🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌹آهای سیزدتون بدر،،،،،دشمنانتون در به در🌹
💙رفقاتون گل به سر،،،،،گرفتاریاتون زود بدر💙
😊خوشیهاتون هزار برابر😊
🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود
☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️
☁️ ☁️ ☁️ ☁️
_🌲🏡🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊
۱۳تابدی ۱۳تابلا ۱۳تا زشتی ۱۳تانحسی ۱۳تا غصه ۱۳تاناکامی ۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض 1398 دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار نصیبتون بشه سیزده بدرتون مبارک
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🍃🌹🍃
لینک پارت قسمت ۱۹
https://eitaa.com/Dastanvpand/7001
#پارت بیست 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
نرسیده به در سالن اصلی مادر مچ دستم را گرفت، در حالی که چادرش را زیر بغل زد با اخم گفت:
- راز حواست باشه آبرو ریزی نکنی.
شانه ای بالا انداختم و مچم را کشیدم.
- نترس لال می مونم، ولی تا کی
می خوای لال بشم؟
منتظر حرفی دیگه نماندم و از جلو راه افتادم. لاله و مهسا هر دو شیک پوش با موهای شینیون شده و کفش های مشکی پاشنه دوازده سانت دویدن سمتم لاله من زودتر به من رسید و بغلم کرد.
- وای راز خوبی؟
شانه هایم راگرفت و با تعجب به صورتم خیره شد، سوالش را مهسا پوشید.
- وای راز این چه وضعیه، نه آرایشی، نه ...
لبخندی تلخ بر لب جاری کردم.
- با کدام دل خوش آرایش و لباس؟
هر دو گویی پنچر تر از من شده باشند آهی کشیدن و به مادر که کنارم رسید سلام دادند.
مراسم جشن و شادی لادن برای من هیچ شادیی در بر نداشت.
لادن همچون فرشته ای شاد و خوشحال می درخشید. لحظه ای به حالش حسادت کردم که کنار عشقش قر ار گرفته ولی خیلی زود متوجه شدم اوهم به اجبار تن به این ازدواج داده. پس این عشق برایم بی معنی بود.
با همان مانتو گوشه ای دور از مادر نشستم و با غمی عظیم به شادی دیگران نگاه می کردم. متوجه شدم مادر و خانم بزرگ همراه خانومی تقریبا همسنش به من نزدیک شدند. بی اراده بلنده شده ایستادم. سلام دادم.
خانم بزرگ با خنده دستش را سوی من دراز کرد و روبه زن گفت
- اینم راز ما.
پیر زن دستش را رو گردنم انداخت و خوش رو گفت:
- سلام به روی ماهت، ماشالله چه خانمی.
مادر گل از گلش شکفت.و با لبخند گفت:
- کوچیک شماس.
زن صورتم را رسد کرد. با اینکه هم سن خانم بزرگ می زد، گونه های سرخ و صورتی زیبا داشت.
- ماشالله چه عروسی گیرم آمده.
ته دلم خالی و بدنم شل شد و آرام روی صندلی نشستم. مادر زود خودش را جم و جور کرد و با خنده ای مصنوعی گفت:
- ببخشید راز کمی بی حال بود امروز.
زن خم شدو سرم رابوسید.
- اشکال نداره، واقعا خوشحال شدم امروز دیدمت دخترم. ان شالله به زودی با پسرمون میام خدمتتون،
گویی لال شده باشم قدرتی برای بیان حتی یک کلمه نداشتم!
خدا خدا می کردم زود تر بروند.
لب هایم می لرزید و قلبم سوز می زد. حس می کردم وسط پشتم خشک ایستاده، مادر فهمید اگر بیشتر بمانند
آبرو ریزی می شود. دستش را پشتش گذاشت و گفت:
- خانوم رهنمون بفرمایید اونور بنشینیم.
ان شاالله به سلامتی منتظرتان هستیم. دختر خودتونه.
هر سه از من فاصله گرفتند و نشستند.
دیگر نمی توانستم این همه بدبختی را تحمل کنم، بلند شدم و با قدم های بلند از سالن خارج و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفتم. به انجا که رسیدم، بغضم ترکید. یک دل سیر بحال خود بد بختم گریستم. حالم زار، زار بود. نمی دانم چقدر گریستم. و چقدر طول کشید. فقط متوجه شدم دیگر نفسم بالا نمی آید. گوشیم را از جیب مانتویم بیرون آوردم.
شماره ی حسام را با دستان لرزان گرفتم، روی توالت فرنگی نشستم. تا صدایش را شنیدم. بغض لعنتی ترکید.
- سام..
- جان سام. کجایی راز؟ باز هم گریه؟ مگه نرفتی عروسی؟
با هق هق نالیدم.ا
- سام مادر بزرگش و دیدم.
- مادر بزرگ کی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم.با هق هق ادامه دادم.
- خواستگارم.
به ناراحتی گفت:
- عزیز دلم کم به خودت عذاب بده من با مامانم صحبت کردم. الان زنگ زد فردا می رسند.
اشکم را پاک کردم.
- فایده نداره من بدبخت محکوم به مردگی هستم!
غصه نخور درست میشه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و یک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
#نویسنده:شایسته نظری❤️
صدایش بلند تر وعصبی تر به گوشم رسید.
-راز داری دیوانه ام می کنی مادر من این همه راه و تیامده دست خالی بره، چرا نمی ذاری بیام لعنتی؟
- به خدا می دونم بی فایده اس،
می دونم.
