eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
》 💛قسمت سی وهفتم ❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه یانه؟؟ چون برام مهم بود کسی که در این حد دوستش دارم هم فکر و مرامم باشه ، یه روز بعد از نماز عصر رفتم اتاقشون گفتن رفته وضو بگیره بشین تا برگرده، وقتی برگشت خیلی خوشحال شد که اونجا بودم گفت صبر کن نمازم رو بخونم بعد بریم حیاط وقتی چادر نمازِشُ سر کرد، زیباییش پیشِ چشمای من چندین برابر شد مثل قرص ماه میدرخشید و محو تماشاش شده بودم بار اول بود که در این حالت میدیدمش سبحان الله در کمال ناباروی دیدم فرزانه مهر و سجاده پهن کرد. تو این یکی چند هفته آشناییمون، یک ثانیه هم به فکرم خطور نکرده بود فرزانه شیعه باشه 🔸شاید برای خیلیا در رفاقت، این مسئله مهم نبود اما برای من که میدونستم نسبت به بعضی از خلفای راشیدین بغض و کینه دارن، خیلی مهم بود. شاید اگه الان بود میتونستم صرف نظر کنم اما اون موقع چون اطلاعات دینیم محدود بود، تعصب خاصی داشتم 😔اینقدر ناراحت شدم که قلبم تندتند میزد ناراحتیم واسه این بود که خودم رو سرِ دوراهی میدیم که آیا دوستیم با فرزانه باید ادامه داشته باشه یا باید بخاطر افکارِ توهین آمیزش، دورشو خط بکشم فرزانه رو خیلی دوست داشتم واسه همین انتخاب سختی بود برام چون فکرم محدود بود فقط این دو انتخاب رو پیشِ روم میدیدم. اما الله سبحان برام آسان کرد و از دوراهی نجاتم داد اون لحظه نتونستم تا انتهای نماز منتظرش بمونم خیلی آشفته شده بودم. به هم اتاقیاش گفتم میرم بیرون بگید بعدا بیاد. وقتی اومد معلوم بود که نفهمیده متعجب شدم. ظاهرا این قضیه واسه ی اون اصلا مهم نبود که من هم مذهبش باشم واسه همین تا حالا بحث نکرده بود و به ذهنشم نرسیده بود که برای من چقدر مهم باشه!! 😔خیلی دوستش داشتم واسه همینم دنبال دلیلی می گشتم تا درونم رو قانع کنم که دوستیمون پایدار بمونه. این همون راهی بود که الله به دلم انداخت؛ با خودم فکر کردم گفتم: وقتی اون از من بخاطر مذهبم ایرادی نگرفت و اصلنم براش مهم نبود، درحالیکه نمازخون و پایبندم هست، پس لابد منطقیه و میشه باهاش حرف زد و نباید دوستیمون رو به این بهانه از هم بپاشم. تا یک هفته نتونستم در این مورد چیزی باهاش مطرح کنم. فقط یه بار بهش گفتم: نمیدونستم شیعه ای خیلی تعجب کردم. نگام کرد لپمو کشید با مهربانی گفت: اگه میدونستی باهام دوست نمیشدی فردوس؟ فقط تونستم بغلش کنم و گریه کنم فکرو ذکرم شده بود این که چطور باهاش سرِ بحث رو باز کنم! میترسیدم جای اینکه بهتر بشه، از مذهبم و خودم متنفر بشه. اما بالاخره شروع کردم. از یه تاریخ به بعد، دیگه بی هدف نمیرفتم پیشش. هر بار که باهم بحث میکردیم بیشتر دلگرم میشدم چون فرزانه خیلی زمینه ی پیشرفت داشت. قبل از رفتن به تعطیلات نوروزی، اومد پیشم گفت امشب بیا پیش من بخواب همیشه مهربان بود اما وقتی اینو گفت بیشتر از همیشه مهربان و دوست داشتنی بود. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. 👌چون با وجود صمیمیتی که بینمون بود اما همیشه تعارف کوچیکی باهاش داشتم گفت قبل ازینکه برگردی پیش خانوادت یه چیزی می خوام بهت بگم مطمئم خیلی خوشحال میشی نمی تونستم حدس بزنم چی می خواد بهم بگه 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💕 داستان کوتاه مجنون و شتر روزی "مجنون" آهنگ دیار "لیلی" کرد، با بی قراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد... در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد، شتر نیز در گوشه ی آبادی "بچه ای" داشت... او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی "آبادی" باز می گشت و خود را به بچه اش می رساند، مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است... او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست؛ پس او را رها کرد و "پای پیاده" به سوی دیار لیلی به راه افتاد... به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد؛ که "روح" ما همان مجنون است و عشق معنوی "حق"، همان لیلی است، "تن" ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است... وقتی از علت "حقیقی" بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است "غافل" شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت باز می مانیم... "بهتر است موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم..." 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
💕 چرا سوره توحيد را اخلاص ميگويند؟ نکته ای عجيب چون اين سوره تنها و خالص ، سخن از الله ميگويد. نه حرفی از بهشت دارد و نه جهنم ،نه پيامبران و نه ائمه و نه هيچ جيز ديگر ، خالص خالص معرفی الله است. چه جالب اينکه اين سوره را شناسنامه الله ميگويند ،و جالب تر اينکه الله به عدد ابجد ۶۶ است و تعداد حروف اين سوره هم شصت و شش حرف مي باشد. و جالب تر اينکه 66 بار يا الله گفتن بعد از هرفريضه واجب جهت برآورده شدن حاجات بسيار مجرب است. استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم و أتوب الیه. امروز سه مرتبه بخوان اگر گناهانت به اندازه کف دریا هم باشد بخشیده میشود. 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویای عزیزم... 😭 دلم به اندازه تمام دنیا... برایت تنگ شده... 