eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح ها را لبخندی بچسبانید گوشه لبتان! دلیلش مهم نیست اصلا نیازی به دلیل ندارد لبخند است دیگر، هفت خان رستم که نیست😊 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وسوم‌ 😔روزها می‌گذشت و من تابستون ها رو با بدبختی پ
》 💛قسمت بیست وچهارم 😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا برن پیش مامان، بابا منو برد خونشون و باهم رفتیم تو نشستیم اونجا کلی سفارشم رو به خاله و کوروش و آرش کرد که مواظبم باشن وقتی بابا رفت اینقد گریه کردم و دلم تنگ شد که خاله تصمیم گرفت سه تاییمون رو ببره بازار شوهرخالم مرد سیاست بود، واسه همین وضع معیشتیشون تو ایران، مدتها خراب بود و آرامش رو از خاله و بچه ها سلب کرده بود دیگه بداخلاقی ها و استبداد ذاتیش بماند که قوز بالا قوز بود؛ اون روز خاله برام لباس تازه خرید با اینکه می‌دونستم پول چندانی هم تو جیب نداره و چون شوهرش باهامون نبود، با پیشنهاد کوروش و آرش رفتیم کنارِ آب هوایی عوض کنیم با دلقک بازی های کوروش و آرش و محبت های خاله آمنه کم‌کم دلتنگی از سرم پرید و خودم از آب خیلی می‌ترسیدم اما واسه ماهی‌های کوچولوی تو آب بهونه گرفتم و آرش رفت نایلون بیاره و پرش کنه از از اون ماهی ها هرچقد خاله گفت خطرناکه نرو اما گوش نکرد وقتی رفت نزدیک بود بیفته تو آب که خاله جیغ کشید و مردم اومدن 😳از تو اون همه جمعیت شوهر خاله پیداش شد یاالله چقد ترسیدیم؛ فورا برامون ماشین گرفت و فرستادمون خونه.. منتظر بودیم برگرده دعواش رو بکنه 😔وقتی برگشت بدون مقدمه کمربندش رو در آورد و افتاد به جان آرش اونقد کف پاهاش رو شلاق زد که نمیتونست راه بره کسی جرئت نداشت جلو بره چون حتما می‌زدتش خاله شیون می‌کرد و من چشمام رو بسته بودم از ترس؛ آرش رو انداخت تو اتاق و در رو به روش قفل کرد و گفت هیچی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تنبیه بشه واسه ابدش که دیگه ازین غلطا نکنه و برام دم تکون نده ادای عاشق هارو در بیاره!!! 😞اینو که گفت از خجالت داشتم آب می‌شدم. از عذاب وجدان داشتم می‌مردم گفتم کاش هیچ وقت اینجا نمی‌اومدم، اون شب تا صبح شد نخوابیدم و گریه کردم منتظر بودم هوا روشن بشه و راه بیفتیم بالاخره راه افتادیم و شوهرخاله موند تو خونه وقتی رسیدیم خونه ی مامان، روم نمی‌شد برم پیشش واسه دفعه قبلی که اون قائله رو راه انداخته بودم.. 😔 اینقد معذب و غریب بودم اونجا که از خاله جدا نمی‌شدم. خیلی حس بدی بود داشتم دیوانه میشدم تو دلم گفتم خاله برگشت منم باهاش بر می‌گردم نمی‌مونم اما کم کم باهاشون راحت شدم آقا فرزاد شبا قرآن می‌خواند و منم کنار می‌نشستم و گاها می‌خوندم باهاش از قرآن خوندنم کیف می‌کرد می‌گفت دست مریزاد به بابات که با این سن کمت اینطور خوب یادت داده یکی از اقوام آقا فرزاد تو روستا فوت شد و مجبور شدن با مامان برگردن اونجا و منم باخودشون ببرن، قبلش آقا فرزاد گفت کاش فردوس رو باخودمون نبریم بزاریمش خونه داییش تا برگردیم می‌ترسم اتفاقی براش بیفته جواب باباش رو چی بدیم!؟ اینو که گفت مامان فوری قهر کرد گفت لابد دلت نمی‌خواد فردوس با ما باشه آقا فرزادم که نمی‌گذاشت آب تو دل مامان تکون بخوره، گفت باشه هرچی تو بگی فقط ناراحت نشو من منظورم خیر بود رویا رو گذاشتن پیش زن دایی و منو با خودشون بردن حرفاشون رو شنیده بودم دلهره ی عجیبی بهم دست داد، سوار ماشین که شدیم تا راه افتاد حالت تهوع بهم دست داد ؛ تو ماشین ما بودیم و یه نفر دیگه که جلو نشسته بود یک لحظه نمی‌دونم چی شد که صدای یاالله گفتن بلند شد و صدای شهادتینی رو شنیدم و دیگه یادم نیست چه اتفاقی افتاد 😔وقتی به خودم اومدم دیدم رو دستای پسر جوانی هستم که از تو دره منو پیدا کرده بود و با خوشحال و اشک شوق فریاد میزد که این زنده ست بیاین کمک کنید ببریمش بالا فکر کنم پاهاش شکسته 😰اینقد ترسیده بودم که برای یکی چند دقیقه گیج و منگ شدم و حافظم پاک شد و دنبال مامان و آقا فرزاد رو نمی‌گرفتم تو بیمارستان معاینم کردن، دکترا تعجب می‌کردن و می‌گفتن این واقعا شبیه معجزه است که این بچه، کوچکترین خراش هم برنداشته در عوض کشته و زخمی داشتیم تو این تصادف این رو که گفت تمام بدنم سرد شد و روحم انگار داشت میمرد گفتم یاالله من بدون مامانم الان چکار کنم! پیش کی برم! یک لحظه یاد حرف آقا فرزاد افتادم که می گفت: مبادا فردوس رو ببریم و چیزیش بشه سر و صدای گریه کردنم تمام بیمارستان رو پر کرده بود و حرف کسی رو نمی‌شنیدم و فقط مامان رو صدا