باز سعی به آرام کردنم را داشت،صدایش ملایم تر شد.
- رازم، عشقم، خوعهش می کنم بسته، جان سام کمتر بی قراری کن.
دختر نفسم قطع میشه صدای گریه هاتو می شنوم، بی انصاف به قلب پاره پاره ی منم فکر کن. حالا اشک هاتو پاک کن کمی آب به صورت بزن. اینجوری نری توی مهمونی.
از روی توالت فرنگی بلند شدم. در دست شویی را بلز کردم. نگاهی به اطراف انداختم، خوشبختانه کسی نبود. هنوز گوشی روی گوشم بود.
- راز آروم شدی؟
سرم را تکان دادم و به سمت روشویی رفتم.
- مگه دل طوفانی من بدبخت به این زودی آروم میشه؟ ولی الان بهترم صدات بهم انرژی داد.
خندید.
- آفرین دحتر خوب، ببینم کجابودی که این همه ناله مردی کسی نشنید؟
شانه ای بالا انداخته، بی تفاوت گفتم:
- دستشویی.
قهقه اش بلند شد.
- راز تو بی نظیری دختر جا قحطی برد؟!
باید دست آبی به صورتم زدم.
چکار کنم توکه می دونی چقدر خرابم.
- آره، به همون اندازه منم ویرانم. برو گلم خدا بزرگه.
- باشه خدافظ.
منتظر پاسخ نشدم، تماس را قطع و گوشی را در جیب مانتویم که از اول مجلس تنم بود و انگیزه ای برای در آوردنش نداشتم، گذاشتم.
چند مشت آب به صورتم زدم. قصد خارج شدن از سرویس را داشتم که مهسا و لاله به سرعت وارد شدند.
مهسا با اخم گفت:
- کجایی دختر دوساعت اینجایی!
لاله دست زیر چانه ام گذاشت و متعجب گفت:
- راز گریه کردی؟
بی قرار و در هم شکسته خودم را به آغوشش انداختم، در حالی که هق می زدمگفتم:
- چرا من؟ چرا؟ من نمی خوام زورکی ازدواج کنم.
دستی به پشتم کشید و مهسا هم سرم را نوازش کرد. قد هر زو از من بلند تر بود مهسا ناراحت گفت:
- الهی بمیرم، راز حالا چکار می کنی؟
لاله به جای من پاسخ داد.
- مگه ماری هم میشه کرد. اصلا مگه ما دختر ها حق انتخاب داریم؟
معلوم نیست قوم ما از قوم چیه؟
از آغوشش بیرون آمدم. با شانه هایی افتاد اشک هایم راپس زدم.
- من زور تو کَتم نمیره. نمیذارم به هدفشون برسند.
بلاخره بعد از کمی بحث به زور مهسا کمی پنکیک و روژ خیلی کمرنگی زدم. چون واقعا بر اثر گریه های مدام، صورتم رنگ پریده و لب هایم ورم کرده بود. هنوز چشمانم سرخ بود.
فقط تمام تلاشم را کردم زیر نظر حاج خانم خواستگار نباشم.
اصلا نفهمیدم چطور پایان شب شد. لادن هم درک می کرد حس و حالم را بنابرین دلگیر نشد.
نوقع رفتم خانواده های درجه یک در خیاط تالار جمع شده بودند. از پچ پچ های خانم های بزرگ فامیل فهمیدم چه نقشه ای برای لادن دارند.
چقدر از این رسم و رسوم های عهد قجری متنفر بردم.
مادر به من و رامین نزدیک شد چادرش را مرتب گرفته بود.
- بچه ها شما با بابا برید خونه من بعد میام.
بابا جواب داد.
باشه حاج خانوم شما برید،خیره
ان شاالله.
پوز خندی با تمام درد هایم زدم و دست به سینه ایستادم روبه مادر گفتم:
- سال دوهزار هفده اس مامان خانوم عهد دقیانوس که نیست، چکار دارید لادن و شوهرش چی می کنند مگه فظولید؟!زشته به خدا!
رامین با چشمانی گشاد شده خندید و زد پس سرم.
- ای گل گفتی آبجی کوچیکه. کلا در چنین شبی همه خانم مارپل میشند.
مادر لب به دندان گرفت رو به بابا کرد.
- ببین آقا بچه های امروزی چه بی حیا شدن.
با لج گفتم:
- ما بی حیا هستیم که میگیم رسم مسخرتون و جمع کنید؟!
بعد خودتون که پشت اتاق اون بدبختا کشیک می کشید چی هستید؟
بابا با صدای آرامی غرید.
خفه شو، تو یکی واقعا بی حیایی.
رامین بازهم به حمایت من برخواست.
- اِ...بابا راست میگه خب. زشته. چرا راحتشون نمی ذارید.
از خنده ریسه رفت و انگشت اشاره اشو تکان داد.
- ولی من همه رو تو خماری میزارم.
باز هم غش غش خندید.
از خنده ی مستانه و اعتراض برادرم خنده به لب هایم نشست.
قبلا خیلی با رامین دعوا و کل کل داشتیم. هیچ گاه در خیالم نمی گنجید که در چنین شرایطی تنها حامی و یاورم باشد.
مادر از زیر چادر زد به صورتش.
- وا حاجی ببین بچه ها رو...
بابا با اخم گفت:
- مردم بچه تربیت کردند ماهم این دوتا رو تربیت کردیم.
رامین خجالت بکش.
رامین باز هم خندید.
- کیلوی چنده بابا؟
بابا متعجب پرسید.
