🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#نماز_جماعت_به_امامت_اسیر_عراقی!!
🌷در عملیات مسلمبنعقیل(ع) در جبهه سومار، تعداد زیادی اسیر گرفته شد و آنهـا را به عقـب تخـلیه کردند. بچههای اطلاعات گفتند یکی از اسـرا، افسر توپخانهی عراق است. او را تحویل گرفتیم و مستقیم به قرارگاه فرماندهی آوردیم. چند سؤال از وضعیت و سازمان توپخانهی عراق از او کردیم، همه را کامل و مشروح جواب داد و اطلاعات ارزشمندی از او بهدست آوردیم. در حین صحبت متوجه شدیم خیلی علاقه به همکاری با ما دارد. علت اسیر شدن او را جویا شدیم.
🌷گفت: «از زمانی که شایعهی احتمال حمله شما در منطقهی مندلی مطرح شده بود، ما منتظر حمله شما بودیم. وقتی حمله شما آغاز شد، من در اولین ساعات حمله در محلی مخفی شدم و با رسیدن قوای ایران تسلیم شدم.» علت تسلیم شدن خود را نیز شیعه بودن و عدم تمایل به جنگ با ایرانیان و از همه جالبتر سفارش مادرش به هنگام اعزام اجباری او به جبهه، ذکر کرد و توضیح داد: «موقع آمدنم به جبهه، مادرم گفت....
🌷گفت راضی نیستم با ایرانیها بجنگی و آنها را بکشی؛ آنها شیعه هستند و این جنگ ظلم به ایرانیان است، اگر توانستی جنگ نکن و اگر مجبور بودی یا تسلیم ایرانیها شو و یا فرار کن.» او اضافه کرد: «چون فرار از جنگ مقدور نبود، لذا من تسلیم شدن را ترجیح دادم.» سخنان این اسیر برایمان جالب بود. سپس او یک قرآن کوچک از جیب خود بیرون آورد و به ما نشان داد و گفت هر روز چند سوره آن را تلاوت میکند. در همین موقع وقت نماز مغرب رسید.
🌷همه وضو گرفتیم و او را به عنوان امام جماعت سنگرمان جلو فرستادیم، ابتدا امتناع میکرد ولی با اصرار ما پذیرفت و همه پشت سر او نماز خواندیم.... بعد از نماز، ما را در آغوش گرفت، گریه کرد و گفت: «شما فرشتهاید؛ من هرگز تصور نمیکردم، شما با یک اسیر اینطور رفتار کنید. مادر من چه خوب ایرانیها را میشناخت که گفت جنگ نکن.» و ادامه داد: «بیشتر مردم عراق و ارتش عراق میدانند این جنگ ناحق است و شما مورد تجاوز قرار گرفتهاید، ولی مردم از صدام بسیار میترسند....»
#راوی: سردار شهید حاج غلامرضا یزدانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شکار_شکارچیان_جبهه!!
🌷صحبت از شكار تانكهای دشمن بود و هركس در غياب آر.پی.جیزن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعريف میکرد. يكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه میگيرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همهی قفل و بندهايش را از هم سوا میكند و مثل شبيخوان مغازههای لوازم و وسايل يدكی میچيند!» كنارش ديگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار يك پرنده، چنان خال زير گلوی تانك را نشانه میگيرد كه...
🌷که فقط سرش را از بدن جدا میكند در حالیكه بقيهی بدنش سالم است!!» و سومی كه تا اين زمان فرصت زيادی برای پيدا كردن كلمات مناسب پيدا كرده بود، گفت: «اين كه چيزی نيست، شكارچی ما هنوز شليك نكرده، تانكهای دشمن به احترام آر.پیجیاش كلاهشون را از سر برمیدارن و براش در هوا دست تكان میدهند و خودشان به استقبالش میآيند...!!!»
📚 کتاب "فرهنگ جبهه" (شوخی طبعیها) - صفحه ۴۷
❌️❌️ جریان زندگی در جبهه جریان داشت.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#ديدار_با_بدن_بدون_سر....!!
🌷«اسماعیل فرجوانی»، فرماندهی تیپ یکم لشکر ٧ ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بود. او در يكى از عملياتها مجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان در عمليات والفجر ۴ به شهادت رسید و پیکر پاكش، مانند مولایش ابا عبدالله صلوات الله علیه سر در بدن نداشت.
