eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
چه فرقی میکند سیاه باشیم یا سفید چه بسیار سیاهانی که قلبهایی پاک و سپید دارند وچه بسیار سفیدانی که قلبهایی زنگار گرفته وسیاه دارند انسانیت که داشته باشیم همه هستی از آن ماست 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍏داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد... یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم! تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت. کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت : بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. 🔰♻️ @Dastanvpand
📚 "اشک خدا" زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟ زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده. فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ زن پاسخ داد: نه! فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی! زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی! سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا. مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم. و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی , درست است؟ زن با اطمینان پاسخ داد: نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد. هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟ فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد! زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است.❤️❤️❤️❤️ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 با 💞مهربانی💞 لحظه ها ماندگار می شود... دل ها زنده... و روزگار بهاری🌱 گلها 🐾 تقدیم به شما مهربانان🐾 🌹 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سہ شنبہ تون دور از دلتنگے آرزویم این ‌است در این روز زیبا ☀️ ڪه دلت خوش باشد نرود لحظہ ای از صورت تو لبخندت نشود غصّہ ڪمى نزدیڪت لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ الهے کہ امروز سہ شنبہ بهترین روز عمرتون باشہ 🎈 #کانال_داستان 👇👇 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سه‌شنبه تون بی نظیر امیدوارم حال دلتون خوب حال خونه تون گرم حال زندگیتون صمیمی حال لحظه هاتون شیرین حال بهارتون شاد و حال هرروزتون عالی باشه🌸🍃 #جادوی_سرنوشت #مبینا_فراهانی #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
👽جن ها چه نوع ارتباط جنسی دارند؟آنها چگونه زاد و ولد می کنند⚡️ ✅این سوالات و سوالات دیگر در رابطه با زاد و ولداجنه را در ادامه بخوانید. 🌿یکی از سوالات مطرح در خصوص اجنه اینکه، آیا ارتباط جنسی جن‌ها برای زاد و ولد مثل انسان‌ها است؟ پاسخ: ❣از آیات متعدد قرآن کریم،استفاده می‌شود که، جنّیان چون انسان‌ها با یکدیگر سخن می‌گویند و یکدیگر را به نیکوکارى دعوت کرده و از عذاب خدا می‌ترسانند. همچنین همانند انسان‌ها زندگی و مرگ دارند،دارای تکلیف و حساب‌رسی، عقاب و ثواب هستند. دارای ادیان مختلف بوده و به نبوّت رسول خدا(ص) ایمان آورده‌اند. 👌اما این‌که تکثیر و زاد و ولد جنّیان چگونه است، آیات و روایات صریح در این زمینه نداریم، ولی با استفاده از برخی از آیات قرآن می‌توان استنباط کرد که آنان دارای نر و ماده هستند و همانند انسان‌ها مقاربت و نزدیکی جنسی دارند. در این‌جا به آیاتی اشاره می‌شود: 🌹الف. «سُبْحانَ الَّذی خَلَقَ الْأَزْواجَ کُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا یَعْلَمُونَ» منزّه است آن خدایى که همه جفت‌ها را بیافرید، چه از آنچه زمین می‌رویاند و چه از نفس‌هایشان و چه آن چیزهایى که نمی‌شناسند. استناد کرد؛ طبق این آیه شریفه، نبات و انسان‌ها نر و ماده دارند و نیز چیزهایی که ما آنها را نمی‌شناسیم. جمله «وَ مِمَّا لا یَعْلَمُونَ» جنّ را نیز شامل می‌شود که نر و ماده دارند ولى ما چگونگی آن‌را نمی‌دانیم. البته این در صورتى است که مراد از «الازواج» در آیه اصناف نباشد. 🌹ب. «وَ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ؛و از هر چیز جفتى بیافریده‌ایم، باشد که عبرت گیرید. این آیه صراحت دارد در این‌که نر و مادگى در بیشتر مخلوقات هستی جریان دارد و جمله «کُلِّ شَیْءٍ» به ‌طور حتم جنیّان را نیز در بر می‌گیرد. 🌹ج. «وَ أَنَّهُ کانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ یَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِ» و نیز مردانى بودند از آدمیان که به مردانى از جنّ پناه می‌بردند. از این آیه استفاده می‌شود که بین جنّیان نیز زن و مرد وجود دارد. 👈تا این‌جا با استناد به آیات یاد شده به ‌دست آمد که جنیان نیز مانند انسان‌ها دارای جنس نر و ماده هستند، اما در چگونگی مقاربت و نزدیکی آنان و تکثیرشان می‌توان به آیاتی که در وصف حوریان بهشتى هست تمسّک نمود و آن این‌که خداوند سبحان در وصف حوریان بهشتی می‌فرماید: «لَمْ یَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌ»حوریان بهشتى را قبل از شوهرانشان نه آدمى دست زده و نه جنّ. مفسّران از این آیه نکات زیر را استفاده نموده‌اند: 🌱 1. برای جنیان نیز ثواب و پاداش هست. 🌱 2. همان‌گونه که خداوند به نیکوکاران و مؤمنان از انسان، حوریان انسی بهشتی هدیه می‌کند که قبل از آنان هیچ انسانی با این حوریان نزدیکی نداشته به نیکوکاران و مؤمنان از جنّ نیز حوریان جنّی را هدیه می‌کند که قبل از آنان هیچ جنّی با این حوریان نزدیکی نکرده است. 