✾ اولین در خواست انسان ✾
”هنگام مرگ از پروردگارش“
🗣 میگوید : 👇
{فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ} «پروردگارا! چه میشود اگر مدّت کمی مرا به تأخير اندازی و زنده ام بگذاری تا احسان و صدقه بدهم و درنتیجه از زمره صالحان و خوبان باشم»
🔖 اما ؛ 👇
{وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ} «خداوند هرگز مرگ کسی را به تأخیر نمی اندازد هنگامی که اجلش فرارسیده»
🔖 پس ؛ 👇
{وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ...} «از چیز هائی که به شما داده ایم بذل و بخشش و صدق و احسان کنید، پس از آن که مرگ یکی از شما در رسد».
💥پس تا هستیم و دیر نشده به فکر باشیم
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست وهفتم دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدربزرگم،
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست وهشتم
😔 مرگ عمه هیچ کس رو به اندازه من بهم نریخته بود، دختر عمهم تا یک هفته کفش های مادرش رو بغل کرده بود فکر میکرد برمیگرده قبرستان نزدیک خونه پدربزرگم بود و روزها خیلی میرفتیم سرِخاک عمه با دخترش و فرشته شب ها تا دیر وقت خوابم نمیبرد
😔به این فکر میکردم که بچه های عمه مثل خودم میفتن زیر دست نامادری تا یه هفته خونه پدربزرگ موندیم با بقیه عمه هام و من مدرسه نرفتم، وقتی عمه رو برده بودن مسجد که کفن کنن، پتویی که من رو خودم میکشیدم رو روش انداخته بودن پتو بوی عطر نرگس گرفته بود. عطر نرگس رو معمولا به مرده ها میپاشیدن من چون چهره ی عمه رو تو کفن دیدم خیلی ترسیده بودم، شب ها جرئت نداشتم اون پتو رو بکشم رو خودم چون بوی اون عطر رو میداد خود بخود وحشت شدیدی داشتم ازش
😔یه شب وقت خواب خواستم دزدکی یه پتوی دیگه بردارم که عمه کوچکم فهمید، گفت چرا مال خودت رو برنمیداری گفتم من میترسم ازون پتو وای خدای من چه سروصدایی راه انداخت پتو رو از تو دستام کشید جیغ و فریاد میکشید روسرم و میگفت: جادوگری به خرج نده تو میترسی؟؟ تو که نماز میخونی و همه جور اداواطوار گنده گنده از خودت درمیاری الان از چیه این پتوی بی روح میترسی هاا؟!
بغض امانِ حرف زدنم رو بریده بود. با نقُ نق کردن گفتم آخه رو عمه نرگس بود این پتو اینو که گفتم آتیش گرفت گفت خیلیم دلت بخواد دختره ی پررو
😔 تو یک دختر مکاری که زندگی همه رو بهم ریختی همه منظورش بابا بود قسم خورد گفت بخدا امشب باهمین پتو باید بخوابی یا بی پتو باشی تاصبح از ناراحتی همونجا دراز کشیدم بی پتو. دست بردار نشد اومد پتو رو کشید روم. برق هارو هم خاموش کرد
وای یاالله داشتم سکته میکردم. احساس میکردم هرچی مُردهی تو قبرستونه الان بلند میشه میاد سراغم لرز کردم زیر پتو حتی میترسیدم دست بزنم پتو رو بردارم از روی خودم تا تونستم خودم رو جمع کردم که پتو بهم نخوره یادم افتاد معلممون گفته بود هروقت ترسیدید هر چقدر قرآن بلد بودین بخونین منم آیت الکرسی و ناس و فلق و توحید رو بلد بودم فقط میترسیدم لب تکون بدم بخونمش اخه اینجور ترسم بیشتر میشد. واسه همین تو دل خودم خوندمشون اما باز میترسیدم کمی
سبحان الله العظیم! آیه های قران شاید در کمتر از یک دقیقه معجزه کرده بودن چون وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هوا روشنه یاد شب افتادم که با چه وحشتی زیر پتو بودم و با خوندن قران چه قدر سریع خوابم برده بود. طوری که حتی واسه نماز صبح هم بیدار نشده بودم. میدونستم اگه بیدارم میکردن احتمال داشت بازم بترسم چون هوا تاریک بود و تو تاریکی فکرِ این پتو اذیتم میکرد
😔 6 ماه از مرگ عمه نگذشته بود که شوهر عمهم زن گرفت مرگ عمه برای خیلیا کهنه شده بود اما واسه من نه هنوز چون خیلی وقتا بهش احتیاج داشتم و اون نبود
بی خبری از مامان برام شده بود یه عادت تلخ مامان خیلی وقتا برام سوغاتی و هدیه میفرستاد که عمه و مادربزرگ نمیگذاشتن دستم برسه اگرم دستم میرسید حتما اونا بیخبر بودن و چنتا از فامیلای مامان دزدکی میدادن بهم منم همشون رو جمع میکردم دلم نمیومد بهشون دست بزنم
بحث جدیدی که تو خونه ی ما بود، بحث ادامه تحصیلم در مدارس خاص بود وقتی هم که مدرسه نرفته بودم این موضوع رو بابا مطرح کرده بود اما الان جدی تر بود چون کلاس پنجم رو تمام کرده بودم و باید میرفتم راهنمایی.
