eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صبح ها را لبخندی بچسبانید گوشه لبتان! دلیلش مهم نیست اصلا نیازی به دلیل ندارد لبخند است دیگر، هفت خان رستم که نیست😊 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وسوم‌ 😔روزها می‌گذشت و من تابستون ها رو با بدبختی پ
》 💛قسمت بیست وچهارم 😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا برن پیش مامان، بابا منو برد خونشون و باهم رفتیم تو نشستیم اونجا کلی سفارشم رو به خاله و کوروش و آرش کرد که مواظبم باشن وقتی بابا رفت اینقد گریه کردم و دلم تنگ شد که خاله تصمیم گرفت سه تاییمون رو ببره بازار شوهرخالم مرد سیاست بود، واسه همین وضع معیشتیشون تو ایران، مدتها خراب بود و آرامش رو از خاله و بچه ها سلب کرده بود دیگه بداخلاقی ها و استبداد ذاتیش بماند که قوز بالا قوز بود؛ اون روز خاله برام لباس تازه خرید با اینکه می‌دونستم پول چندانی هم تو جیب نداره و چون شوهرش باهامون نبود، با پیشنهاد کوروش و آرش رفتیم کنارِ آب هوایی عوض کنیم با دلقک بازی های کوروش و آرش و محبت های خاله آمنه کم‌کم دلتنگی از سرم پرید و خودم از آب خیلی می‌ترسیدم اما واسه ماهی‌های کوچولوی تو آب بهونه گرفتم و آرش رفت نایلون بیاره و پرش کنه از از اون ماهی ها هرچقد خاله گفت خطرناکه نرو اما گوش نکرد وقتی رفت نزدیک بود بیفته تو آب که خاله جیغ کشید و مردم اومدن 😳از تو اون همه جمعیت شوهر خاله پیداش شد یاالله چقد ترسیدیم؛ فورا برامون ماشین گرفت و فرستادمون خونه.. منتظر بودیم برگرده دعواش رو بکنه 😔وقتی برگشت بدون مقدمه کمربندش رو در آورد و افتاد به جان آرش اونقد کف پاهاش رو شلاق زد که نمیتونست راه بره کسی جرئت نداشت جلو بره چون حتما می‌زدتش خاله شیون می‌کرد و من چشمام رو بسته بودم از ترس؛ آرش رو انداخت تو اتاق و در رو به روش قفل کرد و گفت هیچی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تنبیه بشه واسه ابدش که دیگه ازین غلطا نکنه و برام دم تکون نده ادای عاشق هارو در بیاره!!! 😞اینو که گفت از خجالت داشتم آب می‌شدم. از عذاب وجدان داشتم می‌مردم گفتم کاش هیچ وقت اینجا نمی‌اومدم، اون شب تا صبح شد نخوابیدم و گریه کردم منتظر بودم هوا روشن بشه و راه بیفتیم بالاخره راه افتادیم و شوهرخاله موند تو خونه وقتی رسیدیم خونه ی مامان، روم نمی‌شد برم پیشش واسه دفعه قبلی که اون قائله رو راه انداخته بودم.. 😔 اینقد معذب و غریب بودم اونجا که از خاله جدا نمی‌شدم. خیلی حس بدی بود داشتم دیوانه میشدم تو دلم گفتم خاله برگشت منم باهاش بر می‌گردم نمی‌مونم اما کم کم باهاشون راحت شدم آقا فرزاد شبا قرآن می‌خواند و منم کنار می‌نشستم و گاها می‌خوندم باهاش از قرآن خوندنم کیف می‌کرد می‌گفت دست مریزاد به بابات که با این سن کمت اینطور خوب یادت داده یکی از اقوام آقا فرزاد تو روستا فوت شد و مجبور شدن با مامان برگردن اونجا و منم باخودشون ببرن، قبلش آقا فرزاد گفت کاش فردوس رو باخودمون نبریم بزاریمش خونه داییش تا برگردیم می‌ترسم اتفاقی براش بیفته جواب باباش رو چی بدیم!؟ اینو که گفت مامان فوری قهر کرد گفت لابد دلت نمی‌خواد فردوس با ما باشه آقا فرزادم که نمی‌گذاشت آب تو دل مامان تکون بخوره، گفت باشه هرچی تو بگی فقط ناراحت نشو من منظورم خیر بود رویا رو گذاشتن پیش زن دایی و منو با خودشون بردن حرفاشون رو شنیده بودم دلهره ی عجیبی بهم دست داد، سوار ماشین که شدیم تا راه افتاد حالت تهوع بهم دست داد ؛ تو ماشین ما بودیم و یه نفر دیگه که جلو نشسته بود یک لحظه نمی‌دونم چی شد که صدای یاالله گفتن بلند شد و صدای شهادتینی رو شنیدم و دیگه یادم نیست چه اتفاقی افتاد 😔وقتی به خودم اومدم دیدم رو دستای پسر جوانی هستم که از تو دره منو پیدا کرده بود و با خوشحال و اشک شوق فریاد میزد که این زنده ست بیاین کمک کنید ببریمش بالا فکر کنم پاهاش شکسته 😰اینقد ترسیده بودم که برای یکی چند دقیقه گیج و منگ شدم و حافظم پاک شد و دنبال مامان و آقا فرزاد رو نمی‌گرفتم تو بیمارستان معاینم کردن، دکترا تعجب می‌کردن و می‌گفتن این واقعا شبیه معجزه است که این بچه، کوچکترین خراش هم برنداشته در عوض کشته و زخمی داشتیم تو این تصادف این رو که گفت تمام بدنم سرد شد و روحم انگار داشت میمرد گفتم یاالله من بدون مامانم الان چکار کنم! پیش کی برم! یک لحظه یاد حرف آقا فرزاد افتادم که می گفت: مبادا فردوس رو ببریم و چیزیش بشه سر و صدای گریه کردنم تمام بیمارستان رو پر کرده بود و حرف کسی رو نمی‌شنیدم و فقط مامان رو صدا میزدم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش می‌کشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی 😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام می‌گفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه 😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس می‌کردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمی‌کردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه. مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر می‌گشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم. 😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه می‌کرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه. وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش می‌ترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریه‌های اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که می‌گفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود می‌گفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمی‌کردمنم از دور می‌دیدمشون. 😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا مامانو اینام باید بر می‌گشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن.. از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان می‌اومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمی‌گذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر می‌کردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی می‌کنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری 😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش می‌ترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
