eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
«فرار از زندگی» ✨روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی. استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟ شاگرد گفت: بله، با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود: الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل... استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دایم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم: تلاش برای فرار از زندگی. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
ادامه👈✨و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم؟ زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت: چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست. قسمت دوم 📖 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
«خفگی» ✨مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است! او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود! کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
«غلام» ✨روزی شخصی در کوچه ای می گذشت، ناگهان غلامی را دید. از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد. از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم؟ گفت:آری. گفت: نامت چیست؟ گفت: هرچه تو بگویی. گفت: از کجا آمده ای؟ گفت: هر کجا که تو بخواهی. گفت: چه کار می کنی؟ گفت: هر چه تو بگویی. ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت: ما نیز باید برای صاحبمان (خدا) اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
«سیرت سلمان» ✨سلمان فارسی فرماندهی لشکری را به عهده داشت. او در بین مردم عادی آنقدر خود را کوچک نشان می‌داد که وقتی غلامی او را دید (و چون ظاهر ساده او را دید و تشخیص نداد که فرمانده است) به او گفت: این کیسه بزرگ پر از کاه را بردار و تا لشکرگاه سلمان حمل کن و ببر. ✨سلمان هم بدون تکبر آن کیسه را برداشت و حمل کرد. وقتی به لشگرگاه رسیدند مردم گفتند: او فرمانده است. غلام ترسید که سلمان از این گستاخی عصبانی شود پس به پای سلمان افتاد و عذرخواهی کرد. ✨سلمان به مرد خدمتگزار گفت: اصلا نگران نباش و نترس. من این کار را برای تو نکردم بلکه به سه دلیل برای خودم انجام دادم: اول برای اینکه خودخواهی و غرور از من دور شود، دلیل دوم اینکه می‌خواستم تو را خوشحال کنم و سوم آنکه وظیفه و مسئولیت خودم را که همان مواظبت از مردم است انجام داده باشم. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
«بادکنک فروش» ✨در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ قسمت اول 📖 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
ادامه👈✨مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. ✨دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود. قسمت دوم 📖 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
می زنند یکی از دوستان خوب ارواحنافداه نقل می کند: روزی با یکی از افرادی که بصورت ظاهر چهره مقدس مآبانه داشت درباره امام زمان الله علیه صحبت می کردیم. از جمله به ایشان گفتم:«ما باید مردم را به یاد امام زمان بیندازیم و برای آن حضرت دعا کنیم.» او دست خود را روی گلویش گذاشت و گفت: «امام زمان بیاید و گردن ما را بزند؟؟؟!!! » من خیلی دل شکسته شدم و بغض گلویم را گرفت و با حالت گریه به منزل رفتم و در امام زمان اشک زیادی ریختم و حتی غذا نتوانستم بخورم... تا آنکه تقریبا بین خواب و بیداری حضرت ولی عصر را در حالی که محزون بودند دیدم،در همان حال آن حضرت سه مرتبه فرمود: تهمتم می زنند، تهمتم می زنند، تهمتم می زنند. چقدر باید ما بی معرفت باشیم که درباره امام مهربانی که خداوند به او لقب "رحمة للعالمین" داده است اینطور حرف بزنیم و موجب دوری مردم از آن حضرت و ترساندن آنان از ظهور مقدسش گردیم. راهی بسوی نور ص۱۸۴ ☀️@Dastan1224
از عليه‌ السّلام‌ پرسيدند: چگونه‌ با وجود كثرت‌ مخلوقات‌ خداوند از آنها حساب‌ ميكشد؟ حضرت‌ فرمودند: همانطوريكه‌ با وجود كثرتشان‌ آنها را روزي‌ ميدهد. پرسيدند: چگونه‌ خداوند از آنها حساب‌ ميكشد و مردم‌ خدا را نمي‌بينند؟ حضرت‌ فرمود: همانطوريكه‌ آنان‌ را روزي‌ ميدهد و مردم‌ را نمي‌بينند ☀️@Dastan1224
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست  ای برادر سیرت زیبا بیار  اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه می‌نوشید؟ شاگردان یک‌صدا جواب دادند: از کاسه گلی. استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍ‌یتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را. ☀️@Dastan1224