- چی کیلوی چنده؟
رامین ابرویی بالا انداخت و خندید.
- بابا جان خجالت.
بابا از خشم سرخ شده بود ولی خندید.
- چی بهت بگم مرد گنده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و دوم
#جدال_عشق_و_غیرت
#به قلم شایسته نظری
بعد از یک هفته خندیدم.
مادر سری تکان داد و با جدیت گفت:
- حاجی برید خونه خواهرتون؛ امشب تنها نباشه، من و سارا خانم هم بعد میام.
پدر سرش را به نشان تایید تکان داد:
- باشه برید به سلامت.
رامین هنوز نیشش باز بود؛ یقه ی کتش را مرتب کرد.
- مامان بی شوخی بمونم ببرمتون خونه؟
مامان چنگی به صورت زد.
- وای خدا مرگم بده؛ مردم نمی گن این جوان این جا چکار می کنه؟
بازوی رامین را گرفتم و بی حوصله گفتم:
- داداش بسه؛ چه گیری دادی، بیا بیرم خونه.
رو به مامان کردم.
- من حوصله ندارم می خوام برم خونه ی خودمون.
رامین هم نگاهی به جمع کرد.
- والا منم حوصله ندارم. برم اون جا چکار؟ بابا شما برید من و راز هم می ریم خونه.
مشغول صحبت بودیم که بادیدن چند نفر که با نزدیک می شدند. قلبم ایستاد. آقا بزرگ همراه همان خانم و آقایی هم سن و سالش به ما پیوستند. نا خواست ریتم نفس هایم بهم ریخت؛ بی اختیار شانه هایم به بازوی رامین چسبید. رامین که متوجه ی حالم شد تیز به من و آن ها نگاه کرد و زیر لب گفت:
- آرام باش راز.
آری رامین گفت: آرام باشم، ولی چه آرامشی؟ آرامش مدتی ست از من فاصله گرفته.
آقا بزرگ با لبخند جلو آمد. پیر زن با لبخند نگاهی به من انداخت و آقا بزرگ مرا معرفی کرد.
-اینم عروس شما، دختری فهمیده و عاقل! راز خانم.
آقای رهنمون خندید. با تکانی کوچک از جانب رامین متوجه شدم باید سلام بدهم. کمی خودم را جمع و جور کردم. سر به زیر انداختم.
- س... سلام.
آقای رهنمون خنده کنان گفت:
- سلام به روی ماهت بابا جان.
نگاه از من گرفت و رو به آقا بزرگ زبان چرخاند:
- ماشالله، واقعا آفرین بر شما از اول مجلس تا به حال توجه کردم. نوهات یک از یک با وقار تر و مودب تر از هم بودند.
آقا بزرگ به من نزدیک شد و سرم را بوسید و با رضایت گفت:
- لطف داری، ولی از شوخی گذشته راز گل سر سبد نوهای منه، خیلی دلسوزه بچه ام.
خانم و آقای رهنمون هم با رضایت گفت:
- چی از این بهتر، خدا رو شکر کمیل با همچین دختری وصلت می کنه.
ای خدا! مانده بودم چطور از این جو سنگین که سنگینیش شانه هایم را خرد و سر به زیرم کرده بود راحت شوم.
فقط و فقط آرزو کردم، کاش بمیرم.
اما بالاخره نام آقای اجبار را فهمیدم. کمیل؟!
قبلا این اسم را دوست داشته و برایم معنی داشت، اما اکنون هیچ معنی و مفهومی جز اجبار برایم نداشت.
دیگر صدایی نمی شنیدم و حرف هایشان را نصفه و نیمه می شنیدم. خراب، خراب بودم از این دیدار.
گویی رامین حالم را فهمید. بازویم را گرفت و گفت:
- بفرمایید منزل در خدمت باشیم.
به زور لبخندی تلخ تر از زهر مار زدم.
با صدای آرامی در جواب تعریف خانم گفتم:
- بزرگ وارید و به بنده لطف دارید. ولی من باید بیشتر فکر کنم.
بابا خیلی زود قبل از این که چیزی دیگر بگویم سویچ ماشین را به رامین داد و با خنده ی مصنوعی گفت:
- راز کمی ناز می کنه طبیعیه، رامین جان خواهرت امروز حال نداشت برید داخل ماشین.
رامین اطاعت امر کرد. رو به جمع فقط گفتم:
- خداحافظ.
از خدای خواسته قزم به پیش نهادم. و رامین هم بعداز خدا حافظی دنبالم با قدم های بلند آمد. از دور ریموت ماشین را زد. زود سوار شدم. بغض راه گلوی بیچاره ام را بسته بود.
رامین هم سوار شد و حرکت کردیم. سرم را برشیشه گذاشته و آرام اشک ریختم. حرفی بین من و رامین رد و بدل نشد.
نزدیک خانه که شدیم متوجه ماشین حسام شدم. در تاریکی با فاصله از خانه زیر درختی ایستاده بود.
قلبم، روحم، همچون پرنده ای به سویش پرواز کرد.
از ترسم نگاهی به رامین انداختم. نفس راحتی کشیدم. که در آن تاریکی نیمه شب حسام را ندیده.
تا به خانه رسیدیم به اتاقم پناه بردم.
و رامین طبق معمول راه حمام را پیش گرفت. مطمئن شدم وارد حمام شده، دویدم سمت پنجره و بازش کردم. گوشیم را دستم گرفتم. قبل از این که تماس بگیرم؛ زنگ خورد، زود جواب دادم.