🌱3. «لَمْ یَطْمِثْهُنَّ» در آیه، به معنای «لم یفتضهن» است و افتضاض؛ یعنی آمیزش به گونه‌ای که پرده بکارت پاره شود و از آن خون بکارت جاری شود. از آن‌جایی که قرآن می‌فرماید: «قبل از شوهرانشان هیچ انسان و جن با آنان نزدیکی نکرده»، معنایش این است که جنّ نیز همانند انسان زنان را لمس و با آنان همانند آدمی نزدیکی و آمیزش می‌کند. بنابراین، می‌توان از این آیه استفاده کرد که تکثیر و زاد و ولد جنّ، همانند تکثیر و زاد و ولد انسان ها به‌وسیله مقاربت و نزدیکی نر و ماده صورت می‌گیرد. ✅به کانال مابپیوندید👇👇 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺 🌺داستان ملاقات عجيب شيخ حسن با امام زمان(عج) داستان ذيل در مورد شخصي است که عاشق دختر همسايشان شده است.او براي رسيدن به عشقش هر کاري مي کند ولي نهايتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) مي شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتي بسيار تامل بر انگيز در اين داستان وجود دارد.من جمله اينکه زيارت وجود مقدس حضرت مي تواند نصيب هر کسي بشود (و اين نيست که خاص عرفا يا خواص باشد) و ثانيابراي ديدار حضرت لازم نيست که حتما در خواست بسيار عارفانه اي داشته باشي.ظاهرا کيفيت درخواست مهم است نه نوع در خواست.اينکه هر چي مي خواهي را خالصانه طلب کني.در هر صورت اين داستان را با دقت مطالعه کنيد. عالم ثقه شيخ باقر کاظمي مجاور در نجف حديث کرد که در نجف اشرف مرد مومني بود که او را شيخ محمد حسن سريره ميناميدند . او در سلک اهل علم و مرد با صداقتي بود . بيمار بود و در نهايت تنگدستي و فقر و احتياج زندگي مي کرد. حتي قوت و غذاي يوميه خود را نداشت و بيش تر اوقات به خارج نجف در بيابان نزد اعراف اطراف نجف مي رفت تا اين که قُوت و آذوقه اي براي خود تهيه کند امّا آنچه به دست مي آورد او را کفايت نميکرد . با همين حال, سخت دوست داشت با دختري از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاري کرده بود اما فاميل هاي آن زن به سبب فقر و تهيدستي شيخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت اين ابتلا در همّ و غمّ شديد بود . هنگامي که تهي دستي و بيماري او شدت يافت و از ازدواج با آن زن مايوس شد تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حصرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحيه اي که نمي داند ببيند و مراد خود از او بگيرد . شيخ باقر ميگويد : شيخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامي که شب آخر فرا رسيد شب زمستاني و تاريکي بود و باد تندي مي وزيد و کمي هم باران مي باريد و من هم در دکّه هاي درب ورودي مسجد کوفه يعني دکّه شرقي مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمي توانستم به سبب خوني که در اثر سرفه از سينه ام مي آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چيزي نبود که خود را از سرما حفظ کنم و اين وضعيت سينه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشيده و دنيا در چشمم تيره شده بود و با خود فکر مي کردم که اين ۳۹ شب پايان گرفت و اين آخرين شب است و من کسي را نديدم و چيزي هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار اين سختي عظيم هستم و اين همه سختي و مشقت و ترس را در اين چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن ياس و نااميدي از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود . در اين اثناء که در انديشه بودم و کسي در مسجد نبود آتشي روشن کردم تا قهوه اي را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زيرا عادت به آن داشتم و نميتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسيار کم بود . ناگهان شخصي را ديدم که از ناحيه در اول, به سوي من مي آمد . هنگامي که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم اين عرب بياباني از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در اين شب تاريک بمانم و اين امر هم بر اندوه من اضافه کرد . در اين بين که من در انديشه بودم او نزديک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از اين که او اسم مرا مي داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او مي روم . از او سوال کردم از کدام قبيله هستي ؟ فرمود : از بعضي از آنها . من شروع کردم به شمردن طوايف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب مي داد : نه !! و من هر طايفه اي را ذکر مي کردم او مي فرمود : از آنها نيستم . اين امر مرا خشمگين کرد و به او گفتم آري تو از طريطره هستي و اين را به صورت استهزا گفتم و اين لفظي است که معني ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چيزي بر تو نيست که من از کجا باشم اما چه چيز سبب شده که تو به اينجا آمده اي ؟ من به او گفتم : براي چه سوال مي کني ؟ فرمود : ضرري به تو نمي رسد اگر ما را خبر کني . من از حسن اخلاق و شيريني طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم ميل به او پيدا کرد و او هر مقدار سخن مي گفت محبت من به او زيادتر مي گشت . براي او سيگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمي کشم . در فنجان براي او قهوه ريختم و به او دادم او گرفت و کمي از آن نوشيد و باقي را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش . من آن گرفتم و نوشيدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشيده بود اما محبت من هر آن به او زياد مي شد . به او گفتم : اي برادر ! خداوند تو را در اين شب به سوي من فرستاده تا انيس من باشي.