😭 از امروز تصمیم گرفتم... تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭 🌷-مهرناز _جانم پویای من😍 🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما _آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈 🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته پویا پسر عمه من بود.. همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت هیچوقت فکرنمیکردم... تو داغ عزیز ببینم داستانی که میخوانید داستان عاشقی من و پویای عزیزمه😭 ادامه دارد.. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۱۷آبان ۹۵ روزی بود... که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷 ب مامانش (عمه ام)... از علاقه اش ب من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری... پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم.. خریده بود...خامه ای😋🍰 اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن... گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود... منم نبودم روز خاستگاری...🙈 بعد که اومدم خونه... از ابجی پویا امار گرفتم‌.... دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود.. پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه... نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ...☺️ همون سکوت علامت رضاست... و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت من و پویا از بچگی علاقه داشتیم.. اما همیشه از ابراز این علاقه می شد.. بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم.. دوران عاشقی من و پویا شروع شد.. پویا سرباز بود.. و قرار بود عید ۹۷... زندگیمان شروع کنیم... 😍 که خداوند... جوری دیگر برایمان رقم زد..😭 زمان قرائت خطبه عقد... صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم..☺️ خطبه عقد که میخوندن... 👈باراول دوم برخلاف همه عروسها... گفتن؛ ✨عروس داره سوره نور میخونه.. ✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم... ✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی ماشاالله که آقای داماد هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن سفید بخت بشید ان شاالله دعای عاقدمون... چه زود ب استجابت رسید... و پویام تو ایام اربعین🌴 سرباز 💚 شد... عاشقی من و پویا دوران شیرین 🙂😍بود.. ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💭یادتـــــان نــرود... ◈‌ #بـــد_اخـــــلاقی . ‌. ‌ ❉روے #زیــبایی‌تان را می‌پـوشاند ◈‌ و #خـوش_اخــلاقی . . . ❉روے #زشــتی‌تان را می‌پــوشاند @Dastanvpand ━ ✨✨✨ ━
◎ #بـزرگترین_امتحان_اخـلاق... ○رابطـهٔ شخص با #نزدیڪانش هستــ ○چــرا ڪہ #هر_ڪس مےتـــواند ○در بـرابر #دیگران خــود را ○ #خـوش‌اخلاق نشـان دهـد @Dastanvpand ━ ✨✨✨ ━
🚩 با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم -این نازه مگه نه؟ کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت -از دست تو برش دار نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش -جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی -حالا کجاش و دیدی پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون -کامران؟ -هوم؟ -میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟ -بپرس -مامان بابات کجان؟ برگشت بهم نگاه کرد مظلوم گفتم -اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی پوزخندی زد و گفت -هه شوهر هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون -هردوشون فوت کردن -متاسفم -ممنون خواهر برادریم نداری؟ -چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امریکان سال تا سالم نمیبینمشون -پس تو چرا نرفتی پیششون؟ -ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی -اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم -ولی میگم ها بهار؟ برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم -ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟ -اره خیلی نازه مثل تو -اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی -میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن -نه خداییش دروغ میگم؟ خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود اوپسی کردمو سرمو تکون دادم -کامران؟ -هان؟ -چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون همزمان با من کامرانم اومد بیرون با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد شدم و گفتم -ماتت نبره اقا پسر بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام وtv وروشن کردم کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت رو شونم سرمو گداشتم رو شونش نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد تصمیم گرفته بودم مثل دوستای معمولی باهاش رفتار کنم خداییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود ✅ چند هفته بعد تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد -بهار؟بهاری کوشی؟ از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود -بله من اینجام با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم -نیا نیا بو میدی کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته لبخندی به روش زدم و گفتم -چیزی میخوری برات بیارم -اب سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد -دستت طلا خانومی -چه خبر؟ -اوم خبر اهااااااا با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم -کامران سکته کردم چرا داد میزنی خندید و گفت -ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟ با گیجی بهش نگاه کردم -علی دیگه کیه -ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش -اهان خوب به سلامتی -میای دیگه؟ -نه -چیییییییییییییییییی؟ -چرا باید بیام خوب؟ -خوب تورم دعوت کرده -خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد با لحن معترضی گفت -بهاررررررر -خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم به شکمم اشاره کردمو گفتم -بااین وضعمم؟ -مگه وضعت چشه؟ -ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم -تو بیا من قول میدم بالا نیاری -حالا بذار ببینم چی میشه -دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم -اووووووو کو تا 5 شنبه -ببخشیدا امروز 3 شنبه است سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم -واقعا؟ کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت -اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟ -میبینی که -به به فسنجون -دوست داری؟ -مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم -خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم -چیکار به من داری به کارات برس خوب -تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -کامرااااااااااااااااااااا ان لوس -بچته -بچه توم هست -هویییییییییییییییی -تو کلات بی ادب -بهار میام میخورمت ها -من وامیستام نگات میکنم صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد -اخ اخ ولم کن کامران آییی -چی گفتی؟بگو غلط کردم دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد با بغض گفتم -کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند با نگرانی گفت -خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر رفتم رو صندلی نشستم -نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی -واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم -چی گفتی؟ با تعجب گفت -هان؟ -الان چی گفتی -هیچی به خدا -اه کامران بگوووو دیگه -اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم توم دوسش داری؟ با گنگی گفت -کیو؟ -کامراننننننننننننننننن -همینی که الان گفتیو بچه رو میگم یهو گفت -اهاااااااااااااااااااان -خنگگگگگگگگگگگگگ -بچته -باباشه -مامانشه -برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم -ما رفتیم -برووووووو بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم از ساعت 6 داشتم اماده میشدم یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود همون موقع در زدن -بیا تو کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم -کامران چیه؟ -رزلبت و پاک کن -چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله -بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم -نییییخوام کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب -اومممممممممم چه خوشمزه بود -خیلیییییییییییی خری -به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه -غلط کردی با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش -خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم -برو اماده شد و دیگه دیر شد چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه رفتم پایین و منتظرش نشستم وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود -پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو بلند شدم و دنبالش راه افتادم وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود -بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم -عالیه -مطمینی؟ -اره -پس واستا بیام وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم -بریم عزیزم با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
⚜وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ⚜شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما #شبتـون_حســـــــینے❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ... در این صبح زیبا از تو میخواهم دلهایمان را چون آب روشن ... زندگیمـان را چـون بهـار خـوش عطـر ... وجـودمان را چـون گل باطراوت ... و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وهفتم ❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه
》 💛قسمت سی وهشتم 🌸دستامو با دستای نرم و لطیفش گرفت گفت منو تو خیلی شبیه همیم از همه لحاظ شاید واسه این بود که در نگاه اول مهرت به دلم نشست گفت یه حس درونی بهم میگه هرچی برام گفتی راجع به عقیده هامون همون درسته نمیدونم چطور بگم اما همیشه به تک تک حرفایی که برام گفتی فکر کردم و یه جملت برام شده بن بستی که نمیتونم ازش بگذرم خواست حرفشو ادامه بده که بغض گلوشو گرفت و ساکت شد،هوا کمی سرد بودو نیمکتی که روش نشسته بودیم یخ کرده بود نگاش کردم دیدم اشکاش مثل مروارید از رو گونه هاش میغلطه پایین وقتی بغلش کردم بغضش شکست و بلند بلند مثل بچه ها گریه کرد گفت فردوس حسی که بهت دارم به هیچ کسی نداشتم تو خواهر نداشته ی منی می‌خوام اون دنیا هم با هم باشیم واسه همین مطمئنم راهی که شما میرین به قول خودت اگه همه احتمال ها رو هم درست فرض کنیم باز راهِ شما احتیاطش بیشتره و آدم ضرر نکرده وقتی حرف می زد از خوشحالی گریم گرفت ادامه داد حرفشو گفت: بااینکه سنت کمه و از منم کوچکتری اما کنارت احساس امنیت میکنم من چکار کنم که اون دنیاهم با هم باشیم؟هرچی بگی همونو انجام میدم گریه این بار به من امان حرف زدن نمیداد چی بهتر از این که بهترین دوستم میشه همونی که میخوام؟