❤️امام مهدی علیه السلام :
هر صبح و شام بر تو گریه و شیون میکنم و در مصیبت تو به جای اشک ، خون میگریم .
📚بحار ، ج ۱۰۱ ص ۲۳۸
#محرم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#دید_محدود
مردی با #دوچرخه بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
#قاچاقچی میگوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کیسه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی #غافل میکند
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پندانه_تلنگر
☀️@Dastan1224
یک صفحه سفید گذاشت جلوی #دختر و گفتː
-بنویس! هر چه می خواهی بنویس! بد,زشت,احساسی,هیجان انگیز,دوست داشتنی,
هی بنویس و پاک کن....
چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پراز علامت و حرف بود.چروک و خط خطی و کثیف.جای پاک
کردن ها و نوشتن های مکرر رویش دیده می شد.کاغذ را گرفت.یک کاغذ سیاه به او داد و گفتː
-بنویس.همان هایی که آنجا نوشتی پاک کن ,خط خطی کن...
دختر گفتːنمی شود استاد,روی برگه سیاه چیزی نوشته نمی شود!
استاد چادرش را سرکرد و لبخند ملیحی زد.نگاه دختر به سیاهی چادر خیره ماند.
حجاب واکسن مقابله با تیر نگاه های آلوده است.... .
آیا خود را واکسینه کرده ای؟
#داستان_کوتاه_آموزنده
☀️@Dastan1224
دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا!
گفتم:ببخشید چی واقعا؟!
گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر
به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!
گفتم:بله
گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد
از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،
ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه #دخترچادری که رد میشید
فقط سر پایین میندازید و رد میشید!
گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!
گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟
گفتم: برای تعظیم مقابل #حجاب_حضرت_زهرا(سلام الله علیها) باید زانو زد
حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ...
#داستان_کوتاه_آموزنده
☀️@Dastan1224
#آیت_الله_علاّمه_امینی نقل كرده است كه: «روزي به ديدن يكي از دوستانم رفتم كه از عالمان #اهل_سنّت بود. وقتي در خانه را زدم، صداي هلهله اي از درون خانه بلند شد، ولي وقتي در باز شد، صدا خاموش گرديد. پس از ورود، دوستم گفت: #دختري دارم كه به بيماري صرع مبتلاست. هر وقت اين بيماري به سراغش مي آيد، #دعانويسي هست كه دعايي مي نويسد و او خوب مي شود. لحظه اي پيش دوباره اين بيماري بر او چيره شد و ما كسي به دنبالش فرستاده بوديم كه بيايد و دعايي بنويسد. وقتي شما در زديد، خانواده گمان كردند كه آن دعانويس است و به اين دليل، خوش حالي كردند. گفتم: «من دعايي مي نويسم، او خوب مي شود.»
سپس بر كاغذي، ذكر «ياعلي» را نوشتم و گفتم اين را به بازوي راست دخترتان ببنديد و در باطن به #مولا_علي_بن_ابي_طالب توسّل كردم.
#دعا را بر بازوي راست دختر بستند و دختر شفا يافت و به حالت اول برگشت.
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
#معجزه_ذکر_یا_علی
☀️@Dastan1224
📚داستان زن فقیر و حضرت داوود
⚖عدالت خدا
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟"
زن گفت: "من پیرزنی هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم."
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟"
عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى.
حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است.
و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید.
📚سوره مؤمنون - آیه 78
✍
☀️@Dastan1224
چند روزى بود که براى فرار از مجازات، پنهان شده بود. گناهى کرده بود که باید تنبیه مى شد. #امام_حسن و #امام_حسین علیهم السلام را که هنوز چندان بزرگ نشده بودند ،از دور دید. سرآسیمه به طرف آنها دوید و آنان را به دوش کشید و با شتاب نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و گفت: «یا #رسول الله صلى الله علیه و آله ! من پناه آورده ام به خدا و این دو #فرزند، مرا به خاطر این دو ببخش.»