آيا با من نمي آيي که نزد قبر مسلم(ع) برويم و آنجا بنشينيم و با يکديگر صحبت کنيم ؟ فرمود : با تو مي آيم اما جريان خودت را بگو . به او گفتم . من واقع را براي شما مي گويم. من در نهايت فقر و نيازمندي هستم از آن وقتي که خود را شناختم و با اين فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سينه ام بيرون مي آيد و معالجه آن را نمي دانم و به دختري از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پيدا کرده ام و به سبب تنگدستي ميسر نشده است که او را بگيرم .گروهي از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند : در حوايج خود قصد کن صاحب الزمان(ع) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته نما که او را خواهي ديد و حاجت تو را برآورده سازد و اين آخرين شب از چهل شب است و من در اين شب چيزي نديدم و در اين شب ها من تحمل مشقت هاي زيادي کردم و اين سبب آمدن من و اين خواسته ها و حوائج من مي باشد . آن شخص در حالي که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود : اما سينه ات خوب شد و اما آن زن را به زودي مي گيري و اما تهي دستي و فقر تو باقي مي ماند تا از دنيا بروي و من هيچ توجه به اين سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمي روي ؟ فرمود : برخيز . برخاستم و متوجه جلوي خود بودم . هنگامي که وارد زمين مسجد شدم به من فرمود : آيا نماز تحيت مسجد نمي خواني ؟ گفتم : چرا مي خوانم . سپس او نزديک شاخص که در مسجد است ايستاد و من هم پشت سر او به فاصله ايستادم و تکبيرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم . من مشغول نماز بودم و سوره حمد را مي خواندم . او نيز فاتحه را قرائت مي نمود اما من قرائت احدي را همانند او از زيبايي نشنيده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شايد اين شخص صاحب الزمان(ع) باشد و ياد سخنان او افتادم که دلالت بر آن ميکرد . هنگامي که اين مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظيمي او را احاطه کرد که ديگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمي ديدم اما او همچنان نماز مي خواند و من صداي او را مي شنيدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نميتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتي که بود تمام کردم و نور از سطح زمين به بالا متوجه شد و من ندبه و گريه مي کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهي مي نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستيد و مرا وعده داديد که با من نزد قبر مسلم برويم در آن هنگام که با آن نور تکلم مي گفتم ديدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالاي قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گريه و ندبه مي کردم تا فجر دميد و آن نور عروج کرد . هنگامي که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سينه ات خوب شد . ديدم سينه ام صحيح و سالم است و ديگر سرفه نمي کنم و يک هفته بيش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسايه را اسان کرد و از جايي که گمان نمي کردم فراهم شد. اما فقر و تهيدستي ام همچنان باقي ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه عليه و علي آبائه الطاهرين خبر داده بود . 📚امام مهدی - نظري منفرد - حکايت ۱۰ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و
‍ ❤️ 💌 ✍صبح زود بلند شدم برای نمیدونم چرا اصلا نبودم و کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی بود که در وجودم رخنه کرده بود... والله به خاطر الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم... ❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم 🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن رسید توی این مدت که آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد... اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه منم که نمیتونستم با این لباس و رو این اوضاع برم بیرون.... 😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه اومده دنبالم.....😍 گفت که بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن... 😍چه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم.... 😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش... سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم... 🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم... 😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد.... 😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود.... منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید... 😡 همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل... داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود... منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم... 😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی... 🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه بود و با یه جعبه بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود ستاره ای بود💍 گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من دارم😒 ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
