《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت اول
برادران و خواهران محبوبم... مطلبی که بخاطرش تصمیم گرفتم سرگذشت خودم رو براتون بنویسم، این بود که یادآوری کنم زندگی یک مسلمان یقینا خالی از درد و محنت نیست و الله هر مومنی رو به اندازه ای که بخواهد به مقام تقرب برساندش، امتحان میکنه. مادامیکه الله ذره ای از نور ایمان رو در وجود ما حس کنه، زیر نظرمون میگیره و مرتبا دنبال اینه تا با بهانه های مختلف مارو متوجه خودش کنه و اون ذره ی ایمان رو به نوری بزرگ تبدیل کنه که نه تنها مسیر سعادت خودمون رو باهاش طی کنیم، بلکه وسیله ی هدایت و اصلاح اطرافیانمونم بشیم. و یادآور این نکته بشم که گرچه دنیا زندان مومن است، اما با این حال نیز، داشته ها و نعمت هایمان بسیار بیشتر نداشته هایمان است. دلنوشته من ان شاءالله تلنگری باشد برای عزیزانی که از محنت بیت الاحزان خود به تنگ آمده اند.
به قول سهراب؛
چشم ها را باید شست ....
جـــور دیگر باید دید.....
گرد و غبار نا امیدی را از دیدگان بشوییم و با نگاهی آسمانی، تقدیرها و پیشامد های زندگیمان را موشکافی کنیم...
45 سال پیش، دختری به اسم راحله از پدری طالب العلم و مادری ساده زیست و دیندار به دنیا اومد. زندگی راحله عادی بود تا اینکه قبل از 2 سالگیش پدر و مادرش به دلیل اختلافاتی نامعلوم، ازهم جدا شدند و طی توافقاتی راحله رو به مادر دادند. هردو از تصمیمی که گرفته بودن خیلی پشیمان شدن چون اونا واقعا بهم علاقه داشتند اما اینکه چطوری با این وجود از هم جدا شدن رو جز الله کسی هیچوقت نفهمید؛ تلاش ها برای ترمیم این خطا سودی نبخشید متاسفانه.
پس از مدتی آوارگی، فشار روحی و اقتصادی بر مادر،شرایط اونقد طاقت فرسا شد که بعد از گذشتن عده تصمیم گرفت تا به اولین خاستگارش بله بگه و ازدواج کنه و راحله رو پیش پدر بفرسته اما هنوز چند ماهی از اون جدایی نگذشته بود که پدر 23ساله ی طالب العلم و زیباصورت و زیبا سیرتِ راحله بر اثر تصادف کشته شد
😔مادر موند و انبوهی از تنهایی و پشیمانی و عذاب وجدان و دربه دری با دختری تنها و بی سرپرست که حالا یتیمم شده بود؛ پدربزرگ و مادر بزرگِ مادری راحله تصمیم گرفتن اونارو ببرن روستا پیش خودشونمرگ پدر کم کم فراموش شد و راحلا داشت بزرگ میشد. بعد از گذشت دوسال، شرایط زندگی مادر را وادار کرد تا با مردی روستایی که از 4 زن دیگرش بچه های زیادی داشت ازدواج کند... همه ی بچه های این مرد سروسامان گرفته بودن و در واقع مادر راحله، تنها زن اون مرد محسوب میشد. دو همسر اولش رو طلاق داده بود و دو تای اخری فوت شده بودند.
مادر، راحله رو با خودش برد خونه شوهر و چند ماهی رو هم باهم گذروندن اما شرایط سخت اقتصادی و بی کاری همسرش باعث شد تا تصمیم بگیرن برای کار به کشوری دیگه ای برن... اوضاع زندگی طوری پیش میرفت که مادر نمی تونست آنطوری که لازمه به راحله توجه کنه و تمام فکرو ذکرش مشغول ساختن زندگی جدیدش شده بود؛ یک ماه قبل از سفر خارجشون، مادر متوجه شد که حامله س اما این مانع سفرشون نبود و در عوض تصمیم گرفت که راحله رو پیش پدرو مادرش بزاره تا وقتی که وضع مالیشون کمی بهتر بشه و بتونن برگردن ایران...
😔راحله بیچاره الان 4سالش میشد و از سرنوشتی که در انتظارش بود خبر نداشت حتی نمیدونست که مادر قراره تنهاش بزاره و بره، اما بالاخره روزی موعود فرا رسید و مادر و ناپدریش راهی سفرشون شدن....