اطرافیانِ من؛ یعنی خانواده پدرم، همه دیندار بودن در حدیکه نماز و روزهاشون سرِجای خودش بود. منم دینداری رو در همین میدیدم چون غیر از این چیزی در ذهنم نبود اما مطلبی که منو متوجه خودش کرده بود، خدا بود !
احساس میکردم بیشتر از نزدیکانم به خدا فکر میکنم و بیشتر از اونا خدا حواسش بهم هست چون میدیدم در تنهایی ها و مشکلاتی که اونا برام درست میکردن، به طور خاصّی کمک میشدم و تحملش برام آسون میشد. نمیدونم چرا؟! اما همه ی این کمک ها و امداد ها رو از طرف خدا میدونستم.
الان میدونم که دلیلش فطرت خدایی ما انسانهاست که بدون علم و سواد هم میشه اونو حس کرد و انکار کردنش حق نیست، چون اون موقع دیدم که نزدیکانم چطوری درهای خودشون رو به روم بستن و اگر خدا نمیبود، بچه ای در سن سال من هیچ راهی برای دفاع از خودش نداشت
☝اما خدا بود و مرا دید و در تمام اون لحظه ها حضوری پررنگ داشت
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست ونهم
خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و دراویش رو داشتن. هر سال تو روستا مراسم های خاصی برگزار میشد که همه میرفتن. البته بچه هارو نمیبردن. کلا همه ی فامیلای دورو نزدیکم یکدست بودن و کسی با عقیده ای غیر از این ندیده بودم توشون؛ خودمم تا اون موقع فکر میکردم همه جای دنیا مسلمونا اینطوری هستند
بابا یه پسر عمه داشت که خیلی باهم دوست بودن؛ اقا علی درس طلبگی خوانده بود و خیلی روی بابا تاثیر گذاشت و بابا رو بیشتر اون به طرف مسایل عرفان و تصوف سوق داده بود. طوریکه یادم نمیاد اون موقع بابا بجز افراد مذهبی در هیچ قشر دیگه ای دوست صمیمی داشته باشه!
🤔آخرین تابستانی که خونه پدربزرگم بودم یادمه یه بار مادربزرگ از مراسم ختم یکی از بزرگان روستا برگشت، با پدربزرگم حرف میزدن، میگفت امروز از خواهرزادت؛ علی چیز عجیبی شنیدم!! تو راه بهم رسید گفت زن دایی کجا بودی؟ گفتم مراسم ختم فلانی گفت کار درستی نکردی رفتی. این کارا بدعت بهش میگن و آدم تا میتونه دوری کنه براش بهتره
🗯منم یه کنجکاوی افتاد تو سرم که از اون روز به بعد هرکسی بحث آقا علی رو میکرد با دقت گوش میکردم. کم کم حرف و حدیث هر خونه شده بود اینکه آقا علی از راه و رسم جدش برگشته و حرفایی میزنه که کمتر از کفر نیست!
🔹این وسط عکس العمل بابا برام مهم بود که ببینم وقتی دوست صمیمیش اینطور میگه،اون چه دفاعی داره براش. اما بابا مثل بقیه پشت سرش بحث نمیکرد. هر مجلسی که حرف از آقا علی بود، بابا میگفت چیزی نیست یهداشتباهی کرده خودش متوجه میشه و توبه میکنه نباید اینطوری طردش کنین که بکلی بیزار بشه و برای ابد بدبخت شه!
