✳️پدر و پسر
🌸🍃شبی پدری به پسرش گفت: بچه بلند شو سنگ یک من همسایهمان را بگیر که آرد بکشیم، بدهم مادرت نان بپزد. همینطور که حرف میزد گربهای داخل خانه شد.
💫پسر گفت: این گربه را من ده دفعه کشیدم، یک من است.
🌟پدر گفت: خوب برو نیم گز خانه همسایه را بگیر تا ببینم مادرت از قالی چقدر بافته است.
پسر گفت: من ده دفعه دم گربه را متر کردم، نیم گز است.
😒پدر ناراحت شد و گفت: بلند شو ببین باران میآید یا نه؟
🍂پسر گفت: این گربه همین حالا از حیاط آمده، دست بکش ببین تر است، اگر تر است باران میآید.
🍃پدر که دید هرکاری به بچه میدهد از زیرش در میرود، گفت: خوب بلند شو یک قلیان چاق کن بکشیم.
✨پسر که دید این کار را نمیتواند کلک بزند، گفت: همه کارها را من کردم، این یکی را دیگر خودت بکن.
#حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋با خودم عهد کرده ام شاد باشم
بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها ...
بیخیالِ مشکلات و نداشته ها ...
بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند ...
بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ...
متمرکز می شوم روی داشته هایم ...
به جای دشمنی ها و حسادتها ؛
دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند ...
به جای مشکلاتم ؛
به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ...
و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ...
من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند ...
به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد ...
من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ...
و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است ...
#رهایی_از_افکار_منفی_و_استرس
✾📚 @Dastan 📚✾
💠#افلاطون_و_ستایش_جاهل
🌸🍃روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن میگفت. در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
🔆افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
#حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾
🔍روحها وقتی بزرگ شد، وای به حال آن بدنها! روح وقتی بزرگ شد و روح همه بدنها شد و درد همه را احساس کرد،
😔کارش به آنجا میکشد که مجازات میبیند، برای چه؟ برای غافل ماندن از حال یک بیوه زن و چند یتیم.
🧕میان کوچه زنی را میبیند که مشک به دوش گرفته است. علی علیه السلام آدمی نیست که بیتفاوت از کنار این مناظر بگذرد.
🙆♀💧علت ندارد که یک زن خودش آب کشی کند، حتماً کسی را ندارد یا کسی دارد ولی به حال این زن نمیرسد. فوراً خودش جلو میرود
🤦♂(نمیگوید: آی شُرطه! آی پاسبان! آی نوکر! آی غلام! آی قنبر! تو بیا)، با کمال ادب میگوید: خانم! اجازه میدهید شما را کمک دهم و من مشک آب را به دوش بکشم؟ این زحمت را به من بدهید.
👈🧕آن زن میگوید: خدا پدر تو را بیامرزد. به خانه آن بیوه زن میرود.
⚠️💁♂همینکه مشک را زمین میگذارد، استفسار میکند که ممکن است برای من توضیح بدهید که چرا خودتان آب کشی میکنید؟ شاید مردی ندارید؟ میگوید:
🧔👩👧👧بله، اتفاقاً شوهر من در رکاب علی بن ابیطالب کشته شد. من هستم و چند تا یتیم. این کلمه را که میشنود، سرتا پایش آتش میگیرد.
🌌🚶♂نوشتهاند آن شب وقتی برگشت و به خانه رفت، تا صبح خوابش نبرد. صبح، نان و گوشت و خرما و پول با خودش برمیدارد و با عجله میرود و درِ خانه همان زن را میزند.
🧕☝️میگوید: کیستی؟ میفرماید: من همان برادر مؤمن دیروز تو هستم. به سرعت گوشتها را کباب میکند و به دست خودش در دهان یتیمها میگذارد و یتیمها را روی زانو مینشاند
😭و آرام به آنها میگوید: از تقصیر علی که از شما غافل مانده بگذرید. آنگاه تنور را آتش میکند.
🔥😰وقتی سر تنور میرود، صورتش را به آتش نزدیک میکند. حرارت آتش را احساس میکند، [با خود میگوید:[ علی! حرارت آتش دنیا را بچش و آتش جهنم یادت بیاید،
❌تا دیگر از حال مردم غافل نمانی. بدنی که باید جور بکشد اینطور است، بدنی که روحش روح همه مردم است این گونه است.