گفتم هیچی فرزانه جانم همینکه قلبت رام شده کافیه اما برای اطمینان فردا میرم جایی سوال میپرسم ببینم لازمه کار خاصی انجام بدی یانه! بهش گفتم تو لیاقتشو داری که خدا اینطور حواسش بهت هست یادم افتاد ماه رمضون بود و روزه بودیم نزدیکای عصر دیدم آمبولانس اومده دمِ در خابگاه رفتم ببینم چه خبره دیدم همه دخترای طبقه ی پایین دور آمبولانس جمع شدن به زور تونستم از بینشون رد بشم دیدم فرزانه بیهوش افتاده دارن بهش اکسیژن وصل میکنن 😔سرپرست خوابگاه طعنه میزد میگفت تو داری میمیری روزه چرا میگیری؟ به زور میتونست چشماشو باز کنه می‌خواستن به زور بهش آب بدن حتی خودم گریه می‌کردم چند بار بهش گفتم تورو خدا کمی آب بخور قبول نکرد و دسمون رو پس زد؛ آخر سر فوریتها با عصبانیت وسایلاشون رو جمع کردن و رفتن گفتن لابد مشکلی نداره که نمیخواد روزشو بشکنه! بهش چنتا قرص دادن و رفتن تا بعد از عصر بی حال بود اما با این حالش روزشو افطار نکرد تا مغرب بهش گفتم تو اینطوری با ایمان و شجاع بودی که خدا الان قلبت رو روشن کرده فردای اون روز خواستم برم دنبال آدرسی که علی آقا بهم داده بود تا راجع به سوال فرزانه هم پرس‌وجو کنم اما از خوابگاه بهم اجازه ی خروج ندادن فردا و پس فردا هم تلاشمو کردم اما موفق نشدم. 🔸تا اینکه قرار بود فردا به مدت تقریبا یک ماه بریم تعطیلات نوروزی فکر اینکه یک ماه فرزانه رو نمیبینم و در عوض برمیگردم اون فضایی که جز تنهایی و دلتنگی چیزی برام نداشت داشت دیوونم میکرد. اوایل سال فرزانه آخرِ هفته ها میرفت خونه عمش که همین شهر زندگی میکردن، اما بعدا بخاطرِ من اونجاهم نمیرفت و میموند خوابگاه پیشِ من و چون شهرستانمون دور بود و جاده خطرناکی داشت به بابا میگفتم نیا دنبالم دلم نمیومد هر هفته بکشونمش اینجا فردا بعد از کلاس موقع خداحافظی که عمه ش دنبالش اومده بود کلی گریه کردیم و قبل از همه ی بچه ها خداحافظی کرد و رفت. 💔تا نزدیکای عصر تو حیاط دلتنگی کردم و منتظر بودم که بابا بیاد دنبالم اما نیومد؛هوا داشت تاریک میشد و همه رفته بودن از ترس و نگرانی زدم زیر گریه هزارتا فکرو خیال از سرم گذشت که نکنه برای بابا اتفاقی افتاده باشه. الان چکارکنم تک و تنها تو این حیاط جنگلی و خلوت که دل آدم از ترس وا میرفت 😔خونه عموم از چند روز قبل رفته بودن مسافرت گفتم تا هوا کمی روشنه توحیاط وضومو بگیرم دلتنگی و ترس و نگرانی تو دلم جمع شده بودن خونه سرایدارمونم ظهر رفته بودن شهرستان صدای اذان مغرب می اومد. نزدیک بود ناامید بشم از ترسِ آتیش بازیهای چهارشنبه سوری میترسیدم از مدرسه برم بیرون که حداقل از همسایه ها کمک بخوام یا برم مسجد از تو ساکم تکه پارچه ای در آوردم نمازمو خوندم. گفتم تا بعدِ نمازم شاید خدا راهی برام باز کنه. از ترس با چشمای بسته نمازم رو خوندم. رکعت آخر بودم صدای مردی اومد. اینقد ترسیدم نزدیک بود نمازمو قطع کنم. دیدم صدای سرایدارمونه میگه کیه اونجا پشت ستون؟ از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد سریع نمازمو تموم کردم. گفتم منم هنوز دنبالم نیومدن. گفت چرا نیومدی بهم بگی فردوس؟ گفتم مگه شما نرفته بودین شهرستان؟ گفت چرا اما تو راه خانومم گفت اجاق گاز رو روشن گذاشتم حواسم نبوده خاموش کنم اونا رو فرستادم و خودم برگشتم دیدم اجاق گازم خاموشه ✨سبحان الله ازین تقدیر شماره یکی از فامیلامون رو از تو دفترِ خوابگاه پیدا کرد و بهشون زنگ زد اون شب خونه فامیلمون موندم و بابا فرداش اومد دنبالم خودشو سرزنش می‌کرد میگفت نمیدونسته دیروز باید میومد و اشتباه متوجه شده 💛 ادامه دارد.... 📚 @dastanvpand ┉┅
》 💛قسمت سی ونهم تعطیلات نوروز هم گذشت کلِ تعطیلات به این فکر میکردم چطور برم اون جاییکه علی آقا بهم گفته بود. انگار قسمت نبود برم هر بار که تصمیمشو میگرفتم، مانعی پیش میومد. اما گفتم بعد از تعطیلات هرطور شده میرم از طرفی هم دل تو دلم نبود تا یک بارِ دیگه فرزانه رو ببینم فرزانه شماره تلفنِ درست و حسابی پیشِ من نداشت که در طول تعطیلات باهاش تماس بگیرم واسه همین خیلی دلتنگش بودم، بالاخره برگشتیم و یک بارِ دیگه همدیگرو در آغوش کشیدیم یه شبانه روز برام از تعطیلات نوروزش گفت که چقد بهش سخت گذشته 😔باباش قرار بود زن بگیره واسه همین فرزانه تهِ دلش کمی نگران بود یه ناراحتیه دیگه هم داشت؛ گفت فردوس من فعلا نمیتونم مثل تو نماز بخونم اگه تو خونه بفهمن خیلی برام سخت میشه شاید دیگه نزارن بیام اینجا و برای همیشه از هم دور بشیم. گفتم باشه نمازِ خودتو بخون فعلا خدا بزرگه؛ به فرزانه گفتم جاییکه قرار بود قبل از نوروز برم هنوز نرفتم تو میگی چکار کنم؟ کمی فکر کرد گفت بگو میرم آرایشگاه موهام رو کوتاه میکنم بعد بگو دیر نوبت دادن و اینا 💭فکرِ خوبی بود الحمدلله دل و جرات این جور ریسک کردنا رو هم داشتم. بالاخره هر طور شد به بهانه ی آرایشگاه بیرون رفتم یه ماشینِ دربستی گرفتم آدرس رو به راننده دادم و نزدیک اونجا پیادم شدم تو کوچه پس کوچه ها از هر کسی آدرس رو میپرسیدم یه جوری نگام می‌کرد از خانم مسنی آدرس دقیق رو پرسیدم با نگاهی براندازم کرد فهمیدم که فکر کرده مسافرم و دلش برام سوخته تا دمِ درِ اون خونه راهنماییم کرد بعد خودش عقب تر وایساد و گفت اون زنگو بزن بگو غریبم که زودتر کارِتو راه بندازن ازش تشکر کردم و ایشون رفتن چند دقیقه بعد آقایی در رو باز کرد. یهو هول کردم اصلا نمیدونستم چی باید بگم 🔸جلو در رو گرفته بود نه من حرفی میزدم نه ایشون آخر سر سکوتو شکست. با لبخندی رو صورتش گفت با کی کار داری آبجی؟ خوب شد سوال کرد نطقم باز شد وگرنه حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم اگه کسی خونه هست اجازه بدین بیام داخلِ حیاط توضیح میدم. انگار از دیدنِ دختربچه ای تنها، در این وقت روز اینقد شگفت زده بود که یادش رفته بود تعارف کنه یهو تکونی به خودش داد گفت شرمنده دخترم حواسم نبود بفرما داخل ببینم کارت چیه؟! اما کسی اینجا نیست گفتم اسمم فردوسه من رو فلانی فرستاده به این آدرس کمی فکر کرد گفت علی آقا رو بله اما شما رو بجا نمیارم صبر کن برم داخل سوالی بپرسم تعارف کرد منم برم گفتم تو حیاط میمونم تا برگردین خونه ی بزرگی بود و حیاط باصفایی داشت. به این فکر میکردم که بنظر نمیرسه اینجا جای درس خوندن یا تجمع و برگزاری کلاسی باشه همون لحظه اون آقا برگشت گفت میتونی وارد اون غرفه ی کوچک بشی و برنامه های مارو ببینی 🤔خیلی تعجب کردم اما رفتم ببینم چیه!! کلی پوستر زده بودن به دیوار که توجهم رو جلب کردن. تا نگاهی به اونا انداختم، در کمتر از یک دقیقه اون آقا برگشت گفت لطفا تشریف بیارید داخل کمی ترسیدم اما اینقدری نبود که مانع ورودم به خونه بشه جلوتر رفتم خونه ی تو در تویی پیدا بود خم شده بودم کفشامو دربیارم که صدای مردی اومد. با خوشرویی گفت زودتر ازینا منتظر بودیم ببینیمت فردوس خانم! فورا سلام و علیک کردم. خودشون جلوافتان و تعارف کردن منم به دنبالشون رفتم تو. خونه ها بصورت اتاق اتاق بود که کف همه رو موکت کاری کرده بودن. وقتی نشستیم راجع به خیلی مسائل ازم سوال پرسید منم جواب دادم گفت علی اقا قبل از رفتنش اومد پیشمون چند باری ازت حرف زده بود و بار آخر هم گفت که قراره بیای اینجا تا کمکت کنیم از وقتی که وارد این خونه شده بودم سراپا گوش بودم و خیلی کم حرف میزدم که بلکم از زبان خودشون و دقیقتر بفهمم که اینجا چه فایده ای برام داره و چکار باید بکنم!؟ گفتم برای همین اومدم که کمک کنید چه کمکی ازتون برمیاد برای من؟ گفت متاسفانه با توجه به شرایط فعلیت نمیشه به عنوان عضو ثابت اینجا ثبت نامت کنم. اما میتونم بصورت ویژه برات وقت بزارم که یک روز در میان بیای و باهم گفتگو کنیم راجع به رساله های مختلف!! ❗نمیدونستم از چی حرف میزنه به این فکر میکردم که علی آقا راجع به من چی گفته که این آقا در این سطح با من حرف میزنه و ازم انتظار گفت و گو داره!!! گیج و منگ شده بودم فرصت فکر کردن خواستم و ازشون خداحافظی کردم. موقع برگشت بهم چنتا کتاب و بروشور دادن و گفتن سعی کن کسی نبیندت موقعِ مطالعه کردنشون تا دفعه بعد که میای اینجا آقایی که از اول در رو برام باز کلی سفارش کرد که حتما برگردم منم می‌گفتم چشم و ازشون خداحافظی کردم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌟دزدی کیسه ی زری به سرقت برد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد و دید کاغذی در آن است که نوشته: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت فرما. اندکی اندیشه کرد و سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند. دوستانش اعتراض کردند و او پاسخ داد: آن مرد دعائی کرده و در این دعا به خدا اعتماد نموده ، من دزد دارایی او بودم و نه دزد دین او. اگر کیسه را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم. ✅این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باور آنها.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 داستان کوتاه زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر "زندگی مشترک" داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند، در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند. مگر یک چیز؛ یک "جعبه کفش" در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها "پیرمرد" آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد، "پیرزن" تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو "عروسک بافتنی" و مقداری زیادی "پول" پیدا کرد، پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت: «هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید، او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.» پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود، از این بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش کرد و گفت: «این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟» در پاسخ گفت: «آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.» 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
آهن داغ را از کوره  با دست خود بیرون می اورد دستش نمی سوخت. 🔥 @Dastanvpand علت را از او پرسیدند گفت: در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبابود که شوهر فقیر و پریشان و بی نام نشان داشت. دلم به طرف او میل پیدا کرد وگفتار او شدم اما نمیدانستم عشق و علاقه خود را به او ابراز کنم تا انکه سالی قحطی شد و اهل شهر همه گرفتار شدند و چیزی باری خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود ان زن روزی نزد من امد و گفت: ای مرد به من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست دارد. گفتم ممکن نیست مگر ان که کامی از تو حاصل کنم. زن گقت حاضرم ولی به شرط ان که مرا جایی ببری که غیراز من و تو احدی در انجا نباشد و از این کار با خبر نشود من قبول کردم و او را به جای خلوتی بردم دیدم زن بر خودش می لرزد پرسیدم چرا می لرزی؟ گفت چون تو به شرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجاغیر از من و تو  خدایی  شاهد و اگاه بر همه چیز هست 🔥 ناگهان به خود امدم و متنبه شدم و از خدا ترسیدم و اتش شهوتم را خاموش کردم و از مال و ثروت خود ،او را بی نیاز کردم. از ان موقع به بعد اتش در دست من اثر نمیکند 🍒داستان های زیبا و عبرت آموز در کانال داستان و پند🍒 🍒🔥 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸محـــــبت 💞پیوند محکمی است که 🌸فاصله نمی شناسد... 🌸مهربان که باشی 💞هر کجا که باشی 🌸در خاطرہ ها می درخشی 💞تقدیم به نگاه مهربون شما 🌸عصرتون پُراز عشق و آرامش 🌸طاعاتتون قبول درگاه حق #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویا میامد دنبالم... منو میبرد خونشون.. پویای من بود🙂 هرموقعه که با ماشین... از دم خونه رد میشد یا آژیر🚨 یا بوق میزد... منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکرد 🙈 یه روزی یه عکس نظامی👮 گرفته بود آورد خونه... وقتی دیدم گفتم _واااااا پویا چ نور بالا میزنی 🌷پویا_آره این عکس گرفتم -أه... پویا این چه حرفیه 😡😭 🌷پویا_خانمم گریه چرا حالا نه ب من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگه که داری از وطنت دفاع میکنی ‌-بسه😢 اونروز حرفای پویا نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود ب رسید چیزی که درمورد پویا بود جایگاهی بود که... برای قائل بود.. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود.. ولی پویا مثل یه عارف.. برام جایگاه بالایی قائل بود.. اصلا یه قطره اشک منو نداشت.. آخ چقدر الان... که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم 😭😣🕊 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود 🙈.. دلم گرفته بود.. ساعت شش غروب بود.. که پویا اومد خونه.. تا چشمش من افتاد گفت : 🌷_خانم کوچولوی من چی شده هیچی نگفتم... ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود پویا در حالیکه دستم میکشد : _پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده اونروز پویا.. تا ساعت ۱۲شب🕛 منو برد بیرون... دوردور، باهم آب هویج خوردیم.. تو مسیر برگشت به خونه یه آقای داشت عروسک میفروخت.. پویا سریع ماشین زد کنار🚗 ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت اونروز خیلی بهمون خوش گذشت.. ☺️ چندماه بعدش... پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت 🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم چقدر سخته... که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا 😭😣 بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... 💔 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت هر زمان که کرج.. پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم.. میگفت 🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم.. هیچ وقت.. نمیزاشت صبحونه بزارم براش.. میگفت سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم..😭 بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم.. 😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش...😭 صبح ها... خداحفظی هامون خیلی طول میکشید... هی میرفت... بعد برمیگشت خدافظی میکرد...🕊👋 میرفت تو اسانسور... باز برمیگشت عقب میگفت _مواظب خودت باشیا... انقدررررر تکرار میکرد... من همیشه میگفتم _من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢 همیشه میگفتم _پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا... اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت...😣😢 وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد.. من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم.. اگه قرارم بود دیر بیاد.. ماموریت جایی بره.. حتما بهم خبر میاد😥 اگه هم که کرج نبود.. تا میرسید خونه بهم زنگ میزد.. که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه😍☺️ اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد..😥😧 ظهر ب پویا پیام دادم...📲 ولی جواب نداد خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا😥 تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰🕡 دیگه طاقت نیاوردم... اصلا سابقه نداشت.. پویا طی روز زنگ نزنه.. 😰 اگه نمیتونست زنگ بزنه ... حتما پیام میداد..📲☺️ یه بار زنگ زدم... کسی گوشی برنداشت.. 😒 برای بار دوم که زنگ زدم... بابا(پدرشهید) برداشت.. گفتم : _الو سلام ...؟ بابا: _سلام مهرناز جان _خوبین بابا..پویا کجاست. گفت: _گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد.. 😳😨 دلشوره ام بدتر شد... با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟ پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده 😥😰 دوباره گرفتم گفتم _بابا پویا کجاست ؟😨گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: _الاناست که برسه نگران نباش هی میگفتم... حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید... سه ساعتی سی سال بود برام... 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ می‌رفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می‌بندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می‌کند.ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود.  ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ می‌دانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می‌خورم.» وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند. ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.» «سر خر» كه می‌گویند حكايتش اين است. 🌺🍃 داستان ها و مطالب خواندنی در کانال داستان و پند🍃🌺 🍁🍂 @Dastanvpand
خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم... #سعدی سلام صبحتون بخیر به امروز خوش آمدید. 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌷سلام 🌺صبحتون روشن و پر امید 🌷زندگیتون 🌺پر از خیر و برکت 🌷و معجزه ی عشق نصیب تون #صبحتون_بخیر🌺 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی ونهم تعطیلات نوروز هم گذشت کلِ تعطیلات به این فکر میک
》 💛قسمت چهلم وقتی برمیگشتم خوابگا یادم افتاد که درباره ی سوال فرزانه باید پرس و جو می کردم خواستم برگردم و بپرسم اما ترسیدم دیر به خوابگا برسم و برام دردسر بشه؛ چند روز از اون ملاقات گذشت اما انگیزه ای برای دیدارِ دوباره نداشتم برای رفتن سرِ ملاقاتی که علی آقا ترتیب داده بود خیلی اشتیاق داشتم. اما نمی دونم چرا؛ انگار آب ریختن رو آتیش و اشتیاقم خاموش شد، من انتظار چیزی رو داشتم که یکسره تمام وجودم رو از تلاش و ایمان پر کنه اما الان که می‌دیدم اینطور نیست نا امید و بی رمق شده بودم. فکرم جای های خوبی نمیرفت بچه بودم و قدرت تشخیص حق و باطل رو از هم نداشتم یاد حرفِ بابا می‌ افتادم که میگفت مواظب باش اونجا دورت نزنن و بخوان گولت بزنن! یاد حرفای مردم میفتادم که پشت سر علی آقا میگفتن و یاد حرفهایی که اون روز تو اون خونه شنیدم انگار یه جورایی حق با همه بود! 🔸اون آقا اول تا آخر از شخصیت و دلاوری های مردی حرف زد که نمونه نداشت و رهبر دینیشان بود اغراق زیادی در حرفاش داشت که بیشتر شبیهِ تعریف و تمجیدهای خانواده ی خودم بود وقتی که راجع به بزرگشون می گفتن. چیزی که بیشتر از همه ی اینا منو دلسرد کرد این بود که؛ اون آقا بیشتر از اینکه خیرو صلاحِ من رو در نظر بگیره و موقعیتم رو درک کنه و کمک کنه تا پیشرفت دینی کنم، سعی داشت تا به هر روشی که شده قانعم کنه که واردشون بشم و باهاشون همکاری کنم نپرسیدم که چه کاری از من بر میاد اینجا!؟ اما چون میان حرفاش منفعت طلبی رو بیشتر از خیرخواهی حس کردم، ازشون ناامید شدم و تصمیم گرفتم دیگه اونجا برنگردم. در عوض کتابچه ها و بروشورهایی رو که بهم داده بودن مطالعه کردم قسمت زیادیش اشعار و زندگی نامه بود و مطالبی هم در رساله ها ذکر شده بود که شبیه حرفای علی آقا دلنشین بود. مطالبی درباره ی توحید و یگانی الله، حقیقت بندگی و عبودیت، دعا کردن، صبر و که پذیرشِ حقانیتشون رو انگار خودِ خداوند به قلبم الهام می کرد که کوچکترین تردیدی در آنها نداشتم. اونا روهم نشونِ فرزانه دادم که بخونه اما گفت دوست دارم خودت بخونی و برای منم بگی. اینطوری بهتر میفهمم. شبهای بهاری باهم میرفتیم تو حیاط زیر نورِ مهتاب، زیراندازی پهن میکردیم و تمام قد دراز میکشیدیم و محوِ تماشای آسمون میشدیم. بعد من هرچقد در طول روز از اون مطالب خونده بودم رو براش میگفتم. درسته خیلی نطق و بیانم رسا نبود اما سعی میکردم هراندازه که خودم فهمیدم و لذت بردم، به هر طریقی که شده به اونم منتقل کنم. از سوال پرسیدناش معلوم بود که فرزانه هم مثل من لذت میبره و حقیقت رو درک میکنه. جاهایی رو که نمیفهمیدم یادداشت میکردم و از معلم دینی؛خانم حسامی می پرسیدم. ایشون بخاطر اینکه قرآن رو بدون غلط میخوندم و در تدریس کمکشون میکردم خیلی دوستم داشتن. یه روز بعد از کلاس صدام زد گفت فردوس! بمون باهات کار دارم. گفت یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو. این سوالایی رو که میپرسی مالِ خودته؟ از رو نوار بحث گوش میدی یا اینکه حضوری کلاس میری؟ گفتم هیچکدوم خانم. من اون مطالب رو خودم میخونمشون. گفت میشه بیاری ببینم؟ ترسی به دلم افتاد گفتم نکنه کار دستم بده و به مدیر اطلاع بده! واسه همین خواستم بپیچونمش گفت نترس بِهم اعتماد کن. 🎒منم تو کیفم یکی از اونا رو داشتم، دادم نگاه کنه. وقتی دید از تعجب چشماش گرد شد. بهم نگاهی انداخت و گفت تو خانوادت اینجاست؟؟ گفتم نه شهرستانن. گفت پس اینا رو کی بهت داده؟ طوری حرف زد که ترس به دلم افتاد نتونستم جواب بدم. گفت: فردوس! گوشات رو خوب باز کن ببین چی میگم. دیگه هیچوقت اونجا نری!! گفتم نه نمیرم دیگه. گفت اینارو هم که خوندی بده خودم که پیشِ تو نباشه. گفتم خانم یعنی اونجا بده؟ گفت تو کاریت نباشه دخترم گفتم اخه خیلی عجیبه، شماهم هرچی میگین تو کلاس، تو این کتابچه ها هست بعد میگین اونجاهم نرم گیج شدم نمیدونم چی خوبه چی بده! گفت هرچی اینجا هست راسته اما تو حق نداری بدون خانواده اونجا بری گفت ما خودمون یه مدت باهاشون بودیم اما متوجه شدیم که اشتباه کردیم و خیری توش نیست تو هم فردوس جان! میدونم دخترِ زیرکی هستی یاد بگیر وابسته به کسی و جایی نشی خودت مطالعه کن. داشت حرف میزد که دلم پُر شد و زدم زیر گریه 😔گفتم بخدا خانم حسامی یک سرِ سوزن هم دلم بهشون خوش نشد واسه همینم تصمیم گرفتم هیچوقت برنگردم اونجا اما خب این کتابچه ها رو بهم دادن دستشون درد نکنه. گفت این رو از جانبِ الله ببین نه اونا اونا اگه میدونستن نمی خوای برگردی شاید بهت نمیدادن. و اگه باهاشون بودی میدونستی خودشون خیلی به این کتابچه ها عمل نمیکنن. بهرحال الله تقدیر کرد که تو استفاده ی خودت رو ازینا ببری گریه امانم نمیداد گریه م برای این بود که الله متعال مثل همیشه حواسش بهم بود و اینطور حکیمانه اسباب هدایتِ روز افزون رو برام فراهم میکرد @dastanvpand