من که فقط از دور بحث هارو میدیم خیلی ذهنم مشغول بود. تو خلوت کارم این بود که هرچی از درس دینی راجع به قیامت و حساب کتاب بلد بودم، سرِهم میکردم تا اگه یه روز با آقاعلی تنها شدم براش بگم و از گمراهی نجاتش بدم.
👌طوری که من از جریان متوجه شده بودم فکر میکردم آقا علی به قیامت ایمان نداره و پیامبرﷺ رو دوست نداره ؛ فکر میکردم از اینا گفته که همه دارن طردش میکنن
همزمان با این جریان، شنیدم که بابا و یکی از همکاراش که از قضا دوست نزدیکشم بود، با هم دعوا کردن سرِ همین مسائلی که برای آقا علی هم میگفتن؛ واسه همین دیگه خیلی کنجکاو می شدم ببینم اصل جریان چیه اما هیچ کسی نبود من ازش بپرسم.
😔اگر هم به مادربزرگ و اینا و حتی به بابا میگفتم برام توضیح بدن، حتما یه دعوای بزرگ راه مینداختن چون یه بار تو جمعشون بودم که این بحث رو پیش کشیدن، بابا منو فرستاد دنبال نخود سیاه اما خودم فهمیدم که نمیخوان چشم و گوشم باز بشه و این حرفا رو بشنوم و به قول اونا؛ مثل علی اقا گمراه بشم.
تابستونایی که روستا بودم ،میدیدم بچه هایی در سن و سال من، هر هفته دوشب با پدر و یا مادرشون، میرفتن مسجد، برق هارو خاموش میکردن و بعد از نماز عشاء، یکی دو ساعت ذکر میخوندن. چون مسجد نزدیک خونه پدربزرگم بود، گاها صدای داد و فریاد هم به گوش میرسید. من ازین داد و فریادها و خصوصا از تاریکی میترسیدم واسه همین هیچوقت به اون مراسم ها نرفته بودم تا اون موقع. الانم که شنیده بودم اقا علی گفته این مراسم ها درست نیست، خودبهخود فکرم مشوش شده بود.
🔹از یه طرف، جواب آزمون مدارس خاص اومد و من رتبه دوم رو کسب کرده بودم. بابا مُردد بود که منو تو مدرسه ی خاص، ثبت نام کنه یا نه، چون گفته بودن اگه مدرسه ای درست و حسابی میخوای باید دخترت رو بفرستی مرکز استان. منم چون کم سن و سال بودم و از خونه دور نشده بودم و مشکلات خاص خودم رو داشتم، بابا دلش نمیومد بفرستدم جای دور. اما چون بهش گفته بودن دخترت باهوشه و حیفه تو شهرِ کوچک بمونه و استعدادش کور بشه بفرستش بزار رو پای خودش باشه، حسابی مونده بود چه تصمیمی بگیره
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم در
این روز زیبا از
ماه مبارک رمضان
لحظاتت همہ شاد
دلت از غم آزاد
روزگارت لبخند
دلت ازکینہ تهی
همہ جا،نام تو ازمهر
بہ لبها جاری
و تو با یاد خداوند بزرگ
بہ سلامت ببری راه بہ پیش
سہ شنبہ بهارے تون شاد و
پر از الطاف خداے مهربان ♥️
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌟مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!
ع ص
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_101
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا
بمونه که ...
سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه
فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟
...-
سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه
ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو
ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک
بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر
میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، مویه
میکرد ... اشکهای سهیل هم سرازیر شد، مستاصل دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقال میکرد... اما سهیل دستهاش
رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش...
فاطمه خسته از این همه تقال دست از تالش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو
نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ...
کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد
و گفت:
-این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی
اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟
...-
-بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟
سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: تو خیلی
خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش.
فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش
داد و گفت: تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ...
ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_102
سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه باالخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی
اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت: به
خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته
بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی
بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته ...
فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک
سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ...
نمیخوام ببینمت ...
سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت
بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به
لجبازیت ادامه بده ...
از اتاق بیرون رفت و در رو بست...
نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم
گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی
رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد: اهلل
اکبر ..
انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حاال اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : اال بذکر اهلل
تطمئن القلوب )بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد(
چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد،
فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش،
خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی
بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش
میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ...
از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر
سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ...
+++
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_103
ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو
مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خوا ب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد
که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت: سالم خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه
هفته
فاطمه سرد سالمی کرد و مالفه رو از روی پاش برداشت، سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی
نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت: دستتو بده به من.