🤲باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا الله....
✨خدایا تو را قسم میدهیم به حقیقت علی بن ابیطالب که درد سلام را در دل ما ایجاد کن. عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما. درد محبت، و ✨معرفت و طاعت و عبادت خودت را در دلهای ما قرار بده. احساس همدردی با خلق خودت را در ما ایجاد بفرما. ما را از پرتو نور ولایت علی علیه السلام ✨بهرهمند بفرما. ما را پیرو واقعی آن بزرگوار قرار بده. دلهای ما را به نور ایمان منور بگردان. ما را با حقایق اسلام آشنا بفرما.
⚡️و لا حول و لا قوّة الّا بالله العلی العظیم
📚 #استاد_مطهری، انسان کامل
ص74، 75، 76 ✨
✾📚 @Dastan 📚✾
☘️ آیت الله جاودان :
🌷حضرت عیسی (علیهالسلام) مرده زنده میکردند ؛ روزی ، بالای سر قبر کسی آمده بودند، اشاره کرده بودند و آن شخص زنده شده بود؛ از آن شخص پرسیدند چند سال است که تو مردی؟
🌸 گفت چهارصد سال است که از مرگ من میگذرد ولی هنوز تلخی مرگ در کام من هست.
💐 هر کس دوست دارد سکرات مرگ برایش سهل باشد، باید #خدمتگزار پدر و مادر خویش باشد و نسبت به خویشاوندانش #صله_رحم کند.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سمعتُ النبيَّ صلَّى اللهُ عليه وسلم يقولُ في بعضِ صلاتهِ : اللهمَّ حاسِبني حسابًا يسيرًا ، فلمَّا انصرف قلتُ : يا نبيَّ اللهِ ما الحسابُ اليسيرُ ؟ قال : أنْ ينظرَ في كتابهِ فيتجاوزَ عنه
✍ پیامبر ﷺ در برخی از نمازها، این گونه دعا میکرد: «اللَّهُمَّ حَاسِبنِی حِسَابًا یَسِیرًا»
پروردگارا! اعمال مرا به آسانی مورد محاسبه قرار بده
أمّ المؤمنین عایشه {رضی الله عنها} پرسید: حساب آسان چیست؟
پیامبر ﷺ فرمود: یعنی اینکه به نامۀ اعمالش نگاه شود و از [گناهان] او صرف نظر گردد
📚 849 ابن خزيمه _ 7636 حاكم_ 5495 مشكاة الباني_ 24215 مسند احمد
ميتوان در سجده" یا در "تشهد قبل از سلام "
این دعا را خواند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستانآموزنده🌺
👈این نیز بگذرد
🌸🍃حکیمی بزرگ و اندیشمند، مرد فقیر خوش سیمایی را دید که بر روی سنگی حک میکند: «این نیز بگذرد»؛ چهره آن مرد که صورتی نورانی داشت در ذهن و خاطر حکیم ماند.
✨چند سال بعد حکیم، مرد ثروتمندی را دید که عدهای برای او مشغول کار هستند و خود، به سنگی تکیه داده که روی آن نوشته بود این نیز بگذرد؛ ناگهان به ذهنش آمد که این مرد همان مرد فقیر است؛ جویای احوال شد و فهمید که به خاطر پایداری و صدق در حرفه خود، کار او رونق گرفته و #ثروتمند شده و عده بسیاری در کنار او به کار مشغول شدهاند.
از مرد خداحافظی کرد و رفت
💫چند سال بعد به همانجا بازگشت اما هیچکس آنجا نبود؛ از دور سنگ #قبری زیبا خودنمایی میکرد که روی آن نوشته شده بود: «این نیز بگذرد». از اهالی آنجا جویای احوال آن مرد شد و فهمید که او پس از عمری خیر رسانی برای اهالی شهر بر اثر #بیماری درگذشته است.
🍃حکیم ناراحت شد و به همراهان خود گفت، #حکیم_واقعی این مرد بود که در عمل نشان داد که انسان مسافر است، خوشا به حال کسی که در این دنیا همانند یک مسافر زندگی کند.
هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد
هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد
گر نا ملایمی به تــو کـرد از قضــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
🌹
✾📚 @Dastan 📚✾
#تلنگر
در ایام نوجوانی از سرِ نادانی سخنی را در جمعی گفتم که نباید میگفتم.
مرحوم پدرم با هزار #مصیبت حرف مرا ترمیم و توجیه و مثبتسازی کرد.
مجلس تمام شد، پدرم مرا در کنار خود نشاند و گفت: فرزندم، در خلقت گوش و زبان خود دقت کن، آنها یک تفاوت بزرگ دارند.
گوشهای انسان بیرون و آزاد آفریده شدهاند، پس هر سخنی که میخواهید میتوانید گوش کنید و اگر چیزی بگویند، دست شما نیست که آن سخن را نشنوید. خداوند هم شنیدن (غالب) سخنان را #حرام نکرده است و خودش فرموده است:
🌼یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ
☘سخنان را میشنوند اما بهترین را انتخاب و تبعیت میکنند.
اما زبان تو در کام دهان تو پشت میلههای دندانهای تو، زندانی توست. زبانِ تو، برعکس گوشِ تو که برای شنیدن در اختیار و تحت فرمان تو نیست، زندانی توست. هر زندان کلیدی دارد و خوشا بهحال کسیکه کلید زندانِ دهانش را به عقل خود سپرده باشد و بدا به حال کسی که کلید زندان دهان خود را به نادانی خود داده باشد. بهترین زندانبانِ دهان، عقل توست و بدترین زندانبان نادانی توست.
✾📚 @Dastan 📚✾
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
👈 حکایت بیتابی یک عالِم بر درگذشت مادر
👈 خدمت به والدین؛ کلید ورود به بهشت
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#جبهه_معجزه_هم_داشت!!
🌷اواخر سال تحصیلی با جمعی از دوستان به طرف گیلان غرب و سر پل ذهاب رفتیم. آموزشهایی که دیده بودیم بیشتر سلاحشناسی بود و نحوه حرکت در مناطق جنگی یا عملیات پدافند.اما بهخاطر شوق و ذوق مبارزه و دفاع بعضی چیزها را خودمان کشف می کردیم. منطقه ما بیشتر پدافندی بود و باید پای تپهای که به طرف عراقیها بود شیاری درست میکردیم برای عملیات بعدی.
🌷کارمان را شبها انجام میدادیم که دیده نشویم. شبهایی خوفناک که مقابلمان عراقیها بودند و زیر پایمان رتیل و عقرب اما عشق و علاقه بود که در همان شبها ما را به سمت آن تپهها میکشاند. بعد از نماز مغرب سینهخیز میرفتیم راس الخط و با تیشههای کوچک شیار میکندیم. شاید عجیب باشد اما آن موقع در آن جبههها با آن خلوصِ بچهها معجزههایی رخ میداد باور نکردنی.
🌷شبی که هنگام زدن تیشه یکی از حلقههای نارنجکی که عراقیها انداخته بودند داخل شیار کنده شد و با اینکه باید نارنجک منفجر میشد اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من به لطف خدا زنده ماندم.... حدود ۲۰ روز بعد هم که نصف شب با ۸ نفر دیگر برای شناسایی رفتیم سمت عراقیها هنگام نماز صبح در یک کانال عمیق نماز میخواندیم که یکدفعه....
🌷....که یکدفعه توپ ۱۰۶ عراقی را بالای سرمان دیدیم. داشتند به طرف ایرانیها توپ پرتاب میکردند و سنگریزه بود که میریخت روی سرمان. ما درست کف رودخانهای صخرهای بودیم که عراقیها بالای آن داشتند توپ میزدند اما ما را ندیدند و با کمک خدا بدون هیچ مشکلی وظیفهمان را انجام دادیم.
راوی: رزمنده دلاور دکتر علیرضا اسماعیلی که اینک استاد دانشگاه است و وقتی جبهه رفته ۱۶ سال بیشتر نداشته، مثل تمام رزمندههای نوجوان شناسنامهاش را دستکاری کرده و با همان سن کم عملیات شناسایی انجام میداده.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم سلام
🥀🕊 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🥀🕊
✾📚 @Dastan 📚✾