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت دوم
😔راحله موند پیش ننه بابای پیرش، در روستا روزهای سختی رو سر کرد که جز کسی که بی مادری رو تجربه کرده شاید درک نکنه راحله به لطف تلاش های ننهی پیرش برای قانع کردن پدربزرگ ، بالاخره توانست ابتدایی رو تموم کنه؛ تابستونا مجبور بود همراه پدربزرگ و کارگرا سر زمینهای کشاورزی بره و زیر آفتاب داغ و سوزان کمک حالشون باشه وقتی هم خونه میاومد خبری خاصی نبود بلکه باید همراه پیرمرد و پیرزن زیر پتو میرفت و تا نصفههای شب با فکر و خیال و دلتنگی زیر پتو به خودش میپیچید هنوز 15 سالش نشده بود که تصمیم گرفت خودش رو از این بدبختی نجات بده و هر طور شده شوهر کنه نه خودش تجربه ی کافی داشت و نه سرپرستی درست و حسابی داشت که نزاره هر تصمیمی که دلش خواست بگیره بالاخره با یکی از اقوام مادر بزرگش در روستای همسایه ازدواج کرد اما چند ماهی از این وصلت نگذشته بود که صبر و حوصلهاش سر آمد و نتونست زیر بار این مسولیت بره و هر روز بره کار کشاورزی و بر گرده بره طویله گاو و گوسفند آب بده هر کاری کرد تا از اون مرد طلاق بگیره خصوصا وقتیکه مادر راحله تلفنی بحث رضاع رو پیش کشید و این یک دلیل قوی برای راحله بود تا بقیه رو درباره تصمیم طلاقش کمی توجیه کنه چون شوهرش از اقوامش بود لجبازی نکرد و راضی به طلاقش شد. راحله دختر خیلی زیبایی بود یک بار وقتیکه رفته بود روستای پدریش تا به عموزاده هایش سر بزنه، اونجا دختری اون رو دید و به دلش نشست تصمیم گرفت تا ته توشو در بیاره و ازش برای برادرش خاستگاری کند آرام وقتی که راحله رو دید عاشق و دلباخته اش شد و با وجود اینکه 2 سال از راحله کوچکتر بود و اون الان یک بیوه بود ، اما تصمیم خودش رو گرفته بود و جواب مخالفت های خانواده ش رو نداد. خانواده آرام بخاطر اینکه راحله یک بیوه بود و خانواده درست حسابی نداشت مخالفت میکردند و میگفتند تو یک پسر جوانِ 19ساله ای و فقط زیباییش چشمات رو گرفته، بعدا پشیمان میشی و به این زن ظلم میکنی اما مخالفت ها سودی نبخشید و بالاخره هر طور شد راحله الان زن یک پسر زیبا و خوش قامت و رعنا و اهل قرآن شده بود راحله تجربه یک شکست رو داشت و الان قدر زندگیش رو میدونست و عاشق همسرش بود و چون اهل ایمان و محجبه و یک خانه دار تمام عیار بود، خیلی سریع تو دل خانواده آرام جا گرفت طوریکه از دختراشون بیشتر دوستش داشتن همه روستا به زندگی آرام و راحله حسودی میکردن چون یک زن زیبا داشت که اوضاع و احوال اقتصادی خونه ش رو به خوبی سرو سامان میداد و اونو از همه دوستای دیگه ش جلو انداخته بود آرام اولین سال استخدامی اش بود واسه همین رفتن که در شهر زندگی کنند. زندگیه خوبی داشتن تا اینکه چشم حسودا به زندگی آرام و راحله دوخته شد و زندگیشون رو متزلزل کرد بعد از چند ماه راحله فهمید که حامله ست و از خوشحالی داشت پر در میآورد چون فکر میکرد این بچه میتونه دوام زندگی با شوهر محبوبش رو تضمین کند؛ روزها سپری شد تااینکه راحله مریض شد و اونو به بیمارستان بردند. اونجا تشخیص دادند مسمومیت حاملگی داره و باید بچش رو هفت ماهه به دنیا بیاره الحمدلله که بعد از زایمان مادر و بچه هر دو سالم بودند اما از این طرف آرام کم کم به یک مرد دیگه تبدیل میشد و خیلی مستبد میشد. حتی نذاشت راحله در تعیین اسم دخترشون نقشی داشته باشه. اسمش رو گذاشتند فردوس؛ فردوس تنها امید مادر بود و خیلی بهش دلبسته بود. فردوس کم کم بزرگ شد اما زندگی مادر هر روز بیشتر تیره و تار میشد. آرام به یک مرد خیلی شکاک تبدیل شد که الان از داشتن زنی به اسم راحله شرم میکرد چون حسودا بهش گفته بودن راحله یک پی پدر و مادرِ بیوه است که چشم خیلی ها دنبالشه راحله بخاطر زیباییش خیلی خاطر خواه و خاستگار داشت و وقتی که دختر بود و همه اون خاستگارا الان برای آرام شده بودن یک معمای حل نشده که راحت میتونست تهمت بزند رفتار و حرف های آرام چیزی نبود که بشه گفت اختلاف و سوتفاهمه کاملا غیر طبیعی بود و همه میگفتن بین این زن و مرد سحره شده که بعدها معلوم شد همینطور بوده 😔آرام 4 سال آزگار با کتک و بیرون کردن از خونه و طعنه و تهمت زدن و تهدید به زن دوم گرفتن و روبرو کردن راحله با خاستگارای قبلیش برای تبرئه و هزاران شکنجه های روحی دیگه، راحله رو شکنجه ها داد . حتی خودش اعتراف میکرد که احوالاتش غیر طبیعیه اما باز همونا رو تکرار میکرد تا اینکه سرانجام از بی کسی راحله سو استفاده کرد و اونو سه طلاقه کرد، طوریکه حتی راحله خبر نداشت
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🍃🌸💐🍃🌸💐🍃🌸
🌹 فضیلت ماه رمضان
رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود:👇
ان ابواب السماء تفتح فى اول لیلة من شهر رمضان و لا تغلق الى اخر لیلة منه؛
✨درهاى آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده مىشود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد.
📚(بحار الانوار، ج 93، ص 344)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸💐🍃🌸💐🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب انتهای زیباییست♥️🍃
💛برای امتداد فردایی دیگر
✨تـــا زمانی کــــه
💛سلطان دلت خـداست
✨کسی نمی تواند
💛دلخوشیهایت را ویران کند
⭐️شبـ🌙ـتون منور به نور خــدا⭐️
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌾صبحتون بخیر
🌸چون همیشه
🌾دعایم برایتان
🌸عاقبت به خیری
🌾سلامت جسم و جان
🌸و دلی خالی ازغم و غصه است
🌾روزتان پراز رحمت الهی
🌸زندگیتان پراز برکت و موفقیت
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے پاے رمضان
آرام آرام به گوش میرسد
دستهاے خالیمان
دستاویز دلهای پاکتان
ما را در شبهاے آخر شعبان
نه به بهاے لياقت
بلکه به رسم رفاقت
اول حلال و بعد دعا کنید🙏🌸
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ میکرد ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ میکشید
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ میسازم
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفروشی؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ میسازد
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفرﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : میفروشم
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
دیوانه ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ میخری !!!