بهائی علیه الرحمه می فرماید: روزی در مجلس بزرگی ذکر من شده بود. شنیدم یکی از حاضرین که ادعای دوستی با من می کرد ولی در این ادعا می گفت؛ شروع به نموده و نسبت ناروایی بمن داده بود و این آیه را در نظر نداشت که می فرماید: (بعضی پشت سر بعضی غیبت نکنید، آیا دوست دارید گوشت مرده برادر خود را بخورید؟ همه این را ناخوش می دارید. آنگاه که فهمید اطلاع از غیبت او پیدا کرده ام، نامه بلند بالایی برایم نوشت و اظهار پشیمانی و درخواست در آن نامه کرد. در جوابش نوشتم: خدا ترا پاداش دهد بواسطه ای که برای من فرستادی؟ چون هدیه تو باعث سنگینی کفه حسناتم در می شود! ☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️امام مهدی علیه السلام : هر صبح و شام بر تو گریه و شیون میکنم و در مصیبت تو به جای اشک ، خون میگریم . 📚بحار ، ج ۱۰۱ ص ۲۳۸ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مردی با بـه خط مرزی می‌رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می‌گوید: “شن”   مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور می‌دهد.   هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا… این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یک‌بار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.   یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او می‌گوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و می‌دانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟   می‌گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کیسه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی میکند ☀️@Dastan1224
یک صفحه سفید گذاشت جلوی و گفتː -بنویس! هر چه می خواهی بنویس! بد,زشت,احساسی,هیجان انگیز,دوست داشتنی, هی بنویس و پاک کن.... چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پراز علامت و حرف بود.چروک و خط خطی و کثیف.جای پاک کردن ها و نوشتن های مکرر رویش دیده می شد.کاغذ را گرفت.یک کاغذ سیاه به او داد و گفتː -بنویس.همان هایی که آنجا نوشتی پاک کن ,خط خطی کن... دختر گفتːنمی شود استاد,روی برگه سیاه چیزی نوشته نمی شود! استاد چادرش را سرکرد و لبخند ملیحی زد.نگاه دختر به سیاهی چادر خیره ماند. حجاب واکسن مقابله با تیر نگاه های آلوده است.... . آیا خود را واکسینه کرده ای؟ ☀️@Dastan1224
دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا! گفتم:ببخشید چی واقعا؟! گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر  به سر بیشتر از ما خوشتون میاد! گفتم:بله گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد  از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه  که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید! گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه! گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟ گفتم: برای تعظیم مقابل (سلام الله علیها) باید زانو زد  حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ... ☀️@Dastan1224
نقل كرده است كه: «روزي به ديدن يكي از دوستانم رفتم كه از عالمان بود. وقتي در خانه را زدم، صداي هلهله اي از درون خانه بلند شد، ولي وقتي در باز شد، صدا خاموش گرديد. پس از ورود، دوستم گفت: دارم كه به بيماري صرع مبتلاست. هر وقت اين بيماري به سراغش مي آيد، هست كه دعايي مي نويسد و او خوب مي شود. لحظه اي پيش دوباره اين بيماري بر او چيره شد و ما كسي به دنبالش فرستاده بوديم كه بيايد و دعايي بنويسد. وقتي شما در زديد، خانواده گمان كردند كه آن دعانويس است و به اين دليل، خوش حالي كردند. گفتم: «من دعايي مي نويسم، او خوب مي شود.» سپس بر كاغذي، ذكر «ياعلي» را نوشتم و گفتم اين را به بازوي راست دخترتان ببنديد و در باطن به توسّل كردم. را بر بازوي راست دختر بستند و دختر شفا يافت و به حالت اول برگشت. ☀️@Dastan1224
📚داستان زن فقیر و حضرت داوود ⚖عدالت خدا زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟" زن گفت: "من پیرزنی هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم." هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟" عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى. حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است. و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید. 📚سوره مؤمنون - آیه 78 ✍ ‌ ‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎☀️@Dastan1224