‍ ❤️ ✍واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام آوردن ، منم کادو بودم جلوی اونها داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه... 🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه خیلی بود.... 😰 صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم.... 😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم.... ☕️خلاصه چایی خوردیم و شیرینی خوردیم و رفتن منم زود رفتم بخوابم که با خواهرم دعوامون نشه.... 😊روزها میگذشت من و آقا کاملا به هم شده بودیم پدرم بهمون گفته بود که نیاد جلوی مدرسه دنبالم خوب ما هم گفتیم چشم جلوی مدرسه نمیاد اما یه متر جلوتر از مدرسه که میاد دنبالم... هر روز کارمون شده بود بعضی وقتا اولین نفر از میرفتم بیرون که خودم رو زود برسونم بهش و باهاش بریم یه دور بزنیم... انقد بودم که برای آقا مصطفی هم مشخص شده بود همش به وسایل ماشینش دست میزدم و میگفتم این کارش چیه ، این چیه ، اون چیه... ☺️بعضی وقتا هم اگه حواسش نبود و سرش رو بر میگردوند چند تا بوق میزدم و ماشینا فکر میکردن ایشونن ، اونم معذرت خواهی میکرد و منم که خودم رو میزدم به اون راه... منکه داشتم کی فکرش رو میکرد من باشم که بوق زدم من دختر به این آرومی و ساکتی... یه روز رفتم بازار با مادرم که وسایل جهاز رو بخریم چشمم خورد به یه ساعت مردونه خیلی قشنگ این به دست آقا مصطفی عالی میشد چون خیلی هم هیکلی و درشت بود پس عالیه به مادرم گفتم میخوام بخرمش اونم شد چون در کل خیلی آقا مصطفی رو دوست داشت... شبش اومد خونه ما صدام کرد و منم جواب دادم گفت بیا بشین منم رفتم یه جعبه که کادو پیچی شده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با تمام بهت میدمش بازش کردم اه اونم ساعت خریده بود برام.... 😍عجب تفاهمی چه جالب منم رفتم و کادوی خودم رو آوردم و بهش دادم گفتم ببخشید اگه باب دلتون هم نباشه خیلی شد بازش کرد و خیلی شد همون لحظه دستش کرد چشماش خیس شده بود... ☹️گفتم اوا چرا نالاحت شدی بیا خوب پسش میدم گفت که تو اولین کسی هستی که بهم دادی 24 سال دارم اما از هیچ کس کادو نگرفتم... 😭آخی چقد گنا داشت اگه میدونستم کادو بارانت میکردم... گفت حوصله دارید بریم بیرون منکه بله همیشه حاضر بودم گفت به پدرم با اجازه خودتون میبرمشون بیرون پدرمم گفت باشه برید خوش بگذره رفتیم بیرون توی ماشین گفت بهم تعریف صدات رو شنیدم میشه یه چیزی بخونی برام گفتم بله سرود اسلامی رو خوندم... ☺️چقدر دوست داشت و در طی مسیر همه بودن و گوش میدادن منم وقتی تموم کردم یه دفعه با آخرین صدا گفتم.... 📢تتتتمممماااااااممممم 😰یه دفعه همه پریدن هوا خواهرم که دعوام کرد و آقا مصطفی هم مثل همیشه خندید مادرم گفت این دختر درست بشو نیست که نیست....😒 🍦آقا مصطفی رفت بخره گفتم برای من یه دوونه بزرگ بخر یه دونه بزرگ برای من خرید... چقدر بود تموم بشو نبود که بستنی رو خوردیم و رفتیم بالای و یه هوای سردی تازه کردیم و رفتیم خونه یه خیلی عالی بود مادرم و خواهرم تشکر کردن و خداحافظی کردن منم با آقا مصطفی هم یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم و نرفت تا من در رو بستم شبش خوابم نمیبرد همه اش به مهربونی هاش فکر میکردم.... ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
-گفتم شاید نظر شما با نظر شوهرتون فرق داشته باشه. - به هرحال ممنون از پیشنهادتون بعدم بدون اینکه منتظر بمونه به راه افتاد، صدای فدایی زاده رو شنید که میگفت: سلام برسونید... خون خون فاطمه رو میخورد، صورتش به شدت قرمز شده بود، پشت در خونه که رسید چند لحظه صبر کرد تا حالش جا بیاد، با خودش میگفت: سلام برسونم؟ مرده شور تو ببرن... دختره بی فرهنگ ... بعد از چند لحظه که کمی آروم تر شد، زنگ زد، صدای جیغ ممتد ریحانه اومد و دری که یکهو به شدت باز شد، ریحانه که دید مادرش پشت دره، خودش رو پرت کرد به سمت مادرش، سهیل که پشت سرش بود و مثال داشت دنبالش میکرد با دیدن فاطمه با شرمندگی و کمی ترس، لبخندی زد و رو به ریحانه گفت: ای ناقلا خوب جای امنی پیدا کردی. بعدم به فاطمه سلام کرد. فاطمه که حالش حسابی گرفته بود، جواب سلام رو آهسته داد و وارد خونه شد، ریحانه دوباره دست سهیل رو گرفت و گفت: بابا بیا بلیم علی رو پیدا کنیم سهیل رو کرد به فاطمه که در حال آویزون کردن لباسهاش بود و به حالت خبردار ایستاد و گفت: ستوان یکم سهیل نادی عرض ادب و احترام دارد به تیمسار فاطمه خانم گل گلاب فاطمه حرفی نزد و تنها به لبخندی بسنده کرد اما سهیل یکهو پرید و فاطمه رو محکم بغل کرد، فاطمه که تو دستش گیره روسری بود، محکم گیرشو فرو کرد توی بازوی سهیلو گفت، انگار میخواست دق و دلی تمام این اتفاقات رو از طریق اون سوزن خالی کنه، بلند گفت: خفم کردی، ولم کن بابا -آخـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ ، نکن خانم آمپول زن ، من بابای تو نیستم که ، یک نگاه به سن و سال من بکن، یعنی هوا انقدر بیرون سرده که مخت یخ زده؟ بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت: -ببین با دستم چیکار کردی، باید دیه بدی -برو بابا بعدم حرکت کرد به سمت اتاق که سهیل داد زد، بچه ها آماده اید برای حمله؟ علی و ریحانه که هردوتاشون انگار از قبل نقشه کشیده بودن داد زدند:بــــله. فاطمه که تعجب کرده بود با شک ایستاد و گفت: آماده برای چی؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهیل گفت: یک.... دو..... سه.... حرکت یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: زود باشید، دیگه نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند. فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه که در رفتند و همه آب ریخت روی تلویزیون، صدای انفجار و بوی سوختنی بلند شد و یکهو کل برق خونه رفت. بچه ها که به شدت ترسیده بودند ساکت شده بودند. فاطمه فوری رفت و بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو چنان زد زیر خنده که ناخود آگاه خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت: - همسر گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای کم خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک تلویزیون جدید بخریم... صدی خنده این خانواده از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه حسادت توی