حكايت زیبا ، بخونیدلطفا🌹 🌟زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! » آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید زندگیتان سرشاراز عشق و محبت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✾ اولین در خواست انسان ✾ ”هنگام مرگ از پروردگارش“ 🗣 میگوید : 👇 {فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ} «پروردگارا! چه میشود اگر مدّت کمی مرا به تأخير اندازی و زنده ام بگذاری تا احسان و صدقه بدهم و درنتیجه از زمره صالحان و خوبان باشم» 🔖 اما ؛ 👇 {وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ} «خداوند هرگز مرگ کسی را به تأخیر نمی اندازد هنگامی که اجلش فرارسیده» 🔖 پس ؛ 👇 {وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ...} «از چیز هائی که به شما داده ایم بذل و بخشش و صدق و احسان کنید، پس از آن که مرگ یکی از شما در رسد». 💥پس تا هستیم و دیر نشده به فکر باشیم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
سیل فروکش کرد اما دردها هر روز بیشتر می شود ! 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری از تماس تلفنی با #ترامپ😂 #فقط_به_شرط_خنده😅👌 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: کی گفته زن یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ... فاطمه کودکانه خندید و گفت:بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد و فاطمه رو به آغوشش کشید و مشغول بوسیدن لبهای کوچکش شد ... چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا میکرد که سهیل گفت: - بابا بیاین دیگه، دیر شد. فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: باشه، چند لحظه صبر کن. بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: بیا مامان جان، این قرآن رو ببوس. قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد. فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: نگران که نیستی؟ -نه مامان جون -میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟ -قول میدی که از همین امروز اونقدر تالش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟ علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: که بشم یار امام زمان؟ فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته. علی مغرورانه گفت: باشه مامان، قول میدم. فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند.خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟ -نه، یه ذره توی مدرسه شون وای میستم، بعدش خودم میرم خونه، تو برو به کارت برس، ظهرم خودم برش میگردونم. -باشه، امروز دیر میام، بعد از شرکت میخوام برم با چند تا باغدار صحبت کنم. -به نظرت قبولت میکنن؟ اونها که نمیشناسنت -از االن تا زمستون که وقت در برداشت پرتغاالست وقت زیاده که اعتمادشون رو جلب کنم، فعال محصوالت تابستونیشون رو میخرم، که هم قیمتشون کمتر و با پولی که دارم میتونم بخرم هم اینکه میتونم واسه مرکباتشون سرمایه گذاری کنم و اعتمادشون رو جلب کنم ... از پسش بر میام -آره، مطمئنم از پسش بر میای سهیل توی مدت این چند ماه تونسته بود ساز و کار شرکت پدر پیام دوستش رو در بیاره و قصد داشت به جای کار کردن برای اونها کم کم مستقل بشه، برای همین تصمیم داشت با باغدارها صحبت کنه و محصوالتشون رو بخره و توی بازارهایی که تونسته بود راه ورودشون رو پیدا کنه، بفروشه ... امید زیادی داشت و انرژی خیلی زیادتر، احساس میکرد دیگه چیزی توی زندگیش نیست که بخواد ازش بترسه یا پنهانش کنه ... بعد از اون زمین خورن وحشتناک میخواست بلند شه، قوی تر و مطمئن تر. فاطمه از این که میدید سهیل تمام غرور وکالسی که توی شهر خودشون داشت رو کنار گذاشته و عین یک مرد معمولی سخت کار میکنه و دیگه براش مهم نیست که سوار ماشین چند میلیونی بشه یا اینکه کاری داشته باشه که اتوی شلوارش به هم نخوره خوشحال بود ... -سهیل بعد از اون اتفاقات و ورشکستگی بهم ثابت شد که خیلی تکیه گاه محکمی هست، با تو هیچ وقت زندگیم رو هوا نمیمونه سهیل چند لحظه ساکت شد، توی وجودش احساس غرور میکرد، با این که خودش هم دلیلش رو میدونست اما دوست داشت باز هم از زبون فاطمه بشنوه، برای همین گفت: چرا؟ -چون دیدم تو به خاطر زن و بچت، به خاطر زندگیت حاضر شدی دست به کارهایی بزنی که برات خیلی سخت بود ... خدایا شکرت سهیل چیزی نگفت، اون هم توی دلش خدا رو شکر کرد، به خاطر وجود همسری که وجودش توی هر شرایطی مایه آرامشش بود. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: میبینم که پسر بابا انقدر بزرگ شده که داره میره مدرسه. به جمع مردا خوش اومدی پهلوون. بعد هم دستش رو به سمت علی دراز کرد، علی دست پدرش رو گرفت و مقتدرانه لبخندی زد. سهیل هم دوباره علی رو بوسید و در حالی که راهیش میکرد گفت: ببینم چیکار میکنی ها! پسر من قوی ترین پسر دنیاست. علی که جلوتر از فاطمه راه میرفت دستی برای پدرش تکون داد و برخالف همه بچه هایی که دست مادراشون توی دستشون بود تنهایی وارد مدرسه شد. فاطمه لبخندی به سهیل زد و گفت: نکنه شامم نیایا. -باشه میام، مواظب خودت باش. بعد هم سوار ماشین شد و رفت. -امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم. سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی باالترین شاخه درخت بود بکنه گفت: کو تا عید، هنوز دو ماه مونده. -آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده -عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن، مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟ فاطمه که تالش سهیل رو میدید گفت: نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصال نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: باالخره تونستم... بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ... فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود گفت: راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟ فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: نه، نگفته بودی. -چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت.فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟ فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سالمت... سهیل خندید و فاطمه رو که داشت به سمت در خونه میرفت از پشت بغل کرد و گفت: قول میدم امشب دیگه زود برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم. سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت. فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای از مشغولیتش کم نشده بود، حاال چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن بود، کالس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو باال کرد و گفت: چیزی شده مامان؟ -نه مامان جون... بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت ... +++ صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه، صداش کرد: علی... علی ... بیا ... خواست بره به سمتش که لرزشها شدید تر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد: علی ... و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض .. خدای من!!! حاال چیکار کنم دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خال گرفته بود، بی تاب قدم میزد،مدام با خودش تکرار میکرد: خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا... پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: لطفا آروم باشید، عمل طوالنی ایه، اینجوری دارید خودتون رو اذیت میکنید ... سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد، سها بود: -سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟ -نه، میگن عمل طوالنی ایه، شما کجایین؟ -644 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟ -نه، هیچی... -غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت 1 بعد از ظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بی تاب و بی قرار بود، انگار ثانیه ها قصد گذشتن نداشتن، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 44 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ... توی دلش گفت: خدایا، زندگیم رو ازم نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری ... در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد،سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به سهیل و گفت: شما چه نسبتی با علی نادی دارید. سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت: پدرش هستم.ضربان قلبش از 244 هم باالتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد االن قلبش از قفسه سینش میزنه بیرون.. مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما ... برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ... سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد: علی... علی دوست داشتنی من ... رفت؟ ... نمیتونست سر پا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار تکرار کرد: علی؟ دروغ گقت... حتما اون پرستار دروغ گفت ... اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ... نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت .... اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت: خدا ... خدا ... خدایا علی رو ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ... صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد: خدا .... +++ ساعت 44 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده... -سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟ سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت: هنوز زیر عملن دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود .. نمیدونست چی میشه، فقط دعا میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید: دکتر چی شد؟ -شما چه نسبتی با خانم فاطمه شاه حسینی دارید؟ سهیل که از این سوال متنفر بود، با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت: شوهرشم... انگار امیدش ناامید شده بود ... انگار منتظر بود این دکتر هم بهش بگه متاسفم ... بقیه هم چشم دوخته بودند به دهن دکتر که مادر فاطمه فورا رفت جلو و گفت: جون عزیزتون بگید چی شده؟ من مادرشم دکتر لبخندی به مادرفاطمه زد و گفت: نگران نباشید، دخترتون خوب میشه... ان شااهلل تا چند ساعت دیگه به هوش میاد ... نگران نباشید مادر انگار آب یخی روی افکار سهیل ریخته باشند: دستش رو به صورتش زد و از ته دل گفت: خدایا شکرت ... گرچه غم علی هنوز روی دلش بود، اما خوشحال بود که مجبور نیست دو غم بزرگ رو باهم تحمل کنه. همه نفس راحتی کشیدند و خدا رو شکر کردند... تن ناز خانم گفت: علی چی شد؟ عمل اون کی تموم میشه؟ سهیل که اشکهاش بی اختیار می اومد، به مادرش نگاهی انداخت و آروم گفت: علی .. علی رفت مامان ... رفت ... بعد هم در میان نگاههای مبهوت بقیه بلند شد و گریه کنان از بیمارستان خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت ... +++ صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن بود به سختی لباش رو تکون داد و گفت: مامان زهرا خانم سرش رو باال آورد و با دیدن فاطمه چشمهای اشک بارش رو پاک کرد و گفت: جان مامان، عزیز دل مامان ... بیدار شدی؟ -توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون رو گود برداری میکردن، دیوار خونتون ریخت... همینچی شده؟ من کجام؟ فاطمه که انگار یادش اومده بود ، مضطرب در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت: علی... مامان علی کجاست.. دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت: علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش.. فاطمه نفس راحتی کشید و دوباره چشمهاش رو بست و خدا رو شکر کرد... دو ماه بعد ... حرفهای زهرا خانم هم فایده ای نداشت، انگار روح از بدن فاطمه رفته بود و تنها چیزی که مونده بود رباتی از جسم بود که فقط غذا میخورد و میخوابید، گاهی هم گریه میکرد، اما به جز در حد ضرورت حرف هم نمیزد ... سهیل کالفه بود، غم از دست دادن علی از یک طرف و ترس از دست دادن فاطمه از طرف دیگه اذیتش میکرد .... از اینکه میدید فاطمه داره خود خوری میکنه و دم نمیزنه ... از اینکه میدید فاطمش داره جلوی چشمهاش آب میشه ... از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیاد ... دلش میخواست هر جور شده فاطمه رو برگردونه به زندگی، دلش میخواست تنها با فاطمه حرف بزنه، بهش بگه به خاطر خودش بود که نخواسته بود جسد علی رو ببینه، به خاطر خودش بود که خبر مرگ علی رو بهش نداده بود، به خاطر خودش بدون وجود اون علی رو به خاک سپرده بودند... گرچه زهرا خانم دلش راضی نمیشد، اما وقتی میدید اینجوری زندگی دخترش داره از هم میپاشه تصمیم گرفت از پیش فاطمه بره، شاید تنها شدن سهیل و فاطمه بهشون بفهمونه که زندگی ای هست و باید ادامه داد... موقع رفتن به سهیل نگاهی کرد و با چشمانی اشک بار گفت: پسرم، من فاطمم رو خوب میشناسم، االن لجبازی میکنه، حتی با خودش، تو صبوری کن، تنها راه درمان فاطمه صبوری سهیل جان ... نکنه یک موقع صبرت تموم بشه ... بعد هم به گریه افتاد، سهیل که غم زیادی از چشمهاش میبارید گفت: نگران نباشید مادر جون، تا اینجای زندگی فاطمه در مقابل کارهای من صبوری کرد، از اینجا به بعدش نوبت من ... -خدا پشت و پناهت باشه پسرم ... فاطمم رو به تو سپردم سهیل وقتی زهرا خانم رو به ترمینال رسوند با یک شاخه گل رز برگشت خونه، خونه ای که بعد از خراب شدن خونه قبلی اجاره کرده بود و همه وسایلش رو به توصیه پزشک عوض کرده بود، در اتاق رو باز کرد و گفت: سالم خانوم خانوما ... خوبی؟ فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش روی تخت نشست و گل رو به سمتش گرفت و گفت: بو کن، ببین .. خوش بو ترین گلی که تونستم پیدا کنم برات خریدم ... میدونم تو همیشه گالی خوش بو رو بیشتر از گلهای خوشگل دوست داری... فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دوباره به سمت پنجره برگشت. -مامانت رفته ناراحتی؟ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین
》 💛قسمت بیست و ششم قبل از شروع مدرسه برگشتم خونه خودمون پیش بابا و نامادریم من اون موقع همه کارای شخصی خودمو انجام می‌دادم و زحمتی واسه نامادریم نداشتم؛ اگر چه پیش می‌اومد بابا خودش منو می‌برد حموم از ترس اینکه وبال گردن کسی نشم که بعدا اذیتم کنن مثل دفعه های قبل که تو حموم کتک می‌خوردم نامادریم زن بدی نبود اوایل اما همیشه ازم می‌خواست فضولی خونه عمه رو که همسایمون بودن رو بکنم، منم می‌تونستم واسه خودشیرینی این کارو بکنم اما وجدانم راضی نمیشد روم نمیشد بهش بگم که اینکارو انجام نمیدم اما حرفی هم پیشش نمیزدم سکوت می‌کردم یا می‌پیچوندم یه بار که خیلی از سکوت کردن‌هام عصبانی شده بود یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم که تا دو روز سر درد گرفتم 😔ازین اتفاق به بعد دیگه بدجنسی هاش شروع شد مدام تو گوش بابا می‌خوند که منو به مادرم پس بده اما بابام اصلا جوابش رو نمی‌داد و می‌گفت تو خودت گفتی من بخاطر فردوس باهات ازدواج می‌کنم الان چطور این حرفو میزنی⁉️ شبها علنا اصرار می‌کرد که من بعد شام بخوابم بابام هر چقدر می‌خواست طوری رفتار کنه که بهش برنخوره اما خودش نمی‌گذاشت.. وقتایی که باهم تنها بودیم به مامانم حرف میزد می‌گفت لیاقتش همینه که زن یه پیرمرد بشه آخه از زندگی مامانم خبر داشت از طریق یه فامیلشون و می‌دونست چقدر آقا فرزاد مامان رو می‌خواد.. آقا فرزاد 15سال از مامان بزرگتر بود اما دلش جوان بود و پا به پای مامان باهاش جوانی می‌کرد؛بابا تو خونه خیلی بهم توجه می‌کرد از هر لحاظ،اونم حسودیش میشد انگار! یه بار دعواشون شد وسایلاش رو جمع کرد که بره خونه پدرش دم در برگشت به بابا گفت:وقتی اینقد با دخترت خوشی، شبا هم با اون خوش باش دیگه نیازی به زن نداری‌‌. یاالله چه حرف ویران کننده ای زد تمام بدنم می‌لرزید از ترس اگه یه دیقه دیگه صبر می‌کرد بابام حتما بلایی سرش می‌آورد خوب شد تند دوید از خونه رفت بیرون الحمدلله که دیگه پاش به اون خونه باز نشد چون هرچقدر به بابا اصرار کردن که بره دنبالش هرچقدر مادرِ نامادریم زنگ زد و التماس کرد که بزار زندگیتون از هم نپاشه، اما بابا گفت محاله بزارم همچنین عفریته ای برگرده خونه‌م و تا قام قیامت حلالش نمی‌کنم نامادریم الانم که الانه ازدواج نکرده و بابا هنوز حلالش نکرده فقط بخاطر اون حرف زشت. 😔باز زندگی بابا از هم پاشید و دردش موند برای من دردِ عذاب وجدان و حرف و حدیث فامیلای پدرم که منو مقصر می‌دونستن ؛ درد دختری که رنج پدرش رو می‌دید ولی کاری از دستش برنمی‌اومد‌. 🔸هنوز 3 ماهی از سال تحصیلی مونده بود که نامادریم رفت کلا 7 ماه زن بابام بود تابستون رسید و باز برگشتم خونه پدربزرگم تابستون خیلی سختی بود چون فرشته بیماری ای به اسم کوازاکی گرفت که تو ایران فقط دو نفر دیگه مبتلا شده بودن بیماری خطرناک و پرهزینه ای بود؛ بابا تمام سرمایش رو فروخت تا دکترا مداواش کردن اون موقع کار من گریه و زاری بود و دعا کردن کسی منتظر برگشتن فرشته نبود اما ته دلم امیدوار بودم که الله تعالی دعاهام رو بی‌جواب نمیزاره الحمدلله همینطور بود و خدا اون رو یک بار دیگه بهمون عطا کرد پاییز اون سال برای اولین بار روزه ی کامل گرفتم قبلنا گولم میزدن می‌گفتن کله گنجشکی بگیر ؛ بابام نمی‌گذاشت روزه بگیرم می‌گفت بدنت ضعیفه بزار واسه وقتی که بزرگ شدی اما اصلا نمی‌دونستم منظورش کِی بود! با تمام وجودم حس می‌کردم که اگه روزه نگیرم سهل انگاری کردم و اصلا خودم رو بچه نمی‌دونستم؛چند روز اولش رو بابا نذاشت اما جدی جدی باهاش قهر کردم و نهار هیچی نمی‌خوردم چند بار کتک خوردم سر این کارام اما بالاخره بابا خسته شد. 