》 💛قسمت چهل ویکم از همان روزِ اولی که رفته بودم خوابگاه ، عهد کرده بودم هر روز قران بخونم و ترکش نکنم. بعد از ظهرا میرفتم نماز خانه و روزی دو تا سه صفحه از رو قران میخوندم، بعضی از دخترا براشون جالب بود میومدن و ازم سوال میکردن که کجا قران یادگرفتم بعضیاشونم ازم می خواستن یادشون بدم.. بااینکه به فکرم نرسیده بود که میتونم براشون کلاس بزارم، اما الحمدلله که خیلی هم بی نصیب از توفیقِ یاد دادن قرآن نشدم و دخترا خودشون هر وقت دلشون می‌خواست یکی یکی میومدن و بهشون کمک میکردم. 😔خیلی وقت بود از مامان بی خبر بودم بعد از اون تصادفی که با هم بودیم، دیگه ندیده بودمش دو سه سالی میشد که حتی صداش رو هم نشنیده بودم وقتی تازه اومده بودم خوابگاه اینقد مشکلات و ناراحتی داشتم که به فکرم نرسیده بود میتونم دزدکی با مامان در ارتباط باشم از یه طرف هم چون خیلی تنها بودم و داشتم بزرگ میشدم و در این باره بخاطر بی مادری زجرهای زیادی می‌کشیدم ، تو دلم نسبت به مامان غوغایی برپا بود 💔غوغای دلتنگیِ نبودن و بی خبریش. غوغایِ گله و شکایت که مامان چرا اینقد از فردوسش بی خبره ! مگه نمیدونست در غربت و تنهایی و بی کسی دارم بزرگ میشم؟ مگه نمیدونست در سنی ام که شدیدا به بودنش در کنارم نیازمندم؟ چرا سراغم رو نمیگرفت؟ دلم برای شنیدن صداش یه ذره شده بود همه ی اینا مثل عقده ای رو دلم بود که هر بار مانع میشد سراغش رو بگیرم. یه شب سرپرست خوابگاه صدام زد گفت فردوس ! تلفن داری وقتی رفتم پشتِ تلفن ، خودش رو معرفی کرد یکی از خانومای فامیل مامان بود تعجب کردم چون بار اول بود تلفنی ازم احوالپرسی میکردن گفت ما فردا میایم اونجا چیزی لازم نداری برات بیاریم؟ گفتم نه ممنون. بعد خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد اون شب تا صبح بی قرار بودم دلشوره ی عجیبی داشتم نزدیکای عصر بود که اومدن همون خانم با همسرش تو نگهبانی منتظرِ من بودن دستِ پر اومده بودن و کُلی میوه و خوراکی همراهشون بود. ازشون تشکر کردم و اونا رو بردم اتاق و برگشتم پیششون درباره‌ ی مامان ازم سوال کرد گفتم خبری ازش ندارم گریه ش گرفت گفت مادرت این چند سال بدبختی های زیادی سرش اومد ازش گله نکن اگه احوالتو نپرسیده چون تا نیومده بودی اینجا نمیتونست تو این چند ماه که اینجا بودی مادرت شب و روز بیمارستان بود بالا سرِ شوهرش و بچه هاش رو هر روز پیش یکی جا میگذاشت هزینه ی درمان نداشتن و خیلی تو مضیقه بودن. 😔همینطور که داشت حرف میزد اشکام سرازیر شد به زور تونستم حرف بزنم. گفتم آقا فرزاد چِش بوده مگه؟ گفت کبدش مشکل پیدا کرده بود و مرتب تحت درمان بود گفتم الان چی؟ حالش خوبه؟ حال مامان چطوره دیدیش؟ اینو که پرسیدم دستاش رو گذاشت رو صورتش و تا تونست گریه کرد و نتونست جوابم رو بده 😳قلبم داشت تکه تکه میشد فورا از جا پریدم گفتم چیشده؟؟؟ گفت فردوس جان پریشب خبر دادن آقا فرزاد فوت کرده! یالله باورم نمیشد مامانم چی بسرش اومده بود بعد از این همه مصیبت و سختی الان تنها یاور و همدمش رو از دست داده بود با دوتا بچه چکار می کنه سرپناه و خرج و مخارجش چی میشه؟؟؟ یک لحظه یادِ مهربونی های آقا فرزاد افتادم که چقد هوامو داشت، و چقدر مامان رو دوست داشت، قلبم از ماتم و اندوه پر شد.. اینقد گریه کردم که دخترای خوابگاه یکی یکی و یواشکی از کنارمون رد میشدن ببینن چه خبر شده. هوا کم کم داشت تاریک میشد و تصمیم گرفتن از پیشم برن روم نمیشد شماره ی منزل مامان رو ازشون بخوام اما بالاخره موقع خداحافظی شماره رو ازشون گرفتم و گفتم که بهش زنگ میزنم 🔸وقتی اونا رفتن فرزانه فورا اومد، گفت از وقتی اومدن پیشت دارم از دور نگات میکنم، چت شد چرا اینقد گریه کردی؟ قضیه رو براش گفتم دلم پُر شد و دوباره زدم زیر گریه 😔اونم پا به پای من گریه می کرد و دلداریم می داد 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🍃🌸 📝 💖 امام حسن (ع) فرزند امیرمؤمنان ،على(ع)، و مادرش حضرت فاطمه زهرا (س)،است. 🎉 امام حسن (ع) در شب سال ۳ هجرت در مدینه تولد یافت. وى نخستین پسرى بود كه خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنایت كرد. رسول اكرم (ص) بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش راستش و در گوش چپش گفت. سپس براى او گوسفندى قربانى كرد، سرش را تراشید و هم وزن موى سرش - كه یك درم و چیزى افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر (ص) دستور داد تا سرش را عطرآگین كنند و از آن هنگام آیین و دادن به هم وزن موى سر نوزاد سنت شد. ❤️ نام: حسن (ع) 💛 کنیه: ابو محمّد 💚 امام: دوم، معصوم: چهارم 💜 القاب معروف: مجتبی، سبط اکبر  💖 پدر و مادر:علی (ع) و فاطمه(س) 🎉 زمان و محل تولد: شب نیمه رمضان سال سوم هجرت در مدینه ✨شهادت: ۲۸ صفر سال ۵۰ هـ ق در سن حدود ۴۷ سالگی به دستور معاویه، توسط ، در مدینه، مسموم و به شهادت رسید. ✨مرقد: قبرستان بقیع، واقع در مدینه. ( امام بی‌حرم ) 🗒 دوران زندگی: (در سه بخش) ۱- عصر پیامبر(ص) (حدود هفت سال) ۲- ملازمت با پدر (حدود ۳۰سال) ۳- عصر امامت ( ۱۰ سال) 🌸 💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖💐 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊میلاد با سعادت #کریم_اهل_بیت 🎊 🎊 #امام_حسن مجتبی علیه السلام 🎊 🎊بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎊 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا