#پارت نود و هشت🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️🌹🌹
پاهایم را به زمین کوبیدم و با صدای بلند گریه کردم.مشتم را روی پاهایم می کوبیدم. گریه نبود که! نعره می کشیدم.
ـ وای خدا مشروط شدم. ایشاالله بره به درک این استاد بیشعور.
مادر نگران و با عجله به سمت آشپز خانه دوید و با لیوان آب قندی بر گشت در حالی که با عجله قاشق را بین لیوان می چرخاند با نگرانی روبرویم ایستاد و خم شد.
ـ دخترم این کارا چیه؟ فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده.
شانه ام را گرفت؛ لیوان آبقند را به لبم نزدیک کرد و مهربان نگاهم کرد:
بخور دردت بجونم بخور نذار قلبت اذیت بشه. خدا منو بکشه با این کارم.
هق هق کردم. به اصرار مادر مقدای آب قند نشیدم. با دلخوری نگاه گریانم را به صورت مهربان و نگرانش دوختم:
ـ نگو مامان این چه حرفیه؟ خودمم حواسم نبود.
در ورودی باز و قامت پدر نمایان شد. پشت سرش رامین با کیسه ای پر از پرتقال و سیب وارد شد. هر دو همانجا خشکشان زد. پدر با نگرانی نگاهم کرد:
ـ چی شده راز؟ چرا گریه می کنی؟
به سمتم آمد. رامین به سمت آشپز خانه رفت و سریع بر گشت. جوابی ندادم و مثل بچه ها شروع به گریه کردم. مادر در حالی که لیوان را در دست داشت سرش را تکان و جواب داد:
ـ تقصیر من شد.
رامین کنارم رسید و با صدای بلند غرید:
ـ چی شده کسی اذیتش کرده؟ د حرف بزنید.
مادر جواب داد:
ـ صبح رفتم بیدارش کردم وسایلش تو اتاق ریخته بود. مدام سرش غر غر کردم. این طفلیم بلند شد و با پا به لیوان آب رنگ ش زد و تمام کارهاش خراب شد. استادشم اخراجش کرد. الان میگه مشروط شدم.
پدر دستی به کمر گذاشت؛ سرش را تکان داد و چشمانش را بست:
ـ ای بابا مگه چقدر مهم بود که این بچه رو اخراج کرده.
رامین با صدای بلند گفت:
ـ غلط کرده باید می دید که کار انجام دادی و فرصت دوباره بهت می داد. می رم حالیش کنم.
به سمت در رفت که پدر با گامی بلند به او رسید و بازویش را کشید:
ـ کجا میری پسر؟ مثلا میخوای بزنیش اینجور که بدتره. برا اینکه دوباره برادرم را دگیر مشکلاتم نکنم بلند شدم و ایستادم:
ـ نمی خواد برید کاری بکنید. مشروط شدم به درک اصلا دلم نمی خواد برید سراغ اون استاد از خود راضی. تازه خودم زدمش داداش.
نگاه پدر و رامین خنده دار بود. هر دو با بهت و نا باوری خیره به من شدند، یک صدا گفتند:
ـ چی؟! زدیش؟
اشکم را پاک کردم، آب گلویم را قورت دادم. از ضربه ای کهنثار ساق بای استاد کرده بودم لبخندی بر لبم نشست. مسخ شده جواب دادم:
ـ بله که زدم. وقتی اخراجم کرد. هرچی لیاقتش رو داشت گفتم بعدش با پا محکم به ساق پاش زدم. آخرین باری که دیدمش داشت از درد لیلی می کرد بچه پرو.
مادر چنگی به صورت زد:
ـ وای خاک به سرم. دختر این چه رفتاری بود کردی؟
شانه ای بالا انداختم. رامین از خنده منفجر شد. مستانه سرش را تکان داد:
ـ ای ول ابجی خودمی.
پدر در حالی که می خندید روی مبلی نشست و به آرامی لب زد:
ـ هیچی دیگه جایی برای برگشت به کلاس نگذاشتی.