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا 🌹🌹🌹
میلیارد ها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم ...
و در پایان آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول درمان میمیرد ....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سوم
جریان طلاق مادرم مختصر است ؛ من (فردوس) و مادرم رفته بودیم روستا پیش مادر بزرگ مامانم که مدتی رو اونجا بمونیم اما اونجا من مریض شدم و چند روزی برگشتنمون به تاخیر افتاد. مادربزرگ پدریم تعریف میکنه میگه وقتی تو و مادرت برگشتین خونه، پدرت اومد بی اختیار اشک میریخت و گریه میکرد و میگفت من قسم سه طلاقه خورده بودم اگه راحله برگرده تو اون خونه زن من نیست اما الان با فردوس برگشته دیدمشون رفتن تو خونه بیچاره شدم از دستشون دادم؛ پدرم چندین طلاقه دیگه خورده بود که مادرم بخاطر من نذاشت هیچکدوم از طلاق ها بیفتن اما از این یکی خبر نداشت پدر و مادرم پیش روحانی های زیادی رفتن اما کار از کار گذشته بود؛ این در حالی بود که پدرم عمدا این قسم رو خورده بود که مادرم رو طلاق بده اما الان انگار پشیمان بود اینارو من یادم نمیاد فقط بارها و بارها از مادر پرسیدم و تعریف کرده برام. یکی از عمه هام همونی که مامان رو برای بابا پسند کرد، دوست خیلی صمیمی مامانم بود ، وقتی مامانم طلاق گرفت از شدت غصه مدتی مریض شد و بعدها همین غصه تبدیل به یک بیماری قلبی شد طلاق مامان همه خانواده ی بابا رو داغدار کرد و همه برای بی کسی و ظلمی که در حقش شد اشک ها ریختند وقتی که مامان رو طلاق دادند من 4 سال داشتم اون موقع مادر بزرگ مادریم ، از خارج برگشته بود و بچههای زیادی هم داشت. عموم و مادر بزرگم ماشین گرفتن و با کلی ناراحتی و گریه منو مادرم رو بردن شهری که مادر بزرگ مادریم اونجا بود. بابا به مامانم قول داده بود که منو بهش بده و هر طور شده طلاق رو درست کنه اما فقط واسه دلخوشی مامان این قول رو بهش داده بود بعد از طلاق، من پیش مامان بودم تو خونه مادر بزرگم، خیلی از اتفاق های اون موقع رو هنوز یادمه طعنه هایی که گاها به مامانم میزدن خاله و دایی های ناتنیم و حرفای بدی که به بابا میگفتن.. من خیلی بچه بودم اما سبحان الله عین یه بزرگسال همه ی این درد ها رو حس میکردم دایی هام کم سن و سالتر بودن و منو دوست داشتن میبردنم باغ و منو سوار الاغشون میکردن یه مرغ داشتم اسمش هامون بود مامانم میگفت همیشه براش حرف میزدی و تو بغلت بود میگه چند باری دیدم تو بغلت براش حرف زدی و گریه کردی از غصه داشتم دق میکردم وقتی میدیدمت این طوری؛ مامان خیلی حواسش بهم بود و همه فکر و خیالش شده بودم که چیزیم نشه و دلتنگی نکنم برای پدرم اما حال خودش خیلی بد بود و شبها وقت خواب سرمو میگرفت بغلش و حرف میزد و گریه میکرد ؛ مادر بزرگم اهل مسجد رفتن بود و منو باخودش میبرد مسجد و همونجا به اون فضا عادت کردم و باهاش اُنس گرفتم مادرم خواستگار زیاد داشت اما بخاطر من خیلی هاشون رو رد میکرد چون اونا زن بچه دار نمیخواستن. ازین گذشته مامان هنوز گوشه ی دلش منتظر قولی بود که بابا بهش داده بود. اما خونه ناپدری براش خیلی سخت بود اونم با یه دختر بچه بالاخره بعد از 8 ماه مامانم با مردی که خیلی از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد فقط واسه اینکه قول داده بود منو مثل بچه خودش بدونه شوهرش خیلی مهربان و دوست داشتنی بود و با افتخار قبول کرد که من رو هم پیش خودش نگه داده. تو این هشت ماه بابا چند باری اومده بود شهر مامان تا منو ببینه هر وقت میدیدمش بجای خوشحالی از شدت دلتنگی فقط گریه میکردم و باباهم گریه میکرد مامان برای بار سوم ازدواج کرد و رفت خونه خودش و منو هم با خودش برد. شوهرش خیلی مرد خوبی بود و مامان رو خیلی دوست داشت و بهش احترام میگذاشت؛ انسان مومن و دینداری بود و اغلب قرآن میخواند و یادمه خیلی وقتا با منم بازی میکرد آخرین باری که بابا اومد با یکی از عموهام اومده بود ؛ اومده بود که بزنه زیر قولش و من رو از مامان بگیره یادمه شوهرِ مامانم خونه نبود و منو هر طور که بود مجبور کردن تا باهاشون برم مامانم میگه بچه بودی گولت زدن بابات گریه کرد و دلت براش سوخت و باهاش رفتی گریه های مامانم یادمه خیلی روز سختی بود الله شاهده تمام اون صحنه ها و لحظات منو بزرگ کردن و بچگیم رو ازم گرفتن و فقط به سن و سال بچه بودم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهارم
وقتی بابا بغلم کرد طوری بغلم کرد که پشت سرم رو نگاه نکنم و چشمم به مامان نیفته که داد و فریاد راه بندازم عموم نازم میکرد و میگفت گریه نکن الان برمیگردیم خونه خودمون اونجا بچه ها همه منتظرن ببیننت یک سال بود که هیچکدوم از خانواده بابام رو ندیده بودم ، مسیر برگشتمون دور بود و منم از ماشین بدم میومد دلتنگ میشدم تو راه خصوصا الان که همش به فکر مامان بودم و چهره اش جلو چشام کنار نمیرفت که چطور گریه می کرد و اشک میریخت وقتی نزدیک شدیم، منتظر بودم بریم خونه پدر بزرگم اما مسیرمون عوض شد گفتم لابد قراره خونه یکی از دوستای بابام بریم اصلا یادم نمونده بود که مامان بابا خونه ای داشتن که من اونجا بزرگ شدم تنها جایی که به ذهنم نرسید و منتظرش نبودم اون خونه بود که انگار یادم رفته بود کلا نزدیکای مغرب بود که رسیدیم داخل شهر بابا تاکسی گرفت و همراه عمو سوار شدیم؛ تاکسی سرخیابان پیادمون کرد و خودمون سه نفری رفتیم تو کوچه ای که اصلا آشنا نبود برام هیچ کدوم از خونه هاش یه هویی دم در خونه ای ایستادیم. بابام خودش کلید داشت درو باز کرد و رفتیم تو من از وقتیکه یادمه درونم یک ثانیه بی غوغا و بی استرس نبوده اما این بار خیلی بیشتر از همیشه نگران و سردرگم بودم اینقد استرس داشتم که یادم رفت چند ساعت قبل من پیش مامانم بود ؛ فاصله شهری که الان بودم و شهر مامان 3 ساعتی میشد اما آشوب درونم اجازه نمیداد خستگی راه رو احساس کنم از تو حیاط، داخل خونه رو نگاه کردم خانمی از تو آشپزخونه دیدم که جلو ظرفشویی بود انگار متوجه اومدن ما نشده بود شایدم اینطور وانمود میکرد وارد خونه که شدیم بابام سلام کرد و اون خانم اومد طرف ما منو بغل کرد و بوسم کرد فهمیدم بابام زن گرفته من خجالت میکشیدم از اون خانم و هی انگشتام رو به هم میپیچیدم بعد از شام کنار سفره خوابم گرفت وقتی بیدار شدم دیدم روز شده و بابام رفته سر کار و فقط منو نامادریم بودیم من با اینکه الان 5 ساله بودم اما اصلا نمیتوانستم مثل بچه ها فکر کنم و رفتار کنم با اینکه نشنیده بودم نامادری بی رحمه اما خیلی سریع متوجه شدم که نمیتونم براش ناز کنم و بهونه های بچگانه بگیرم. روزگار یادم داد که دختر محتاط و ملاحظه کاری باشم و منفعت سایرین رو به منفعت و خواسته ی خودم ترجیح بدم یادم داد دختر بی آزاری باشم
💛ادامه دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
#حسادت
"جک لندن" در رمان (سپید دندان) در یک فصل از کتاب توضیح زیادی در مورد "حسادت" می دهد.
یک روز که جک در "جمع دانشجوها" سخنرانی داشت، دختر جوانی به نمایندگی از همکلاسهایش پرسید:
شما در این کتاب حسادت را "مانع رشد" انسان معرفی کرده اید، می شود منظورتان را بیشتر توضیح دهید؟!
جک لندن از مسئول آزمایشگاه دانشگاه سوالی کرد و چند دقیقه بعد "پنج خرچنگ" را داخل یک سطل قرار دادند و روی سن گذاشتند.
دانشجوها می دیدند که هر چند دقیقه یک بار یکی از خرچنگها سعی می کند به سختی از "دیواره سطل" بالا برود و همین که می خواهد خود را نجات بدهد، چهار خرچنگ دیگر به او "حمله" می کنند و دست و پایش را می گیرند و او را به "پایین می کشند" و این کار "مدام تکرار می شود.!"
جک لندن رو کرد به دانشجوها و گفت:
* اگر بتوانید این قضیه را تفسیر کنید، مفهوم "حسادت مانع رشد انسان است" را نیز درک خواهید کرد! *
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت پنجم
نامادریم چند روز اول خیلی عادی رفتار میکرد اما کم کم نسبت بهم حساس شده بود چون میدونست بابام خیلی حواسش بهم هست اونم خود به خود با من تغییر کرد 😔صبح ها که بابا سر کار میرفت تهدیدم میکرد که شبا سر ساعت مشخصی بخوابم و بدون اجازه اون حتی دستشویی نروم و از جام تکون نخورم.. و ازم قول میگرفت این حرفا رو به کسی نگم ؛ منم بخاطر اینکه زندگی بابام خراب نشه خیلی پنهان کاری میکردم و نمیگذاشتم کسی بفهمه چی بهم میگذره خونه عمهم همسایه ی نزدیکمون بودن من از بچگی خیلی قاطی اونا بودم چون دخترای زیادی داشتن اما از وقتیکه برگشتم پیش نامادریم ، ارتباط خونه اونام قطع شد الا وقتاییکه خانوادگی میرفتیم که در این صورت اصلا نمیتونستم از کنار نامادریم جُم بخورم اون اولا همه فکر میکردن نامادریم خیلی خوب عمل کرده که تونسته منو تحت امر خودش دربیاره و ازش جدا نشم و منو وابسته خودش کرده اما چند ماهی گذشت و همه کم کم شک کرده بودن که قضیه خیلی برعکسه شبها سریالی پخش میکرد از تلویزیون که خیلی بهش علاقه داشتم. اون تنها سریالی بود که من میدیم چون ساعتی پخش میکرد که بابا خونه بود تو سریال خانمی چادری بود که نقش نامادری رو بازی میکرد و دختر خوندهش خیلی دوستش داشت منم دوستش داشتم خیلی یه شب سریال رو دیر پخش کرد و منم نگران بودم که اگه دیر بخوابم فردا که تنها بشیم اذیتم میکنه ؛ منتظر بودم که سریال بیاد بابامم اخبار نگاه میکرد. نامادریم با ابروهاش بهم اشاره کرد که برم بخوابم؛ بابامو نگاه کردم که ببینم متوجه اشاره ش شد یانه ازین میترسیدم که بابا بفهمه چطور باهام برخورد