eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀فنجانت را بياور 🌸صبح بخيرهايم 🍀دم کرده اند 🌸مي‌خواهم سرگل آنها را 🍀برايت بريزم ، 🌸نوش جان کنی😊☕️ 🌷سلام صبحتون به زیبایی گل🌷 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
✾ اولین در خواست انسان ✾ ”هنگام مرگ از پروردگارش“ 🗣 میگوید : 👇 {فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ} «پروردگارا! چه میشود اگر مدّت کمی مرا به تأخير اندازی و زنده ام بگذاری تا احسان و صدقه بدهم و درنتیجه از زمره صالحان و خوبان باشم» 🔖 اما ؛ 👇 {وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ} «خداوند هرگز مرگ کسی را به تأخیر نمی اندازد هنگامی که اجلش فرارسیده» 🔖 پس ؛ 👇 {وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ...} «از چیز هائی که به شما داده ایم بذل و بخشش و صدق و احسان کنید، پس از آن که مرگ یکی از شما در رسد». 💥پس تا هستیم و دیر نشده به فکر باشیم 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وهفتم دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدربزرگم،
》 💛قسمت بیست وهشتم 😔 مرگ عمه هیچ کس رو به اندازه من بهم نریخته بود، دختر عمه‌م تا یک هفته کفش های مادرش رو بغل کرده بود فکر می‌کرد برمی‌گرده قبرستان نزدیک خونه پدربزرگم بود و روزها خیلی می‌رفتیم سرِخاک عمه با دخترش و فرشته شب ها تا دیر وقت خوابم نمی‌برد 😔به این فکر می‌کردم که بچه های عمه مثل خودم میفتن زیر دست نامادری تا یه هفته خونه پدربزرگ موندیم با بقیه عمه هام و من مدرسه نرفتم، وقتی عمه رو برده بودن مسجد که کفن کنن، پتویی که من رو خودم می‌کشیدم رو روش انداخته بودن پتو بوی عطر نرگس گرفته بود. عطر نرگس رو معمولا به مرده ها می‌پاشیدن من چون چهره ی عمه رو تو کفن دیدم خیلی ترسیده بودم، شب ها جرئت نداشتم اون پتو رو بکشم رو خودم چون بوی اون عطر رو میداد خود بخود وحشت شدیدی داشتم ازش 😔یه شب وقت خواب خواستم دزدکی یه پتوی دیگه بردارم که عمه کوچکم فهمید، گفت چرا مال خودت رو برنمیداری گفتم من می‌ترسم ازون پتو وای خدای من چه سروصدایی راه انداخت پتو رو از تو دستام کشید جیغ و فریاد می‌کشید روسرم و می‌گفت: جادوگری به خرج نده تو میترسی؟؟ تو که نماز می‌خونی و همه جور اداواطوار گنده گنده از خودت درمیاری الان از چیه این پتوی بی روح میترسی هاا؟! بغض امانِ حرف زدنم رو بریده بود. با نقُ نق کردن گفتم آخه رو عمه نرگس بود این پتو اینو که گفتم آتیش گرفت گفت خیلیم دلت بخواد دختره ی پررو 😔 تو یک دختر مکاری که زندگی همه رو بهم ریختی همه منظورش بابا بود قسم خورد گفت بخدا امشب باهمین پتو باید بخوابی یا بی پتو باشی تاصبح از ناراحتی همونجا دراز کشیدم بی پتو. دست بردار نشد اومد پتو رو کشید روم. برق هارو هم خاموش کرد وای یاالله داشتم سکته می‌کردم. احساس می‌کردم هرچی مُرده‌ی تو قبرستونه الان بلند میشه میاد سراغم لرز کردم زیر پتو حتی می‌ترسیدم دست بزنم پتو رو بردارم از روی خودم تا تونستم خودم رو جمع کردم که پتو بهم نخوره یادم افتاد معلممون گفته بود هروقت ترسیدید هر چقدر قرآن بلد بودین بخونین منم آیت الکرسی و ناس و فلق و توحید رو بلد بودم فقط می‌ترسیدم لب تکون بدم بخونمش اخه اینجور ترسم بیشتر میشد. واسه همین تو دل خودم خوندمشون اما باز می‌ترسیدم کمی سبحان الله العظیم! آیه های قران شاید در کمتر از یک دقیقه معجزه کرده بودن چون وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هوا روشنه یاد شب افتادم که با چه وحشتی زیر پتو بودم و با خوندن قران چه قدر سریع خوابم برده بود. طوری که حتی واسه نماز صبح هم بیدار نشده بودم. می‌دونستم اگه بیدارم می‌کردن احتمال داشت بازم بترسم چون هوا تاریک بود و تو تاریکی فکرِ این پتو اذیتم می‌کرد 😔 6 ماه از مرگ عمه نگذشته بود که شوهر عمه‌م زن گرفت مرگ عمه برای خیلیا کهنه شده بود اما واسه من نه هنوز چون خیلی وقتا بهش احتیاج داشتم و اون نبود بی خبری از مامان برام شده بود یه عادت تلخ مامان خیلی وقتا برام سوغاتی و هدیه می‌فرستاد که عمه و مادربزرگ نمی‌گذاشتن دستم برسه