وجودش بیشتر و بیشتر شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد عشق عمیقی توی اون خونه موج میزنه، اما نمی دونست که اون خنده ها و شادی ها نه به خاطر یک عشق بلکه به خاطر بردباری زنیه که با وجود تمام ظرافتهای وجودش مثل یک کوه مقاوم و استواره. دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش کرد و با زیرکی خاص خودش، کاری کرد که دوستهای سهیل خیلی زود روابط خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا جایی که می تونست سعی کرد بهترین ها رو برای همسرش فراهم کنه، محیط گرم و آرومی که فاطمه براش آماده کرده بود باعث شده بود رفتار سهیل به شکل چشم گیری تغییر پیدا کنه، فاطمه با کمک حس زنانه خودش می تونست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون دو شرطش پای بند میمونه. مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده میکرد، که رو به علی گفت: -مادر علی، بعدش برو کادویی که خودت خریدی و کادوی ما رو هم بیار بذار اون گوشه که همه چی تکمیل بشه، بعدم زود لباس بپوش که الانه که مهمونا برسن. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
-باش -ریحانه مامان تو چرا هنوز موهاتو شونه نکردی؟ بدو بدو که امشب تولدته ها... -اخ جون اخ جون الان میرم -سهیل جان عزیزم پاشو لباست رو بپوش دیگه -همین خوبه دیگه -کدوم؟ می خوای با همین لباس بیای جلوی مهمونا؟به هر حال! توی عکس که می افتی، پاشو لا اقل تیشرتت رو عوض کن -همچین میگی مهمون انگار کی می خواد بیاد، بابا چار تا بچن دیگه، باشه، چشم بانو، آدم مگه می تونه به عشقش بگه نه.. صدای زنگ در که اومد، فاطمه به جنب و جوش افتاد، همه چیزو مرتب کرد و در رو باز کرد، چند تا از دوستای مهدکودک ریحانه بودند که یکی از مادرها آورده بودتشون، چند دقیقه بعدم دختر عمو، پسر عموهای ریحانه اومدند و کم کم خونه شلوغ شده بود، فاطمه در جنب و جوش بود و سهیل که لباس کرمی ای پوشیده بود بهش کمک میکرد، برای بچه ها بستنی بردند، سها خواهر سهیل هم برای کمک اومده بود، بچه ها شعر تولدت مبارک رو می خوندند و با هم بالا و پایین میپریدند، که سهیل یک آهنگ بچه گونه شاد گذاشت که شادی بچه ها چند برابر شد، همه با هم در حال رقصیدن و بازی کردن بودند که زنگ در به صدا در اومد، فاطمه از توی آشپزخونه داد زد: سهیل جان، زنگ میزنند، درو باز کن سهیل آیفون رو برداشت و گفت:کیه؟ مگه کسیم مونده که نیومده باشه؟ -نمیدونم -کیه؟ -منزل ریحانه خانم نادی؟ صدای توی آیفون به نظر سهیل آشنا می اومد، اما توی اون شلوغی نمیتونست خوب بشنوه و فکر کرد حتما مادر یکی از بچه هاست، برای همین گفت، بله بفرمایید و در رو باز کرد، بعدم به فاطمه گفت: فکر کنم مادر یکی از دوستای ریحانست، خودت برو استقبالش دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
و خودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه ای که میدید براش قابل هضم نبود، پشت در یک چهره آشنا ایستاده بود، خانمی با یک کادوی بزرگ توی دستش، فاطمه باورش نمیشد چی دیده، برای همین چند لحظه متعجب فقط نگاهش میکرد که اون خانم کسی نبود جز همون دختر مرموز و ترسناکی که فاطمه از چشمهاش متنفر بود، خانم فدایی زاده.. بعدم بدون اینکه منتظر جواب فاطمه بشه، در آغوشش گرفت و بوسه ای مصنوعی به گونه اش زد، -سلام فاطمه جون، دلم خیلی برات تنگ شده بود، میدونی چند وقته ندیدمت؟ فاطمه که همچنان مات ومبهون مونده بود، نمی دونست چی باید بگه، توی ذهنش هزار تا سوال مطرح شده بود که دنبال جواب میگشت، خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست؟ الان برای چی اومده اینجا؟ و هزار تا سوال بی جواب دیگه، بعدم در حالی که به خانم فدایی زاده که تقریبا داخل خونه شده بود سلام میکرد، نگاهی به سهیل انداخت. سهیل سخت سرگرم بازی بود و اصلا متوجه فاطمه و خانم فدایی زاده نشده بود. چاره ای نبود، دیگه وارد خونه شده بود، برای همین فاطمه ازش دعوت کرد که بشینه، او هم خیلی راحت روسری و مانتوی تنگ و چسبونش رو در آورد و درست رو به روی میز تولد ریحانه نشست. فاطمه متحیر بود، وارد آشپزخونه شد، سها از دستپاچگی فاطمه فهمیده بود که خبریه، برای همین پرسید: چی شده؟ این خانم کیه؟ - این یکی از همسایه های خیلی قدیمیمونه. -پس بچش کو؟ -بچه نداره -وا! اینجا چیکار میکنه پس؟ فاطمه نمی خواست به خواهر شوهرش بگه نمیدونم، چون میدونست که این جواب حتما شک اون رو هم برمی انگیخت برای همین گفت: آشناست دیگهبعدم برای اینکه دنباله حرف رو نگیره، فورا کاسه بستنی رو گذاشت توی سینی و از آشپزخونه خارج شد، وقتی بستنی رو به خانم فدایی زاده تعارف کرد سینی رو گذاشت روی اپن و کنارش نشست، نگاهش مستقیم به سمت... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود، فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون -بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است - خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟ لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد که فاطمه حسابی عصبانی بشه، سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!!! نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که فاطمه و سها و خانم فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم. سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود، گرم صحبت با شیدا شد... توی آشپزخونه: سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست -سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟ - با توام سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! " چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد ! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 🌛در کــانـــــال 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ . ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ساکن ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ . ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ . ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ همچنان ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايتى زيبا📕 ♦️ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ... ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿ ﮑﻨﯽ؟ ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ ﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿ ﮑﻨﯿﻢ ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ می کنم ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ. ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ حالی که ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ... ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ حالی که می توﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ نیز ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترسیم ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ. 🔹این مطلب رو گذاشتیم زیرا می ترسیم بگویند که گذشته ایران از یاد رفت…! 💭♦️ @Dastanvpand
"الماس" از "تراش" و "انسان" از "تلاش" می درخشد. ساده باش،وقتی که ثروتمندی. صادق باش،هنگامی که فقیری. مودب باش،وقتی در قدرتی. سکوت کن،هنگام عصبانیت سلام صبح همگی بخیر....🌸 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
✳️منتظران ظهور 🔴اولین معلم تاریخ بشر کیست؟ ☀️قرآن مجيد: ❤ نخستين معلم را خداوند 🌻نخستين شاگرد را حضرت آدم 🌺 و نخستين علمي كه به او تعليم داده شد، علم الاسماء یعنی علم آگاهي بر اسرار آفرينش و موجودات جهان میداند. ✨البته تنها آدم نبود كه خداوند به او تعليم داد، ✨بلكه به يوسف علم تعبير خواب داد، ✨به سليمان زبان پرندگان آموخت، ✨به داود(علیه السلام) زره ساختن را ✨و به خضر علم و آگاهي فراواني داد ✨وبه فرشتگان علوم فراواني بخشيد، ✨و به انسانها نطق و بيان آموخت. ✳️و از همه بالاتر اينكه به پيامبر اسلام علوم و دانشهايي كه هرگز تحصيل آن از طریق عادي ممكن نبود آموزش داد... 🌟در روايات اسلامي، مقام معلم آنقدر والاست كه خدا و فرشتگان و همة موجودات حتي ماهيان در درياها بر كسي كه به مردم تعليم خير كند درود ميفرستند 🌹چنانكه در حديثي از رسول خدا آماده است: آيا به شما خبر دهم كه بخشنده ترين بخشنده هاكيست؟ ☘بخشنده ترين بخشنده ها خداست ☘و من بخشنده ترين فرزندان آدم هستم 🍀و بعد از من از همه شما بخشنده تر، كسي است كه علم و دانشي را فراگيرد و آنرا نشر دهد و به ديگران بياموزد، چنين كسي، روز قيامت، خود به صورت امتي برانگيخته خواهد شد! 🌷 پيامبر(صلی الله علیه و آله) به ابوذر فرمود:  🌼يك ساعت در جلسه مذاكره علم شركت كردن، براي تو بهتر از عبادت يك سال است كه روزها روزه باشي و شبها مشغول عبادت شوي و نگاه به صورت عالم، براي تو بهتر است از آزاد كردن يك هزار برده!». http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️ 📚کنزالعمال،حدیث 28736 میزان الحکمة 474/6 بحارالانوار1/204 پيام قرآن ج 10، حضرت آيت الله مكارم شيرازي و...
🗯💞🗯💞🗯💞🗯💞🗯 ❄️💟❄️💟❄️💟❄️ 🗯💞🗯💞 🌼داستان آموزنده🌼 🚩دختر یتیم 🗯دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر كاكايش (عمو) از وى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دخترك هر بارى كه خانه نزد مادر مى آمد مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همرايش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكند. مدت طولانی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دخترك بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى برايش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند🍃، 🗯مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى مادر شوهر او متوجه شد، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفت؛ زن تو كدام دوست دارد در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در گوشه ای منزل پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ ! من ناتوانى خود را در مقابل پدر و مادر و خواهر شوهرم بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من خوش هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراضى باشى، چه كسى از من راضى باشد🍂، 🗯شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر قرار دارد..🍂 🗯شوهر داشت در پشت پنجره که ناظر بود مى گريست، درب اتاق را تك تك زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و همسرش را برد خانه همه را خواست و مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دخترك در خواب ديد، كسى برايش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، چند روز به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى تمام مشكلاتت حل شد، هميشه را به الله متعال بكن👌💝 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
رمان روزهای سرد بی تو نویسنده: خاطره معروفی این رمان در حال تایپ می باشد و هرشب چند پارت از این رمان داخل کانال گذاشته میشه❤️