- سام.
صدایش بم و گرفته بود.
- جان سام، خوبی؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و سه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
لبهای لرازنم را به هم فشردم و با نوک انگشتان سردم، اشکم را پاک کردم.
- چه خوبی؟ چه خوبی؟
نگاهی به اطراف انداخت و با قدم های بلند خیابان را رد کرد و به پنجره نزدیک شد.
ساعت دو بامداد بود و محله در تاریکی شب غرق شده بود. راحت سرم را از پنجره بیرون دادم. نگاهم به نگاه سرخ حسام گره خورد. سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد.
- راز من گریه نکن فردا شب میام. نمی ذارم دارو ندارم رو ازم بگیرند.
با صدای لرزانی در حالی که اشک روی لبم می ریخت و شوریش را چشیدم، لب زدم.
- فایده نداره.
خشمگین دستانش را مشت کردو پای بر زمین کوبید.
- د لعنتی اینقدر نگو بی فایده اس، میام به پاشون می افتم. نکنه خودتم راضی هستی نمی ذاری بیام؟
ازبس سرگشته و ناراحت بودم. متوجه نبودم هنوز گوشی را به گوشم دارم. پایین آوردمش و نگاهی به گوشی انداختم. و لبم را زیر دندان بردم و نگاهم را به نگاهش دوختم.
- نه نه..سام چطور چنین فکری می کنی؟ اگر راضیم پس این حال خرابم برای چیه؟
صدایش آرام ولی محکم بود.
-پس میام باید بجنگم راز، می فهمی؟ نمی خوام حسرت بخورم اگر می آمدم امکان داشت تورو مال خودم کنم.
بدنم از شدت هق هق می لرزید. و زمانی لرزشش بیشتر شد که سام با چشمانی اشکبار این کلمات را به زبان می آورد. آری اشک سام به فنایم داد.
هر دو چشم در چشم هم اشک ریختیم.
صدای رامین باعث شد به شدت اطرافم را نگاه کنم. دستم را تکان دادم.
-سام برو داداش آمد.
منتظر چیزی نشدم به سرعت پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم. دویدم سمت تخت و پشت به در دراز کشیدم.
گوشیم را زیر بالشت گذاشتم.
نمی توانستم هق هق هایم را کنترل کنم. حس می کردم قلبم تحمل این درد را ندارد.
رامین تقه ای به در زد، وارد شد.
- راز خوابیدی؟ چرا لباساتو عوض نکردی؟
جوابی ندادم. دستش را روی شانه ام گذاشت، به ناچار چرخیدم سمتش و نشستم. شانه هایم را با اخم گرفت.
- راز بازم گریه؟ دختر بذار این پسره بیاد بعد اینجوری گریه کن. بابا بسه، کاری می کنی ندیده برم سراغش له و لورده اش کنم! هنوز نیامده اینجور اشکی کرده چشمت و...
گویی قدرت تکلم نداشتم؛ فقط شانه هایم می لرزید. دستش را گرفتم و به سختی نالیدم.
- داداش نذار به زور وادارم کنن.
دستم را فشرد.
- راز نه به داره نه به بار، امروز آقای رهنمون گفت خارجه و تا چند ماه دیگه نمیاد. پس صبور باش شاید منصرف شدند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌺🌳
🌺🌳
🌳
🌸امیدوارم با جمع کردن هفت سین
🍃قرآنش نگهدارتون
🍃آینه اش روشنایے زندگیتون
🍃سکه اش برکت عمرتون
🍃سبزه اش طراوت وشادابے دلتان
🍃ماهی اش شوق زندگیتان
رابه شما هدیه دهد🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳
🌺🌳
🌳🌺🌳
🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
🕊🎊اَللّهُمَ
🕊🎊صَلَّ
🕊🎊عَلی
🕊🎊مُحَمَّدٍ
🕊🎊وَآلِ
🕊🎊 مُحَمَّد
🕊🎊وَعَجِّل
🕊🎊فَرَجَهُم
🕊🎊وَ اَهلِک
🕊🎊عَدُوَّهُم...
🕊🎊 اَللّهُــــمَّ
🕊🎊عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🕊🎊الفَـرَج
🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚قصاب و امام علــــــــی ع
دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین(ع) رسید.
گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره.
گفت: به تو ربطی نداره.
گفت: ولش ڪن بزار بره.
به تو ربطی نداره.
دستشو برد بالا، محڪم گذاشت تو صورت مولا علــــــــی(ع).💔
آقا سرشو انداخت پایین رفت.
مردم ریختن گفتن فهمیدی ڪیو زدی؟!
گفت: نه فضولی میڪرد زدمش.
گفتن: زدی تو گوش علی(ع)،
خلیفـــــــہ مسلمین....
ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد،
گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست😔...
دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم.....!!!!!!😔
امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میڪنی یه سیلی تو صورت من میزنی.
وامصیبتا.......
📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴
الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۵۸-۷۵۹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فردا عید مبعث پیامبر رحمت محمد مصطفی (ص) هست
در این شب عزیز
شما دعوت شده اید به کانال حضرت👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
هدیه عید مبعث ❤️👆👆
👇مداحی مخصوص سیستم میخوای 👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
#اجتماع جوانان هیاتی
مولودی عید #مبعث رسید
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و چهار 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🍃🌹
از الان خودت رو کشتی! اصلا شاید او هم مخالف باشه.