🌷وقتی جنازهی او را به اهواز آوردند، مادرش هم آنجا بود. به خاطر اينکه پیکر، سر در بدن نداشت، بچهها اجازه نمیدادند مادرش بالای سرش بیاید. اما ایشان کوتاه نمیآمد و میگفت: «هر طور شده من باید بچهام را ببينم.» در نهايت، بچهها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازهی فرزندش را ببيند.
🌷....همه منتظر بودند، صحنههای دلخراش و مويه مادر و خراشیدن صورتش را ببينند، اما مادر اسماعیل به قدری صلابت نشان داد كه تعجب همه را برانگيخت!! حاج خانم وقتی بالای پیکر بدون سر فرزندش آمد و با آن وضع مواجه شد، فقط سه بار بلند گفت: «مرگ بر آمريكا، مرگ بر آمريكا، مرگ بر آمريكا» بعد زينب وار، بوسهای بر حنجرهی جگر گوشه اش زد و بدون گریه و زاری محوطه را ترك کرد.
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید معزز فرمانده اسماعیل فرجوانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#یک_ایفا_پر_از_نیروهای_بعثی....
🌷یک روز عصر مرحوم سلمطوری گفت: بریم به دیدگاه (محل استقرار دیدبانها) سری بزنیم، چون از دیشب نیروهای بعثی شروع به کندن کانال و کشیدن سیم خاردار کرده بودند. ما یک ثبتی در مقابلمان داشتیم که کوه بود و در حدود چهل_پنجاه متر از جادهای که در دور کوه بود، به علت پرتگاه نتوانسته بودن با خاكريز پوشش بدهند در نتیجه در دید مستقیم ما بود، بعد از مستقر شدن در دیدگاه، متوجه گرد و خاک زیادی از پشت کوه شدیم و حدس زدیم که باید ماشین سنگینی باشد.
🌷در این هنگام به توپخانه ثبتی که در آن جاده داشتیم آماده به شلیک با سه قبضه دادیم و به محض رؤيت ماشین که یک ایفا پر از نیروهای بعثی (به حدی که روی رکاب هم سوار بودند) بود، دستور شلیک دادیم.... آنها برای کندن کانال و سیمخاردار کشیدن میآمدند، بالاخره بعد از رؤيت ایفا، فرمان آتش را به توپخانه دادیم، الله اکبر... اولین گلوله به دره رفت و دومی به کوه اصابت کرد و سومی به اذن خدا به داخل ایفا برخورد نمود و در یک آن دود، خاک و آتش با هم آمیخته شد.
🌷در این هنگام نیروهای رزمندهمان از دیدن این صحنه به وجد آمدن و با صلوات ما را تشویق کردند. بعد از ده دقیقه دشمن بعثی چنان آتشی رویمان ریخت بهطوری که همه نیروهایمان در داخل سنگرها گير افتاده بودند و توان بیرون آمدن از سنگر را نداشتند و در همین حال به ما بد و بیراه میگفتند. به هر حال بعد از آرام شدن آتش توپخانه بعثی مشاهده کردیم وجب به وجب خط را گلوله باران کرده بودند.
#راوی: رزمنده دلاور پاشا اوغلی از دیدبانهای لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رؤیای_صادق!
🌷همسنگر ما یک نفر بود به نام کافیان موسوی که من و معین با او غذا میخوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی میکرد، آرام بود. گفتم: «چرا امروز ساکتی؟» گفت: «دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: «با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دستشویی درست کنیم.
🌷رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکیهایی ساعت یازده روز ۱۳۵۹/۹/۴ تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوالپرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان موسوی که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکشها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آنها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم....
🌷دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیهای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همانگونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم و از آنجا او را به بیمارستان بردند.
🌷عراقیها فاصلهی بین خط و رودخانه که معین را از جنگل میبردیم را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی_دو بار به علت خستگی از دستمان رها شد روی زمین. شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجفآباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کافیان موسوی
#راوی: سردار شهید حاج غلامرضا یزدانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عملیات_عطش!!
🌷عملیات بیت المقدس ۷، عطش به جان بچهها افتاده بود و عملیات معروف شده بود به «عملیات عطش». بچههایی که عمل کرده بودند، برگشتند به همین موقعیت. بازماندگان، اغلب کسانی بودند که از یک قدمی شهادت برگشته بودند. هنوز لبها خشک بود و زبان از تشنگی حرکت نمیکرد. اما هرچه به آنها آب و شربت میدادیم نمیخوردند. به یاد رفقای شهیدشان که تشنه جان داده بودند، فقط گریه میکردند. اینجا خیلیها سیمشان وصل شد و تو که حرکت میکنی به سمت خرمشهر شاید خواب باشی و....