-بر منکرش لعنت، اما حاال افتخار بده دست ما رو بگیرخودم میتونم
فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما
انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی
نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه. سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت: دیرت شد، به سالمت...
-یعنی برم دیگه خوش مرام؟
فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی
سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش
بایسته، آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل
فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت: یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تالش کنی
...
فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت: خودم
میتونم برم
لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش
کلنجار رفت و بعدش گفت: بفرمایید ...
بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون
گفت: ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ
فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه
کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_104
ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در
حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: فاطمه.
اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو
باز کرد و رو به ریحان گفت: بابا برو ببین مامان کجاست.
ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد
که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد: فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت
فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت: در رو ببند...
-آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو ...
زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی
ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت: چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس
توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکالتم
تکونت نمیداد؟ ...
فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت: چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی
سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه ...
وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت: میتونی خودت
لباسهات رو بپوشی؟
فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: آره
داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت: خودم میامخیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن...
سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت: بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی ...
و از حمام بیرون رفت
-پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_105
ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حاال باید التماس کنیم که یه
ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ...
توی دلش گفت: تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم
میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن ...
بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت: هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟
-آره
سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت: به به، خوب ... کجا بریم؟
-میخوام برم سر مزار علی...
سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده
بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت: همه زندگیت
فدای علی دیگه نه؟
... -
-گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به
نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت ...
فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق...
فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راست میگفت، توی این مدت اصال به فکر سهیل و
ریحانه نبود، نه وظیفه مادریش رو در قبال ریحانه انجام داده بود و نه حتی وظیفه همسریش رو در قبال سهیل ... اما
چطور میتونست علی رو فراموش کنه ... چطور میتونست بی خیال به زندگی عادیش برگرده .... چطور میتونه طوری
رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... قرآن رو برداشت و نیت کرد، بازش کرد ... خدای من ... چی میدید؟! دوباره
همون آیه ...
ان الذین قالوا ربنا اهلل ثم استقاموا ...
یاد حرفهای پدرش افتاد، به صبری که ازش خواسته بود. آروم گفت: بابا صبری که ازم خواستی اینجا دیگه
غیرممکنه ... غیر ممکنه ... نمی تونم بابا ... اگه بازم ازم انتظار داری، خودت بهم آرامش بده ... خودت آرومم کن ...
دوباره به ریحانه نگاه کرد و مهربون گفت: ریحانه مامان، میای اینجا، دلم میخواد بغلت کنم...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
"این داستان فوق العاده زیباست، از دست ندهید"👌
#دادخواهی/ #عدالت
"یعقوب لیث صفاری" شبی هر چه کرد؛ خوابش نبرد.
"غلامان" را گفت: حتما به کسی "ظلم" شده؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند:
"سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم."
اما "سلطان" را دوباره خواب نیامد.
پس خود برخواست و با "جامه مبدل،" از قصر بیرون شد.
در "پشت قصر" خود؛ ناله ای شنید که میگفت:
خدایا یعقوب هم اینک به "خوشی" در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین "ستم" میشود.
سلطان گفت؛ چه میگویی؟!
"من یعقوبم"" و از پی تو آمده ام؛" بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت: یکی از "خواص تو" که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور، زن من را "مورد آزار" قرار میدهد!
سلطان گفت: "اکنون کجاست؟"
مرد گفت: شاید رفته باشد.
شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به "نگهبان قصر" معرفی کرد و گفت:
"هر زمان این مرد، مرا خواست؛ به من برسانیدش "حتی اگر در نماز باشم.!"
شب بعد؛
باز همان "متجاوز" به خانه آن مرد بینوا رفت؛ مرد مظلوم به "سرای سلطان" شتافت.
یعقوب لیث سیستانی؛ با "شمشیر برهنه" به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید؛
"دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت."
پس از آن دستور داد تا "چراغ افروزند" و در "صورت" کشته نگریست.
پس؛ در دم "سر به سجده" نهاد.
آنگاه صاحب خانه را گفت:
قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام.
صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو؛ "چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟!"
شاه گفت: هر چه هست؛ بیاور...
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب "خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان" را پرسید.
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در "زمان سلطنت" من؛ کسی "جرأت این کار را ندارد" "مگر یکی از فرزندانم.!!"
