📚داستان مرد قصاب
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/42)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚پایت را به اندازه گلیمت دراز کن
این ضربالمثل در موارد بسیاری بکار میرود و در کل به نگهداشتن حد و حدود در انجام هر کاری اشاره دارد.
البته در اصل این گفته به عنوان پندی مثبت تلقی میشود، ولی متاسفانه در مواردی برای توهین و به غلط به کار میرود. یعنی هنگامی که شخصی متکبر و صاحب قدرت برای بستن دهان طرف مقابل یا تهدید وی این اصطلاح را استفاده کند.
روزی پادشاهی از راهی میگذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید پوستتخت خود را بر سر راه شاه پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که موکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هر یک از دستها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود .
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سؤال کرد که: «شما در هنگام رفت درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید و چنین سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست؟»
شاه گفت: «درویش اولی پایش را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پاش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود».
این حکایت را به شاه عباس صفوی و شروع استفاده از آن را به بعد از دوران وی نیز نسبت میدهند ولی از اشعار زیر که در قرون قبل از دوران صفوی سروده شدهاند پیداست که این اصطلاح بسیار قدیمیتر است.
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
اسدی
مکن ترکتازی، بکن ترک آز
به قدر گلیمت بکن پا دراز
سعدی
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
حافظ
بِدان خود را میان انجمن جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
ناصر خسرو
سر برآور از گلیمت ای کلیم
پس فرو کن پای بر قدر گلیم
عطار
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از قاصدک
🛑 چادر گران نخرید 🛑
💣 خرید چادر به قیمت تولید 🤔
💰 ارزان ترین فروشگاه چادر مشکی در کشور 💰
🤩 بالاترین میزان رضایت مشتری در فضای مجازی 🤩
💪 تضمین کیفیت 💪
📄ضمانت تعویض 📄
📃 ضمانت عودت 📃
⚒⚙ کارآفرینی و درآمدزایی برای بیست نفر به صورت مستقیم، و دوازده نفر به صورت غیر مستقیم ⚙⚒
👇دسترسی به لیست قیمت تولیدی چادرها 👇
https://eitaa.com/chador_karbala/3323
گروه تولیدی چادر کربلا 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خوشبخت کسی است که....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#همسرانه
#سیاستهای_مردانه
❗️هیج وقت مقابل همسرتان از خانم دیگه ایی تعریف نکنید چون این کار علاوه بر تحریک حس حسادت و غیرتشان نسبت به شما اعتماد به نفس و حس زنانگی آنها را تخریب میکند...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴 هرگز به یکدیگر «سام» نگوئید!!!
یهود نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آمدند و گفتند: «السَّامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدُ»
«سام بر تو»! و سام به زبان آنها مرگ است. و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: وَ «عَلَیْکُمْ» یعنی بر شما باد!
عایشه گفت: «ای رسول خدا صلی الله علیه و آله! آیا نشنیدی که آن یهودیان میگویند «سام علیکم؛ یعنی مرگ و درد بر تو»؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت: «چرا شنیدم. و آیا تو نشنیدی که من در پاسخ آنان گفتم: بر خودتان»! به اقتضای این سنّت؛ هرگاه که مسلمانی به شما سلام گفت شما در پاسخ او بگویید: سلام علیکم. و هرگاه کافری به شما سلام گفت؛ در پاسخ او بگویید: علیک»
«یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ مَا سَمِعْتَ إِلَی قَوْلِهِمْ السَّامُ عَلَیْکُمْ فَقَالَ بَلَی أَ مَا سَمِعْتِ مَا رَدَدْتُ عَلَیْهِمْ قُلْتُ عَلَیْکُمْ فَإِذَا سَلَّمَ عَلَیْکُمْ مُسْلِمٌ فَقُولُوا سَلَامٌ عَلَیْکُمْ وَ إِذَا سَلَّمَ عَلَیْکُمْ کَافِرٌ فَقُولُوا عَلَیْکَ.»
📗تفسیر اهلبیت علیهمالسلام ج16، ص36
📗الکافی، ج2، ص648
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚🌹ماجرای حاج احمد با بانوی دوعالم حضرت زهرا (س)
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس.
میگفت:«کسی نفهمه زخمیشدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد.
یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید.
گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم.
گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟
گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی.
وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمیتونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس»
به خاطرهمین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمیحسینیه فاطمهالزهرا ساخته است...
#بشیم_مثل_شهدا
#یاد_شهدا_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام صادق عليه السلام:
اگر به كسى خوبى كردى، آن را با منّت گذاشتن زياد و به رُخ كشيدن تباه مساز، بلكه با خوبىِ بهترى ادامه اش بده؛ زيرا اين كار براى اخلاق تو زيبنده تر است و پاداش آخرتت را واجبتر مى گرداند
إن كانَت لكَ يَدٌ عندَ إنسانٍ فلا تُفسِدْها بكَثرَةِ المِنَنِ و الذِّكرِ لها، و لكنْ أتبِعْها بأفضَلَ مِنها؛ فإنَّ ذلكَ أجمَلُ بِكَ في أخلاقِكَ، و أوجَبُ لِلثَّوابِ في آخِرَتِكَ
بحارالأنوار، جلد78، صفحه283
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ته دل زندگی کن.
بگذار مشعل زندگیات جانانه شعلهور باشد،
تا در لحظه رفتنت،
چیزی برای زندگی کردن باقی نمانده باشد،
که حسرتش را بخوری.
غیر از این باشد باید دوباره و دوباره
بازگردی تا تمامش کنی..
#سلام
#روزتون_خوش 🌺
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•