#راوی: رزمنده دلاور محمد احمدیان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#عکس_روی_قبر
🌷قبل از اینکه برادرم برای اولین بار به جبهه اعزام شود، با دوستان خود چند عکس گرفته بود. در یکی از روزها که در اتاق دراز کشیده بود، رفتم که یک قطعه عکس بزرگ که به تنهایی گرفته بود، از او بگیرم ولی آن عکس را بهم نداد. وقتی علت را جویا شدم، گفت: «میخواهم این عکس را برای روی قبرم نگه دارم.»
🌷چند روز بعد از این ماجرا، او به جبهه رفت. دو _ سه ماهی در جبهه بود و بعد از آن، به مرخصی آمد. برای بار دوم که به جبهه برگشت، پس از دوازده روز خبر شهادتش را از رادیو شنیدیم. من همان قطعه عکس را برداشتم و بزرگش کردم. این عکس روز تشییع جنازهاش جلوی تابوتش در دست مردم بود و سرانجام همانطور که دوست داشت، بر روی قبرش نصب کردیم.
🌷قبل از شهادت برادرم، به شهید شدنش یقین داشتم. راحتتر عرض کنم، حضرت امام (ره) در عالم رؤیا هدیهای به من داده بودند. یک شب در خواب دیدم که درحال خواندن نماز هستم. حضرت امام (ره) از سمت راست من آمدند. دست در جیبش کرد و یک اسکناس به اضافه یک تکه کاغذ سفید که در آن مطلبی را نوشتند، کنار من گذاشتند و فرمودند:...
🌷و فرمودند: «این هم برای شما، برای اینکه بدون هدیه نرفته باشید.» پس از آن حضرت امام (ره) تشریف بردند. بعد از رفتن ایشان، از بلندگویی اعلان شد که برای اعزام به جبهه، نیرو میپذیرند. من هم برای رفتن به جبهه مهیا شدم، اما نمیدانم به چه دلیلی برگشتم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مبارک جمالی
#راوی: خواهر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#تک_تیرانداز_زن_ایرانی!
🌷در یکی از خطوط عملیاتی، مورد حمله دشمن قرار گرفتیم و ترکشهای گلولههای دشمن هر دو دست رزمنده «آرپیجی زن» را قطع کرد و تانکها شتابان به طرف خاکریز ما هجوم میآوردند در همین حین آر.پی.جی آماده شلیک را دیدم و آن را برداشتم و به سمت تانک پیشرو دشمن نشان گرفتم....
🌷تانک دشمن منهدم شد و رزمندهها همه تکبیر گفتند و خودم از خوشحالی غش کردم. این حرکت باعث شد تا روند پیشروی دشمن کند و نیروهای خودی بتوانند مواضع خود را مستحکم کنند. در آن هنگام با صلوات رزمندهها تشویق شدم و شکارچی تانک نام گرفتم.
#راوی: خانم آمنه وهابزاده، امدادگر و تکتیرانداز گروه جنگهای نامنظم شهید چمران که به دلیل تسلط به زبان عربی در عملیاتهای زیادی دوشادوش مردان مبارز جنگید و اکنون با ۷۵ درصد عارضه شیمیایی روزگارش را با یاد و همصحبتی با شهدا و رزمندگان میگذراند.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#مردان_بزرگ_ایستاده_میمیرند !!!
🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر(ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت میکرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقیها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم. تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم، رضاعلی چند بار گفت: مردان بزرگ ایستاده میمیرند.
🌷داشتیم جلو میرفتیم که بیسیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده میکردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یکباره به زمین افتاد. چشمش را بستم و راهش را ادامه دادم. متأسفانه جنازهاش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است. روحش شاد و یادش گرامی.
🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان
#راوی: رزمنده دلاور مهدی صفاییان
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#نجات_مجروحان_در_ثانیههای_آخر!!!
🌷پاییز سال ۱۳۶۴ بود که به قصد حمل نیرو از پایگاه به پرواز درآمدیم. مقصد ما دزفول بود. قرار بود بعد از تخلیه نیرو در دزفول با توجه به اینکه در نزدیکی ظهر نیز قرار داشتیم، تصمیم گرفتیم بعد از صرف ناهار به سمت پایگاه پرواز کنیم. به خوبی خاطرم هست اولین قاشق غذا را که خوردیم به ما اطلاع دادند سریعاً به سمت امیدیه پرواز کنیم. یکی از دوستان خلبانم گفت: «اجازه بدهید ناهارمان تمام شود میرویم.» که آن بنده خدا گفت: «تعداد زیادی مجروح جنگی که اکثر آنها ضربه مغزی هستند در امیدیه منتظر شما هستند وضع اکثر آنها وخیم است و شاید زندگی آنها در گرو چند دقیقه باشد.»
