#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_85
تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب
دنبالش میگردند، باورش خیلی سخت بود، با خودش فکر میکرد چطور فاطمه میتونه همه این قضایا رو بدونه و
همچنان با این روحیه بیاد سر کار؟ توی این مدت که در حال تحقیق بود حسابی فاطمه زیر نظر داشتش ولی فاطمه
مثل همیشه آروم و سر به زیر بود، هر روز سر وقت می اومد، با خواهر شوهرش مثل یک دوست صمیمی رفتار
میکرد، موقع اذان اولین نفری بود که وارد نمازخونه میشد، با همه با مهربونی رفتار میکرد، لبخند از لبانش جدا
نمیشد و ... مگه ممکن بود؟ این همه مشکالت و این همه بی خیالی؟!!!
نمیدونست باید چیکار کنه، دلش میخواست با فاطمه حرف بزنه، اما از این میترسید که غرور فاطمه شکسته بشه،
شاید چون خودش خواستگارش بوده، فاطمه میخواست جلوش نشون بده که زندگی خوبی داره، و وقتی اون بخواد
بهش بفهمونه که میدونم زندگیت چقدر داغونه غرورش بشکنه ... نمیدونست ... اما باید کاری میکرد، برای همین
شماره وکیلش رو گرفت و مشغول صحبت شد ...
+++
دو هفته گذشته بود و کامران هنوز هم نتونسته بود حکم جلب سهیل رو باطل کنه، سهیل عین یک زندانی توی خونه
سها بود و توی این مدت نه فاطمه رو دیده بود و نه بچه هاش، بهش خبر داده بودند که به شدت مراقب فاطمه اند تا
هر طور شده جای سهیل رو پیدا کنند. بی تاب بود و نگران، بی تاب دیدن زن و بچش و نگران آینده زندگیش،
باالخره فکری به ذهنش رسید و ...
از طرف دیگه فاطمه دلش برای سهیل تنگ شده بود، نگران آینده زندگیش بود، خسته بود از تلفنهای تهدید آمیزی
که هر روز بهش میشد و میگفت سهیل رو میکشه، نگران بچه هاش بود، تامین زندگیشون و آیندشون ... مطمئن بود
راهی هست، اما چطور باید این مشکل رو حل میکردند؟! با وجود خستگی زیاد مشغول گردگیری اتاق شده بود تاشاید سرش گرم بشه و بتونه از این مشغولیت فکری رها بشه که دستش خورد به یک پاکت که زیر کشوی کمدش
قایم شده بود، یادش نمی اومد پاکت چیه، بیرونش آورد و با دیدن اون سی دی های کذایی دوباره خاطره اون روز و
اون تصاویر و اون فیلمها براش زنده شد ... قلبش لحظه ای تیر کشید، اون قدر درد تیرش زیاد بود که سی دی ها از
دستش افتادند، روی زمین نشست و محکم به سینش چنگ زد، برای اولین بار بود که همچین دردی احساس
میکرد... با خودش تکرار میکرد: نه فاطمه ... نذار چیزی از پا درت بیاره ... طاقت بیار... اما هیچ چیز سر جاش نیست
... هیچ چیز درست نیست ...گریش گرفته بود، اشکهاش سرازیر شد و گفت: از هیچ چیز مطمئن نیستم ... نه سهیل ... نه زندگیم ... نه آیندم ...
مشغول شکایت کردن بود که صدای زنگ خونه بلند شد، دست از شکایت برداشت و مکثی کرد ... با اینکه بلند
شدن براش سخت بود، اشکهاش رو پاک کرد و لبه تخت رو گرفت، یا علی بلندی گفت و از جاش بلند شد.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
برﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ
ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ
ﻫﺴﺖ .
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ
ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ
ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ .
ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳت ﺭﺣﻢ كنيد تا رحمت اسمانها شامل حال همه ما بشه
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🍒حکایت
مردی به دربار خان زند می رود
و با ناله و فریاد می خواهد تا ڪریمخان را ملاقات ڪند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال ڪشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد ڪه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و ڪریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می ڪنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو ڪجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی ڪه مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد ڪه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود .
مرد می گوید:
«من خوابیده بودم، چون فڪر می ڪردم تو بیداری!!!»
خان بزرگ زند لحظه ای سڪوت می ڪند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران ڪنند و در آخر می گوید:
«این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»☘
📖🔖 @Dastanvpand
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_اول
تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن
با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم
-حالا میخواین چیکار کنین؟؟
-نمیدونم دخترم
-چیزی بردین بخورنن؟
-نه دخترم
-پس شما برین من میارم
بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا
منم براشون اب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون
تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره
با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم
بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم
خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق
مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد
به عکس که روی میز مطالعم بود خیره شدم عکس خودمو باران بود
قیافم طوری بود که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل برویم
موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری خیلی کمرنگ که به سفیدی میزد حسابی تو دل بروم میکرد وقتی ریمل یا سورمه میزدم بهش مثل سگ پاچه میگرفت موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید از موی بلند بدم میومد و نمیذاشتم موهام زیاد بلند بشه دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم چشمام ولبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود
او دختری با چشای درشت مشکی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی
همیشه عاشق موهاش بودم
از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم
-ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟
تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست
-باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی
باران-خوابم میاد ابجی
-بلند شو بلند شو ببینم
-یکم دیگه بخوابم
-نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها
سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام
خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد
-بریم دست و صورتتو بشوریم
اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن واسه خودشون
باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم
فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم
تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن
دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم
اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم
با بسته شدن در حیاط به خودم اومدم سریع رفتم تو اشپزخونه غذای دیشب و گرم کردم
سفره رو پهن کردم بابا و باران و صدا کردم
با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که سرو کله ی بهراد وبهرامم پیدا شد دوتا داداش دیوونه من که اگه یه روز تو خونه نبودن خونه کاملا سوت و کور بود.
بهرام22 سالش بود و بهراد 21 سالش هردوتاشونم معماری میخوندن والانم تویه شرکت مشغول به کار بودن
بهرام-به به میبینم باز صبر نکردین که ما بیایم
باران بدو بلند شدو خودشو انداخت تو بغلش همیشه از بهراد فرار میکرد اخه بهراد تا میتونست اذیتش میکرد
بهرام-به به عروسک خودم چه طوری تو
باران-خوبم داداشی چی واسم خریدی
-ای پدر سوخته همچین پریدی بغلم گفتم دلت واسم تنگ شده نگو دلت واسه یه چیز دیگه تنگ شده
بعدم یه تک تک از جیبش در اوردو داد دست باران
🔴 همه روزه ساعت 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇✅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دوم
بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم
بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود
بهرام-بابا طوری شده؟
بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده
رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم
با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد
-بله؟
-دخترم یه دقیقه بیا تواتاق
به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق
روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت
-فقط قصدم اسایش شما بود حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا
با نگرانی گفتم
-چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین
با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت
-ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی
-منم گفتم هرچی باشه قبوله
-اونم گفت باید دخترتو بدی بهم
-منم گفتم اینکارو نمیکنم
-گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم
با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29
......