اگرم دستم می‌رسید حتما اونا بی‌خبر بودن و چنتا از فامیلای مامان دزدکی میدادن بهم منم همشون رو جمع می‌کردم دلم نمیومد بهشون دست بزنم بحث جدیدی که تو خونه ی ما بود، بحث ادامه تحصیلم در مدارس خاص بود وقتی هم که مدرسه نرفته بودم این موضوع رو بابا مطرح کرده بود اما الان جدی تر بود چون کلاس پنجم رو تمام کرده بودم و باید می‌رفتم راهنمایی. اطرافیانِ من؛ یعنی خانواده پدرم، همه دیندار بودن در حدیکه نماز و روزهاشون سرِجای خودش بود. منم دینداری رو در همین می‌دیدم چون غیر از این چیزی در ذهنم نبود اما مطلبی که منو متوجه خودش کرده بود، خدا بود ! احساس می‌کردم بیشتر از نزدیکانم به خدا فکر می‌کنم و بیشتر از اونا خدا حواسش بهم هست چون می‌دیدم در تنهایی ها و مشکلاتی که اونا برام درست می‌کردن، به طور خاصّی کمک میشدم و تحملش برام آسون میشد. نمیدونم چرا؟! اما همه ی این کمک ها و امداد ها رو از طرف خدا می‌دونستم. الان میدونم که دلیلش فطرت خدایی ما انسانهاست که بدون علم و سواد هم میشه اونو حس کرد و انکار کردنش حق نیست، چون اون موقع دیدم که نزدیکانم چطوری درهای خودشون رو به روم بستن و اگر خدا نمی‌بود، بچه ای در سن سال من هیچ راهی برای دفاع از خودش نداشت ☝اما خدا بود و مرا دید و در تمام اون لحظه ها حضوری پررنگ داشت 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
》 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و دراویش رو داشتن. هر سال تو روستا مراسم های خاصی برگزار میشد که همه میرفتن. البته بچه هارو نمی‌بردن. کلا همه ی فامیلای دورو نزدیکم یکدست بودن و کسی با عقیده ای غیر از این ندیده بودم توشون؛ خودمم تا اون موقع فکر می‌کردم همه جای دنیا مسلمونا اینطوری هستند بابا یه پسر عمه داشت که خیلی باهم دوست بودن؛ اقا علی درس طلبگی خوانده بود و خیلی روی بابا تاثیر گذاشت و بابا رو بیشتر اون به طرف مسایل عرفان و تصوف سوق داده بود. طوریکه یادم نمیاد اون موقع بابا بجز افراد مذهبی در هیچ قشر دیگه ای دوست صمیمی داشته باشه! 🤔آخرین تابستانی که خونه پدربزرگم بودم یادمه یه بار مادربزرگ از مراسم ختم یکی از بزرگان روستا برگشت، با پدربزرگم حرف میزدن، میگفت امروز از خواهرزادت؛ علی چیز عجیبی شنیدم!! تو راه بهم رسید گفت زن دایی کجا بودی؟ گفتم مراسم ختم فلانی گفت کار درستی نکردی رفتی. این کارا بدعت بهش میگن و آدم تا میتونه دوری کنه براش بهتره 🗯منم یه کنجکاوی افتاد تو سرم که از اون روز به بعد هرکسی بحث آقا علی رو می‌کرد با دقت گوش می‌کردم. کم کم حرف و حدیث هر خونه شده بود اینکه آقا علی از راه و رسم جدش برگشته و حرفایی میزنه که کمتر از کفر نیست! 🔹این وسط عکس العمل بابا برام مهم بود که ببینم وقتی دوست صمیمیش اینطور میگه،اون چه دفاعی داره براش. اما بابا مثل بقیه پشت سرش بحث نمی‌کرد. هر مجلسی که حرف از آقا علی بود، بابا می‌گفت چیزی نیست یهداشتباهی کرده خودش متوجه میشه و توبه می‌کنه نباید اینطوری طردش کنین که بکلی بیزار بشه و برای ابد بدبخت شه! من که فقط از دور بحث هارو میدیم خیلی ذهنم مشغول بود. تو خلوت کارم این بود که هرچی از درس دینی راجع به قیامت و حساب کتاب بلد بودم، سرِهم می‌کردم تا اگه یه روز با آقاعلی تنها شدم براش بگم و از گمراهی نجاتش بدم. 👌طوری که من از جریان متوجه شده بودم فکر می‌کردم آقا علی به قیامت ایمان نداره و پیامبرﷺ رو دوست نداره ؛ فکر می‌کردم از اینا گفته که همه دارن طردش میکنن همزمان با این جریان، شنیدم که بابا و یکی از همکاراش که از قضا دوست نزدیکشم بود، با هم دعوا کردن سرِ همین مسائلی که برای آقا علی هم می‌گفتن؛ واسه همین دیگه خیلی کنجکاو می شدم ببینم اصل جریان چیه اما هیچ کسی نبود من ازش بپرسم. 