میکنه و کتکش بزنه یه صحنه از دعواهای مامان بابام تو ذهنم مونده بود که خیلی اذیتم میکرد و نمیخواستم هیچوقت دیگه برام تکرار بشه همش مواظب بودم که بابام بخاطر من کتکش نزنه بابام تو بچگی تصادف کرده بود و مغزش یه کم آسیب دیده بود و وقتی عصبانی میشد بدجور کتک میزد اصلا انگار کنترلش دست خودش نبود اون شب مثل شبای دیگه رفتم خوابیدم و فیلم رو ندیدم. بابام اونجا شک کرده بود اما به روی خودش نیاورد چند باری اومد تو اتاق ببینه خوابم یانه! منم خودمو به خواب زدم ؛ از اون شب بابا رفتارای نامادریمو زیرنظر داشت. نامادریم خودشم نامادری داشته بود و همه انتظار داشتن منو درک کنه اما انگار عقده هاش رو رو من خالی میکرد؛ وقتی ناخن هامو میگرفت عمدا زیادی میگرفت که دردم بگیره حتی گاها خون میاومد از ناخنهام و اگه بابام میفهمید میگفت خودش سرخود ناخناش رو گرفته بابامم منو سرزنش می.کرد یک مدت حموم ما خراب شد و دوش نداشت.گ تو حموم تانکر آب گذاشته بودیم که زیرش رو با چراغ گرم میکردیم وقتی منو حموم میبرد سرمو میکرد زیر تانکر آب و حس خفگی بهم دست میداد. ترسی که اون موقع تو قلبم رفت باعث شد وقتی بزرگ شدم از حموم کردن متنفر بشم هرکی منو حموم میبرد نمیفهمید چمه و چرا خفه میشم و اینقد داد و هوار راه میندازم به الله قسم هرچی فکر میکردم و الانم فکر میکنم یادم نمیاد رفتار خطایی ازم سر زده باشه نسبت به نامادریم که مستحق اون همه عذاب بشم نمیدونم چرا اینطوری اذیتم میکرد.. چون من هرچی که میگفت گوش میکردم و خودم بیشتر مواظب بودم که بابام خبردار نشه از رفتاراش یه بار نمیدونم چرا از این سر اتاق با لگد رسوندم اون سر اتاق و باز با لگد آوردم جای خودم سبحان الله جای لگداش رو بدنم تا 5 سال موند
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت ششم
😔کم کم ازش ترسیدم چون ازم سو استفاده کرد و میدونست عقل و شعورم بیشتر از یک بچه 5 ساله است و به خاطر اینکه آشوب به پا نشه، براش پنهان کاری میکنم و ظلمش رو با جان میخریدم خیلی عرصه رو بر خودم تنگ کرده بودم چون نمیتونستم به کسی چیزی بگم اما انگار آن همه تنهایی و ترس و زجر و کابوس، باعث شد الله سبحانه و تعالی خودش رو بهم نشون بده و وجودش رو حس کنم باعث شد تا از همان کودکی تنهایی هام رو با یاد الله و گریه کردن و حرف زدن با خودش، پر کنم چون میدونستم به کسی جز الله نمیتونم هیچی بگم؛ درسته فهمم درباره ی دعا و راز و نیاز و دین ناقص بود اما در وجود الله و اینکه آگاه به احوالمه شکی نداشتم وجودی که در همه حال نظاره گر احوال پریشانم است و زیر نظرم دارد 😔یک بار نامادریم تو حموم لباس میشست و منم به شدت کار دستشویی داشتم عادتم داده بود که بدون اجازه ش از جام تکون نخورم منم تو تنهایی که کسی منو نمیدید حتی خودش هم نمیدید، دست به سینه نشسته بودم و همش به خودم میپیچیدم از ترس اینکه باز کتکم نزنه، نتونستم بدون اجازش برم دستشوی تا اینکه خودمو خیس کردم بعد وقتی که فهمید خیلی کتکم زد هیچوقت یادم نمیره گریه میکردم اما اون بیشتر عصبانی میشد چند دقیقه بر عکس آویزونم کرد با دستاش که داشتم خفه میشدم که ترسید و ولم کرد جثه ی لاغر و نحیفی داشتم و پوست بدنم خیلی نازک بود واسه همین همیشه جای کتکاش رو بدنم بود. وقتی ولم کرد یهویی چشمم به قرآن رو طاقچه افتاد فکر کردم اگه بیارمش پایین و بغلش کنم خیلی خوب میشم اما قَدم کوتاه بود دستم بهش نمیرسید؛ اصلا قران مال بچه ها نبود همیشه وقتایی که لباس میشست یا آشپزی میکرد و مثل همیشه مجبورم میکرد که تنها و دست به سینه و تکیه داده بشینم تو اتاق، تو این وقتا همه ش تو ذهن خودم جا نماز رو میآوردم پهن میکردم و بعد قرآنِ رو طاقچه رو هم پایین میآوردم و دقیقا از وسط بازش میکردم و میگذاشتم محل سجده که تو نماز پیشانیم بیفته وسط قرآن و بلند نشم تا خدا جونم رو ازم بگیره این فکری بود که تو تنهایی سراغم میومد اما نمیتونستم عملیش کنم چون اجازه نداشتم حتی بی اجازه از جام تکون بخورم چه برسه به اینکه بخوام قرآن رو از وسط باز کنم و بزارم رو زمین! فکر خیلی قشنگی بود چون تمام دلتنگی هام رو توش خالی میکردم موقع سجده های خیالیم فکر میکردم دعاهام خیلی زود قبول میشه اگه این شکلی نماز بخونم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگی که به بچه میمون شیر میده
این سگ که جان بچه میمون را در حمله چند سگ ولگرد نجات داده، حالا مثل مادر ازش نگهداری میکنه و بهش شیر میده 😍
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💎آهو خیلی خوشگل بود, یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: من عاشق شدم, عاشق یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش, اسمش جناب الاغه...