به نظرم صبر کن ببینیم چی می شه. به خداوندی خدا اگر کوچک ترین اشکالی ازش ببینم برت می دارم میرم یه جای دور. دندم نرم، برادر همیشه باید پشت خواهرش باشه.
دیگر سرم سامان نداشت، چشمانم تار می دید و از درد زیاد می سوخت.
رامین شانه هایم راگرفت و کمک کرد از تخت پایین آمدم. دکمه ی مانتویم را باز کرد و در آورد. همچنان غرغر هم می کرد.
-ببین با خودت چه کردی؟ دختر تو که
خیلی صبور بودی!
لبه تخت نشست؛ شالم را باز کردم و زمین انداختم، زانو به بغل دراز کشیدم. اشکم رو به خشکی بود. فکر و خیالم بیرون از خانه بود. با عشقم!
عشقی که اشک هایش یک ثانیه از فکرم به در نمی شد
به گوشه ای خیره شدم. رامین در فکر بود و نگاهی به من انداخت و بیرون رفت؛ طولی نکشید با لیوانی شیر برگشت. دستش را زیر شانه ام انداخت.
- بلند شو شیر و عسل برات آوردم. کمی بخور داری ضعف می کنی.
لیوان را کنار لبم گذاشت، وادارم کردم. تا آخر بنوشم.
- آفرین خواهر گلم بخور؛ هنوز رامین نمرده این جور احساس بی پناهی نکن، پشتتم مثل کوه.
از این حرف رامین بغضم ترکید؛ تحمل خاری بر پای برادر را نداشتم، تصور مرگش مرا به جنون می کشید.
لیوان در دستش بود. خودم را به آغوشش انداختم.
- داداش.. داداش نگو میمیرم.
سرم را بوسید.
-حالا که چیزی نشده، دلنازک من. فداتم آبجی، بگیر بخواب باید ببینم چی پیش میاد.
سرم را بر بالشت گذاشتم. رامین از کنارم بلند شد و لیوان به دست به سمت در رفت. لامپ را خاموش کرد و خارج شد.
دستم را روی قلبم گذاشتم.
"خدایا ممنون که در چنین شرایطی رامین با منه".
چند دقیقه گذشت؛ مطمئن شدم به اتاقش رفته. موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم؛ سریع شماره ی سام را گرفتم، چند بوق خورد و صدایش قلب نا آرامم را آرامش بخشید.
- جانم راز ؟ چه خبر کسی متوجه نشد؟
- نه چیزی نفهمید. کجایی؟ رفتی خونه؟
- آره عزیرم؛ دارم میرم خونه، قول بده گریه نکنی، اگه می خوای دیوانه ام کنی پس گریه کن...
بغضی که با حرف می آید را پس می زنم.
- باشه سعی می کنم ولی نمی شه.
- راز نمی شه نداریم، سعی کن.
- سعی می کنم.
- آفرین دختر خوب برو و استراحت کن.
میرم توام راحت بخواب.
- چشم.
تماس قطع شد؛ گوشیم را سر جایش گذاشتم، و سرم را بین دست هایم پناه دادم و روی بالشت گذاشتم که شاید دردش آرام شود اما بی فایده بود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت بیست و پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
هر چقدر تلاش کردم خواب با چشمانم قهر بود. تا دم دمای صبح از این شانه به آن شانه می چرخیدم. بلاخره خوابم برد.
باصدای بحث و جدل مادر و رامین چشمان خسته ام را باز کردم. با پشت انگشت دستم کمی ماساژ دادم.
توی تختم نشستم و بی حال پایم را از تخت آویز کردم.
آخ خدایا این روزهای تار که قسمتم کردی تاوان کدام گناهم هست.
بلند شدم و به سمت در رفتم صدای مادر خطاب به رامین بلند بود در را آرام باز کرده از لای در شنیدم.
- رامین تو توی این امر دخالت نکنه می خواید خودت و خواهرت آبروی ما رو به باد بدید.
رامین با صدای دورگه فریاد زد.
- این حرف ها چیه چه آبررو ریزی؟
مامان جان راز داره از دست می ره، توکه هم جنسش هستی چرا درکش نمی کنی؟ چطور راضی میشی دست و گلت رو به زور دست مردی بدی؟
دستم به دستگیره ی در بود به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم سیل اشکم سد جلویش را بشکند. رامین واقعا از من حمایت می کرد. مادر صدایش را بالا برد.
- رامین من خوب درک می کنم. در ضمن من که دخترم رو به نامحرم
نمی دم اون مرد همسرش میشه.
تاب نیاورده و خودم را وسط پذیرایی دیدم. رامین وسط مبل ها سر پا ایستاده و سرش را به چنگ گرفته بود. و مادر روی مبلی نشسته و صحبت می کرد. با همان حال خرابم گفتم:
- مامان چی از جونم می خواید؟ فکر کردید محرمم شد خودک و بهش می سپرم؟ نه من تا آخر عنر نمی ذارم دستش به من بخوره، اگر اضافیم بگید تا خودم رو خلاص کنم!
مشخص بود تازه به خانه برگشته، چون هنوز چادر و روسریش را سرداشت. دستانش را روی دسته ی مبل کوبید. و ایستاد.