جَو خانه با شوخی و خنده های رامین عوض شد. نفسی راحت کشیدم و مشروط شدنم را به جان خریدم و در دل استاد بد اخلاق و خودشیفته را لعنت کردم. انگار روزگار با من چپ افتاده بود. با رفتن حسام تمام بدبختی ها سرم آوار شد. قلبم درد گرفت و مشروط شدم؛ روی رفتن به دانشگاه را نداشتم. در واقع نمی خواستم باعث آزار برادرم شوم. تمام بچه ها یکی زنگ زدند ولی حوصله ی پاسخ گویی به هیچ کس را نداشتم. شب موقع خواب فکر حسام و تدارک عروسیش دیوانه ام کرده بود و تا سحر به حال خودم گریستم. هیچگاه فکر نمی کردم کسی جز من روز عروسی کنارش و قدمش باشد. از اینکه حسام بیش از حد به کسی نزدیک می شد قلبم تیر می کشید. صبح زود قبل از اینکه مادر برای بیدار کردنم وارد اتاق شود مانتو پوشیده از اتاق خارج شدم. سرکی داخل آشپز خانه کشیدم. مادر مشغول تدارک صبحانه بود. جلو رفتم:
ـ سلام صبح بخیر.
در حالی که قالب پنیر را را قاچ می کرد نگاهی پر محبت و با لبخند نثارم کرد:
ـ سلام عزیزم صبحت بخیر. زود بیدار شدی.
جلو رفتم و سر پا لقمه ای نان و پنیر گرفتم گازی بزرگ زدم و با دهانی پر گفتم:
ـ می رم دانشگاه کلاس دارم.
به سرعت خارج شدم. دلم می خواست کمی پیاده روی کنم بلکه دل نا آرامم آرام گیرد. قدم هایم را روی برگ های زرد و نارنجی قدم بر می داشتم. بر اثر باران خیس شده بودن و صدای شکسته شدنشان به گوش نمی رسید. درست مثل من که در درون آرام و بی صدا می شکستم. بعد از مدتی طولانی به مقصد دانشگاه تاکسی گرفتم. وقتی وارد دانشگاه شدم. بچه ها محاصره ام کردند. قبل از اینکه کسی چیزی بگوید با اخم دستم را بالا بردم:
ـ نمی خواد کسی حرفی بزنه یا دلداریم بده. همون بهتره که ریخت نحس او استاد اخمو و از خود مچکر رو نمی بینم.
وارد راهرو شدم. از شانس بد من استاد از اتاق اساتید بیرون آمد. بدون اینکه کوچک ترین توجهی به او بکنم. با اخم از کنارش رد شدم. نگاهش با قدم های من تنظیم کرد تیز به عقب برگشت
#پارت نود و نه🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️❤️
ـ چیه چرا نگاه می کنی؟
بهت زده دستش را در هوا تکان داد:
ـ انگار مشروط شدنت بس نبود.
دستم را در هوا تکان دادم و شکلاک در آوردم.
اون روز با کلافگی گذاشت. بلاخره روز خواستگاری فرا رسید. از اول صبح مادر شروع به نظافت و برق انداختن خانه کرد. خانم بزرگ و آقا بزرگ برای نهار آمدند. اصلا انگیزه ای برای دیدن خواستگار نداشتم. جواب مشخص بود. از همان صبح خودم را برای یک نه گفتن حسابی آماده کرده بودم. سر نهار آقا بزرگ از وجنات و خصوصیات خوب جناب خواستگار گفت. لبخندی زد:
ـ دخترم اجباری در کار نیست ولی تا جایی که ممکنه عاقلانه فکر کن. اینو بدون اگر هم جوابت منفی باشه باز همون راز مهربان خودمی. خانواده ی رهنمون از خانواده های معروف و خوش نام تبریز هستند. داماد هم پسر خوب و تحصیل کرده ایه.
همه در سکوت گوش می دادیم. خانم بزرگ که کنارم نشسته بود دستش را روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت:
ـ ماشاالله جوان خوش برو رو و خوشتیپی هم هست.
پدر که روبرویم نشسته بود قاشق دستش را داخل بشقاب گذاشت و مهربان لبخندی زد. شاید با لبخندش می خواست مرا خاطر جمع کند که اجباری در کار نیست.
ـ دخترم با خیال باز تصمیم بگیر.
سرم رو به زیر انداختم؛ با صدای ارامی لب زدم:
ـ چشم بابا جون.