پس گفتم:
" چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛ "مانع اجرای عدالت" نشود.
چراغ که روشن شد؛ دیدم "بیگانه" است؛"پس سجده شکر گذاشتم."
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
* با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو
را از آن ستمگر بستانم. *
""اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.""
گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی...!
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
📚 #داستان_کوتاه
طنز
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه ی سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر."
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."
ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ی ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم."
🍃در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت...🍃
❤️ @Dastanvpand
داستان خیانت(واقعی)
اصلا نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن ترین پسرموسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد .
2 ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد
شبا با هم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره
دوهفته گذشته بود از وقتی که بهروز فهمیده بود من نامزد دارم
مادرش منو دیده بود و همش بهمن میگفت عروس خودمی و بااین حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم
مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد!!وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراکه منو بهروز شد گریه
داشتیم دق میکردیم اما چاره ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرمو زن بهروزمیشم اما نمیدونستم همش خواب و خیاله . . .
5 روز بعد عقد کردیمو و 1 هفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم
خونه ی مصطفی شیک ترین خونه توی بهترین محله های تهران بود اما پدر بیچاره ی من واسه ی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه
خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی ودعوا با مصطفی کردم وهی میگفتم طلاق میخوام
اما اون زیر بار نمیرفت
ارتباطم با بهروزکم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران
منم دعوتش کردم خونمون اما ازشانس بده من درست وقتی که منو بهروزتوخونه نشسته بودیم و ...
مصطفی وارد خونه شد .
اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد
مصطفی منو طلاق داد ومهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد
جلوی جهیزیه ام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت ودختره مطلقه ای که بعد از دوماه زندگیه مشترک تو سن 20 سالگی برگشته!!
ازاون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت!! ومن موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هرهفته از تهران واسم کادومیفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من....
@Dastanvpand
💠 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند،
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد ..
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت ..
احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد ..
از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛
چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟!
اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . .
° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° • ° •
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_دهم به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی دیگ
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_یازدهم
با صدای پرستار که صدام میکرد به خودم اومدم
-خانوم بهار شرفی
-بله؟منم
-بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است
بلند شدم رفتم طرفش که گفت
-نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه .....
بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم
-خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین
پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت
-واقعا شوهر داری؟
بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد
-پس بفرمایید مبارکه
با گیجی نگاش کردم و گفتم
-چی؟
-وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید
با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلی نشستم
یعنی به معنای کامل بدبخت شدم
وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش
سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش
-اقا برو اینجا
-چشم خانوم
عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم
-ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟
-طبقه نهم دخترم
-ممنون
اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور
با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلش نمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم
تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته
رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد
-بله؟
-با اقای سپهری کار دارم؟
-وقت قبلی داشتین؟
با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم
-نه
-پس شرمنده
بعدم درو بست
دوباره در زدم
-بله؟
-اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام
-بله؟
-ای بابا میری کنار یا نه؟
بعدم بلند داد زدم
-کامران......کامران بیا بیرون
پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن
با داد کامران همه به خودشون اومدن
-اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا
پیرمرد با ترس جواب داد
-نمیدونم به خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن
-کدوم خانوم؟
اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود
با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت
-بهار تو اینجا چیکار میکنی؟
-اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم
بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار
-مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه
بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست
-تو چرا اینجایی؟
یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش
با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر
-بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش
برپه رو از جلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد
-این چیه؟
-فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس
که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل
با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد
-علی برو بیرون بعد صدات میکنم
ولی این یارو اصلا تو باغ نبود
با نفرت نگامو ازش گرفتم
-علییییییییییییییییییییییی گفتم برو بیرون
یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم
روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن
بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد
-چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟
-این یعنی چی؟
از جام بلند شدم و داد زدم
-این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دوازدهم
با صدای ارومی گفت
-دروغ میگی؟
-فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گفتن داشته باشم
-ببین بهار اصلا ازین شوخی که داری میکنی خوشم نمیاد
دیگه تحمل نداشتم زدم زیر گریه و گفتم
-ای کاش شوخی بود ای کاش دروغ بود .افتادم رو مبلو زار زدم
کامران اومد کنارم نشستو بغلم کرد
با نفرت خودمو کشوندم کنار وگفتم
-به من دست نزن عوضیی
-صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای
از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی
-وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟
فقطط نگام کردو هیچی نگفت
این سکوتش جری ترم کرد
-چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم
عصبانی شدو داد زد
-واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟
با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده
رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش
با داد گفتم
-حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال
با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت
-تو چه غلطی کردی؟
-همون غلطی که شایستت بود
با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم
-چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش
-زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری
-طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم
-هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم
-چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن
سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت
-اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو
-تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم
-هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی
با گریه داد زدم
-بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور
همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو
-چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید
کامران با عصبانیت داد زد سرش
-مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟
-خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟
-علیییییییییییییییییییییی
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم
سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون
حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم
واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا
وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن
وقتی خودمو خوب خالی کردم
لبخند تلخی زدم و گفتم
-مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت
دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم
-داری مامان بزرگ میشی مامان
وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود
با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم
اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم
چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم
تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد
با شنیدن صداش هق هقم بلند شد
-کامران؟
-معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو
-کامران؟
-زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟
-یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم
کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت
-اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟
-دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا
-خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام
خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم
-نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم
-خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم
داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم
با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم
-بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی
اروم شروع کردم حرف زدن
-کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا
-دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی
شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی
به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن
پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕الهی
اگر بد بودیم یاریمان کن
تا فردایی بهتر داشته باشیم...
خدایا
به حق مهربانیت
نگذار کسی با ناامیدی و ناراحتی
شب خود را به صبح برساند..
شبتون بخیر و مهتابی 🌙
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر 🌸🍃
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🔴داستان واقعی وتکان دهنده (طلاق عجیب وبرنامه ریزی شده !)😳
با اصرار از شوهرش خواست که طلاقش بده شوهرش پرسیدچرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد پذیرفت، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار میکشید شرح شروط را......
تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره? همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریههای سنگینشان نجات یابند !
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی ام