😔اگر هم به مادربزرگ و اینا و حتی به بابا می‌گفتم برام توضیح بدن، حتما یه دعوای بزرگ راه مینداختن چون یه بار تو جمعشون بودم که این بحث رو پیش کشیدن، بابا منو فرستاد دنبال نخود سیاه اما خودم فهمیدم که نمی‌خوان چشم و گوشم باز بشه و این حرفا رو بشنوم و به قول اونا؛ مثل علی اقا گمراه بشم. تابستونایی که روستا بودم ،می‌دیدم بچه هایی در سن و سال من، هر هفته دوشب با پدر و یا مادرشون، میرفتن مسجد، برق هارو خاموش می‌کردن و بعد از نماز عشاء، یکی دو ساعت ذکر می‌خوندن. چون مسجد نزدیک خونه پدربزرگم بود، گاها صدای داد و فریاد هم به گوش می‌رسید. من ازین داد و فریادها و خصوصا از تاریکی می‌ترسیدم واسه همین هیچوقت به اون مراسم ها نرفته بودم تا اون موقع. الانم که شنیده بودم اقا علی گفته این مراسم ها درست نیست، خودبه‌خود فکرم مشوش شده بود. 🔹از یه طرف، جواب آزمون مدارس خاص اومد و من رتبه دوم رو کسب کرده بودم. بابا مُردد بود که منو تو مدرسه ی خاص، ثبت نام کنه یا نه، چون گفته بودن اگه مدرسه ای درست و حسابی می‌خوای باید دخترت رو بفرستی مرکز استان. منم چون کم سن و سال بودم و از خونه دور نشده بودم و مشکلات خاص خودم رو داشتم، بابا دلش نمیومد بفرستدم جای دور. اما چون بهش گفته بودن دخترت باهوشه و حیفه تو شهرِ کوچک بمونه و استعدادش کور بشه بفرستش بزار رو پای خودش باشه، حسابی مونده بود چه تصمیمی بگیره 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🍀یک زندگی خوب، آن زندگی است که با عشق دمیده شود و با دانش راهنمایی شود. نه عشق بدون دانش نه دانش بدون عشق می‌تواند یک زندگی خوب بسازد....🍀🍃          @Dastanvpand •••✾~🍃🌺🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم در این روز زیبا از ماه مبارک رمضان لحظاتت همہ شاد دلت از غم آزاد روزگارت لبخند دلت ازکینہ تهی همہ جا،نام تو ازمهر بہ لبها جاری و تو با یاد خداوند بزرگ بہ سلامت ببری راه بہ پیش سہ شنبہ بهارے تون شاد و پر از الطاف خداے مهربان ♥️ #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌟مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد.سلیمان پرسید: کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها!سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.... روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...! ع ص 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا بمونه که ... سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟ ...- سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، مویه میکرد ... اشکهای سهیل هم سرازیر شد، مستاصل دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقال میکرد... اما سهیل دستهاش رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش... فاطمه خسته از این همه تقال دست از تالش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ... کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد و گفت: -این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟ ...- -بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟ سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: تو خیلی خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش. فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش داد و گفت: تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ... ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه باالخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت: به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ... فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ... نمیخوام ببینمت ... سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به لجبازیت ادامه بده ... از اتاق بیرون رفت و در رو بست... نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد: اهلل اکبر .. انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حاال اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : اال بذکر اهلل تطمئن القلوب )بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد( چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد، فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش، خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ... از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ... +++ دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خوا ب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت: سالم خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته فاطمه سرد سالمی کرد و مالفه رو از روی پاش برداشت، سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت: دستتو بده به من. -بر منکرش لعنت، اما حاال افتخار بده دست ما رو بگیرخودم میتونم فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه. سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت: دیرت شد، به سالمت... -یعنی برم دیگه خوش مرام؟ فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش بایسته، آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت: یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تالش کنی ... فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت: خودم میتونم برم لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش کلنجار رفت و بعدش گفت: بفرمایید ... بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون گفت: ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: فاطمه. اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو باز کرد و رو به ریحان گفت: بابا برو ببین مامان کجاست. ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد: فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت: در رو ببند... -آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو ... زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت: چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکالتم تکونت نمیداد؟ ... فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت: چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه ... وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت: میتونی خودت لباسهات رو بپوشی؟ فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: آره داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت: خودم میامخیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن... سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت: بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی ... و از حمام بیرون رفت -پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حاال باید التماس کنیم که یه ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ... توی دلش گفت: تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن ... بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت: هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟ -آره سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت: به به، خوب ... کجا بریم؟ -میخوام برم سر مزار علی... سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت: همه زندگیت فدای علی دیگه نه؟ ... - -گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت ... فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق... فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راست میگفت، توی این مدت اصال به فکر سهیل و ریحانه نبود، نه وظیفه مادریش رو در قبال ریحانه انجام داده بود و نه حتی وظیفه همسریش رو در قبال سهیل ... اما چطور میتونست علی رو فراموش کنه ... چطور میتونست بی خیال به زندگی عادیش برگرده .... چطور میتونه طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... قرآن رو برداشت و نیت کرد، بازش کرد ... خدای من ... چی میدید؟! دوباره همون آیه ... ان الذین قالوا ربنا اهلل ثم استقاموا ... یاد حرفهای پدرش افتاد، به صبری که ازش خواسته بود. آروم گفت: بابا صبری که ازم خواستی اینجا دیگه غیرممکنه ... غیر ممکنه ... نمی تونم بابا ... اگه بازم ازم انتظار داری، خودت بهم آرامش بده ... خودت آرومم کن ... دوباره به ریحانه نگاه کرد و مهربون گفت: ریحانه مامان، میای اینجا، دلم میخواد بغلت کنم... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662