-بهار؟
به بابا نگاه کردم
-من وببخش دخترم نباید این حرفارو بهت میزدم هرطوری شده پولشو جور میکنم
خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت
-میشه برم تو اتاقم؟
-برو دخترم
خیلی ذهنم درگیر بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به خوابم زانوهام و تو بغلم گرفته بودم داشتم فکر میکردم
خیلی شب سختی بود فقط 3 ساعت تونسته بود چشم روی هم بذارم
صبح به سختی پاشدم و صبحونه رو اماده کردم امروز نوبت من بود باران و ببرم مهد پس باید زودتر حرکت میکردم
-باران؟عزیزم پاشو باید بریم مهد
یکم نق زد ولی به هزار بدبختی بیدار شد بهش صبحونش و دادم و لباساش و پوشوندم خوراکی هاییم که باید با خودش میبرد و توی کیفش گذاشتم و باهم از خونه زدیم بیرون
هوا داشت کم کم سرد می شد
باید به فکر لباس زمستونی می افتادیم
باران و که تحویلش دادم راه افتادم سمت مدرسه ،سر هیچکدوم از کلاسا حواسم به درس نبود دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم
چند روزی بود که موقع برگشت از مدرسه همون bmw سفیده تعقیبم میکرد طوری که حتی سارا هم متوجه شده بود این یارو مشکوک میزنه
سارا-بهار
-هوم؟
-این ماشینه الان چند روزه داره دنبالمون میاد خیلی مشکوک میزنه کم کم دارم میترسم
بدون اینکه برگردم طرف ماشین شونه هام و انداختم بالا و گفتم
-بیخیال مثلا میخواد چیکارمون کنه؟چند روز بگدره خودش خسته میشه
-چه قده تو خونسردی دختر
سرمو و تکون دادم و سر کوچه ازش خداحافظی کردم وقتی مطمین شدم سارا رفته برگشتم سمت ماشین که هنوزم داشت میومد بهش نزدیک شدم و زدم به شیشش
-بله؟
-چرا تعقیبم می کنید؟
-به خودم مربوطه خانوم
-میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم
شونه هاش و با بی قدی بالا انداخت
-فعلا که کار شما پیش من گیره
-خوشم نمیاد دنبالم راه میفتین
-باید عادت کنی
-قصدت چیه ازین کارا؟
-میخوام ببینم همسر ایندم چه جور ادمی
دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت یه ختده عصبی کردم گفتم
-همسر ایندت
با خونسردی جواب داد
-اوهوم
-این ارزو رو به گور ببری که زنت بشم دوبارم اگه اومدی دنبالم به بابام میگم
بعدم با عصبانیت راه افتادم سمت خونه که صداش و از پشت سرم شنیدم
-تو بیداری میبینم خانوم کوچولو
رفتم تو خونه و درو محکم کوبوندم بهم که بابا پرید تو حیاط
-چی شده بهار؟چرا در و این طوری میکوبونی بهم؟
-سلام هیچی
-علیک سلام ،ترسوندیم دختر
لبخندی روش زدم که از نگرانی در بیاد
-باران و اوردین؟
-اره داره بازی میکنه
با سرو صدا پریدم تو خونه و باران و بغلش کردم و محکم می بوسیدم
-ابجی خفم کردی،ولم کن ،باباااااااا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👆
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
🌻🌹🌻🌹🌻
🌼داستان آموزنده🌼
🚩نعمت عقل
🗯مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود. . .
🗯زردآلو هر کیلو 2000 تومن ؛
🗯هسته زردآلو هرکیلو 4000 تومن ؛
یکی پرسید چرا هسته اش از خود زردالو گرونتره؟؟؟
🗯فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده
🗯خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت: چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود🍃 !
🗯رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت فروشنده گفت: بــــــله ،نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!"چه زود هم اثر کرد"
♥️قبل از هر کاری خوب فکر کن بعد تصمیم بگیر زیرا پشیمانی بعد دردی را دوا نمیکنه👌🌾
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیستم 😔اون شب تلخ و پر از درد که از سفر برگشتیم گذشت و
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست ویکم
😔عمه با شوهرش دعواش شده بود و حسابی کتکش زده بود واسه همین اومده بود خونمون و بابامم نزاشت دو هفته ای برگرده و پیشمون موند..