رسول خدا صلى الله علیه و آله تا این جریان را دید، به گونه اى خندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود: «تو را بخشیدم و به خاطر حسن و حسین علیهم السلام از گناهت گذشتم.» آن گاه به حسن و حسین علیهماالسلام رو کرد و فرمود: «#شفاعت شما را پذیرفتم».
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
روزی #حضـرت_امیرالمؤمنین_علی_علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست… سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_
☀️@Dastan1224
بسم الله الرحمن الرحیم
طاقتمان کم شده و زندگی برایمان تنگ
زیرا ذهنیت بسیاری از ما به گونه ای شده است که میخواهیم از دنیا بیشترین لذت را ببریم در حالی که #خدا دنیا را اینگونه نیافریده
لذتهای دنیا محدود است و همراه با درد ها و #سختی ها
مشکل بسیاری از ما این است که دنیا را بهشت اشتباه گرفته ایم
آری #بهشت همان چیزی است که ما میخواهیم ولی این دنیا آن بهشت نیست
اما همین #دنیا میتواند راهی باشد به بهشت
امام هادی علیه السلام فرموده اند:
إنَّ اللهَ جَعَلَ الدُّنیا دارَ بَلوی وَ الآخِرَةَ دارَ عُقبی وَ جَعَلَ بَلوَی الدُّنیَا لِثَوابَ الآخِرَةِ سَبَباً، وَ ثَوابَ الآخِرَةِ مِن بَلوَی الدُّنیا عِوَضاً؛
خداوند، دنیا را سرای بلا و آزمایش و آخرت را سرای ابدی قرار داده است و گرفتاری دنیا را سبب پاداش آخرت ساخته و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است. (تحف العقول، ص 483)
☀️@Dastan1224
همذکرفاطمهاستسلامعلیالغریب
همذکرخاتماستسلامُعلیالحسین
بر زخم های پیکر آقای تشنگان
اینذکرمرهماستسلامُعلیالحسین
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#صبحتونحسینی🌤💚
🥀
منزل و محلّ مسكونى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در نزديكى بازارچه اى بود كه صنعت گران مختلفى در آن كار مى كردند، يكى از آن ها شخصى به نام يونس #نقّاش بود كه كارش #انگشترسازى و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد.
روزى باعجله و شتاب نزد امام عليه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: ياابن #رسول اللّه ! من تمام اموال و نيز خانواده ام را به شما مى سپارم .
حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟
يونس گفت : من بايد از اين ديار فرار كنم .
حضرت در حالتى كه تبسّمى بر لب داشت ، فرمود: براى چه ؟
مگر چه پيش آمدى رُخ داده است ؟!
گفت: وزير خليفه - موسى بن بغا - نگين انگشترى را تحويل من داد تا برايش حكّاكى و نقّاشى كنم و آن نگين از قيمت بسيار بالائى برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نيم شد و فردا موعد تحويل آن است ؛ و مى دانم كه موسى يا حُكم هزار شلاّق و يا #حكم قتل مرا صادر مى كند.
امام هادى عليه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا #فرج و گشايشى خواهد بود.
يونس طبق فرمان حضرت به منزل خويش بازگشت و تا فرداى آن روز بسيار ناراحت و غمگين بود كه چه خواهد شد؟
او تمام بدنش مى لرزيد و هراسناك بود از اين كه چنانچه نگين از او بخواهند چه بگويد؟
در همين احوال ، ناگهان مأمورى آمد و نگين را درخواست كرد و اظهار داشت: بيا نزد موسى برويم كه كار مهمّى دارد.
يونس نقّاش با ترس و وحشت عجيبى برخاست و همراه مأمور نزد موسى بن بغا رفت .
از نزد موسى بن بغا برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شد و اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! هنگامى كه نزد موسى رفتم، گفت: نگينى را كه گرفته اى ، خواسته بودم كه براى يكى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى؛ ولى اكنون آن ها نزاعشان شده است .