به نام خداوند هستی و نیستی ها رمان روزهای سرد بی تو نویسنده خاطره معروفی پارت یک : پلکهای مرطوب مرا باور کن این باران نیست که میبارد صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می ریزند من تازه به این باور رسیده ام روزهای گرم تابستان بی تو برآیم سرد ترین روزهای سال است چشمامو باز کردم روی تختم برگشتم به پنجره چشم دوختم باعجله بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم پرده رو کنار دادم باورم نمیشد برف آمده بود و هنوز داشت میومدم از خوشحالی یه جیغ کشیدم و به برف های ریزو درشتی که از آسمان به پایین میومد نگاه میکردم ....با خوشحالی برگشتم و به سمت خرسی که روی تختم بود رفتم اونو برداشتم و آوردم جلو پنجره صورتش چسباندم به پنجره _ببین دیدی گفتم میاد دیدی حالا هی بگو نمیاد دیدی امسال آمد😍 دیدی .... صورت خرس رو چسبوندم به صورتم و محکم بوسش کردم و بعد نگاهش کردم لبخند روی صورتم کم کم جمع شد😔 و چشمای ذوق زده از برفم پراز اشک و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد ... چشمامو بستم و وارد خاطرات گذشتم شدم .... آنقدر تمرین تاتتر خسته کننده بود که وسط پلاتو دراز کشیم و چشمامو بستم _مردی؟ با شنیدن صدای مزاحم سمیه چشامو باز کردم....با چشاش😳که عین کاسه بیرون زده بود نگاهم میکرد و زل زده بود به تخم چشمام دوباره چشامو بستم و گفتم _اگر اجازه بدی بیست دقیقه اینجا نقش جسد بازی کنم 😕 سمیه تنها دوست صمیمی بود که من داشتم _پس جسد خانوم نیکنام لطفا پیاده تا خونتون برو 😏 اوف امروز یه غلطی کرده بودم ماشینمو نیاورده بودم قرار بود امروز سمیه منو تا خونمون برسونه با اینکه راهم خیلی دور بود و حس ماشین گرفتنو مترو رو نداشتم اما نمیتونم در جواب سمیه هم کم بیارم باید حالش میگرفتم که فکر نکنه خیلی شاخه _حاضرم کل راهو پیاده برم ولی 20 دقیقه مثل جسد باشم .بای 😎 _😐 قیافه ای سمیه رو قشنگ میتونستم تصور کنم مطمن بودم با این حرفم کاملا ضربه فنی شد 😅چون دیگه هیچ صدایی نیومدم فقط صدای قدم زدناشو که داشت کم کم دور میشد شنیدم.اخیشششششش روح خبیسم حال آمد . ای بمیری سمیه کل راهو با مترو تا خونه آمدم رسما پاهام نابودشد از بس سرپا وایسادم، در خونه رو باز کردم وارد خونه شدم به به چه خبره کلی مهمون تو خونه داشتیم ...عمم و اقا رسول شوهر عمم و سیامک پسر عمم و نازنین خانوم دختر عمم خونمون بودند با دیدن من عمم شروع کرد به قربون صدق رفتن _ای قربون او دختر خوشگلم خسته نباشی سوپر استار من سیامک بلافاصله حرف مامانش گفت : آخه مادر من کجا خوشگله حالا شاید با پول دایی بتونه سوپر استار بشه اما دیگه خدایی خوشگل نیست آنقدر هندوانه بغلش نزار اه😖 آنقدر از حرف سیامک زورم برد 😠 دوست داشتم بزنم تو سرش اما جلو عمه اینا نمیشد عمم گفت :ااا حرف مفت نزن پسر جان دختر به این نازی مشالله _سلام عمه جونم آقازادتون نمیدونن که با همون پول دایی جونش متونم برم عمل کنم و زیبا ترین دختر بشم آقا رسول بلند بلند خندید همین طور پدرم ... مامانم رو کرد به من و گفت دخترم برو لباست عوض کن برو ناهارتو بخور دیر آمدی ما ناهار خوردیم .مامانم بلند شد و رفت سمت آشپزخانه منم بعدا حال و احوال پرسی به سمت اتاق خواب که طبقه ی بالا بود رفتم .تو آینه به خودم نگاه کردم آنقدرها که سیامک میگفت زشت نیستم _داری خودت برانداز میکنی ببینی زشتی یانه 😄 یا خدا صدا سیامک بود برگشتم سمت در دیدم کنار در اتاقم دست به سینه وایساده از روی تختم یه بالشت برداشتم سریع تا بدون اینکه فرار کنه بتونم بزنم محکم پرت کردم کوبیدم به شکمش یه اخی گفت و آمد سمت بغلم کرد پشیونیمو بوس کرد و گفت 😘 اخه دورتبگردم تو زشتتم جذابه خودم لوس کردم چشامو درشت کردم نگاشته کردم گفتم راست میگی 😒 محکم تر بغلم کرد گفت نگا کن قیافتو لوس نکن هرکی نشناست من خوب میشناسمت چه جونور مرموزی هستی با گفتن این جمله جفتمون خندیدیم سیامک محکم بغل کردم سیامکو خیلی دوست داشتم خیلی باهم کل میدازیم اما از ته دل همو دوست داریم البته از دل اون خبر ندارم اما من واقعا دوست دارم عین داداشی که هیچ وقت نداشتم من رویا نیکنام هستم 20 سالمه تک فرزند آقای فرخ نیکنام سرگرد آگهی و دختر زهرا سعادت معلم زبان انگلیسی هستم .... سیامک منو از بغلش بیرون آورد و بهم گفت که زودتر لباسم عوض کنم وبرم ناهار بخورم . وقتی ناهار خوردم پیش عمه اینا رفتم عمم خانه دار بود اما دختر نازنین دکتر دندان پزشک و سیامک هم دکتر حراج زیبایی بود آقا فرخ هم نمایشگاه ماشین داش .بابام فقط همین یه خواهرو داشت که بهم خیلی علاقه دارند عمم و شوهر عمم ایران ازدواج کرده بودند اما بعدا عروسی چند سال آمریکا بودند و بعدا چندان به ایران برگشتن عمم اونجا یک پسر بدنی میاره که چون متولد آمریکا بود نتونستم و اونو ایران بیارن و بزرگ کنند عمم بخاطر علاقه ی شدید که به بابام داشت آمد ایران بقیه ی فامیلای پدرو ما
❤رمان❤ روزهای سرد بی تو نویسنده:خاطره معروفی ادامه ی پارت یک : مادرم خارج از کشور بودند اما بابام بخاطر شغلش و علاقه ی زیادی که به کشورمون داره هیچ وقت نخواسته این کشور و ترک کنه منم مثل پدرم عاشق کشورمم. اون روز خیلی زود تموم شد تا شب منو سیامک و نازنین تو سرکله ی هم میزدیم روی تختم دراز کشیم همیشه دوست داشتم اتاقم یه پنجره ی خیلی بزرگ داشت که تختم و کنار بزارم و از روی تخت بتونم کل فضایی بیرونو تماشا کنم اما اتاق من چون طبقه ی دوم انتهایی راهرو بود پنجره نداشت.......برای همین یه طرف اتاقم و خودم نقاشی کرده بودم پراز درختای جنگلی و یه عالمه برف و آدم برفی هروقت به نقاشی نگا میکردم سردم میشد.از بس از توناژ رنگی سرد استفاده کرده بودم... صدای زنگ تلفن منو از خواب بیدار کرد برگشتم و از روی عسلی تختم مبایل مو برداشتم قیافه ی نحث سمیه رو مبایل بود _الو عن خانوم الان وقت زنگ زدنه اول صبح😒 سمیه یکم جیغ جیغ کرد و گفت _اولا سلام حالت چطوره عشقولیییی😘 دوما عن خانوم عمته😏 سومم ساعت یازده ظهر اول صبحههههه😕 با شنیدن ساعت یازده صبح یاد تمرین ساعت ده افتادم که داشتیم سریع از جام بلند شدم نگا ساعت کردم _بمیری چرا زودتر زنگ نزدی بیدارم کنی ساعت ده تمرین داشتیم سمیه گفت : بیشعور ده بار بهت زنگ زدم خوب تو پانشدی حالا خودت نگران نکن استاد هخامنش امروز نیومد ماهم الکی آین همه راه تا کرج رفتیم یه آه بلندی از روی اینکه خیالم راحت شد کشیدم ...