یه شب باهم حرفشون شد سر اینکه چرا عمه این همه ظلم های شوهرش رو قبول میکنه و تا حالا هم هیچ اعتراض نکرده بابا و عمه خیلی همدیگه رو دوست داشتن و واسه هم دل میسوزوندن واسه همینم بابا همیشه دنبال مشکلات و کارای عمه میافتاد؛خواستیم بخوابیم که یهو عمه نرگسم دست رو قلبش گذاشت و کبود شد و افتاد رو زمین بابا خیلی ترسید و شروع کرد به ناله و زاری من زبونم بند اومده بود از ترس
سریع خونه عمه بزرگم رو خبر کردیم و بردیمش بیمارستان
بعد یکی دو ساعت دکتر گفت مریضتون حمله قلبی زده و حامله هم هست سریعا باید عمل بشه و بچه شم مجبوریم سقط کنیم؛ عمه نرگسم یه دختر و پسر داشت و دکترا منع کرده بود که مجددا حامله بشه، اما انگار شوهرش خواسته بود که این بار حامله بشه..
در هر صورت عمه خودش مطلع بود که حامله ست و برای تشکیل پرونده منتظر امضای شوهرش بودیم که بعدِ چند ساعت اومد
😢از ترسِ بابام جرئت نداشت خودش رو نشون بده و مستقیما رفت پیش عمه بزرگم و شروع کرد به مظلوم نمایی و گفت که نمیخواد عمل بشه و بچه یک ماهشون سقط بشه؛اینو که گفت، عمه با صدای بلند گریه میکرد و به شوهر عمم فحش میداد بابا از دور صداشونو شنید و اومد جلو..
😡خون جلو چشماشو گرفته بود تا رسید یقه ی شوهر عمه چسپید و شروع کرد به تهدید کردن و باهم درگیر شدن آخرسر شوهر عمه مجبور شد امضا کنه پرونده رو
بابام از استرس و ناراحتی نمیتولنست بشینه و مدام راه میرفت و دنبال کارای عمل بود منم گریه میکردم و از ته دلم دعا میکردم که عمه چیزیش نشه چون الان تنها یار و یاورم تو اون طایفه، عمه بود که جای مادر و همه کس رو برام پر کرده بود؛ سبحان الله وقتایی که کنارم بود احساس آزادی میکردم و انگار بوی مامان رو میداد
😔چشمای بابا قرمز شده بود و بغض سنگینی گلوش رو گرفته بود نمیتونست حرف بزنه یادمه خانم دکتر گفت من عملش نمیکنم، خطره و امکان به هوش نیومدنش خیلی بالاست
بابا صداش رو بلند کرد و گفت: مرگ و زندگی دست خداست و تو یک وسیله ای همین امشب باید دست بکار بشی و عملش کنی
😢اونجا هم با خانم دکترم کمی درگیر شد و بالاخره بردنش اتاق عمل، بابا میدونست چه حالی دارم سرم رو بغلش گرفت و گفت فردوس میبرمت خونه بشین برای عمهت دعا کن که تنهامون نزاره و یتیممون کنه
اینو که شنیدم اشکام بند نمیاومد
فهمیدم که ته دل بابا همونیه که من نگرانشم؛ منو برگردوندن خونه ی عمه پیش بچه هاشون و خودِ عمه و بابا هم بیمارستان موندن
😔دوست داستم قرآن رو بغل کنم و تا میتونم دعا کنم اما روم نشد پیش اونا نمی دونم چرا..!
ناچارا رفتم زیر پتو و تا دلم خواست دزدکی گریه کردم و اشک ریختم تا خوابم برده بود.