اگر بتوانى آن #نگين را دو نيم كنى ، كه براى هر يك از همسرانم نگينى درست شود، تو را از نعمت و هداياى فراوانى برخوردار مى سازيم .
امام هادى #صلوات_اللّه عليه تا اين خبر را شنيد، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه بارى تعالى اظهار داشت : #خداوندا! تو را شكر و سپاس مى گويم ، كه ما - اهل بيت رسالت - را از شكرگزاران حقيقى خود قرار داده اى .
منبع: أمالی شيخ طوسى
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
#ولادت_امام_علی_نقی_علیه_السلام_مبارک
☀️@Dastan1224
منزل و محلّ مسكونى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در نزديكى بازارچه اى بود كه صنعت گران مختلفى در آن كار مى كردند، يكى از آن ها شخصى به نام يونس #نقّاش بود كه كارش #انگشترسازى و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد.
روزى باعجله و شتاب نزد امام عليه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: ياابن #رسول اللّه ! من تمام اموال و نيز خانواده ام را به شما مى سپارم .
حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟
يونس گفت : من بايد از اين ديار فرار كنم .
حضرت در حالتى كه تبسّمى بر لب داشت ، فرمود: براى چه ؟
مگر چه پيش آمدى رُخ داده است ؟!
گفت: وزير خليفه - موسى بن بغا - نگين انگشترى را تحويل من داد تا برايش حكّاكى و نقّاشى كنم و آن نگين از قيمت بسيار بالائى برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نيم شد و فردا موعد تحويل آن است ؛ و مى دانم كه موسى يا حُكم هزار شلاّق و يا #حكم قتل مرا صادر مى كند.
امام هادى عليه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا #فرج و گشايشى خواهد بود.
يونس طبق فرمان حضرت به منزل خويش بازگشت و تا فرداى آن روز بسيار ناراحت و غمگين بود كه چه خواهد شد؟
او تمام بدنش مى لرزيد و هراسناك بود از اين كه چنانچه نگين از او بخواهند چه بگويد؟
در همين احوال ، ناگهان مأمورى آمد و نگين را درخواست كرد و اظهار داشت: بيا نزد موسى برويم كه كار مهمّى دارد.
يونس نقّاش با ترس و وحشت عجيبى برخاست و همراه مأمور نزد موسى بن بغا رفت .
از نزد موسى بن بغا برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شد و اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! هنگامى كه نزد موسى رفتم، گفت: نگينى را كه گرفته اى ، خواسته بودم كه براى يكى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى؛ ولى اكنون آن ها نزاعشان شده است .
اگر بتوانى آن #نگين را دو نيم كنى ، كه براى هر يك از همسرانم نگينى درست شود، تو را از نعمت و هداياى فراوانى برخوردار مى سازيم .
امام هادى #صلوات_اللّه عليه تا اين خبر را شنيد، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه بارى تعالى اظهار داشت : #خداوندا! تو را شكر و سپاس مى گويم ، كه ما - اهل بيت رسالت - را از شكرگزاران حقيقى خود قرار داده اى .
منبع: أمالی شيخ طوسى
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
#ولادت_امام_علی_نقی_علیه_السلام_مبارک
☀️@Dastan1224
”پیرمرد با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد.
چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید، گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید.
وقتی سر میز غذا مینشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز می ریخت، حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشهی دهانش بیرون میریخت و منظرهی زشتی بوجود میآورد.
هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد، تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشهای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسهی کوچک سفالی میریختند.
غذای او آنقدر کم بود که هیچوقت سیر نمیشد، در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست.
عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید.
بعد برای پیرمرد یک کاسهی چوبی خریدند، پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف میزدند، پسر کوچک آنها تکه چوبی روی زمین گذاشته بود و با چاقوی کوچکی روی آن میکوبید.
پدر پرسید: «چکار میکنی پسرم؟»
پسرک جواب داد: «میخواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید برایتان غذا بریزم و جلویتان بگذارم.»
روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد میلرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمیزد.“
#احترام_به_والدین
#عاقبت_کار
#داستان_کوتاه_آموزنده
☀️@Dastan1224
”پیرمرد با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد.
چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید، گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید.
وقتی سر میز غذا مینشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز می ریخت، حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشهی دهانش بیرون میریخت و منظرهی زشتی بوجود میآورد.
هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد، تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشهای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسهی کوچک سفالی میریختند.
غذای او آنقدر کم بود که هیچوقت سیر نمیشد، در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست.
عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید.
بعد برای پیرمرد یک کاسهی چوبی خریدند، پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف میزدند، پسر کوچک آنها تکه چوبی روی زمین گذاشته بود و با چاقوی کوچکی روی آن میکوبید.
پدر پرسید: «چکار میکنی پسرم؟»
پسرک جواب داد: «میخواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید برایتان غذا بریزم و جلویتان بگذارم.»
روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد میلرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمیزد.“
☀️@Dastan1224
هدایت شده از کانال کربلا🥀
روی عضویت کلیک کنید
.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ♥️
کربلای معلی نائب الزیاره دوستان عزیز هستم🖤
.
✍مدیر کانال کربلا @karbbala_ir
.
#حدیث_روز
📸 امام صادق (ع): عموى ما، عبّاس، داراى بینشى ژرف و ایمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسین (ع) جهاد کرد و نیک آزمایش داد و به شهادت رسید.
🔰 #سیره_شهدا | #مردم_داری
در کوچه ما پیر مردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد.
آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.
حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.
وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم.
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی🕊🌹
☀️@Dastan1224
هر سال که می شد ،با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم،تو پارکینگ خونه شهید ولایتی.
یک سال به خاطر یکسری از مشکلات نمی خواستیم تکیه رو برپا کنیم.تو جمع رفقا حسین می گفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه.باید این روضه ها برقرار باشه.
حسینی که از جون و دل مایه می گذاشت در خونه ارباب و نمی خواست هیچ جوره کم بزاره،وقتی دید کسی همراهیش نمی کنه اومد در خونه ما؛گفت من دلم نمیاد امسال تکیه نباشه.سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت...
اونشب خودش تکیه رو برپا کرده بود.تنهای تنها.از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود.
صبح روز بعد سراسیمه و با خوشحالی زنگ خونمون رو زد.بهش گفتم چی شده حسین جان؟گفت:دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد.تو خوابدیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت!چه تکیه قشنگی زدی.دستی به سیاهی ها کشید و بهم خسته نباشید گفت.
وقتی حسین این جملات رو می گفت،اشک تو چشاش حلقه زده بود.می دیدم چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده.
"اون سال تکیه مون حس و حال دیگه ای داشت"
#شهید_حسین_ولایتی_فر
☀️@Dastan1224
🔴يكی همیشه ما را میبيند
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوههای درخت فلان باغ دزدی کنیم.
پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر میدانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمیخواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت میروم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را میبیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را میبیند کیست؟
فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمیداند كه خداوند همه اعمالش را میبيند؟!»(علق:14)
پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چهبسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظارهگر رفتار ماست همچنان آن را ادامه میدهیم
☀️@Dastan1224
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
∝
🍀عـلامه امـینى (ره) فـرمودند:
شـب و روز عاشورا براى سلامتی
امام زمان عج #صــدقه دهید
چون قلبِ حــضرت اندوهناک جَدِّ
غریب شان، حضـــرت سیدالشهداء
اســـت.
چشماش مجروح شدو منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(ع) گریه نکنه
بدرد من نمیخوره ...🌱
#شهید_محسن_درودی
☀️@Dastan1224
کنار #امیرالمؤمنین_علی_علیه_السلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای #شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، #موسی است. این را بدان! هرکس که #قبر او را زیارت کند، خدا تمام #گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم علی».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!... امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، #امام_رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت علیهم السلام او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
☀️@Dastan1224