من خودمم مُردد بودم که بخوام برای تحصیل برم یه شهر دیگه درس بخونم. تنها امیدم این بود که تو بچگیم چند سالی اونجا بزرگ شده بودم و بهش احساس تعلق میکردم. آقا علی زن و بچه داشت؛ یه دختر داشت که چند سالی از من کوچکتر بود. همسرِ آقا علی با توجه به اینکه زن یکِ طلبه ی دین بود، اما خیلی محجبه و دیندار نبود. بخاطر همین مسائلی که سرِ آقاعلی جار زده بودن، باهم اختلاف پیدا کردن و کارشون افتاد دادگاه یه شب من و بابا تنهایی تو خونه بودیم که آقا علی اومد خونمون. راجع به مسئله ی طلاق همسرش از بابا مشورت میخواست و داشتن باهم دردودل میکردن. بابا بحث رو عوض کرد گفت علی مرد و مردونه بگو جریان چیه!! این همه قال و قیل چرا برای خودت درست کردی؟؟ بخدا قسم اگه توبه نکنی و برنگردی، غضب اولیا بیچاره و روسیاه دنیا و قیامتت میکند علی آقا با لبخند زد رو پای بابا، گفت پسردایی! می دونم تو کسی نیستی که بخوام باهات عامیانه حرف بزنم اما دعا میکنم روزی به حقیقتی که من رسیدم برسی فقط این رو سعی کن بفهمی که تمام اشتبهاتتون بخاطر اینه؛ که عقل و ذهنتون رام شده ی افرادیه که خودتون رو خیلی پوچ و ناچیز میبینید مقابلشون. برای همینه که الان کوچکترین مخالفت با اونا رو بزرگترین خطا تلقی میکنید
😒بابا گفت تو هیچی حالیت نیست اهل دل نیستی تا دنیای مارو بفهمی. نزدیک بود درگیری لفظی پیش بیاد بینشون که زنگ در رو زدن. وقتی باز کردیم دو تا از بچه های عمه بودن که گریان و لرزان از بابا التماس میکردن که بره خونوشون نزاره مامان باباشون بیشتر از این دعوا و کتک کاری کنن بابا اول خواست نره گفت من دخالت نمیکنم. اما التماس و گریه ی اونا رو دید رفت. علی آقا به بابا گفت: اگه لازمه تا منم بیام؟ بابا گفت نه منم الان برمیگردم. تا برمن برگردم میتونی از فردوس قرآن بپرسی ببینی اشکالش کجاست
👌سبحان الله الان اون لحظه ای بود که بهش فکر کرده بودم تا حرفایی رو که آماده کرده بودم به علی آقا بزنم. خیلی سخت بود چون من در سنی نبودم که برای یکی مثل علی آقا حرف بزنم. از طرفی هم میدیدم که فرضیه های من راجع به ایشون درست در نمیاد. چطور ممکنه کسی به قیامت باور نداشته باشه و از پیامبر بدش بیاد، اما در این حد حرف از اطاعت از خدا و پیامبر بگه! انگار قضاوت مردم راجع به ایشون خیلی ناحساب بوده و من تازه میفهمیدم تو این فکرا بودم که علی آقا صدام زد گفت فردوس!! بیا کارت دارم دخترم. نزدیکتر رفتم گفت بیا میخوام حرف مهمی برات بگم. گفت فردوس جان میدونم بیشتر از سنت درک داری و حرفام رو میفهمی؛ ازت میخوام حداقل حرفام رو به خاطر بسپاری بعدا به دردت میخوره. فکر کردم چون مادر ندارم، دلش خواسته تا نصیحتی خیری بکنه. اما انگار مطلب مهمتر از چنتا نصیحت مادرانه بود. ازم پرسید که تصمیمِ خودم برای رفتن به یه شهر دیگه چیه!؟
😔گفتم نمیدونم اما نگران اینم اونجا اذیتم کنن و اینکه دلتنگ بابا هم بشم. گفت حق داری نگرانیهات خیلی به جاست. اما تو باید خیلی مواظب باشی شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت پس بدی که از تمام لحظه های بی مادریت و خیلی چیزای دیگه، سخت تر باشه. اولش حرفاش رو نمیفهمیدم و گنگ بودم اما کم کم فهمیدم جدی جدی با من داره حرف میزنه و لابد منظور خاصی داره. وقتی حرف میزد، رو هردو دستش تکیه داده بود و آستیناش بالا بود. سرش رو کمی گرفته بود پایین و مستقیم نگاهش بهم بود. منم روبروش تکیه دادم بودم به دیوار و سرمو پایین گرفته بودم و با اینکه کامل سردر نمیآوردم از حرفاش اما بُغضی گلوم رو گرفته بود میترسیدم حرف بزنم و بزنم زیر گریه.
🔹علی آقا آرام آرام و با تاکید حرف میزد و هر حرفش رو دو بار تکرار میکرد. تو حرفاش مدام تذکر میداد میگفت فردوس نگاهت به من باشه سرتو بگیر بالا خوب گوش کن چی میگم. وقتی چشمم تو چشمش افتاد، چشماش برق میداد. داشت گریه میکرد محاسنش تمام خیس شده بود. خیلی سوال تو ذهنم بود. علی آقا بااینکه خیلی خونمون میاومد اما تاحالا این اندازه باهام جدی و عجیب حرف نزده بود. خیلیم حواسش بود که بابا یهو برنگرده.
بالاخره حرف اصلیش رو زد
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#داستانک
⚡️چرا روبرویت را روشن نمیکنی؟
🌟یکی از اهالی مکه میگوید: از پدربزرگم داستان پرمعنایی به یاد دارم که در زندگیام از آن بهرهها بردهام و معنایش را عملی کردهام.
🌟خلاصهی داستان او چنین است:
حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی میکرد… او خدمتکاری داشت که همهی کارهایش را انجام میداد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت میکرد به مسجد رفتند…
🌟آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچهها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیتنامهای که برای ورثهام نوشتهام این را قید کردهام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود.
🌟غلام که این را شنید چیزی نگفت!
نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمیکنی تا راه را برایم روشن کنی؟!
🌟خدمتکار گفت:
سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری میکنی که من برای آزادیام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟!
🌟نمیدانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر بردهات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم!
🎯درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر!
🎯وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همهی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسهی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف میکرد و میگفت: آیا تضمین میکنی ورثهات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟
تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان.
💕خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که دربارهشان میفرماید:
🌼{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم }
[حدید: ۱۲]
🍀(روزی که مردان و زنان مومن را میبینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است).
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هشدار رو این روزهای گرم جدی بگیرید! هرگز هرگز ایستاده آب ننوشید!
حتما ببینید و منتشر کنید بی شک خیلی ها ممنون تان خواهند شد!
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتی_آفرینش
وای خدای من😍
خالق این حجم از زیبایی خودش چقدر میتونه زیبا باشه؟😍
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