🌷با شنیدن این توضیحات درنگ نکردیم. بلافاصله از جا بلند شدم و با روشن کردن هواپیما به ابتدای باند رفتیم و آماده پرواز شدیم. پرواز به خوبی انجام شد و ساعتی بعد بدون هیچ مشکلی در دزفول به زمین نشستیم و بعد از پیاده کردن نیروها به سمت امیدیه پرواز کردیم. مسیر هوایی ما حدود نیم ساعت بود. شاید حدود ۱۵ دقیقه از پروازمان میگذشت که رادار با من تماس گرفت. متصدی رادار خیلی هراسان به من گفت: «تا آنجایی که امکان دارد ارتفاع خودم را کم کنید.» در آن شرایط و با توجه به نقطهای که من در حال پرواز بودم نباید شکل خاصی برایم به وجود میآمد از ایشان پرسیدم: «مشکلی پیش آمده؟ چرا باید ارتفاع را کم کنیم.»
🌷متصدی رادار اعلام کرد: «۶ فروند هواپیمای شکاری دشمن درست پشت سر شما قرار دارند و با توجه به سمتی که دارند هدفشان شما هستید. منطقه در اختیار شماست. به هر طریقی که میتوانید از دست آنها خلاص شوید.» در اولین حرکت، ارتفاع هواپیما را به حدود ۴۰۰ پا رساندم. این حداقل ارتفاعی بود که در آن میتوانستم پرواز کنم. به همین شکل ادامه دادم. تمام حواسم به هواپیماهای دشمن بود که صدای همکارم که ناوبری هواپیما را بر عهده داشت من را به خود آورد. درباره کوهی که در جلوی ما قرار داشت هشدار میداد. چارهای نداشتم. برای رد شدن از کوه باید ارتفاع میگرفتم. بلافاصله....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نجات_مجروحان_در_ثانیههای_آخر!!!
🌷بلافاصله بعد از رد شدن از کوه مجدداً ارتفاع هواپیما را کم کردم. همین مدت کافی بود که جنگندههای دشمن از موقعیت من مطلع شوند ثانیههایی نگذشته بود که مجدداً صدای متصدی رادار را میشنیدم که مرتب به ما اخطار میداد و فاصله هواپیماهای دشمن را تا هواپیمای ما نزدیک اعلام میکرد. ۴۰ مایل، ۳۰ مایل، ۲۰ مایل ۱۰ مایل. من بعد از این دیگر صدای ایشان را نشنیدم. در همین حین متوجه شیئی نورانی شدم که با عبور از سمت چپ هواپیما در جلوی ما با زمین برخورد کرد. مانده بودم چرا دیگر متصدی رادار حرف نمیزند. خود هم هیچ صحبتی روی رادیو نمیکردم. ثانیههایی بعد مجدداً صدای متصدی رادار را شندیم که میگفت:...
🌷که میگفت: «شما سالم هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «هواپیمای دشمن به سمت شما موشک شلیک کرد.» گفتم: «حتماً معجزه آسمانی رخ داده چون ما سالم هستیم و موشکی هم به ما برخورد نکرده است.» ایشان ضمن شکر کردن خدا گفتند: «دیگر کسی شما را تعقیب نمیکند، میتوانید به سمت امیدیه گردش کنید.» دقایقی بعد در امیدیه به زمین نشستیم و مجروحان را انتقال دادیم. در پایگاه برای مصاحبه با ما آمده بودند و به ما گفتند که شما متوجه شیئی نورانی نشدید که من گفتم چرا از کنار ما رد شد و به زمین برخورد کرد. متصدی راداری که در آنجا بود گفت: «آن شیئ نورانی موشک حرارتی هواپیمای دشمن بود که به سمت شما شلیک شده بود و با لطف خداوند به خطا رفت و به شما برخورد نکرد.»
🌷....من هم گفتم: «لطف خداوند همیشه شامل حال ما بوده است.» بهراستی که معجزه الهی رخ داده بود، شاید اگر هزاران بار دیگر این اتفاق میافتاد و این موشک شلیک به درستی میشد به طور حتم به هواپیما برخورد میکرد ولی ما از این حادثه جان سالم بدر بردیم و قدرت خداوند را بیشتر از بیش باور کردیم. با رخ دادن این حادثه ما نه تنها دلسرد و مضطرب نشده بودیم بلکه قدرتی دو چندان گرفته بودیم و میدانستیم که خداوند خود مراقب ما است و کارهایی را که در نجات جان هموطنانمان انجام میدهیم میبیند.