چون ماه دیگه اجرا داشتیم و این ماه سخت تمرین میکردم منم نقش اول بودم باید حسابی تمرین میکردم چون نقشم واقعا سخت بود نقش یه دختر روستایی داشتم که تو جنگ تمام خانواده از دست میده و با دستان خودش خانوادشو خاک میکنه و برای اینکه از تجاوز و بردگی سرباز ها ی دشمن در امان بمونه خودشو از دست اونا قایم میکنه.. یکم با سمیه حرف زدم و بعد باهم قرار گذاشتیم ناهار بریم همون جایی همیشگی که باهم میریم . درحال آماده شدن بودم یه اریش نصبتا کمرنگ و دخترانه کردم موها از فرق جدا کردم و روی شونه هام ریختم یه شلوار جین مشکی با یه مانتوی آبی نفتی و یه شال مشکی که شل روی موها انداختم از اتاق پایین رفتم ..به مامان جونم یه سلام کردم و رفتم توی آشپزخانه لپش بوس کردم با دیدن تیپم گفت دختر خوشگل مامان داره کجا میره منم یه لیوان شیر کاکاو روی میز برداشتم و سر کشیدم و گفتم دختر خوشگل میره بیرون نهار میل کنه با دوستاش بعدا گفتن اینجا سویچ مو از روی اپن برداشتم و زودی تا غرغر که میگه من ناهار درست کردم غذایی بیرونی خوب نیست فلان ..زدم بیرون سوار ماشین خوشگلم که 206 قرمز بود شدم و رفتم به محل قرار با سمیه جون.... غذایی همیشگیمونو سفارش دادیم همینطور قلیون مورد علاقمونو که بعد از غذا بیارن _رویا میگم وقتی اجرایی تاتتر مون تموم شد بیا یه سفر طولانی بریم _بریم _دقت کن گفتم طولانی نریم اونجا دوروزه بمونیم هی بگیرم خوب برگردیم هااااا _خوب حالا کجا میخوام بریم مگه _بریم شمال _کوفت بریم شمال دوروز هم واسه اونجا زیاده ما تو یه روز هم جنگل میریم هم دریا میریم هم شبش تا صبح آتیش بازی میکنم .کلا میشه دوروزه یک هفته بمونیم که چیکار کنیم اصلا نمایم خودت برو _رویا بمیری اه خوب تو بگو کجا بریم گارسون رستوران غذامونو آورد و ما مشغول خوردن غذا شدیم اما در عین غذا خوردن هم صحبت میکردیم. . . _سمیه بیا بریم یع شهری با شهرداریش صحبت کنیم اجازه بگیریم دیوارای شهرو نقاشی کنیم زیبا سازی شهر که من عاشق _اه ببند دهنتو تو عاشقی نه من عن خانوم من میگم بریم مسافرت عشق و حال نه خر حمالی ... با حرف سمیه زدم زیر خنده و مشغول غذا شدیم غذامونو خوردیم و قلیون می کشیدیم که یهویی تو همون حال دوست پسر قبلی سمیه بنیامین وارد رستوران شد اون با چه دختر پلنگی سمیه که چشمش شده بود قد یه پرتقال از حرص به من نگا کرد 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید: ♥️چه خوب فرزندانی هستند دختران ❤️ هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار میدهد. 💛هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت میسازد! 💚و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر میدارد. 💙هر خانه‌اي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزاني‌اش ميشود. 💜و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نميگردد. دختر داشتن سعادت میخواهد! 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
💕از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو پاسخ جالبی داد : گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه گفتم یعنی چی ؟ گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو وهمه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو می پرستم وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را می بینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم . وقتی به خاطر من چندین سال با نا ملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم زن هر چقدر هم که بزرگ شود ، همسر شود ، مادر شود ، مادر بزرگ شود ، درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است ،انتظار می کشد برای لوس شدن ، محبت دیدن دستی میخواهد برای نوازش ، و چشمی برای ستایش مهم نیست چند ساله شدی ، زن که باشی ، دنیای درونت همیشه صورتی ست 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
💕 داستان کوتاه "قدر لحظه‌های زندگی رو بدونیم..." "کلاس اول" دبستان شیفت بعداز ظهر بودم "باران تندی" میبارید. یک چتر "هفت رنگ" دسته آبي سوت دار همان روزها خریده بودم. وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم "زیر باران بازی کنم،" اما زنگ خورد. هر "عقل سالمی" تشخيص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است. یادم نیست؛ آن روز چه درسی داشتیم اما "دلم" هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه "مانده..." بعد از آن روز شاید "هزار بار دیگر" باران باریده باشد و من "صد بار دیگر" چتر نو خریده باشم، اما آن حال خوب هفت سالگی هرگز "تکرار نخواهد شد!" این "اولین بدهکاری" من به دلم بود که در خاطرم مانده... بعد از آن هر روز به اندازه ی "تک تک ساعت های عمرم" به دلم بدهکار ماندم! به بهانه ی "عقل و منطق" از هزار و یک لذت چشم پوشیدم... از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد "پشیمانی به بار آورد" خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم... اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم؛ اگر قرار بر این شود که من "آمدن صبح فردا را نبینم..." "چقدر پشیمانم" از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، "حماقت" نامیدمشان! من خیلی به خودم بدهکارم... خیلی... * حالا می دانم "هر حال خوبی،"" سن مخصوص"" به خودش را دارد... ﻣﻦ ﯾﮏ "ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ" ﺑﻪ "ﺧﻮﺩﻡ" ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ! * 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕قدر آدمای مهربونو بدونید، نباشن تازه می فهمین چیو از دست دادین 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