اون شب برای اولین خواب رسول اللهﷺ رو دیدم؛ اون موقع هم خوابم رو دقیق بیاد نیاوردم
(تو خواب بهم میگفتن پشت اون پرده اسبِ رسول اللهﷺ هست الان راه میفته صدای پاهاش رو می شنوی؛ الان معجزه ای اتفاق میفته صدای پاهای اسب رو شنیدم و از خواب پریدم)
من اون موقع نمی دونستم خیلی خوبه کسی خواب رسولاللهﷺ رو ببینه اما حس عجیب و قشنگی بهم دست داد وقتی بیدار شدم
💗دل تو دل نداشتم تا خواب رو واسه بابا تعریف کنم چون میدونستم بیشترین کسی که درک کنه در این موارد باباست کسی نبود منو ببره بیمارستان پیششون تا اینکه عمه و بابا برگشتن کمی استراحت کنن و برگردن بیمارستان تا بابا رو دیدم رفتم خواب رو براش تعریف کردم.
🔸سبحان الله چهره بابام از خوشحالی روشن شد و گفت یقین دارم نرگس این بار هم چیزیش نمیشه و مدام الحمدلله میگفت و چشماش پر اشک شد نزدیکای عصر بابا و عمه برگشتن بیمارستان و منو هم با خودشون بردن
همه اقوام و فامیل ریخته بودن اونجا و منتظر بودن دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، عملش خیلی طول کشید خانم دکتر زن با ابهت و میان سالی بود که جواب احدی رو نمیداد؛ یهو از اتاق عمل اومد بیرون و با نگاه دنبال بابام میگشت
وقتی رفتیم نزدیک تر چشماش پر اشک شد و نتونست حرف بزنه؛ نزدیک بود قلبم بترکه همه زدن زیر گریه بابا هم آرام و بی صدا اشکاش سرازیر شد و لباش رو با دندوناش فشار میداد که صداش بلند نشه ، خانم دکتر تو اشک ریختن شریک ما شده بود با صدایی لرزان گفت: آقای ملکی!مریضتون مال موندن نبود اما خدا خواست که زنده بمونه من یک وسیله ام حق با شماست
گریههای شادی اینبار تمام بیمارستان رو پر کرد و پرستار و خدمه ها با ما گریه میکردن از خوشحالی چون بخاطر دعواها و بی تابی های بابام اون یکی دو روز اکثر بیمارستان مارو میشناختن
الحمدلله خدا عمه رو بهمون برگردوند
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست ودوم
🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادربزرگم بودم چون مدرسه ای نبود تا به بهانه اون خونه خودمون بمونم و بابا هم که هنوز مجرد بود
فرشته عجیب نازو خوشگل شده بود
دخترای جوان روستا بعدِ عصر میومدن کنار مغازه پدربزرگ و فرشته رو دست به دست بغل می کردن و مینداختنش هوا و کلی خودشونو باهاش سرگرم می کردن.
این دخترا واسه تفریح میرفتن چشمه آب میاوردن یکی چند بار از مادربزرگ خواستن تا فرشته رو باهاشون بفرسته
اوایل مادربزرگ قبول نمی کرد اما بعدا که اصرار اونارو دید، گفت باشه میزارم بیاد خودمم استراحتی می کنم به چنتا کارِ توخونه میرسم
دخترای روستا یاد گرفته بودن بیشترِ روزها فرشته رو میبردن و منم باهاشون میرفتم که فرشته تنها نباشه ؛ اصلا از جمعشون خوشم نمیومد چون از من بزرگتر بودن و تو راه به پسرای جوان که میرسیدن بلند بلند می خندیدن و اطوارایی از خودشون در میاوردن اما میرفتم چون دلم نمیومد فرشته رو تنها بزارم
🔸پیرزن های روستا به مادر بزرگ گوشزد کرده بودن که فرشته رو همینطوری ول نکنه مبادا بلایی سرش بیارن یا چشم بخوره واسه همین مادربزرگ دیگه نمیذاشت فرشته زیاد بره بیرون یه بار نزدیکای مغرب بود فرشته دم در خونه بازی میکرد، منو مادربزرگمم پیش بودیم نگاش میکردیم چند نفر از اهالی روستا از دور که میومدن چشمشون به فرشته افتاد براش دست تکون دادن و باهاش حرف میزدن که یهو فرشته صدای خنده و ذوق کردناش بلند شد و تندتند میدوید اصلنم جلوش رو نگاه نمیکرد.