#راوی: سرهنگ خلبان ابراهیم نامور از پیشکسوتان نیروی هوایی ارتش
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پشت_قبضه_کاتیوشا !!
🌷عملیات و الفجر ۸ بود. دشمن کنار دریاچه نمک پاتک زده بود، دیدهبان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید.... آتش بریزید.... توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضههای کاتیوشا کار میکردیم. کاتیوشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلاً میخواهید ۴ گلوله شلیک کنید روی عدد ۴ تنظیمش میکنید و تا آخر هر قبضه کوتاشا ۳۰ گلوله جا میگیرد بعد از اینکه قبضه تمام موشکهایش را شلیک کرد دستگاه باید مجدداً صفر شود و موشک گذاری انجام شود.
🌷من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک تنظیم آن را صفر کنم. بعد از اینکه قبضه کاتیوشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض اینکه درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانیه ۲۷ موشک از داخل قبضه کاتیوشا شلیک شد. صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود.
🌷چون ۱۰ الی ۱۵ تانک دشمن با این شلیک منهدم شد. طبق گزارش دیدهبان، بعد از این شلیک دشمن عقبنشینی کرد. بر اثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق ۳ متر و عرض ۵ متر دقیقا پشت کاتیوشا ایجاد شده بود. یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقاً پشت قبضه کاتیوشا.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالعظیم بهنیا
منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3828🌷
#مزد_آرپیجیزن....
🌷در عمليات فتح بستان ، حدود ۶۰ نفر بوديم كه در نزديكی امام زاده زين العابدين در محاصره تنگ دشمن در گودالی موضع گرفته بوديم. عراقیها برای اسارت ما هر لحظه نزديكتر میشدند و گفتند: تسليم شويد! حتی يك نفربر آمد كه ما را بگيرد و ببرد، ولی يكی از برادرها به نام آلوگردی كه از سپاه اهواز و آر.پی.جیزن بود، از جا بلند شد و با شهامت و شجاعت خاصی با فرياد " الله اكبر " به آن نفربر شليك و آن را منفجر كرد و در همين عمليات مزد جهاد خويش را با شهادت در راه خدا گرفت.
#راوی: فرمانده شهید سردار دکتر مجید بقایی
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۴ / ۱)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه دادهاند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهنها مشغول جستجو بود تا نحوهی ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سرِ جایش میخکوب کرد. ـ فکر کنم میگه جلوتر نریم. ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمیشه. رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش، خراشهای زیادی برداشت بود. البته، کمتر کسی پیدا میشد که بالاتنهی سالمی داشته باشد. خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابجا شدنهای زیاد، بدنها را زخم کرده بود.
🌷تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکهای از لباسهای پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورتهایشان را پوشانده بودند. شرمشان پیش ما ریخته بود و از عراقیها خجالت میکشیدند. دیدن محیط بیرون، کاملاً برایمان تازگی داشت. آن روز بود که فهمیدیم کنار سولهی ما، دو سولهی دیگر هم هست که یک اندازهاند. در فاصلهای بسیار کم، سه سولهی کوچکتر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سولهها، تعدادی تانک و نفربر دیده میشد که نشان میداد محل اسارت ما، باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد. رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه، همراهم میآمد. «پات چطوره؟»
🌷دو، سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. میترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک، شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون میزد، به پایم چسبیده بود و اگر آن را میکندم، از محل زخم، خون جاری میشد. یاد روز اول خدمت و تابلوی «کارخانهی آدمسازی» افتادم. آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان میپذیرم، مثل آدمهای آهنی، عروسکی راه بروم و با قدرت، مشت به دیوار بکوبم. شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود، اما با به اسارت درآمدن، قرار بود بخش دیگری از تواناییهای ما در بوتهی آزمایش قرار گیرد. «خیلی میخاره. جرأت نمیکنم دست بهش بزنم.»
🌷مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد، سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم. منتظر سوزش زخم، بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشمهای گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد، ترسیدم. ـ زخمت کرم گذاشته. ـ کرم؟! چی چی میگی؟ باورم نمیشد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز، کرمها اطرافش میلولیدند. اما فکر نمیکردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد. شاید علت خارش بیش از حد و قلقلکهای زیادش، مال همین کرمها بود. به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظرهام جا خورد، روبرویم گلنگدن کشید! ترسیدم و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جواب_قاطع_اسیر_ایرانی_به_خبرنگار_فرانسوی!