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند,
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
- دیگه چی؟
+ آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
- دیگه چی؟
+ مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
- خب دیگه؟
+ اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه!!
- دیگه چی؟
+ تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
- دیگه چی؟؟؟
+ از من خوشش نمیاد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره!!
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم!
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چیکارش میشه کرد!
وقتی عاشق موجودی می شوید, مراقب باشید عشق چشم هایتان را کور نکند
@Dastanvpand
📚#داستان_آموزنده
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم!
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت: بلی،
دروغ نمیگویم،
به کسی بد نگاه نمیکنم،
کسی را مسخره نمیکنم،
با کسی با دشنام سخن نمیگویم،
کسی را آزرده نمیکنم،
چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود،
به آرامی گفت:
خیر. ما فقط غذا نمیخوریم...!
🔖♦️ @Dastanvpand
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن❗️
🍃شبی دخترک مسلمان از نیویورک امریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با جاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهرهاش مینمود او را تعقیب می نمود!
💢دختر بسیار وحشت زده و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و توکل کرد به الله سبحان و تعالی الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت خانه رسید..!
🚫ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده است
پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پولیس برود تا قاتل را شناسایی کند دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت هشت أینه دو طرف قاتل را شناسایی کرد.
🔶پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
🔻قاتل گفت: من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
💥الله اکبر! این است عظمت #توکل به خداوند!
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #سفارش_ویژه_برای
#شب_اول_ماه_رمضان🔴
👈 برای درک شب قدر این فرصت را از دست ندهیم ...
#استادپناهیان
#کلیپ_مهدوی
🏴 #بزرگترین_و_تخصصی_ترین_کانال_مرجع
❥ #حضرت_زهرا_س_در_ایتا ❥👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت ششم 😔کم کم ازش ترسیدم چون ازم سو استفاده کرد و میدونست
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هفتم
یک بار عمم که همسایه مونم بود، شک کرده بود و اومده بودپشت پنجره خودش رو قایم کرده بود که ببینه چی میگذره تو خونه ما بعد من رو میبینه که تنها و دست به سینه نشستم پانزده بیست دقیقه میمونه و میبینه که من از جام تکون نمیخورم خیلی تعجب میکنه برمیگرده و به کسی چیزی نمیگه اما خیلی ناراحت میشه یه مدت همینجوری یواشکی خونمه مون رو بعد رفتن بابا سر کار، تحت نظر میگیره و شاهد کتک کاری و همه چیز میشه اما بخاطر اینکه زندگی بابا بهم نخوره چیزی نمیگه ؛ بالاخره یک روز موقع تهدید های نامادریم و بد دهنی هاش، عمم سر رسید و حسابی باهاش دعوا کرد و تهدیدش کرد که اگه ادامه بده بی رحمی هاش رو به بابام همه چیز رو میگه اما فایده نداشت و باعث شد میانه نامادریم و عمه بد بشه و حرص اونم رو سر من خالی کنه تا اینکه آخر سر عمه همه چیز رو به بابا گفت باباهم یه روز به جای اینکه سر کار بره خودش رو قایم میکنه و مارو یواشکی نگاه میکرده که نامادریم منو حموم میبره و شاهد جیغ و فریاد های من میشه یادمه وقتی از حموم بیرون اومدم در کمال ناباوری بابا رو دیدیم ؛ نامادریم جا خورد اما به روی خودش نیاورد ولی صحنه طوری بود که نمیشد پنهان کاری کرد تو دلم فقط از خدا میخواستم بابا چیزی بهش نگه و زندگیش بخاطر من خراب نشه آخه نامادریم زن پاکی بود از لحاظ ناموسی و اهل نماز بود خیلیم خانه دار بود و بابا رو هم دوست داشت بابا خیلی آروم بنظر میاومد فقط سوال کرد که این جیغ و فریادها واسه چیه؟؟؟ نامادریم دروغهای زیادی سر هم کرد و گفت که تو حموم همش از زیر دستم در میره و خیسم میکنه منم میگفتم اره بابا راست میگه تقصیر من بود اون دفعه بابا چون نخواسته بود که تنبیهش کنه و فقط خواست که بهش بگه حواسم به رفتارات هست، چیزی بهش نگفت و رفت بیرون، اما خب چون فهمیده بود حساس شده بود ؛ یه شب آستین لباسم خیس شده بود و همونطوری خوابیدم بابام چند بار بهش گفت که لباس فردوس رو عوض کن اما پشت گوش انداخت و متوجهم کرد که برم بخوابم، فیلمم رو نگذاشت نگاه کنم بغض گلوم رو گرفته بود رفتم زیر پتو یواشکی گریه کردم که بابا فهمید نمیدونم چی شد اما خونه جهنم شد تو یک دقیقه بابام وقتی عصبانی میشد بد جور کتک میزد خصوصا که باهاشم صبر کرده بود اما نامادریم قدر چشم پوشی های بابا رو ندونست اون شب خیلی تلخ بود.. دل پُر رحم و سوزی داشتم با اون همه که منو زجر میداد اما نمیخواستم بخاطر من اذیت بشه🔹سبحان الله! الله متعال با اون سن کمم که هنوز آمادگی هم نرفته بودم، فهم و درک عجیبی بهم عطا کرده بود که همه تعجب می کردن؛ اگه