😒قسم خورد گفت از بی حالی بمیری و بپوسی تو خونه کاری به کارت ندارم و نمی‌برمت دکتر اول خیلی ناراحت شدم از حرفش و گریَم گرفت اما اینکه واقعا کاری به کارم نداشت و می‌تونستم روزه هامو کامل بگیرم خیلی خوشحالم می‌کرد؛ بابا دست بردار شده بود اما عمه بزرگم ول کن نبود هر روز به نوعی طعنه میزد و می‌گفت اخه تورو چه به روزه!! آخه منو بابا فقط سحری خونه خودمون بودیم واسه افطار دعوتمون می‌کردن اونجا بچه‌های خودش روزه نمی‌گرفتن و تو روز چند بار غذا می‌پختن تو رمضان واسه همین به نوعی حسودیش می‌شد بهم چون یه بارم شنیدم که طعنه منو به بچه هاش میزد و دعواشون می‌کرد می‌گفت خاک تو سرتون فردوس تو اون همه بدبختی و بی مادری مثل دسته ی گُل میمونه شعورش به همه چی میرسه اما شماها جز خوردن و حرف مفت چیزی بلد نیستید؛ اگر چه بچه هاش اینطورم نبودن اما دیگه عمه بود خیلی گیر می‌داد به همه چی اینم شده بود یه معضل دیگه و دختر عمه هام تلافی آن را روی سرم خالی می‌کردن و باهام خیلی بداخلاق بودن حتی الکی می‌گفتن که تو وسایلای مدرسمون رو می‌دزدی 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @Dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت بیست وهفتم دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدربزرگم، یادمه اون موقعم اختلاف بود سر اینکه دقیقا چه روزی عیده! نزدیکای عصر بود که خونه عمه نرگس جانم اومدن سرِ جریان سقط بچه، بابا و شوهرعمه باهم حرف نمی‌زدن یعنی شوهر عمه از ترسِ اینکه بابا دعواش کنه، فورا قسمِ طلاق خورده بود که اصلا باهاش حرف نزنه که بابا دیگه کاریش نداشته باشه. عمه نرگسم شوهرش رو راضی کرده بود که قبل عید قسمش رو بشکنه اونم قبول کرده بود و باهم آشتی کردن و ازهم حلالیت طلبیدن. عمه جانم انگار دنیا مال اون بود از خوشحالی سر از پا نمیشناخت نیم ساعتی مونده بود به افطار که عمه نرگس گفت: خیلی بی حالم چرتی می‌زنم بیدارم کنید ؛ از چهرش معلوم خسته بود واسه همین مانعش نشدیم بگیم دیروقته و خوبیت نداره بخوابی 🔹بعدِ شام بابا چندجایی تماس گرفت تا مطمئن بشه که فردا رمضانه بالاخره معلوم شد که گویا فردا رمضانه و مادربزرگ و بابا و شوهر عمه رفتن تراویح ، من و عمه و بچه هاش و فرشته موندیم خونه عمه همیشه مهربان بود وقتایی که باهم بودیم، تو بازی ها میومد طرف من و فرشته و مقابل بچه هاش قرار می‌گرفت اما اون شب عجیب مهربان و دوست داشتنی تر بود از همیشه. بابا و اینا از مسجد برگشتن و دورهم نشستیم یهو شوهرعمه بحثِ این رو پیش کشید که عمه نباید دیگه روزه بگیره چون ناراحتی قلبی داره و به ضررشه داشت پیش بابا ازش شکایت می‌کرد و میدونست بابام رو این مسائل و خصوصا رو عمه حساسه، می‌خواست دعوا راه بندازه و خودشیرینی کنه عمه نرگس گوشش به این حرفا بدهکار نبود هیچ وقت اما اوت شب بحدی ناراحتش کردن و سرزنش شد که از شدت عصبانیت گفت: باشه فقط دست از سرم بردارید هیچ وقت روزه نمی‌گیرم 😔خیلی تعجب کردم! تو خلوت گفتم عمه راست میگی؟ مگه میشه هیچوقت روزه نگیری؟ گفت فردوس جان الکی گفتم که دست بردار شن؛ بعدشم کی میگه تا همین فرداشم زنده ایم؟!؟ گفت فردا بیدارم کن بعدِ اینکه سحریتون تمام شد می‌خوام روزم رو بگیرم دزدکی موقع خواب عمه گفت جات رو بیار اینجا کنار خودم باشی امشب بعد شروع کرد برامون داستان گفتن تا خوابمون برد وقتی بیدار شدم دیدم دارن سحری می‌خورن و منو هم بیدار نکردن!! اینقد عصبانی شدم خواستم از تو اتاق داد بزنم بگم شما که میدونید من می‌گیرمش چرا بیدارم نمی‌کنید!؟ دیدم عمه اینا خوابن یواشکی از لابلاشون قدم گذاشتم رفتم سر سفره که بیدار نشن. هنوز 20 دقیقه مونده بود به اذان بابا و شوهرعمه رفتن مسجد خونه پدربزرگم همسایه روبروی مسجد بودن و فقط یه جوی آب بینشون بود مادربزرگمم رفت دنبال شستن ظرفا گفتم فرصت خوبیه الان عمه رو بیدار می‌کنم یه لقمه نون و پنیر براش می‌گیرم بخوره اما پدربزرگم اونجا بود و جرئت نکردم بیدارش کنم گفتم دعواش می‌کنن اذان صبح رو گفتن و نمازمون رو خوندیم مادربزرگ گفت برو عمت رو بیدار کن نمازش قضا نشه رفتم یواشکی پتو رو از روش برداشتم صداش کردم اما جواب نداد با دست یواشکی تکونش دادم اما جواب نداد هیچوقت پیش نیومده بود کسی رو صدا بزنم و جواب نده قلبم تندتند میزد جرئت نداشتم یه بار دیگه صداش بزنم سرجام خشکم زده بود نگاهی به بچه هاش انداختم اشکام ریخت 😔هنوز امیدی داشتم که خوابش سنگین بوده باشه یواشکی رفتم به مادربزرگ گفتم عمه جواب نمیده اونم اومد چندین بار صداش زد بی‌فایده بود. بهش دست زد نبضش رو گرفت؛ صداش لرزید گفت برو به بابات بگو نرگس تموم کرده یاالله این چه مصیبتی بود از پلکان های مسجد با گریه دویدم بالا گفتم بابا عمه نرگس مُرده جماعت تموم شده بود و اهالی مسجد همه اومدن پایین. بابا دو دستی می‌کوبید تو سرش گفتی چی میگی؟؟ وقتی اومد بالا سرش نزدیک بود بی‌هوش بشه چنان فریاد میزد هرچی مرد اونجا بود به گریه افتاد بچه‌های عمه ازخواب پریدن اونا از منو فرشته یکی دوسال کوچکتر بودن. دخترش کلاس اول بود می‌فهمید و درد می‌کشید؛ جنازه مادرش رو بغل کرده بود و احدی نزدیکش میشد چنان جیغ می‌کشید که گوش آدم کر می‌شد و قلبش تکه تکه 😔گوشه‌ی اتاق وایسادم مات و مبهوت نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. بابا اومد بغلم کرد گفت فردوس میبینی؟ عمه جانت رو داشتیم اونم تنهامون گذاشت رفت، دوتایی تا تونستیم گریه کردیم هوا هنوز تاریک بود. تمام اهل روستا جمع شدن هرکسی عمه رو می‌شناخت میدونست چه گوهر گرانقدری بوده و براش اشک میریخت 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_هشتم ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