🌷من را به همراه سه نفر از بچههای روستاهای تبریز و مشهد با لباسهای رزمندگیمان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بینالمللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثیها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن!
🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچهها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچهها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجابتان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمیکند؛ درحالیکه تمام ژنرالها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود.
🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانیها به ملت عراق میگویید کافر؟ تمام چشمها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همهی خبرنگاران گفتم: ایران هیچوقت نمیگوید ملت عراق کافر است، آنها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق میجنگیم و آنها کافر هستند.
#راوی: آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خلبانى_كه_بدنش_را_دو_نيمه_كردند!!
🌷سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبان ماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک مأموريت برون مرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت.
🌷پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ٣٠ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و شهید اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان و دلیر ایرانزمین بیشتر تلمبه خانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهاى عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را به دو نیمه تبدیل کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد.
🌷شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بیرحمانه ترین وضعیت به شهادت رسید، این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری میکرد و در مدت ٢٢ سال هیچ گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اينكه در خرداد سال ١٣٧٠ طبق گزارشهای موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد.
🌷دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا در جوار و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بینالمللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ٨١ پس از ٢٢ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سرلشکر خلبان «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان آموزش دیده این استاد جوان بودند.
🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بیخدا_بودند_که_هر_کاری_کردند...!!
🌷در اردوگاه عراقیها برای آزار دادن بچهها مخزن دستشویی را خالی نمیکردند تا تمام محیط اردوگاه را کثافت بگیرد و این خود از بزرگترین آزار و اذیت آنها بود که بعد از یک روز در باز میشد و با آن شرایط رقتبار روبرو میشدیم. نه آبی، نه حمامی، هر وقت دوست داشتند آب را باز میکردند و هر وقت میخواستند آب را میبستند.
🌷لحظهای فکر کنید داخل حمام هستید و صابون به سر و صورت خود زدهاید و آنها آب را یکدفعه قطع میکنند و از طرفی بیم آن است که الان سوت آمار را خواهند زد. چه حالی به شما دست میدهد و چه میخواهید بکنید؟!
#راوی: آزاده سرافراز فریدون احمدزاده
❌❌ با خدا باش پادشاهی کن....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#موقعیت_مهدی....
🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقیها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیدهبانی میکردم. دیدم یک قایق به طرفم میآید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است.
🌷....نمیدانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحهای، نه غذایی، نه قمقمهای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی میآمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....»
🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#قصهی_پر_غصهی_مادری_از_لحظه_شهادت_چهار_دخترش....
🌷عملاً تشخیص اجساد متلاشی شده غیرممکن بود اعضای تکه تکه شده دختران بیگناهم را همسرم از روی لباسهایی که خودش در آخرین سفر برایشان خریده بود پیدا کرد. پارچه بزرگی را پهن کرد و اجساد متلاشی شده را از گوشه و کنار پیدا کرد و روی آن میگذاشت. به همراه همسرم هر کدام گوشهای از پارچه حاوی اجساد متلاشی شده چهار فرزندم را بلند کردیم در آن لحظه نمیدانستیم چکار کنیم، وضعیت قرمز بود و همسرم تا بهترشدن شرایط اجساد را به زیرزمین خانه منتقل کرد.
🌷شوک بزرگی به من و همسرم به خاطر از دست دادن همزمان چهار دلبندمان وارد شد، پرسیدم: حاجی چرا اجساد را به اینجا آوردیم؟ اینجا چکارشان کنیم بهتر است اجساد را به مسجد ببریم. اجساد کاملاً متلاشی و سوخته شده بودند و عملاً امکان غسل میت برایمان وجود نداشت اما بخاطر اینکه در میان گل و لای و نفت افتاده بودند با وجود اینکه روحانی مسجد گفت نیازی به غسل دادن نیست، اما با کمک اقوام اجساد را در مسجد تمیز کردیم و در قبرستان سلیمانبگ به خاک سپردیم.
🌷«ثویبه»، «سروه»، «سودابه» و «سرگل» گلهای پرپر شده باغچه زندگیام را در آن غروب دلگیر به خاک سپردیم. هنوز درک درستی از بدبختی که بر سرم آمده بود نداشتم، عمق مصیبت آنقدر زیاد بود که از صبح تقریباً فرزند شیرخوارم را که در گهواره گذاشته بودم فراموش کرده بودم. تقریباً تا غروب آفتاب مشغول تدفین چهار فرزندم بودیم، خواهرشوهرم از «حمیده» پرسید، مغزم کاملاً از کار افتاده بود. تازه یادم افتاد که طفل بیچاره را ساعتهاست تنها گذاشتهام وقتی بازگشتیم....