😔یه جوی آب جلو خونه مادربزرگم رد میشد با یه آبشار تقریبا 3 متری ؛ مادربزرگ تا خواست دنبال فرشته بدوه و اونو بگیره فرشته در رفت و افتاد تو آبشار یاالله چقدر ترسیدیم و جیغ کشیدیم پسرای جوان سریع پریدن تو آب و فرشته بیرون آوردن اما تکون نمیخورد
با پشت سر افتاد بود واسه همین فورا بی هوش شده بود بدنم میلرزید و زانوهام بی حس شده بودن گفتم فرشته تازه تمام کرده تصورش برام محال بود که فرشته تو این دنیا نباشه و من باشم،
سریعا روانه شهرش کردن و من رو تو روستا؛خونه یکی از عموهام جاگذاشتن داشتم دیوونه میشدم بابام خبر نداشت نمیدونم کی می خواست جرات بخرج بده و خبرش کنه دو روز روستا موندم حالم خیلی بدبود نمیتونستم چیزی بخورم ضعف کرده بودم
😔اونقد گریه کردم و بهونه گرفتم تا عموم مجبور شد ببردم شهر پیش فرشته.
وقتی رسیدیم اونجا، دیدم فرشته رو بردن آی سی یو نمیدونستم آی سی یو چیه اما فکر میکردم هرکی بره اصلا برنمیگرده. نمیتونستم باکسی حرف بزنم
ما که اونجا بودیم، بابا هم اومد.
بهش خبر داده بودن قبلا اما خودش که از نزدیک اوضاع رو دید با دو دستش کوبید تو سرش. منو بغل کرد و شیون میکرد. این صحنه رو دیدم داشتم دق میکردم
گفت فردوس! بابا فدات بشه تو دیگه حرفی بزن چرا اینقد مظلومی همه به گریه افتاده بودن این گریه ها انگار تمومی نداشت 4 روز گذشت بعد خبر دادن که فرشته رو آوردن تو بخش و گفتن حالش خوبه و به زودی ترخیص میشه اینبارم لطف الله شامل حالمون شد
اون 4 روز من خونه عمم بودم ؛ سبحان الله العظیم از بس حال دلم خراب بود که دلم به احدی خوش نمونده بود یاد شیون بابا میفتادم حالم خراب میشد
😔اخه من فکر میکردم بابا اینقد قدرتمنده که میتونه هرکاری بکنه
فکرای بچگانه!! فکر میکردم حتی میتونه جهان رو بلند کنه! ولی وقتی یاد شیون کردنش میفتادم ناامید میشدم کلا غم بابا ویرانم میکرد
میگفتم لابد من نمیدونم و اوضاع خیلی خرابه که بابا به این حال افتاده
گاها یه ناامیدی میومد سراغم که نای حرکت کردن رو از جسمم میگرفت
اینجا بود که خودمو مجور دیدم که فقط از خدا بخوام حال زندگیمونو خوب کنه
چون با چشمای خودم فرشته رو دیدم نزدیک مرگ بود و تمام کسانی که من فکر میکردم همه کار بلدن، اونجا جز گریه کردن و انتظار پشت شیشه آی سی یو کاری بلد نبودن همانطور که واسه عمه نرگسم دیدم چه اتفاقی افتاد الان که دارم زندگیم رو از نو مرور میکنم، حس میکنم خداوند دوربینش را بر من ذوم کرده بوده و اتفاقات زندگیم رو یک به یک تدبیر میکرده و برای شناساندن خود به من، مقدمه ها چیده بوده
اگه بابا و مامان و فرشته و عمه نرگس و همه آدمای کودکیمم و همه ی آدمای زمین بخوان زندگیشون رو مرور کنن، حتما یه جایی به این حرفی که من زدم میرسن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