🚩 بعد چند دقیقه دیدم که کامران فریاد زنان همونطور که اسمم و صدا میزم دویید از خونه بیرون اروم از پشت درختا اومدم بیرون و رفتم سمت در با دیدن من اومد جلو ومحکم خوابوند تو گوشم با چشایی که خالی از هراحساس و سرد سرد بود زل زدم تو چشاش و هیچی نگفتم یه قطره اشکم نریختم خیلی وقت بود تبدیل شده بودم به یک سنگ -کدوم گوری بودی؟ -رامو کشیدم و از کنارش رد شدم که دستمو گرفت وبا حرص گفت -گفتم کدوم گوری بودی؟ -کور که نبودی ببینی از کدوم گوری دارم میام -دفعه اخرت باشه میای تو حیاط فهمیدی یه پوزخنر بهش زدم که بیشتر حرصش گرفت دستمو محکم فشار دادو گفت فهمیدی یانه؟ -همه که مثل تو نفهم نیستن دستمو ول کن یکی دیگه خوابوند تو گوشم و گفت -بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟ -ازت متنفرم متنفر -هه هه فکر کردی بنده عاشق سینه چاکتم کور خوندی عروسک تو فقز به در یه شبم خوردی الانم مجبورم نگهت دارم وگرنه شوتت میکردم بیرون عادت ندارم از یکی دوبار استفاده کنم دستمو محکم کشوندم از دستش بیرون و یکی خوابوندم تو گوشش و با عصبانیت داد زدم -بیین چی از دهنت در میاد بیشعور نفهم ولم کن بذار برم تو که استفادتو ازم کردی دیگه چی از جون من میخوای هان؟ دستشو گذاشته بود رو صورتش و با تعجب به من نگاه میکرد خودم و که خالی کردم و تمام چیزایی که تو دلم مونده بود و بهش گفتم بعدم بدون توجه بهش راه افتادم سمت خونه و یه راست رفتم سمت اتاقم و در وقفل کردم رو تختم دراز کشیدم دلم واسه خونه تنگ شده بود تو فلشم و که با خودم اورده بودم به ال سی دی کوچیکی تو اتاق بود وصل کردم تموم اهنگایی که یه زمانی واسه خودم ریخته بودمشون با هر بیتی که میخوند اشکام گوله گوله میریخت پایین اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده همه دلخوشیم همین یه اهنگ شده در نمیاری اشک منه احساسی و بغل نمی کنی اونکه نمیشناسی و اگه بدونی این روزا چقد داغونم چقد مراقب وسایل این خونه ام دعاکن اون روزای خویمون برگرده ببین ندیدنت چقد شکستم کرده خستم کرده اگه بدونی ازین خونه میرم چی اگه بدونی من از غصه پیرم چی اگه بدونی عکسات و بغل کردم اگه بدونی من دارم میمیرم چی (اهنگ اکه بدونی علیرضا طلیسچی) یهو احساس حالت تهوع بهم دست داد بدو دوییدم سمت در اتاق و بازش کردم دوییدم سمت دستشویی کامران که تو سالن نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکرد با شدت عق میزدم تمام محتویات معدم خالی شده بود کامران در و باز کردو با نگرانی پرسید چی شده بهار؟ کنارش زدم و رفتم بیرون —--------- دنبالم راه افتاد و از پشت شونم گرفت برگشتم وبا داد گفتم -به من دست نزن ازت بدم میاد -خوب بابا حالا چرا هار میشی تقصیر منه که خواستم ببینم چه مرگته اصلا برو بمیر بعدم رفت رو کاناپه لم داد دیگه حوصله این و نداشتم -اره میخوام برم بمیرم دست از سرم بردارررررررررررررررر بعدم رفتم تو اتاق شققققققق درو کوبوندم به هم اروم رفتم طرف تختم وروش دراز کشیدم خیلی حالم بود همش حالت تهوع داشتم عکس کامران و که روی میز کنار تختم بود برداشتم و نگاش کردم اولین باری بود که با دقت نگاش میکردم پووستی سفید و چشای سبز رنگ با مزه های کشیده و دماغی صاف و متوسط که به صورتش میومد،با لبایی نه بزرگ و نه کوچیک همیشم رو صورتش ته ریش کمی داشت درکل خیلی جذاب بود از هیکلشم معلوم بود که ورزشکاره از خودم حرصم گرفت که نشسته بودمو ارزیابیش میکردم با عصبانیت روی تخت نشستم و عکسش و کوبوندم به دیوار که با صدای وحشتناکی خورد شدو ریخت رو زمین یهو در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -چته ؟چه مرگته؟این ادا اطوارا رو واسه من درنیار تو زن منی نیاوردمت اینجا خاله بازی کنی باید وظیفه زن و شوهریت خوب انجام بدی فهمیدی خوشم نمیاد یه ماهه اعتصاب کردی شیرفهم شد؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی دیگه هیچی نبود که بخوابم بالا بیارم الکی فقط عق میزدم سرم گیج میرفت بعد اینکه صورتمو شستم دستمو اروم گرفتم به دیوار و راه افتادم سمت اتاق بدون توجه بهم دراز کشیده بود و سیگار میکشید دماغم و گرفتم و از کنارش رد شدم که یه چپ چپی نگام کردم نمیدونم چم شده بود حتی سر سفره شامم از بوی شام حالم بهم خورد حدس میزدم چه مرگم شده میخواستم اگه بشه فردا یه جوری از خونه بزنم بیرون و برم ازمایش بدم فقط دعا میکردم حدسم درست نباشه نمیخواستم یه موجود بی گناه الکی وارد این دنیا بشه اخر شب رفتم تو اتاقش و در زدم -چیه؟ -من فردا میخوام برم بیرون اخماش رفت توهم -کجا به سلامتی؟ -میخوام برم باران و ببینم -بیخود لازم نکرده نکنه یادت رفته باهم چه قراری گذاشته بودیم -من باتو هیچ قراری نذاشتم شونش و انداخت بالا وگفت -فعلا که امضات تو اون برگه هست اعصابم خورد شد -میخواام برم ببینمش -گفتم نمیشه میفهمی یا نه؟ با اشک نگاش کردم -خواهش میکنم با دیدن اشکم و التماسم کمی دلش نرم شد -فردا زودتر میام خودم میبرمت فقط از دور باید ببینیش اهکی نمیشد که من میخواستم برم ازمایشگاه این و با خودم کجا میبردم -چرا زندانیم کردی؟مگه من میخوام فرار کنم که باهام اینجوری میکنی؟ -شاید از کجا معلوم نخوای فرار کنی؟ از کوره در رفتم و گفتم -اخه احمق بیشور من اگه میخواستم فرار کنم قبل ازینکه این بلا رو سرم بیاری فرار میکردم نه الان که گوه زدی تو زندگیم -همون که گفتم یا با خودم میری یا اصلا اجازه نمیدم -به جهنم بعدم رفتم تو اتاقم اصلا نباید منتش و میکشیدم روتختم دراز کشیده بود مو سعی میکردم با این حالم کنار بیام بعد دوساعت کامران در و باز کرد و اومد تو با تلخی گفتم -طویله نیست سرتو انداختی پایین مثل گاو میای تو -شد یه بار مثل ادم حرف بزنی؟ -ندیدم تو مثل ادم حرف بزنی که بخوام مثل ادم باهات حرف بزنم -اصلا حرف زدن با تو بی فایدس اومدم بگم فردا خواستی هر گوری میتونی بری با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم -راست میگی؟ -اره فقط 2 ساعت بیشتر نباید بیرون باشی از خونه رفتی بیرون بهم زنگ میزنی سر 2ساعت زنگ میزنم خونه ،خونه نباشی من میدونم با تو فهمیدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -من شمارت و ندارم واسه همین نمیتونم بهت زنگ بزنم یه کارت گرفت جلوم شماره موبایلش و شرکت و ادرس شرکت روش نوشته بود ازش کارت و گرفتم و سرمو تکون دادم اونم بدون حرفی رفت بیرون صبح با خیال راحت ساعت 9 از خواب بیدار شدم و رفتم پایین کامران نبود هرروز 7 میرفت شرکتش سریع اومدم بالا و اماده شدم مانتو سورمه ای مو که تا زانوم میومد و با جوراب شلواری مشکی کلفتم پوشیدم موهامم از یه طرف بافت افریقایی زدم و بقیه رو فرق ریختم تو صورتم بعدم بقیش و با کلیپسم جمع کردم روسری ساتن سورمه ای و سفیدم و سرم کردم در اخرم کالجای خوشگل سورمه ای مو پام کردم میخواستم اگه جواب +بود برم شرکت کامران حسابی قهوه ایش کنم سریع زنگ زدم ازانسی که شمارش رو میز تلفن بود سر 10 minاومد بهش گفتم یه ازمایشگاه من و ببره اونم سریع جلوی یه ازمایشگاه پیادم کرد وقتی به پرستار گفتم واسه چه ازمایشی اومدم همچین بد نگام کرد که انگار ازون دخترای خیابونیم بعدم با تلخی بهم شماره داد تا وایستم تو نوبت بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد بعد اینکه ازمایش و دادم -کی اماده میشه؟ -چیه خیلی عجله داری؟ -بله!میتونین سریع امادش کنین؟ -واستا چند لحظه بعدم رفت تو یه اتاقی و بعد که برگشت گفت -تا 30 دقیقه دیگه اماده میشه تشکری کردم و روی صندلی های توی راهرو نشستم به خودم قول داده بودم که اگه منفی بود دیگه با کامران کل کل نکنم دعا دعا میکردم حامله نباشم که یکی دیگرم وارد این زندگی نکبتی کنم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی و می‌بینی چقدر آهسته می رود تازه می‌فهمی چقدر پیر شده ! وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید.. در ۱۰ سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم در ۱۵ سالگی : ولم کنین در ۲۰ سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم در ۲۵ سالگی : باید از این خونه بزنم بیرون در ۳۰ سالگی : حق با شما بود در ۳۵ سالگی : میخوام برم خونه پدر و مادرم در ۴۰ سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! در شصت سالگی : من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ... و این رسم زندگی است.... چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست حتی همین الان... 🌺🍃 @Dastanvpand
شیطونا چرا دیگه استوری از سفره های رنگیِ افطاریتون نمیزارین؟! نکنه فشار اقتصادی پدرتونو درآورده 🌺🍃 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا میگن ماه رمضون ماه مهمانی توست. خدایا ب بزرگی خودت قسم. تو زمانی ک کسی ب کسی نیست توزمونی ک هیچ کس پناه کسی نیس هیچ کس فکر کسی نیست و زمونی که آدمات همیشه واسه هم درد رنج میارن تو پناهمون باش تو کنارمون باش 🙏 شبتون خدایی🌙 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🍀فنجانت را بياور 🌸صبح بخيرهايم 🍀دم کرده اند 🌸مي‌خواهم سرگل آنها را 🍀برايت بريزم ، 🌸نوش جان کنی😊☕️ 🌷سلام صبحتون به زیبایی گل🌷 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
✾ اولین در خواست انسان ✾ ”هنگام مرگ از پروردگارش“ 🗣 میگوید : 👇 {فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ} «پروردگارا! چه میشود اگر مدّت کمی مرا به تأخير اندازی و زنده ام بگذاری تا احسان و صدقه بدهم و درنتیجه از زمره صالحان و خوبان باشم» 🔖 اما ؛ 👇 {وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ} «خداوند هرگز مرگ کسی را به تأخیر نمی اندازد هنگامی که اجلش فرارسیده» 🔖 پس ؛ 👇 {وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ...} «از چیز هائی که به شما داده ایم بذل و بخشش و صدق و احسان کنید، پس از آن که مرگ یکی از شما در رسد». 💥پس تا هستیم و دیر نشده به فکر باشیم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وهفتم دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدربزرگم،
》 💛قسمت بیست وهشتم 😔 مرگ عمه هیچ کس رو به اندازه من بهم نریخته بود، دختر عمه‌م تا یک هفته کفش های مادرش رو بغل کرده بود فکر می‌کرد برمی‌گرده قبرستان نزدیک خونه پدربزرگم بود و روزها خیلی می‌رفتیم سرِخاک عمه با دخترش و فرشته شب ها تا دیر وقت خوابم نمی‌برد 😔به این فکر می‌کردم که بچه های عمه مثل خودم میفتن زیر دست نامادری تا یه هفته خونه پدربزرگ موندیم با بقیه عمه هام و من مدرسه نرفتم، وقتی عمه رو برده بودن مسجد که کفن کنن، پتویی که من رو خودم می‌کشیدم رو روش انداخته بودن پتو بوی عطر نرگس گرفته بود. عطر نرگس رو معمولا به مرده ها می‌پاشیدن من چون چهره ی عمه رو تو کفن دیدم خیلی ترسیده بودم، شب ها جرئت نداشتم اون پتو رو بکشم رو خودم چون بوی اون عطر رو میداد خود بخود وحشت شدیدی داشتم ازش 😔یه شب وقت خواب خواستم دزدکی یه پتوی دیگه بردارم که عمه کوچکم فهمید، گفت چرا مال خودت رو برنمیداری گفتم من می‌ترسم ازون پتو وای خدای من چه سروصدایی راه انداخت پتو رو از تو دستام کشید جیغ و فریاد می‌کشید روسرم و می‌گفت: جادوگری به خرج نده تو میترسی؟؟ تو که نماز می‌خونی و همه جور اداواطوار گنده گنده از خودت درمیاری الان از چیه این پتوی بی روح میترسی هاا؟! بغض امانِ حرف زدنم رو بریده بود. با نقُ نق کردن گفتم آخه رو عمه نرگس بود این پتو اینو که گفتم آتیش گرفت گفت خیلیم دلت بخواد دختره ی پررو 😔 تو یک دختر مکاری که زندگی همه رو بهم ریختی همه منظورش بابا بود قسم خورد گفت بخدا امشب باهمین پتو باید بخوابی یا بی پتو باشی تاصبح از ناراحتی همونجا دراز کشیدم بی پتو. دست بردار نشد اومد پتو رو کشید روم. برق هارو هم خاموش کرد وای یاالله داشتم سکته می‌کردم. احساس می‌کردم هرچی مُرده‌ی تو قبرستونه الان بلند میشه میاد سراغم لرز کردم زیر پتو حتی می‌ترسیدم دست بزنم پتو رو بردارم از روی خودم تا تونستم خودم رو جمع کردم که پتو بهم نخوره یادم افتاد معلممون گفته بود هروقت ترسیدید هر چقدر قرآن بلد بودین بخونین منم آیت الکرسی و ناس و فلق و توحید رو بلد بودم فقط می‌ترسیدم لب تکون بدم بخونمش اخه اینجور