🌷وقتی بازگشتیم حمیده گرسنه و وحشتزده به اطراف نگاه میکرد درحالیکه حجم زیادی شیشه روی گهوارهاش ریخته بود اما سالم و بدون هیچ جراحتی از گهواره بیرون کشیدم و برای تمام ساعتهای تلخی که تجربه کرده بود زار زدم.... چهار فرزندم در خاک سرد آرمیده بودند و من نبود تکتکشان را در وجود حمیده کوچک جستجو میکردم. طفلی که امروز بزرگ شده و در عرصه تعلیم فرزندان این آب و خاک خدمت میکند.
🔰 خرداد ۶۳ را میتوان رمضان خونین بانه نامید، روزی که هشت فروند هواپیمای رژیم بعث صدام بر آسمان بانه ظاهر شدند و در یک آن، ۶۰۵ نفر از مردم بیدفاع این شهر را به خاک و خون کشیدند..
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#نماز_شب_پر_ماجرا...!
🌷سرش مىرفت نماز شبش نمىرفت. هر ساعتى براى قضاى حاجت برمىخواستيم، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه مىكرد مثل ابر بهار، با بچهها صحبت كرديم. بايد به فكر چارهاى مىافتاديم، راستش حسوديمان مىشد.
🌷ما نماز صبح را هم زورمان مىآمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا مىآورد. تصميممان را عملى كرديم. در فرصتى كه به خواب عميقى فرو رفته بود، يك پاى او را به جعبهى مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم.
🌷بنده ى خدا از همه جا بىخبر، نيمه شب از جايش برمىخيزد كه برود تجديد وضو كند، تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشارهاى فرو مىريزد روى دست و پايش.
🌷تا به خود بجنبد از سر و صداى آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بىخبرى: "برادر نصف شبى معلوم است چه كار مىكنى؟ "ديگرى: "چرا مردمآزارى مىكنى؟" آن يكى: "آخر اين چه نمازى است كه مىخوانى؟" و از اين حرفها ...!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_شهدا🌷
.... #عمليات_تمام_شده_بود!
🌷پس از پيروزى انقلاب وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم اهواز شدم و اولين بـار در عمليـات تنگه چزابه شركت كردم.
🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى حاج آقا
حق شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود، اما جوابى نشنيده و تنهايى عازم منطقه شـده بود.
🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات تمام شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد، اما او آن قدر بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است.
🌷همين مسائل و اتفاقات، جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد و بچه ها حاضر نمى شدند به هيچ قيمتـى از آن دل بكنند.
#راوى: رزمنده غلامحسين رحمانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#كلوا_و_اشربوا_حتى_تنفجروا
🌷 ممكن بود بچهها واقعاً هم چيزى نخورند و نياشامدند؛ بسيار هم قانع و پرهيزكار باشند اما براى اينكه از خودشان خاطر جمع نبودند و هميشه اين احتمال را مىدادند كه آنچه مىكنند مرضى حقتعالى نباشد، مرتب به خودشان و ديگران نهيب مىزدند و نسبتهاى خلاف واقع مثل پرخورى و حرص! به خود مىدادند.
🌷مثلاً وقتى مدتها از چادر و سنگر دور افتاده بودند و چيزى به اصطلاح گيرشان نيامده بود و حالا فرصتى دست داده بود تا تلافى «مافات» كنند، هر كس چيزى مىگفت و از آن جمله به جاى آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »، عبارت «كلوا و اشربوا » يش را مىگفتند و بعد خودشان اضافه مىكردند كه:
« والّا خود خفته ». « حتي بلغت الحلقوم ». « ما استطعتم من قوه » و بالاخره: « حتى تنفجروا » و بعد همه با هم: مىگفتند و مىخوردند و مىخنديدند.
📚 كتاب فرهنگ جبهه (شوخى طبعى ها)،
صفحه٩٩
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#عيدى_زورى_در_جبهه !!!
🌷عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند. لابد می پرسید چرا...؟ به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد.
🌷ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند دنبال یکی از برادر ها می دوند. می گفتند: وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می خورد که من سید نیستم ولم کنید. تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند.
🌷بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می آوردند ...
🌷جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند؛ سید
که خود طرف هم بعد که ولش می کردند، شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد: قول می دهد وقتی آمد تو چادر، عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه ٢٠ ریالی باشد و او هم سکه را می داد و غر می زد که: عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
? #هر_روز_با_شهدا
#رمز_شكستن_قفل_و_پيدا_كردن_شهيد ....
🌷يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. ١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست و من عنايت و لطف و عطاى فاطمه (سلام الله علیها)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) »
🌷تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (علیه السلام) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم.
🌷كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج الله تعالی فرجه) بود. يك روز صبح هم چند تا شهيد پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود.
🌷بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ _ ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
🌷حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد. بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همين جا مى خوانم. كمك كن.
🌷ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
🌷در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: «حسين سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
راوی: حاج حسین کاجی
📚 کتاب کرامات شهدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شهیدی_که_از_محل_قبر_خودش_خبر_داد!
🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود،
اين جورى نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#زيارت
🌷نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلا براى زیارت. محمد(صابری) هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!! همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوى آسمان بود و استغفار می كرد. همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
🌷سال ٦٩ و يك ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید. بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!
🌷 از صحبت های او تعجب کردیم گفتم: محمد این حرفها چیه؟خدا رو شكر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم. روز بعد در محوطه بودیم. ساعت ٣ عصر محمد گفت: سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد و روى زمین افتاد او را به بهداری بردند. همه دلشان مى خواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما ....
🌷.... محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود. برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد. در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
📚 کتاب خاطرات آزادگان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پذیرفته_شدن_قربانی
🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولىالله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولىالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟….»
🌷ولىالله مرا به گوشهاى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانىات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#لياقت
🌷داشتيم از خط به عقب باز مى گشتيم، «قائم مقامى» در كنارم بود و مى گفت: «نمى دانم چه كردهايم كه خداوند ما را لايق شهادت نمى داند. گفتم: «شايد مى خواهد كه ما خدمت بيشترى به اسلام و مسلمين بكنيم.» پاسخ داد: «نه من بايد شهيد مى شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب ديده بودم كه شهيد مى شوم و امام زمان (عج) دستم را گرفته و به همراه خود مى برد.»
🌷درهمين حال يك خمپاره ١٢٠ كنار ماشين ما به زمين خورد و اين بنده ی عاشق به شهادت رسيد. هنگام شهادت لبخند بسيار زيبايى بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود. گويى مشايعت امام زمان (عج) او را چنين به وجد آورده بود.
راوى:محمد رضايى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4352🌷
#اینطور_شرمنده_مرام_پدرگونه_و_برادرانهاش_شدم!🎋
🌷مدت مأموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران میکردم. وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان گذاشتند. گفته بودند: این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیدهاند، میخواهند تسویه کنند و بروند، شما صحبتی با آنها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند. در یکی از همان روزها، در منطقه “سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپارههای روسی بودم که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم. به سرعت به سمت ما میآمد.
🌷فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد. لحظهای بعد، ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاکآلود از ماشین پیاده شد و به سمت واحد ما آمد. به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچهها، رو به من کرد و گفت: برادر برقی، بچههای همشهری شما اینقدر بی معرفت نبودند که تا سه ماهشان تمام شد بروند و پیش ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم: جریان چیه؟ با لحن گلایهآمیز گفت: شنیدم میخواهی از پیش ما بروی. سرم را پایین انداختم و گفتم: با اجازه شما.
🌷هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت: تو خجالت نمیکشی؟ برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: از این که داری میروی. هرطور که بود میخواستم او را قانع کنم. گفتم: خب مدت مأموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت مأموریت من تمام شده باید برگردم سر کلاس و درس. حاج احمد که به حرفهایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت: با همه این حرفها باید بمانید به شما نیاز هست. از این....
🌷از این بایدِ حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟ به آرامی دستش را دراز کرد، شانهام را گرفت، محکم فشار داد و گفت: چرا نداره برادر من؟ در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی. حالا قیمت هر گلوله دانهای چند برای ما تمام میشود بماند. از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی. اینقدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو. لااقل باید هزار تا گلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند.
🌷ساکت شد و بعد ادامه داد: برادر جان به خاطر اینها هم که شده در جبهه بمان و خدمت کن. با این صحبتها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم و با خجالت گفتم: برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم. حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت.
🌹خاطره ای به یاد سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان
#راوی: رزمنده دلاور عباس برقی
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi