🏴 شفاعت امام حسين (ع) به خاطر مادر
مرحوم آقا شيخ محمدحسين قمشهای که از شاگردان سيد مرتضی کشميری بود در سن 18 سالگی در قمشه مبتلا به مرض حصبه شد، اطبا در مداوای او توفيقی نيافتند و ايشان فوت کرد. مادرش گفت :«دست به جنازه فرزندم نزنيد تا من برگردم»، قرآن را برداشت و گريهکنان به پشت بام رفت و اباعبدالله (ع) را شفيع قرار داد و گفت :«دست از شما برنمیدارم تا بچهام زنده شود». چند دقيقه نگذشت که شيخ محمدحسين زنده شد و گفت : «برويد به مادرم بگوييد که شفاعت امام حسين (ع) پذيرفته شد.» او میگويد :« وقتی مرگم نزديک شد دو نفر نورانی سفيدپوش را ديدم که گفتند :«چه باکی داری؟» گفتم :«اعضايم درد میکند». يکی از آن دو دست به پايم کشيد راحت شدم، ديدم اهل خانه گريانند ولی هرچه خواستم بگويم که راحت شدم نتوانستم تا آن که آن دو من را به حرکت درآوردند؛ در بين راه شخصی نورانی را ديدم که به آن دو فرمود :«ما سی سال عمر به او عطا کرديم» و فرمود :« او را به مادرش برگردانيد که يکباره ديدم همه گريان هستند»
اکثر علمای نجف نقل کردهاند ايشان که مدتی بعد از ساکنان نجف شدند پس از سی سال به ديار باقی شتافتند.
📚منابع: داستانهای شگفتانگيز شهيد آیت الله دستغيب. کرامات و مقامات عرفانی امام حسين (علیه السلام)
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خودبينى هرگز!
✨يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت :
🌱((بسم الله )) و بر روى آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت :
🌱عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم .
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !))
🌱حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟
مرد كوتاه قد گفت :
🌱من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم .
حضرت عيسى فرمود:
🌱تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن !
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت .
🌱امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.
پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانـــــــهـــ
🔹حاجاکبر استادکار پدرم در جوانی بود. مردی بسیار مؤمن و صاحب سخاوت که زمین خانهای که ساکن آن هستیم هدیه او به پدرم بود که در پیری بر اثر بیماری دیابت دچار نابینایی شده بود.یکبار که برای عید دیدنی به دیدن او رفتیم پدرم با دیدن چشمهای نابیناشده اربابش در سکوت اشک میریزد.ارباب متوجه میشود و میگوید: هرگز بر من اشک مریز، من خدا را شاکرم که در اواخر عمرم بینایی خود را از دست دادهام و چه منتی بر من نهاد که من اکنون چهره فرزندانم را به یاد دارم. من رنگها را میشناسم. امروز نعمت خدا را فهمیدهام که نابینایان مادرزادی چه میکشند؟
🔹آری! انسان بخواهد شاکر باشد همیشه برای شکر خویش بهانهای دارد.
⭕️همیشه بهانهای برای شکرگزاری هست...
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆كرمى درون بينى قاضى !
🔅در بين بنى اسرائيل قاضى اى بود كه ميان مردم عادلانه قضاوت مى كرد. وقتى كه در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت :
🔅- هنگامى كه مُردم ، مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روى تخت (تابوت ) بگذار، كه به خواست خدا، چيز بد و ناگوار نخواهى ديد.
🔅وقتى كه مُرد، همسرش طبق وصيت او رفتار كرد. پس از چند دقيقه كه روپوش را از روى صورتش كنار زد، ناگهان ! كرمى را ديد كه بينى او را قطعه قطعه مى كند. از اين منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افكند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن كردند.
همان شب در عالم خواب ، شوهرش را ديد. شوهرش به او گفت :
- آيا از ديدن كرم وحشت كردى ؟
زن گفت :
- آرى !
قاضى گفت :
🔅- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناك به خاطر جانب دارى من در قضاوت راجع به برادرت بود!
🔅روزى برادرت با كسى نزاع داشت و نزد من آمد. وقتى براى قضاوت نزد من نشستند، من پيش خود گفتم : خدايا حق را با برادر زنم قرار بده !
🔅وقتى كه به نزاع آنان رسيدگى نمودم ، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم . آنچه از كرم ديدى ، مكافات انديشه من بود كه چرا مايل بودم حق با برادر زنم باشد و بى طرفى را حتى در خواهش قلبى ام به خاطر هواى نفس - حفظ نكردم
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نفرين مادر!
🍂امام محمد باقر(ع ) نقل مى فرمايد:
در ميان بنى اسرائيل ، عابدى به نام جريح بود. او همواره در صومعه اى به عبادت مى پرداخت .
🍂روزى مادرش نزد وى آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت . بار ديگر پس از ساعتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به مادر اعتنا نكرد. براى بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابى نشنيد.
از اين رفتار فرزند دل مادر شكست و او را نفرين كرد.