اینطور نبود تحمل اون همه درد برام غیر ممکن میشد نامادریم برگشت خونه پدرش من موندم و یک دنیا عذاب_وجدان و دیدن ناراحتی پدرم و شام و نهار های خونه عمه که اونم همش منت و درد بود چیزی که بیشتر از همه آزارم میداد سرگردانی بابا بود چون خیلی دوستش داشتم، نامادریم به پدر گفته بود به شرطی میزارم برگرده که دخترت پیشت نباشه و از بابام تو دادگاه شکایت کرده بودن 😔یعنی قرار بود بابا مدتی زندان بره بابای من که همیشه قرآن میخواند و پیش همه معتبر و دارای عزت و آبرو بود و واسطه کارو مشکلات مردم میشد، الان ازش شکایت شده و قراره زندان بره بخاطر دخترش بابام به پدر زنش گفته بود در خونه من برای دختر تو شاید بسته بشه اما برای دختر خودم نه و این خیلی عصبانیشیون کرده بود و واسه همین شکایت کرده بودن ⚖روز دادگایی رسید و قرار بود که بابا بره و 6 ماه زندان باشه تصورش برای من وحشتانک بود. نمی تونستم پیش کسی از درد درونم بگم بااینکه همه میدونستن اون زن چقد منو آزار میداد و میدونستن که من چقد پنهان کاری میکردم بخاطر بابا، اما میشنیدم همه منو مقصر میدونستن دیگه نمیگفتن اگه باباش مادرش رو الکی طلاق نمیداد الان این وضعی نمیشد؛ بابا قبل رفتنش نزدیک یک ساعت تو اتاق قرآن خوند و در رو بست منم پشت در فقط دعا میکردم وقتی بابا بیرون اومد بغلم کرد و گفت برام دعا کن میدونم دختر فهمیده ای هستی اینو گه گفت زدم زیر گریه عادت نداشتم گریه کنم تو جمع چون خجالت میکشیدم اما این بار ارادی نبود واقعا
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هشتم
الحمدلله که الله سبحان دعاهای من و بابا رو قبول کرد و نه تنها زندان نرفت بلکه نامادریمم با خودش برگردوند خونه با اینکه میترسیدم انتقام کتک ها رو ازم بگیره اما وقتی دیدم همراه باباس از خوشحالی داشتم پر در میاوردم؛ اون سختی و مشکلات و دعا کردنا برای من عادی نبود اما باعث شد همون موقع منو متوجه حضور ویژه الله، در زندگیم کند 🔹پنج ماهی گذشت و نامادریم همونی بود که بود و بابا بارها سر من دعواش میکرد، خیلی سختم بود اون موقع گاهی وقتا از سر ناراحتی حس خفگی بهم دست میداد نامادریم حامله شده بود و همه میگفتن خیلی خوبه چون خودش بچه دار میشه و کمی هم دلش واسه فردوس به رحم میاد. فردوس بیچاره اون روزا هَم و غم و دل مشغولیش این بود که تو اون خونه نشه باعث آزار و اذیت کسی 🔹یه چیز خیلی عجیب بود سبحان الله! مامان رو که چقد بهش وابسته بودم به کلی فراموش کرده بودم مثل کسی که داره غرق میشه تو دریا و به سختی تلاش میکنه تا نجات پیدا کنه و تو اون صحنه اونقد ترس و هراس جونش رو داره که به هیچ چیزی غیر از نجات فکر نمیکنه منم به کلی اطرافیان و حوادث دورو بر حتی مامان رو فراموش کرده بودم و فرصت نمیشد بشینم برای دوریش گریه کنم 😔بعدها متوجه شدم که مامان بارها تلاش کرده منو ببینه و باهام تماس تلفنی برقرار کنه اما هر بار مانعش شدن و نگذاشتن بابام مانع شده بود از ترس اینکه هوا برم داره و برگردم پیش مامان کمی قبل زایمان نامادریم من رو بردن خونه پدربزرگم و اون رفت خونه باباش تلفنی خبر دار شدیم که بیمارستانه و فردا عملش میکنن و بچش به دنیا میاد خیلی عجیب بود! اون شب که اینو شنیدم یه حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چی بود اما باعث شد برای اولین روسری سرم کنم شاید چون داشتم آبجی بزرگه میشدم این حس سراغم اومده بود اما خودمم هنوز بچه بودم، 5 سال و خورده ای سن داشتم روسری مال عمه کوچکم بود که جا مونده بود خونه پدر بزرگم و خودش خوابگاه درس میخوند در شهر ؛ با اینکه خیلی روسری بزرگ و بدفرمی بود برای من و مادر بزرگم همش میگفت اون چیه سرت کردی بچه؟ بزار یکی خوشکلش رو برات میخرم اونو بزار کنار ، اما اصلا گوشم بدهکار نبود و اون شب تا صبح با همون روسری گرفتم خوابیدم سبحان الله اون موقع زیاد چیزی نفهمیدم اما بعدها که یاد اون رفتارم افتادم انگار یه وهب و هدیه ی الهی بود که از اون شب به بعد روم نشد بی روسری تو جمع بشینم شاید فکر میکردن مثل بچهها ادای بزرگترا رو در میارم فقط گاهنم متوجه میشدن میگفت بردار روسریت رو که اذیت نشی اما از حس درونم بی خبر بودن که چه ذوقی کردم؛ برای این روسری که شبیه گلیم بود بیشتر بالاخره نامادریم زایمان کرد و یه دختر ناز به دنیا آورد اسمش رو فرشته گذاشتن یادمه شب اول که آوردنش خونه، بابام کلی برام اسباب بازی گرفتن که یه موقع دلتنگی نکنم یا بهش حسودیم بشه من پوستم گندمی بود و موهام خرمایی و کمی لاغر بودم و بیشتر شبیه پسرا بود تیپم اما بی نهایت پیش همه بانمک و دوست داشتنی بود چهره ام . فرشته بر عکس من خیلی سفید و تپل بود ؛ خیلی بهش علاقه پیدا کردم اما غصه ها و دردها انگار تمومی نداشت.. الله متعال تصمیم داشت هرچه زودتر درونم را از اسارت جسم نحیف کودکیم بیرون بکشد و آن را زودتر از موعد وارد دنیای حزن و اندوه کند بلکم بتوانم به تنهایی با مشکلات دسته و پنجه نرم کنم و اینکه مسیر سعادت حقیقی ام را زودتر پیدا کنم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_61
مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد
از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت:
-خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید.