لحظه ی ورود خواستگار ها نزدیک بود. مادر اصرار داشت چادر بپوشم. کت و دامن صورتی پوشیدم. شالی که آبرنگی بود و ترکیب صورتی و قرمز داشت مرتب پوشیدم. تمام لباس ها را مادر از قبل آماده کرده بود. قلبم به تپش افتاد و استرس سراسر وجودم را گرفت. جلوی آینه بودم که صدای زنگ آیفون باعث شد چیزی در من فرو بریزد. دلهوره گرفتم و شروع به جویدن لبم کردم. صدای رامین از پایین پله ها به گوشم رسید.
ـ راز بیا رسیدن.
با عجله چادر گل داری با گل های درشت را از روی تخت چنگ زدم. بین را در حال دویدن از پله ها سر کردم. به آشپز خانه پناه بردم. مادر تند تند حرف می زد.
ـ دخترم آشپز خانه بمون هر وقت صدات کردیم بیا.
آب گلویم را به سختی قورد دادم و با دست صورتم را باد می زدم که صدای احوال پرسیشان را شنیدم. بی درنگ به ته آشپز خانه ی بزرگ پناه بردم. دستان لرزانم را مشت کردم. نفسم را به تندی بیرون می دادم. اصلا دلم نمی خواست چهره ی خواستگار را ببینم.
روی صندلی نشستم و خیره به فنجان های گل درشت آبی شدم. مادر با زیبایی هر چه تمام تر از صبح زحمت کشیده بود. چند دقیقه گذشت. مادر با دسته گل بزرگی پر از گل های رز سفید و نرگش شیرازی وارد شد. جا گلدانی بلوری را از کابینت بالایی بیرون آورد و زیر آب گذاشت و سپس دست گل زیبا را داخلش گذاشت و روی اپن گذاشت.سپس به سمت سماور رفت و شروع به ریختن چایی کرد. با صدای آرامی گفت:
ـ دخترم پاشو. ماشاالله عجب پسری بچه که بود دیده بودمش الان جوان رشیدی شده. یا الله پاشو چایی و ریختم بیار. حواست باشه نریزه توی سینی.
بلند شدم، با استرس سینی را از دستش گرفتم:
ـ وای مامان قلبم داره میاد تو دهنم.
لبش را زیر دندان برد.
ـ هیس نگو اگه ببینیش همین الان بله رو می دی.
خندید از آشپز خانه خارج شد. سینی به دست دنبالش راه افتادم کنار پدر نشست. نزدیکشان که شدم. سلام دادم:
ـ سلام خوش آمدید.
آقای رهنمون بزرگ با روی گشاده جواب داد:
ـ بهبه عروس خانوم سلام بابا جان خوبی ان شاالله؟
به آرامی جواب دادم:
ـ خوبم ممنونم.
نگاه گزرایی به دو دختر جوان خانمی هم سن و سال مادر و خانم رهنمون بزرگ انداختم. هر یک جواب سلام مرا دادند و نگاه خریدار گونه ای به من انداختند. هنوز جرات نگاه کردن به خواستگارم را نداشتم. پذیرایی را شروع کردم. آب گلویم را قورت دادم و سینی چایی را روبروی خواستگارم گرفتم. نگاه متعجبم در نگاه متعجب مرد روبرویم گره خورد. انگار اوهم متعجب شده بود از جایش تیز بر خواست. لبه ی سینی دستم را فشردم. هر دو با صدای بلند و متعجب گفتیم.
ـ چی تو هستی؟
چشمان هر دوی ما تا حد امکان باز و گشاد شده بود. توجه ی به اطراف نداشتیم.
آقا بزرگ حندید و گفت:
ـ بهبه فکر کنم هم و میشناسند. بهتر شد.
با اخم سینی را روی میز وسط گذاشتم و به سمتش چرخیدم:
ـ بله می شناسم این آقا دیروز من و از کلاس اخراج کرد.
همه گیج شده بودند و مات و متحیر به ما خیر شدند. استاد گرام به تندی گفت:
ـ می خواستی سر کلاس من بلبل زبانی نکنی. دست مشت شده ام رابیشتر فشردم. با حرص به چشمانش خیره شدم.
ـتوام می خواستی اینقدر سر کلاس خود خواه نباشی حقت بود.
ـ گردنش را چرخواند:
ـ اِ حقم بود؟ به من چه تو بی نظمی و کار خوب تحویل نمی دی؟
منم هم متقابلن گر
دنم را تکان دادم:
ـ من بی نظم نیستم فقط یک اتفاق بود. شما که دیدی من کارمو آماده کرده بودم و فقط به خاطر یک اتفاق این طور شد.