میزدم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش می‌کشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی 😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام می‌گفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه 😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس می‌کردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمی‌کردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه. مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر می‌گشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم. 😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه می‌کرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه. وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش می‌ترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریه‌های اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که می‌گفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود می‌گفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمی‌کردمنم از دور می‌دیدمشون. 😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا مامانو اینام باید بر می‌گشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن.. از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان می‌اومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمی‌گذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر می‌کردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی می‌کنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری 😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش می‌ترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
حكايت زیبا ، بخونیدلطفا🌹 🌟زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! » آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید زندگیتان سرشاراز عشق و محبت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✾ اولین در خواست انسان ✾ ”هنگام مرگ از پروردگارش“ 🗣 میگوید : 👇 {فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ} «پروردگارا! چه میشود اگر مدّت کمی مرا به تأخير اندازی و زنده ام بگذاری تا احسان و صدقه بدهم و درنتیجه از زمره صالحان و خوبان باشم» 🔖 اما ؛ 👇 {وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ} «خداوند هرگز مرگ کسی را به تأخیر نمی اندازد هنگامی که اجلش فرارسیده» 🔖 پس ؛ 👇 {وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ...} «از چیز هائی که به شما داده ایم بذل و بخشش و صدق و احسان کنید، پس از آن که مرگ یکی از شما در رسد». 💥پس تا هستیم و دیر نشده به فکر باشیم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
سیل فروکش کرد اما دردها هر روز بیشتر می شود ! 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری از تماس تلفنی با #ترامپ😂 #فقط_به_شرط_خنده😅👌 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: کی گفته زن یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ... فاطمه کودکانه خندید و گفت:بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد و فاطمه رو به آغوشش کشید و مشغول بوسیدن لبهای کوچکش شد ... چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا میکرد که سهیل گفت: - بابا بیاین دیگه، دیر شد. فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: باشه، چند لحظه صبر کن. بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: بیا مامان جان، این قرآن رو ببوس. قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد. فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: نگران که نیستی؟ -نه مامان جون -میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟ -قول میدی که از همین امروز اونقدر تالش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟ علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: که بشم یار امام زمان؟ فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته. علی مغرورانه گفت: باشه مامان، قول میدم. فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند.خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟ -نه، یه ذره توی مدرسه شون وای میستم، بعدش خودم میرم خونه، تو برو به کارت برس، ظهرم خودم برش میگردونم. -باشه، امروز دیر میام، بعد از شرکت میخوام برم با چند تا باغدار صحبت کنم. -به نظرت قبولت میکنن؟ اونها که نمیشناسنت -از االن تا زمستون که وقت در برداشت پرتغاالست وقت زیاده که اعتمادشون رو جلب کنم، فعال محصوالت تابستونیشون رو میخرم، که هم قیمتشون کمتر و با پولی که دارم میتونم بخرم هم اینکه میتونم واسه مرکباتشون سرمایه گذاری کنم و اعتمادشون رو جلب کنم ... از پسش بر میام -آره، مطمئنم از پسش بر میای سهیل توی مدت این چند ماه تونسته بود ساز و کار شرکت پدر پیام دوستش رو در بیاره و قصد داشت به جای کار کردن برای اونها کم کم مستقل بشه، برای همین تصمیم داشت با باغدارها صحبت کنه و محصوالتشون رو بخره و توی بازارهایی که تونسته بود راه ورودشون رو پیدا کنه، بفروشه ... امید زیادی داشت و انرژی خیلی زیادتر، احساس میکرد دیگه چیزی توی زندگیش نیست که بخواد ازش بترسه یا پنهانش کنه ... بعد از اون زمین خورن وحشتناک میخواست بلند شه، قوی تر و مطمئن تر. فاطمه از این که میدید سهیل تمام غرور وکالسی که توی شهر خودشون داشت رو کنار گذاشته و عین یک مرد معمولی سخت کار میکنه و دیگه براش مهم نیست که سوار ماشین چند میلیونی بشه یا اینکه کاری داشته باشه که اتوی شلوارش به هم نخوره خوشحال بود ... -سهیل بعد از اون اتفاقات و ورشکستگی بهم ثابت شد که خیلی تکیه گاه محکمی هست، با تو هیچ وقت زندگیم رو هوا نمیمونه سهیل چند لحظه ساکت شد، توی وجودش احساس غرور میکرد، با این که خودش هم دلیلش رو میدونست اما دوست داشت باز هم از زبون فاطمه بشنوه، برای همین گفت: چرا؟ -چون دیدم تو به خاطر زن و بچت، به خاطر زندگیت حاضر شدی دست به کارهایی بزنی که برات خیلی سخت بود ... خدایا شکرت سهیل چیزی نگفت، اون هم توی دلش خدا رو شکر کرد، به خاطر وجود همسری که وجودش توی هر شرایطی مایه آرامشش بود. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: میبینم که پسر بابا انقدر بزرگ شده که داره میره مدرسه. به جمع مردا خوش اومدی پهلوون. بعد هم دستش رو به سمت علی دراز کرد، علی دست پدرش رو گرفت و مقتدرانه لبخندی زد. سهیل هم دوباره علی رو بوسید و در حالی که راهیش میکرد گفت: ببینم چیکار میکنی ها! پسر من قوی ترین پسر دنیاست. علی که جلوتر از فاطمه راه میرفت دستی برای پدرش تکون داد و برخالف همه بچه هایی که دست مادراشون توی دستشون بود تنهایی وارد مدرسه شد. فاطمه لبخندی به سهیل زد و گفت: نکنه شامم نیایا. -باشه میام، مواظب خودت باش. بعد هم سوار ماشین شد و رفت. -امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم. سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی باالترین شاخه درخت بود بکنه گفت: کو تا عید، هنوز دو ماه مونده. -آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده -عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن، مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟ فاطمه که تالش سهیل رو میدید گفت: نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصال نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: باالخره تونستم... بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ... فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود گفت: راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟ فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: نه، نگفته بودی. -چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت.فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟ فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سالمت... سهیل خندید و فاطمه رو که داشت به سمت در خونه میرفت از پشت بغل کرد و گفت: قول میدم امشب دیگه زود برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم. سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت. فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای از مشغولیتش کم نشده بود، حاال چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن بود، کالس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو باال کرد و گفت: چیزی شده مامان؟ -نه مامان جون... بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت ... +++ صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه، صداش کرد: علی... علی ... بیا ... خواست بره به سمتش که لرزشها شدید تر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد: علی ... و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض .. خدای من!!! حاال چیکار کنم دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خال گرفته بود، بی تاب قدم میزد،مدام با خودش تکرار میکرد: خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا... پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: لطفا آروم باشید، عمل طوالنی ایه، اینجوری دارید خودتون رو اذیت میکنید ... سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد، سها بود: -سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟ -نه، میگن عمل طوالنی ایه، شما کجایین؟ -644 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟ -نه، هیچی... -غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت 1 بعد از ظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بی تاب و بی قرار بود، انگار ثانیه ها قصد گذشتن نداشتن، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 44 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ... توی دلش گفت: خدایا، زندگیم رو ازم نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری ... در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد،سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به سهیل و گفت: شما چه نسبتی با علی نادی دارید. سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت: پدرش هستم.ضربان قلبش از 244 هم باالتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد االن قلبش از قفسه سینش میزنه بیرون.. مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما ... برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ... سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد: علی... علی دوست داشتنی من ... رفت؟ ... نمیتونست سر پا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار تکرار کرد: علی؟ دروغ گقت... حتما اون پرستار دروغ گفت ... اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ... نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت .... اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت: خدا ... خدا ... خدایا علی رو ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ... صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد: خدا .... +++ ساعت 44 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده... -سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟ سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت: هنوز زیر عملن دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود .. نمیدونست چی میشه، فقط دعا میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید: دکتر چی شد؟ -شما چه نسبتی با خانم فاطمه شاه حسینی دارید؟ سهیل که از این سوال متنفر بود، با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت: شوهرشم... انگار امیدش ناامید شده بود ... انگار منتظر بود این دکتر هم بهش بگه متاسفم ... بقیه هم چشم دوخته بودند به دهن دکتر که مادر فاطمه فورا رفت جلو و گفت: جون عزیزتون بگید چی شده؟ من مادرشم دکتر لبخندی به مادرفاطمه زد و گفت: نگران نباشید، دخترتون خوب میشه... ان شااهلل تا چند ساعت دیگه به هوش میاد ... نگران نباشید مادر انگار آب یخی روی افکار سهیل ریخته باشند: دستش رو به صورتش زد و از ته دل گفت: خدایا شکرت ... گرچه غم علی هنوز روی دلش بود، اما خوشحال بود که مجبور نیست دو غم بزرگ رو باهم تحمل کنه. همه نفس راحتی کشیدند و خدا رو شکر کردند... تن ناز خانم گفت: علی چی شد؟ عمل اون کی تموم میشه؟ سهیل که اشکهاش بی اختیار می اومد، به مادرش نگاهی انداخت و آروم گفت: علی .. علی رفت مامان ... رفت ... بعد هم در میان نگاههای مبهوت بقیه بلند شد و گریه کنان از بیمارستان خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت ... +++ صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن بود به سختی لباش رو تکون داد و گفت: مامان زهرا خانم سرش رو باال آورد و با دیدن فاطمه چشمهای اشک بارش رو پاک کرد و گفت: جان مامان، عزیز دل مامان ... بیدار شدی؟ -توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون رو گود برداری میکردن، دیوار خونتون ریخت... همینچی شده؟ من کجام؟ فاطمه که انگار یادش اومده بود ، مضطرب در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت: علی... مامان علی کجاست.. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662