-بله، البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم
-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید
خونه کار کنید؟
-بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معموال کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای
مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب
کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید
از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصال ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش
گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از
بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه
میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید
اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون
میدونید.
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از
اونجا رفت.
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود
محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر
فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون
نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_62
-بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
-بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.
-جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
-بله، این طرح رو دادند
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت: برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه
کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت: اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
-راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد،
قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت: فکر میکنید از پسش بر بیاید؟
-من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت
باشه که از پسش بر نیام.
-خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن
فاطمه با تعجب گفت: اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخالف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حاال ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با
فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تالش میکرد شاید به دستش
می آورد، اما حاال که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی ...
سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت
چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون
کرد، واال تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده.
دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد.
-کی این چراغ سبز میشه.
یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور
وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت
جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک
.... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حاال
که تالشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از
چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار
پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش
اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صبغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود
از راه حالل هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که
قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟
توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله.
صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: سالم آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟
-سالم، تو راهم دارم میام.
-زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر.
-باشه، امر دیگه ای نیست؟
-عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه
دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم
میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی
می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی
برای سهیل نداشت. اما االن موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود
فقط ...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غالم حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی
زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به
خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حاال هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_63
به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حاال چرا به خاطرمنفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل
رو داشته باشه، واال این همه تقال نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی
قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به االن با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج
با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت: لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو
هچلت انداخت ... لعنت ...
-سالم خاله سیما
-سالم خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: االن عیبی نداره، اما از
شروع کالسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
-چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
بعد هم طرح منظره غروب رو به سمت فاطمه گرفت، فاطمه با تعجب نگاهی به طرح و بعد هم نگاهی به خاله سیما
انداخت و گفت: جدا؟
-من با کسی شوخی ندارم عزیزم، یادتون باشه کسی که این طرح رو سفارش داده خیلی روش حساسه و امیدوارم
شما تمام تالشتون رو بکنید.
بعد هم بدون این که منتظر بشه فاطمه کاغذ رو از دستش بگیره، اون رو روی میز گذاشت و گفت: تمام لوازم کار رو
براتون میفرستم خونه، میتونید همونجا روی تابلو فرشتون کار کنید.
-خیلی خوبه
فاطمه که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه، تشکر کرد و مشتاقانه طرح رو برداشت و رفت به سمت اتاق سها.
-چیه؟ باز چرا نیشت بازه؟
-ببین طرح رو
-این چیه؟ کدوم خنگی اینو داده به تو، یعنی واقعا فکر کردن تو از پس این بر میای؟
صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
-مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند
میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند،
سها گفت: این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
-بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعال تا هفته بعد که کالسها شروع
بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت: تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی،
فکر کردی من میذارم بری،
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که
سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت: خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
-برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو
میخوای
سها که حرسش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت: ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت: به هر حال خانم نادی، من االن باید برم خونه، شما باید با
تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_64
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت: آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو
خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به
من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
-اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
-متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول
بررسی کارهای کارگاه شد.
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: چیه چار ساعت چپیدی تو
این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
-میتونی منو ببینی، اما از همین االن باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون،
خودت میتونی بری تو یک اتاق دیگه کار کنی، مثال تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می
خندی یا نه؟
-تو که بدون من خوابت نمیبره که، توام میای اونجا
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
-فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز
کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
-سهیل؟
-هوم؟
-چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: درست میشه
-هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
-چه سوالی؟
-اول قول بده
-بعضی سوالها رو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
-بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_65
-شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد، سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن فاطمه رو
به لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت شد، اما
بعد گفت:
-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با ذهن تو فرق داره.
-با هر تعریفی که خودت داری، بگو دوستم داری؟
-نه
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو
همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و تنها و
تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت
باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ...
بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که
عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حاال با گفتن این حرفها
سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش...
سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم
دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟
فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم
میترسم
و سرش رو باال آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست
داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشستو چشم در
چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا امید نشدم.
سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود، لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همسرش
رو بوسید، بعد هم در آغوشش گرفت و گفت:بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم...
فاطمه هم که گرمای نفس های همسرش رو احساس میکرد آروم گفت: به قولت اعتماد دارم ...
بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه
سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست
دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر
زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و
نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت...
سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد: از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی ...
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد...
-تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟
-حدودا 44 ساله خانم
-از کارتون راضی اید؟
-بله، خیلی
-شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟
-ایشون شوهر دختر خاله من هستند.
-جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش.
-بله، تا حدودی.
-چجوری با هم آشنا شدن؟
مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت:
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