🍂فرداى همان روز، زن فاحشه اى كه حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زايمانش گرفت و بچه اى را به دنيا آورده و نزد جريح گذاشت و ادعا كرد كه آن بچه فرزند نامشروع اين عابد است .
🍂اين موضوع شايع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به يكديگر مى گفتند: كسى كه مردم را از زنا نهى مى كرد و سرزنش مى نمود، اكنون خودش زنا كرده است .
🍂ماجرا به گوش شاه وقت رسيد كه عابد زنا كرده است . شاه فرمان اعدام عابد را صادر كرد. در آن هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتى او را آن گونه رسوا ديد، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد.
🍂جريح به مادر رو كرد و گفت :
- مادرم ساكت باش ! نفرين تو مرا به اينجا كشانده است ، و گرنه من بى گناه هستم .
وقتى كه مردم اين سخن را از جريح شنيدند به عابد گفتند:
🍂- ما از تو نمى پذيريم ، مگر اينكه ثابت كنى اين نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است .
عابد (كه در اين هنگام مادرش ديگر از او نارضايتى نداشت ) گفت :
🍂- طفلى را كه به من نسبت مى دهند، پيش من بياوريد!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت :
- پدرم فلان چوپان است .
🍂به اين ترتيب ، پس از رضايت مادر، خداوند آبروى از دست رفته عابد را بازگردانيد، و تهمت هايى كه مردم به جريح مى زدند برطرف شد.
پس از آن ، جريح سوگند ياد كرد كه هيچ گاه مادر را از خود ناراضى نكند و همواره در خدمت او باشد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁
#سوادزندگي
هر چقدر هم که گذشتهتان آلوده بوده باشد،
آیندهتان هنوز حتی یک لکه ندارد.
زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید.
به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشماندازی زیبا باشد.
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبح که از خواب بیدار میشویم،
اولین روز از باقی عمرمان است.
یکی از بهترین راهها برای گذشتن از
مشکلات گذشته
این است
که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید
که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁
✍سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
🔘این دنیا کوچهی بنبست است.
🚨آخرش پیشانیمان میخورد به سنگ لحد!آنوقت تازه پشیمان میشویم،میگوییم خدایا مارا به دنیا بازگردان...!
🚫اما خطاب میرسد "کلّا"...ســاکــت شـــو!
❗️پ.ن:حواسمون هست؟
به هر کجا میخواهیم میرویم
🍂به هر چیزی میخواهیم دست میزنیم
به هرکسی خواستیم دروغ و تهمت و ... میگیم.
و...
🍂خیلی چیزهای دیگه آیا نمی ترسیم؟
🍂 یا اعتقاد نداریم که هر روز از دنیا دورتر میشویم و به مرگ نزدیک تر?
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ايراد بنى اسرائيلى !
🌴مردى از بنى اسرائيل ، يكى از بستگان خود را كشت و جسد او را بر سر راه مردى از بهترين فرزندان قبيله بنى اسرائيل گذاشت . سپس به خونخواهى او برآمد. كسى از آنها متهم شد كه قاتل اوست . در نتيجه غوغاى برخاست . براى حل اين مشكل محضر موسى آمدند تا حق را آشكار سازد.
🌴حضرت موسى دستور داد گاوى بياورند تا كشف حقيقت كنند. بنى اسرائيل گمان بردند موسى آنان را استهزاء مى كند، از روى تعجب گفتند:
- آيا ما را استهزاء مى كنيد؟
🌴موسى گفت :
- استهزاء خوى نادانان است و من به خدا پناه مى برم از جاهلان باشم .
وقتى فهميدند مساءله جدى است گفتند:
- از پروردگارت بخواه براى من روشن كند، چگونه گاوى بايد باشد.
🌴حضرت فرمود:
اگر بنى اسرائيل در مرحله اول از فرمان موسى پيروى مى كردند، هرگونه گاوى مى آوردند در اطاعت ايشان كافى بود. ولى چون بهانه جوئى كردند، توضيح خواستند، خدا نيز كار را برايشان دشوار ساخت . و براى آن گاو نشانه هاى قرار داد كه پيدا كردنش كار آسان نبود. لذا وقتى كه پرسيدند، اين گاو چگونه بايد باشد، خداوند فرمود:
🌴آن گاو نه پير از كار افتاده است و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو.
آن گاو نه پير و از كار افتاده باشد و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو!
باز پرسيدند:
- چه رنگى باشد؟!
حضرت موسى فرمود:
- زرد رنگ ، طورى كه هر بيننده را شاد و مسرور سازد.
گفتند:
🌴- اى موسى ! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما!
موسى گفت :
- گاوى كه به شخم زدن آرام و نرم نشده و براى زراعت ، آبكشى نكرده باشد، بدون عيب بوده و غير از رنگ اصلى اش رنگ ديگرى در آن نباشد.
🌴با زحمت فراوان جستجو كردند در آخر مشخصات با مشخصات گاوى انطباق يافت كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود. وقتى كه براى خريد پيش او رفتند، گفت :
- نمى فروشم ، مگر اينكه پوست گاوم را پر از طلا نماييد!