راز تمامش کن و دست از سرپیچی بردار. مگه هرکس بخواد دخترشه بره خونه ی بخت ازش سیره؟
خودم را در دوزخی پراز آتش دیدم. یک لحظه جنون تمام وجودم را در بر گرفت. همچون دیوانه ها دویدم سمت آشپز خانه و خودم را به جا ظرفی رسانده و چاقوی بزرگی به دست گرفت بی معطلی بالا بردم. جیغ مادر را شنیدم و یا خدای رامین،
چشمان اشکیم را بسته و
چاقورا به شدت به سمت شکمم بردم. ولی تلاشم بی فایده بود. چشمم را که باز کردم. دستان خونی رامین قلبم را از جای کند. تیزی چاقو را گرفته بود.
از خون برادرم. بدنم شل شد و قبل از فرودم به زمین، در آغوشش جای گرفتم. هردو زمین نشستیم.
مادر به کنارمان رسید و با چنگ به صورت میزد و جیغ می زد. دیگر تاب نیاورم و از حال رفتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و شش🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
وقتی چشم را باز کردم، خودم را در بیمارستان یافتم. به اطراف نگاهی انداختم؛ گویا بخش اورژانس بود. از پرده ای که دوطرفم دیدم متوجه شدم،گیج بودم. بعد از مدتی کوتاه هر چه که بر ما گذشته بود به خاطرم آمد.
به یاد آوردم، دست رامین سپر شکمم شد و مادر جیغ می زد. رامین چاقو را داخل ظرف شویی پرت کرد و دستش را مشت گرفت، خونی که از لای انگشتانش به زمین می چکید مرا بیچاره کرد. با این حال بادست آزادش مرادر آغوش گرفت و نشست. باز هم مردانه سعی بر آرام کردن مادر در حال شیون کردن را داشت. از من دست کشید و مادر را به زمین نشاند.
بغض کردم، امان از این عشق که مرا به فنا داد.
با خود و خانواده ام چه می کنم؟!
اشک آرام از گوشه ی چشمم چکید.
به قطرات آرام سرُم نگاه کردم. نگران رامین بودم. مطمئن بودم که دستش عمیق بریده. سعی کردم بلند شوم و سرُم را از دستم جدا کنم.
مادر پرده را کنار زد و شانه ام را گرفت، جدی و اخم بر پیشانی داشت.
نکن بذار سرمت تمام بشه، ببین با کارهای نسنجیدت چی به سر خودت و برادرت آوری؟
با بغض بی توجه به حرف های مادر در موردم، گفتم:
- رامین..رامین کجاست؟ حالش خوبه؟
سر تکان داد.
- چه خوبی دختر؟ بچه ام رفته اتاق عمل دستش عمیق بریده.
دست آزادم را به صورت خیسم کشیدم. وای بر من که با برادرم چه کردم؟!
بابا پرده را کنار زد. نمی دانستم بترسم یا شوم کنم؟ نگاهی به مادر انداخت.
- حالش چطور؟
مامان با سر به من اشاره کرد.
می بینیشی که!
با لرزش صدا سلام دادم.
- س..سلام.
صورتش چنان جدی بود که خودم را به مرگ نزدیک دیدم، برافروخته با صدای آرامی غرید.
- چه مرگته؟ کارت به جایی رسیده بخوای خودت رو بکشی؟
لبهای لرزانم را به هم فشردم؛ دست آزادم را کنار رانم مشت کردم. جانی برای حرف زدن نداشتم.
بابا با یک قدم کنارم ایستاد دستش را آرام روی دست سرُم زده ام گذاشت و آرام گفت:
- راز هیچ جور نمی تونی از زیر این ازدواج در بری پس عاقل باش و مثل بقیه دختر های فامیل برو سر خونه زندگیت.
نگاه پر از اشکم را از نگاه سردش گرفتم، پدر مهربانم به خاطر یک رسم مسخره این چنین بی رحم شده بود!
فضای کوچک آن جا خفقان آور بود. به سختی نفسم را بیرون می دادم. بابا نگاهش را از من گرفت و به مادر گفت:
- من برن پشت در اتاق عمل تو نمیای؟
مادر چادرش را مرتب کرد بدون توجه به من جواب داد.
-بریم، میام.
هر دو ناپدید شدند.پشت دستم را به دندان گرفته و در حال گریستن گاز گرفتم،گاز گرفتم بلکه دردی که به دستم وارد می شود از درد و سوزش قلبم بکاهد. ولی افسوس و صد افسوس. پرستار وارد شد و با لبخند به سمتم آمد.
- حالت خوبه عزیزم؟
انگار تازه متوجه ی حال خرابم شده بود. با بهت در حالی که سرُم را از دستم باز می کرد. گفت:
-حالت خوبه عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟مشکلی داری؟
دستم را از دهانم برداشتم و آرام نشستم. با صدای فوق العاده خش دار جواب دادم:
- چیزی نیست خوبم.
با همان حال لبخندی زدم.
- باشه عزیزم. فقط آروم بلند شو سرت گیج نره.
سوم را به آرامی تکان دادم. پرستار رفت. به آرامی پایم را از تخت آویز کردم. با وزنه ی سنگینی که رسم و رسومات نا عادلانه بر قلبم نهاده بود. پایین آمدم. صندلهای مادر جلوی پایم بود. انگار با عجله آمده بودند، خوبه فکر پاپوشی برام بودند.
بیقرار برادر، با پرس جو به اتاق عمل رسیدم. هنوز نرسیده بودم که قامت بلندو چهار شانه ی برادرم را که از اتاق عمل خارج شد دیدم.
تاب نیاوردم و به سمت تنها دلخوشی زندگیم دویدم. مادر و پدر سر پا ایستاده و منتظر بودند. بی توجه به هردویشان خودم را به آغوش تنها حامی زندگیم انداختم. همچون ابر بهار می گریستم.