ترسم بیشتر میشد. واسه همین تو دل خودم خوندمشون اما باز می‌ترسیدم کمی سبحان الله العظیم! آیه های قران شاید در کمتر از یک دقیقه معجزه کرده بودن چون وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هوا روشنه یاد شب افتادم که با چه وحشتی زیر پتو بودم و با خوندن قران چه قدر سریع خوابم برده بود. طوری که حتی واسه نماز صبح هم بیدار نشده بودم. می‌دونستم اگه بیدارم می‌کردن احتمال داشت بازم بترسم چون هوا تاریک بود و تو تاریکی فکرِ این پتو اذیتم می‌کرد 😔 6 ماه از مرگ عمه نگذشته بود که شوهر عمه‌م زن گرفت مرگ عمه برای خیلیا کهنه شده بود اما واسه من نه هنوز چون خیلی وقتا بهش احتیاج داشتم و اون نبود بی خبری از مامان برام شده بود یه عادت تلخ مامان خیلی وقتا برام سوغاتی و هدیه می‌فرستاد که عمه و مادربزرگ نمی‌گذاشتن دستم برسه اگرم دستم می‌رسید حتما اونا بی‌خبر بودن و چنتا از فامیلای مامان دزدکی میدادن بهم منم همشون رو جمع می‌کردم دلم نمیومد بهشون دست بزنم بحث جدیدی که تو خونه ی ما بود، بحث ادامه تحصیلم در مدارس خاص بود وقتی هم که مدرسه نرفته بودم این موضوع رو بابا مطرح کرده بود اما الان جدی تر بود چون کلاس پنجم رو تمام کرده بودم و باید می‌رفتم راهنمایی. اطرافیانِ من؛ یعنی خانواده پدرم، همه دیندار بودن در حدیکه نماز و روزهاشون سرِجای خودش بود. منم دینداری رو در همین می‌دیدم چون غیر از این چیزی در ذهنم نبود اما مطلبی که منو متوجه خودش کرده بود، خدا بود ! احساس می‌کردم بیشتر از نزدیکانم به خدا فکر می‌کنم و بیشتر از اونا خدا حواسش بهم هست چون می‌دیدم در تنهایی ها و مشکلاتی که اونا برام درست می‌کردن، به طور خاصّی کمک میشدم و تحملش برام آسون میشد. نمیدونم چرا؟! اما همه ی این کمک ها و امداد ها رو از طرف خدا می‌دونستم. الان میدونم که دلیلش فطرت خدایی ما انسانهاست که بدون علم و سواد هم میشه اونو حس کرد و انکار کردنش حق نیست، چون اون موقع دیدم که نزدیکانم چطوری درهای خودشون رو به روم بستن و اگر خدا نمی‌بود، بچه ای در سن سال من هیچ راهی برای دفاع از خودش نداشت ☝اما خدا بود و مرا دید و در تمام اون لحظه ها حضوری پررنگ داشت 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و دراویش رو داشتن. هر سال تو روستا مراسم های خاصی برگزار میشد که همه میرفتن. البته بچه هارو نمی‌بردن. کلا همه ی فامیلای دورو نزدیکم یکدست بودن و کسی با عقیده ای غیر از این ندیده بودم توشون؛ خودمم تا اون موقع فکر می‌کردم همه جای دنیا مسلمونا اینطوری هستند بابا یه پسر عمه داشت که خیلی باهم دوست بودن؛ اقا علی درس طلبگی خوانده بود و خیلی روی بابا تاثیر گذاشت و بابا رو بیشتر اون به طرف مسایل عرفان و تصوف سوق داده بود. طوریکه یادم نمیاد اون موقع بابا بجز افراد مذهبی در هیچ قشر دیگه ای دوست صمیمی داشته باشه! 🤔آخرین تابستانی که خونه پدربزرگم بودم یادمه یه بار مادربزرگ از مراسم ختم یکی از بزرگان روستا برگشت، با پدربزرگم حرف میزدن، میگفت امروز از خواهرزادت؛ علی چیز عجیبی شنیدم!! تو راه بهم رسید گفت زن دایی کجا بودی؟ گفتم مراسم ختم فلانی گفت کار درستی نکردی رفتی. این کارا بدعت بهش میگن و آدم تا میتونه دوری کنه براش بهتره 🗯منم یه کنجکاوی افتاد تو سرم که از اون روز به بعد هرکسی بحث آقا علی رو می‌کرد با دقت گوش می‌کردم. کم کم حرف و حدیث هر خونه شده بود اینکه آقا علی از راه و رسم جدش برگشته و حرفایی میزنه که کمتر از کفر نیست! 🔹این وسط عکس العمل بابا برام مهم بود که ببینم وقتی دوست صمیمیش اینطور میگه،اون چه دفاعی داره براش. اما بابا مثل بقیه پشت سرش بحث نمی‌کرد. هر مجلسی که حرف از آقا علی بود، بابا می‌گفت چیزی نیست یهداشتباهی کرده خودش متوجه میشه و توبه می‌کنه نباید اینطوری طردش کنین که بکلی بیزار بشه و برای ابد بدبخت شه! من که فقط از دور بحث هارو میدیم خیلی ذهنم مشغول بود. تو خلوت کارم این بود که هرچی از درس دینی راجع به قیامت و حساب کتاب بلد بودم، سرِهم می‌کردم تا اگه یه روز با آقاعلی تنها شدم براش بگم و از گمراهی نجاتش بدم. 👌طوری که من از جریان متوجه شده بودم فکر می‌کردم آقا علی به قیامت ایمان نداره و پیامبرﷺ رو دوست نداره ؛ فکر می‌کردم از اینا گفته که همه دارن طردش میکنن همزمان با این جریان، شنیدم که بابا و یکی از همکاراش که از قضا دوست نزدیکشم بود، با هم دعوا کردن سرِ همین مسائلی که برای آقا علی هم می‌گفتن؛ واسه همین دیگه خیلی کنجکاو می شدم ببینم اصل جریان چیه اما هیچ کسی نبود من ازش بپرسم. 😔اگر هم به مادربزرگ و اینا و حتی به بابا می‌گفتم برام توضیح بدن، حتما یه دعوای بزرگ راه مینداختن چون یه بار تو جمعشون بودم که این بحث رو پیش کشیدن، بابا منو فرستاد دنبال نخود سیاه اما خودم فهمیدم که نمی‌خوان چشم و گوشم باز بشه و این حرفا رو بشنوم و به قول اونا؛ مثل علی اقا گمراه بشم. تابستونایی که روستا بودم ،می‌دیدم بچه هایی در سن و سال من، هر هفته دوشب با پدر و یا مادرشون، میرفتن مسجد، برق هارو خاموش می‌کردن و بعد از نماز عشاء، یکی دو ساعت ذکر می‌خوندن. چون مسجد نزدیک خونه پدربزرگم بود، گاها صدای داد و فریاد هم به گوش می‌رسید. من ازین داد و فریادها و خصوصا از تاریکی می‌ترسیدم واسه همین هیچوقت به اون مراسم ها نرفته بودم تا اون موقع. الانم که شنیده بودم اقا علی گفته این مراسم ها درست نیست، خودبه‌خود فکرم مشوش شده بود. 🔹از یه طرف، جواب آزمون مدارس خاص اومد و من رتبه دوم رو کسب کرده بودم. بابا مُردد بود که منو تو مدرسه ی خاص، ثبت نام کنه یا نه، چون گفته بودن اگه مدرسه ای درست و حسابی می‌خوای باید دخترت رو بفرستی مرکز استان. منم چون کم سن و سال بودم و از خونه دور نشده بودم و مشکلات خاص خودم رو داشتم، بابا دلش نمیومد بفرستدم جای دور. اما چون بهش گفته بودن دخترت باهوشه و حیفه تو شهرِ کوچک بمونه و استعدادش کور بشه بفرستش بزار رو پای خودش باشه، حسابی مونده بود چه تصمیمی بگیره 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