیار قرصشو بدیم
زهرا:رو....زه ام
-تو بیخود کردی روزه ای دیوونه 😡😡
نرگس:حلما آروم چه خبرته بدتر داری اشکشو درمیاری
زهراجان بیا عزیزم بیا قرصتو بخور
کم کم رنگ به صورتش برگشت
نیم ساعتی همون جا نشستیم که گوشیم زنگ خورد
اسم زهره میری روش نمایان شد
بهش آدرس دادم تا اونم بیاد
طول کشید چنددقیقه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
&راوی زهره میری&
زنگ زدم به حلما سادات گفت بیا قطعه ۲٤ بعد از اینکه ماشینو پارک کردم تا برسم اونجا صدبار هی پرسیدم ببخشید قطعه ۲۴ میدونید کجاست
بالاخره پیداشون کردم
-سلام خوبید؟
حلماسادات: سلام عزیزم خوبی ؟
-ممنون شما خوبی ؟
حلما سادات : معرفی میکنم
نرگس ،زهرا،زینب
منو زهرا زینب سال سوم رشته فقه و حقوقیم
نرگس ارشد میخونه
-خوشبختم
حلما سادات:ماهم عزیزم
نرگس داره عروس میشه
زهراهم تازه عروسه
زهره: توام که حلقه دستته عروسی پس
نرگس پیش دستی کرد گفت : نه بابا برای خلاصی از دست خواستگاراست
-اوهوم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_نوزدهم
#سردار_دلها
بعد از معرفی نرگس که معلوم بود دختر عاقلی هست به دخترا گفت بچه ها بریم سمت مزار شهید خلیلی؟
حلما سادات: آره بیاید بریم
حدود ۱۰قدم به مزار مونده بود که حلما سادات وایستاد
به نظرمن این دختر مشکوک بود
نرگس محکم دستشو گرفت آروم گفت سادات محکم باش عزیزم هیچی نیست
به مزار که نزدیک شدیم پسرا به احترامون بلند شدن
معلوم بود دخترا را میشناسن
حلما سادات باهمه سلام علیک کرد جز یکدونه از پسرا
که به چشم برادری خوش قد و قامت بود
پسره نگاش از سادات میدزدید
اما تو چشماش عشق غوغا میکرد اینو منی که متاهلم میفهمم
تا حلما سادات اومد گل بذاره روی مزار گوشیش زنگ خورد
یه لبخند خوشگل نشست روی لباش از ما دور شد
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
&&راوی حلما سادات &&
نزدیک مزار شهید خلیلی بودیم که سید هادی را دیدم پاهام سست شد
نرگس دستمو محکم فشار داد آروم در گوشم گفت محکم باش
با همه بچه ها سلام کردیم
هم بسیج دانشگاه هم هیئت باهم همیشه کار میکردیم
تو دلم گفتم آخ داداشم کجایی بی نهایت بهت احتیاج دارم
خم شدم گل بذارم رو مزار که گوشیم زنگ خورد
آخ خواهر فدای اون عکس قشنگت بشه
از بچه ها فاصله گرفتم
با صدای بغض آلود و لرزان گفتم :سلام داداشی
داداش:سلام خواهرجونم کجایی؟
-مزارشهدا
داداش:سیدهادی هم اونجاست
-آره سرمزار شهید خلیلیه
داداش بیا اینجا
بیا 😭😭😭
بیا بهت احتیاج دارم
داداش:مگه برادرت مرده گریه میکنی تا یه ربع دیگه اونجام نزدیکم
-باشه
رفتم پیش بچه ها به نرگس گفتم پسرعموم داره میاد اینجا😍😍
نرگس:برای دیدن پسرعموت انقدر خوشحالی
-آره خوب خیلی دوستش دارم
نرگس:😒😒😒 تو یه کاسه زیر نیم کاست هست بدجنس
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیستم
#سردار_دلها
داداش که رسید زنگ زد گفت کجایی ؟
-گفتم مزار شهید خلیلی
داداش:اومدم
از دور که دیدمش با ذوق قدم هامو تندتر کردم رفتم سمتش انگار دنیا را بهم دادن
تا رسیدم پیشش رفتم تو بغلش
داداش:آروم خواهرمن
آروم باش عزیزدلم
-خیلی سخته داداش
داداش: میدونم عزیزم بریم این آقای داماد ببینیم که خواهر ما اینقدر سفت و سخت خاطر خواهشه
داداش دستمو تو دستش گرفت به سمت بچه ها رفتیم
به سمت آقایان گفتم معرفی میکنم پسرعموم سیدمحمد موسوی
به سمت داداش گفتم :پسرعمو این برادرهامون
آقایون جوادی،شفیعی،حسینی و آقای صفری
آقای جوادی : ندیده بودیم پسرعموتونو خانم موسوی
-پسرعموم سوریه بودن
نگاهم افتاد به دست مشت شده سید هادی با نیشخند گفت : به سلامتی
سیدمحمد:سلامت باشی اخوی
بعد با اخم و عصبانیت گفت تعریفتون از حلما سادات و سایرین خیلی شنیدم
سیدهادی با بغض گفت :خانم موسوی و خانوادشون به بنده حقیر لطف دارن
ببخشید با اجازتون حالم مساعد نیست از حضورتون مرخص میشم
روبه آقای شفیعی ادامه داد:علی جان میای بریم ؟
آقای شفیعی:بریم سیدجان
نرگس:آقای موسوی با اجازتون ماهم بریم
حلما جان مامیریم عزیزم
-نرگس جان بیا عزیزم با ماشین من برید
ما فعلا هستیم
نرگس:نه ممنون گلم خودمون میریم
-خب ما دوتا ماشین میخایم چیکار
ببرش شنبه برای تولد #شهید_هادی
#شهید_دانشگر لطفا بیا دنبالم بریم پی کارها
نرگس:باشه عزیزم
فعلا یا علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662