🌴گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود:
- چاره اى نيست بايد بخريد! آنان نيز به همان قيمت خريدند و آن را كشتند.
دم گاو (98) را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت :
🌴- يا نبى الله ! پسر عمويم مرا كشته است ، نه آن كسى كه ادعا مى كنند.
اين گونه راز قتل بر همه آشكار شد. يكى از پيروان و اصحاب موسى گفت :
- يا نبى الله ! اين گاو قصه شيرينى دارد.
حضرت فرمود:
- آن قصه چيست ؟
🌴مرد گفت :
- جوان صاحب اين گاو، نسبت به پدر و مادر خويش خيلى مهربان بود. روزى او جنسى خريد. براى گرفتن پول ، پيش پدر آمد، او را در خواب يافت .
🌴چون نخواست پدر را از خواب شيرين بيدار كند، از معامله صرف نظر كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد، جريان را به او عرض كرد.
پدر گفت :
- كار نيكويى كردى ، به خاطر آن ، اين گاو را به تو بخشيدم .
🌴حضرت موسى عليه السلام گفت :
- ببينيد! اين فوايد نيكى به پدر و مادر است .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#جعل_مجنون....!
🌷وقتى میرفت جبهه، چند روز مانده بود چهارده ساله بشود. چنان شناسنامه را دستكارى كرده بود كه خودم هم توى سن و سالش شك كردم. يك برگه آورد و گفت: «مادر! امضاء كن.» وقتى امضاء میكردم، میخواستم از خنده بتركم. جلوى خودم را گرفتم كه به خاطر اين جعل پررو نشود.
🌷خسروىِ من، اولين نفرى بود توى منطقهى «واجرگاه» كه رفت جبهه. بعد از امتحانهاى نهايى سوم راهنمايى. قبلش كسى جرئت نمیكرد؛ ولى بعد از خسرو، دل و جرئت بعضىها زياد شد و رفتند.
🌷وى اولين اعزامى چهارده ساله بود. قبولش نمیکردند. دست برد توى شناسنامه اش و براى اينكه لو نرود، آن را هم با خودش برد. بيچاره مادرش، براى گرفتن كوپن استشهاد محلى جمع كرد كه شناسنامه اش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت....!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
**فلافل چرک**
مدتها بود بعضی از دوستام یه جمله رو تکرار می کردند اما من دوست نداشتم یکی من بگم یکی اونا بگن، دوست داشتم رفاقتمون ادامه دار باشه، بچه های خیلی خوبی هستند، همیشه تو فکر بودم چجوری اونها رو متقاعد کنم که اون جمله شون همیشه درست نیست. تا اینکه یه روز از جلوی یه فلافلی رد شدم. همچین جای تر تمیزی نبود یه جرقه تو ذهنم خورد بهترین موقعیت بود برای من.
بعد تست کنکور نزدیک ظهر چند تایی راه افتادیم بریم سمت خونه، به بچه ها پیشنهاد دادم بچه ها فلافل امروز مهمون من. بچه ها یه نگاهی بهم کردن و گفتن: آفتاب از کدوم طرف در آومده مهربون شدی!؟ گفتم دوست دارم امروز بهتون یه ناهاری بدم.
خلاصه من که از قبل فلافلی موردنظر مو شناسایی کرده بودم راه افتادیم بریم سمت فلافلی.
ماشین گرفتیم و راه افتادیم به سمت فلافلی. بچه ها گفتن کجا داریم میریم گفتم یه فلافلی مخصوص پیدا کردم میخواییم بریم اونجا.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت فلافلی، به فلافلی که رسیدیم بچه ها خیلی جا خوردن، گفتن مارومسخره کردی این همه راه اومدی این جا بهمون فلافل بدی؟تو این مغازه چرک؟ منتظر همین جمله بودم.
گفتم بچه ها چرا از روی ظاهر قضاوت می کنید شاید فلافلش خوب باشه.
بچه ها که گرفته بودن منظور منو یه نگاهی به هم کردن و به نشونه ی اینکه فهمیدن این جواب کدوم حرف شونه خندیدن.
خنده بچه ها کمکم کرد حرفمو ادامه بدم، گفتم: همه ما از روی ظاهر قضاوت هایی داریم چون ما توانایی دیدن باطن اشیا رو که نداریم مثلا اگر یک جنسی میخوایم بخریم نگاه میکنیم ببینیم شکل ظاهری اون چقدر زیباست حتی اگر جنسی با کیفیت تر باشه ولی ظاهر زیبا نداشته باشه چون ما از باطنش خبر نداریم باز اونی که ظاهر زیباتری داره رو انتخاب میکنیم.
ناهار و چون گفته بودم مهمون من رفتیم یه جای بهتر خوردیم. راستش باز هم امیدی نداشتم که حرفام تاثیری رو بچه ها گذاشته باشه اما فردا اتفاق دیگه ای افتاد.
✾📚 @Dastan 📚✾