- داداش..داداشی منو ببخش.
صدای مادر را شنیدم.
- راز بذار بیاد بیرون بعد آویزونش شو.
توجهی نکردم. رامین دستی به پشتم کشید. از هم جدا شدیم. رنگ به رخسار نداشت ولی لبخند کجی زد. در همان حال دست آزادش را بالا آورد و شالم را جلو کشید.
- نگران نباش خوبم.
نگاهی به مادر انداخت و با دلخوری گفت:
- من خوبم مامان حال راز رو دریابید که خودش رو آخر خط نبینه.
نگاهی به بابا انداخت.
- سلام حاج بابا.
بابا جلو آمد نگاهی به دست باند پیچی شده ی رامین انداخت.
- علیک سلام، خوبی بابا جان؟
رامین دستش را روی شانه ام انداخت
- خوبم ممنون.
در ادامه خندید و نگاهی به اتاق عمل کرد.
- ای بابا چتونه اسمش اتاق عمله فقط چند تا بخیه ی سر پایی بود سخت نگیرید.
می دانستم که برادرم درد زیادی کشیده ولی به خاطر من به روی خودش نمی آورد و همچنان با حال پر از دردش از من حمایت کرد.
بالاخره به خانه رسیدیم. حالم هیچ فرقی نکرده بود. همچنان همان پرنده ی بال و پر شکسته و اسیر بودم. اما برای کمک به رامین با حوصله کمک کردم. لباس هایش را که عوض کرد. بعد از تعویض به پذیرایی رفتیم.
رامین روی یکی از کاناپه های آبی رنگ جلوی
#کانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه تون گلباران🌸🍃
دسته گلی تقدیمتان می کنم
به نام محبت و از جنس آرامش
که هر گلش سلامـی🍃🌺
برای سلامتی شماست
با بوی خوش زندگی
#عیدتون_مبارک
امروزتان قـشنگـــــــ🌸🍃
🙏درپنـاه حق باشید🙏
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور می کرد که دید آهنگر آهن سرخ شده گداخته را با دست خود برداشته و کج و راست می کند، تعجب کنان پرسید: ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو موثر نیست.
آنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، بازنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هایم گرسنه هستنند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را بر آوری آذوقه می دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما کمک کن بچه هایم را از خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنکه محلی که انتخاب می کنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانه ام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدم به اطاق هفتم تمام دربهای اتاق یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمی کنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی وپروردگار را می شناسی آیا می دانی خداوند احوال بندگانش را می نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آری.
گفت: آیا می دانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را می بینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه کردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان می گذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او می خواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنی
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
لطـفا تاآخـــر بخونید👇
❤️🍃خانمی داستانی برایم گفت که نه حزب اللهی بود و نه چادری....!
🌴گفت روز ۱۳فروردین امسال طبق روال سالهای گذشته وسایل لازمه گردش را در ماشین جا بجا میکردم...
پیر زن خوش رویی مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح...!
ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم...
برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم...!
🌸🍃وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است...
برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود...
کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم.. خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید...
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم که:
مادر جان چرا تنها نشستی؟
خب پاشو برو گردشی، تفریحی چیزی!!
من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا.....!!
💐پیر زن گفت دخترم بشین....!
کنارش نشستم...!
از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد.
عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسمشان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم....
ماتم برده بود...
دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست...
🍀گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده...!
بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت...
حالا منم و خودم تو این تنهایی، که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن...
محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم..
به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود...
رویش را بوسیدم و برگشتم خانه
👈و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دست گل به آب دادند.....
🌷شادی ارواح طیبه شهدا و والدین آنها سه تا صلوات🌷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
💫شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور می کرد که دید آهنگر آهن سرخ شده گداخته را با دست خود برداشته و کج و راست می کند، تعجب کنان پرسید: ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو موثر نیست.
آنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاده من آذوقه فراوان داشتم.
شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، بازنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:بچه هایم گرسنه هستنند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را بر آوری آذوقه می دهم.
زن غضب آلوده درب خانه ام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود.
صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما کمک کن بچه هایم را از خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاظرم بشرط آنکه محلی که انتخاب می کنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانه ام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدم به اطاق هفتم تمام دربهای اتاق یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمی کنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی وپروردگار را می شناسی آیا می دانی خداوند احوال بندگانش را می نگرد و توجه دارد؟ گفتم: آری.
گفت: آیا می دانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را می بینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم و آو را طرف خانه اش با دل خوش روانه کردم آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوند آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنانچه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان می گذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او می خواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 @Dastanvpand
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
🎈سخنوري أعرابي باديه نشين
حکايت مي شود که راهزنان بر تاجري حمله بردند و داراييش را گرفتند
تاجر نيز خواست تا به مامون عباسي پناه برد تا نزد وي شکايت کند
پس به مدت يکسال تلاش کرد تا به درگاه مامون برود ولي به او اجازه نمي دادند
پس حيله اي بست تا بوسيله ي آن خود را به مامون رساند، و آن حيله اين بود که:
او در روز جمعه حاضر شد و فرياد سرداد:
اي اهل بغداد بدانچه که مي گويم شاهد باشيد
من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد
و نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد
و چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده
و فتنه را دوست مي دارم، و حق را ناپسند
و به چيزي که نديده، شهادت مي دهم
و نماز مي خوانم بدون وضوء
آنگاه که مردم سخنان وي را شنيدند، وي را گرفتند و نزد مامون بردند
مامون به او گفت: آنچه در باره ي تو به من گفتند درست است؟
تاجر جواب داد: آري صحيح است
مامون گفت: چه چيزي باعث شد چنين کاري کني؟
جواب داد:(راهزنان) راهم را سد کردند و مالم را گرفتند و من نزديک يکسال سعي داشتم تا به درگاه شما بيايم ولي به من اجازه ندادند پس من نيز آنچه را که از من شنيديد را گفتم تا شما را ببينم و به شما بگويم تا اموالم را بازستاني
🍎 @Dastanvpand
مامون گفت: اموالت براي تو، بشرطي که آنچه را گفتي توضيح دهي
گفت: بسيار خوب
اما اين گفته ي من :(من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد)
(براي آن بود که) من زن و فرزندي دارم، در حاليکه خدا زن و فرزند ندارد
و اينکه گفتم:( نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد)
چون نزد من دروغ و فريب بود، در حاليکه خدا از آن بريء است
و اين گفته ي من:( چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده)
براي آن بود که من قرآن را در سينه ي خود حفظ دارم در حاليکه قرآن مخلوق نيست
و اينکه گفتم: (فتنه را دوست مي دارم)
چون من مال و اولاد را دوست دارم
و اينکه گفتم:(حق را ناپسند مي دانم)
براي اينست که مرگ را ناپسند مي دانم در حاليکه مرگ حق است
و اين گفته ي من:(شهادت مي دهم بدانچه که نديده ام)
چون من شهادت مي دهم که محمد رسول خداست درحاليکه او را نديده ام
و اينکه گفتم:(نماز مي خوانم بدون وضو)
چون بر پيامبر صلوات مي فرستم بدون اينکه وضو داشته باشم.
پس مامون وي را تحسين کرد و غرامت مالش را جبران نمود.
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
📮داستان های زیبا و آموزنده در داستان♡پند
🍎 @Dastanvpand
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🍏 @Dastanvpand
🔸 برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست میخورد و برده را پست تر میخورانید. برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.
دیگری او را خرید که خود سبوس میخورد او را نیز میخوراند.
برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد.
مالک تازه خود چیزی نمیخورد و سر او را تراشید و شب او را مینشاند و چراغ بر فرقش می گذاشت و از وی به جای چراغدان استفاده میکرد.
🔸 اما اینبار برده ماند و تقاضای فروش نکرد تا برده فروشی او را گفت چه چیز تو را به ماندن نزد این مالک وا داشته است؟
گفت:
از آن میترسم که دیگری مرا بخرد و فتیله در چشمم کند و به جای چراغ بکار گیرد...!
📗 ارسالی پروانه
از اعضای کانال داستان و رمان مذهبی
🍏❤️ @Dastanvpand
حكايت كوتاه وخواندنى📘
روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود،
برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند،
یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند،
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت:
من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند.
👤عبید_زاکانی
⚜💠 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله
یه روز شاد و زیبا
به زیبایی طبیعت🌹🌼🍃
و پر از اتفاقات قشنگ
در انتظارتون باشه🌼🌹🍃
#صبح_زيباتون_پربرکت🌹🌼🍃
سال 1398 هفت دقیقه برای خودمان وقت بزاریم
🍎حتما این متن رو بخونیم
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد:
حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود.
این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت.
آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد.
در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما...
🍎 @Dastanvpand
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان
در این اردوگاه گزارش شده بود.
عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند.
با این که حتی امکانات فرار وجود داشت
اما زندانیان فرار نمیکردند
بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند.
آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند،
و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت
و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد.
هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد.
در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که:
— با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
— با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
— با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
🍎 @Dastanvpand
نتيجه :
اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنويم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم،
به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم.
این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم ...
دلار گران شده ...
طلا گران شده ...
کار نیست ...
مدرسه ای آتش گرفت ...
دانش آموزان راهیان نور در جاده کشته شدند...
زورگیری در ملاءعام...
این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس ما نیست!
شما چطور فکر میکنید؟ ...
ما ایرانیها دزدیم! ...
ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است. ...
ما ایرانیها هیچی نیستیم! ...
ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم! ...
ما هیچ پیشرفتی نکردیم!...
ما ایرانیها هیچ هنری نداریم!
ما ایرانیها آدمِ حسابی نداریم!
ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان میتواند داشته باشد داریم! ...
توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به خودمان بد میگوییم و لذت میبریم.
به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و میخندیم.
اقوام مختلف ایرانی را مسخره می کنیم و همه با هم کل ایران را ! ...
بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده ایم و هیچکس هم نباید فکر کند اینها نقشه است.
این همان جنگ نرم است.
این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند، شما چطور؟
این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟
این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند٬ شما چطور؟
بیاییم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم و تا میتوانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، (((احترام))) بگذاریم و در هرشرایطی شاد زندگی کنیم.
با انتشار این مطلب درسال1398 حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم...
🍎 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق، از ترس قویتره
❤️ #مادر
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✍ حضرت علی (ع)فرموند
سنگینترازآسمان
تهمت به انسان بی گناه است
🍎 @Dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ تلنگر
🌼🏃♂پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
🌼🏃♂دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
🌼🍃پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
🌼🏃♂هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
🌼🏃♂پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
🌼🏃♂مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
🌼🍃پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
🌼🍃زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📚#حکایت
✍این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662