چند روزى بود که براى فرار از مجازات، پنهان شده بود. گناهى کرده بود که باید تنبیه مى شد. و علیهم السلام را که هنوز چندان بزرگ نشده بودند ،از دور دید. سرآسیمه به طرف آنها دوید و آنان را به دوش کشید و با شتاب نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و گفت: «یا الله صلى الله علیه و آله ! من پناه آورده ام به خدا و این دو ، مرا به خاطر این دو ببخش.»  رسول خدا صلى الله علیه و آله تا این جریان را دید، به گونه اى خندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود: «تو را بخشیدم و به خاطر حسن و حسین علیهم السلام از گناهت گذشتم.» آن گاه به حسن و حسین علیهماالسلام رو کرد و فرمود: « شما را پذیرفتم». کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
روزی السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست… سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند ☀️@Dastan1224
بسم الله الرحمن الرحیم طاقتمان کم شده و زندگی برایمان تنگ زیرا ذهنیت بسیاری از ما به گونه ای شده است که میخواهیم از دنیا بیشترین لذت را ببریم در حالی که دنیا را اینگونه نیافریده  لذتهای دنیا محدود است و همراه با درد ها و ها مشکل بسیاری از ما این است که دنیا را بهشت اشتباه گرفته ایم آری   همان چیزی است که ما میخواهیم ولی این دنیا آن بهشت نیست  اما همین میتواند راهی باشد به بهشت امام هادی علیه السلام فرموده اند: إنَّ اللهَ جَعَلَ الدُّنیا دارَ بَلوی وَ الآخِرَةَ دارَ عُقبی وَ جَعَلَ بَلوَی الدُّنیَا لِثَوابَ الآخِرَةِ سَبَباً، وَ ثَوابَ الآخِرَةِ مِن بَلوَی الدُّنیا عِوَضاً؛ خداوند، دنیا را سرای بلا و آزمایش و آخرت را سرای ابدی قرار داده است و گرفتاری دنیا را سبب پاداش آخرت ساخته و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است. (تحف العقول، ص 483) ☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم‌ذکرفاطمه‌است‌سلام‌علی‌الغریب هم‌ذکرخاتم‌است‌سلامُ‌علی‌الحسین بر زخم های‌ پیکر آقای تشنگان این‌ذکرمرهم‌است‌سلامُ‌علی‌الحسین 🌤💚 🥀
منزل و محلّ مسكونى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در نزديكى بازارچه اى بود كه صنعت گران مختلفى در آن كار مى كردند، يكى از آن ها شخصى به نام يونس بود كه كارش و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد. روزى باعجله و شتاب نزد امام عليه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: ياابن اللّه ! من تمام اموال و نيز خانواده ام را به شما مى سپارم . حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟ يونس گفت : من بايد از اين ديار فرار كنم . حضرت در حالتى كه تبسّمى بر لب داشت ، فرمود: براى چه ؟ مگر چه پيش آمدى رُخ داده است ؟! گفت: وزير خليفه - موسى بن بغا - نگين انگشترى را تحويل من داد تا برايش حكّاكى و نقّاشى كنم و آن نگين از قيمت بسيار بالائى برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نيم شد و فردا موعد تحويل آن است ؛ و مى دانم كه موسى يا حُكم هزار شلاّق و يا قتل مرا صادر مى كند. امام هادى عليه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا و گشايشى خواهد بود. يونس طبق فرمان حضرت به منزل خويش بازگشت و تا فرداى آن روز بسيار ناراحت و غمگين بود كه چه خواهد شد؟ او تمام بدنش مى لرزيد و هراسناك بود از اين كه چنانچه نگين از او بخواهند چه بگويد؟ در همين احوال ، ناگهان مأمورى آمد و نگين را درخواست كرد و اظهار داشت: بيا نزد موسى برويم كه كار مهمّى دارد. يونس نقّاش با ترس و وحشت عجيبى برخاست و همراه مأمور نزد موسى بن بغا رفت . از نزد موسى بن بغا برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شد و اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! هنگامى كه نزد موسى رفتم، گفت: نگينى را كه گرفته اى ، خواسته بودم كه براى يكى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى؛ ولى اكنون آن ها نزاعشان شده است . اگر بتوانى آن را دو نيم كنى ، كه براى هر يك از همسرانم نگينى درست شود، تو را از نعمت و هداياى فراوانى برخوردار مى سازيم . امام هادى عليه تا اين خبر را شنيد، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه بارى تعالى اظهار داشت : ! تو را شكر و سپاس مى گويم ، كه ما - اهل بيت رسالت - را از شكرگزاران حقيقى خود قرار داده اى . منبع: أمالی شيخ طوسى ☀️@Dastan1224