با همان لحن تند و عصبی گفت:
ـ اونارو ببخش لقدی که به پام زدی چی اون و که نمی بخشم.
ابرویی بالا دادم:
ـ اولا من نخواستم ببخشی همون بهتر سر کلاس جناب عالی نباشم. بعدشم حقت بود زدم.
صدای رهنمون بزرگ هر دویمان را ساکت کرد.
ـ بچه ها چه خبرتونه؟ چرا درست درمان حرف نمی زنید ببینیم قضیه چیه؟
تازه متوجه نگاه های اطرافین شدم. همه سر پا ایستاده و به یکی بدو کردن ما خیره شده بودند. خنده ی ریز رامین از دیدم پنهان نماند. شرم بزرگ تر ها مرا گرفت و آرام کنار کشیدم.
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ولادت حضرت
🌸عـلی اکبـر (ع)
🌸و روز جوان بر همگی مبارک
💞با احترام ویک دنیا محبت تقدیم به تک تک جوانان عزیز کانال
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
#مردمان_مهربان
مدتی قبل برای "تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی" یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم.
پاکت محتوی دلارها را در "داخل یک پوشه" گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بی دقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم!
و هنگام گذر از عرض خیابان بی آنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج می شدند و "از زیر دستم به زمین میریختند!"
با صدای "بوق ماشین های در حال عبور و همهمه و نگاه های پر از حیرت رهگذران" پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها "مربوط به من" است.
به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، "کل دلارها" از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتآ وسیعی از "کف خیابان" و به "صورتی پراکنده/ ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا می شود.
از شانسم در همان لحظه نیز دانش آموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که "تعطیل" شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم "امانت مردم را کاملا بر باد رفته" تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظاره گر نتیجۀ این بی دقتی و اهمال خودم شده بودم.
صدای یک "خانم محجبۀ جوان" با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول "جمعآوری دلارها" ازروی زمین بود، مرا به خود آورد که داد می زد:
چرا ایستادی؟!
"جمعشون کن خب...!"
با این "تلنگر" بخودم آمدم و در کمال ناباوری "مردمی" را دیدم که همه شان تبدیل به "من" شده بودند!
از "رهگذران جور وا جور پیادهرو" تا "کودکان دبستان تعطیل شده" و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها...
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از "مردمانی دلسوز و امانتدار" که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم و یا بر "انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.!"❣️
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازه اش هدایت کرد و "لیوانی آب" به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بی درنگ رفته بودند "تحویل گرفت."
"" بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!""
* آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزومآ دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم. *
"هنوز هم دیر نشده..."👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
بعضی وقت ها ❤️دلم میگیرد 💔
قرآن باز میکنم و میخوانم
الرحمن١علم القران٢ خلق الانسن٣
خیلی آرامش بخش است🙂
اگه یک روزی دل شماهم گرفت
این کارو فقط یک بار انجام بدین☝️
🌺الا بذکر الله تطمین القلوب🌺
آگاه باشید! دل به یاد خدا آرامش می گیرد
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چــهارم
✍تا میخواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خندهمان میگیرد داداش مجید شیرینی خانه است.
شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند اشڪهایشان را خشڪ میڪند تا دوباره دورهم شیرینڪاریهای مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض میڪنیم و گریه میڪنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یڪدل سیر میخندیم.
مجید ڪارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه همزمان ڪه با موبایلش بازی میڪند برای همرزمهایش ڪه هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند همه یڪدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد.
مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میڪرد این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد.
مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده.
لپ طرفین دعوا را میکشید.
لپ پلیس را هم میڪشید و غائله را ختم میڪرد.
یڪبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میڪرد حالا ڪه نیست.
همه به ما میگویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_پـنـجـم
مجید قربانخانی
مجید سوزوڪی نیست
✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجیها مقایسه ڪردهاند.
پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه میگذارد و بهیڪباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوڪی نیست:
«بااینڪه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛
اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد.
برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛
اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیڪباره رها ڪرد و رفت.
از ڪار و ماشین تا محلهای ڪه روی حرف مجید حرف نمیزد.
مجید سوزوڪی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود.
هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند.
همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها ڪرد و رفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿 |
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_شـشـم
✍نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی. میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662