✨﷽✨
#داستان_آموزنده
✍مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد..
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
*در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»*
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
هیچ وقت ناامید نشوید
✍ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. عدهای ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ناامید شده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎت ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍرد. ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ تلاش شما ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ مُرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮد. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ تمام تلاشش را برای نجات از آب به کار گرفت. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است …
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ رسیدن به خواستههایت میگویند...
🔅امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
فی القُنُوطِ اَلتَّفرِيطُ نااميدی، موجب کوتاهی در عمل میشود.
📚 ميزان الحكمة ج3 صفحه 2632
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴 برشی از تاریخ
در جنگ جمل وقتی امیرالمومنین (علیهالسلام)در مقابل زبیر قرار گرفت به او داستانی را متذکر شدند:
زبیر آیا به یاد داری روزی رسول الله به تو در حالیکه با محبت بمن مینگریستی فرمودند:
زبیر آیا علی را دوست داری؟؟؟ تو با تعجب پاسخ دادی بله یا رسول الله
رسول الله فرمودند:
اما روزی فرا میرسد که تو در مقابل او به جنگ خواهی ایستاد در حالیکه [حق با علی است] و تو از ظالمانی
امیرالمومنین فرمودند: ای زبیر آیا این واقعه را بخاطر داری؟؟؟
حال زبیر دگرگون شد و رنگش تغییر کرد و با صدای لرزانی گفت: این واقعه از خاطرم پاک شده بود ولی اکنون تو آنرا بخاطرم آوردی
به نظرتون زبیر چیکار کرد؟؟؟
بدترین کار ممکن
به جای اینکه در کنار امیرالمومنین بایسته و توبه کنه و اعتراف به اشتباهش کنه و آتش فتنه ای رو که بین مسلمانان روشن کرده خاموش کنه از جنگ کناره گیری کرد و اتفاقاً توسط یکی از فتنه گران بقتل رسید و مستقیم به قعر جهنم سقوط کرد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باران که شدى مپرس ، این خانهی کیست
سقف حرم و مسجد و خانه یکیست
باران که شدى، پیالهها را نشمار
کاسه و پیمانه یکیست
باران! تو که از پیش خدا مىآیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست
بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚برکت در اموال
امام کاظم (علیه السلام)در مورد برکت در مال حلال فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد. سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل 7-6 بچه.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها..
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند. علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.»
از اینجاست که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هولناکترین بلا بعد از من رواج حرام خواری و رباخواری در امتم است!
📚الكافي، كلينى، جلد5 ،صفحه125
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شب قدر جبهه ها
اولين بار بود که می رفتم جبهه
شب قدر كه رسيد ، به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم مراسم احیاء
جمعیت رو که دیدیم تعجب کردیم
از مجموع 350 نفر افراد گردان ، فقط بيست نفر اومده بودن
شب دوم هم همين طور بود
برام سؤال شده بود كه چرا بچه ها برا احيا نیومدن
با خودم گفتم نكنه خبر نداشته باشن...؟!
... از محل برگزاری احیاء اومدم بیرون
پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت
به سمت صحرا حركت كردم
نزديك شيارها که رسيدم ، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته
قرآن رو روی سرش گرفته و زمزمه مي كنه
مراسم احياء از بلندگو پخش ميشد
بچه ها صدا رو می شنيدن و توی تنهايی و تاريكی حفره ها ، با خدا راز و نياز می كردن
تازه فهمیدم داستان اون جمعیت کم توی محل برگزاری مراسم چیه...
راوی: شهید رضا صادقی یونسی
#یادشهدا_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️💯 #مــــــژده #مـــــــژده #مــــــژده💯♨️
از #چشم_زخم میترسۍ؟!👀😟
دوس دارۍ رزق و روزیت #برڪت پیدا ڪنه؟!🤩
رابطت با #هــمسرت خــوب نیست؟!😔💔
#دختــر دم بخت دارۍ و دوس دارۍ زودتر شوهــر ڪنہ؟!😁❤️
نگــرانی فـــرزند و همســرت تو محیط ڪار و تو مسیر رانندگی، #بلایی ســرش بیاد؟!😰❣
خلاصہ ۍ مطلب اینڪہ، میخواۍ از این #نگـــرانیا در بیاۍ؟!☺️😍
⭕️محڪم بڪوب رو #متن_لینڪ پایینۍ😍
ـ 🌖
ـ 🌖 🌖
ـ 🌖 🌖 🌑
ـ 🌖
ـ🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖
ـ 🌖 🌖
ـ 🌖 🌖
ـ 🌖 🌖
ـ 🌖 🌖
💯حرز را از جای مطمئن بخرید😍♥️
حکایت !
سگی نزد شیر آمد گفت: بامن کشتی بگیر!
شیر سر باز زد و نپذیرفت.
سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می هراسد!!
شیر گفت: سرزنش سگان راخوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام ...!
یادمان باشد هر کاری و هر سخنی ارزش جواب دادن ندارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🐠🐠🐠
ﻣﺎﻫﯽ ﻣﻮﻥ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺑﺎﺯ
ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺁﺏ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﮕﻪ ...
ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ .. ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺑﻨﺪﺍﺯﻣﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ، ﺍﻧﻘﺪ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ !!...
ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮقع اس ﺑﺬﺍﺭﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ
ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻩ.. ﯾﻌﻨﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺯﺩﻩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ !!...
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ
ﻣﻮﻧﻪ ... ﺩﻭﺳﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺩﻭﺳﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ...
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﻢ!
ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...
مراقب آدم خوبای اطرافمون باشیم تا ازدستشون ندیم،بعدش دیگه فایده نداره...
👤 خسرو شکیبایی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴🌖 #تلــــــنگر
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.
مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چارهای به او نشان دهد. شیخ به او گفت، مادرت هست و مراقبت از ان وظیفهی توست او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفهی توست که ازاو مراقبت کنی.
مرد گفت دهها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیدهام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کردهام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.
شیخ که این حرفها را از او شنید به او گفت، تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است و آن اینست
که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد.
پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از قاصدک
🔰 آموزش(مجازی_آفلاین)
#انگلیسی #عربی
♦️صد در صد تضمینی 💯
♦️برگشت پول در صورت عدم موفقیت در پایان دوره
✅ شرايط و مزايا :
-🖌 اساتید دانشگاهی و مبلغین بینالمللی و فارغ التحصیل از اروپا
-📜 مدرک معتبر از وزارت آموزش و پرورش
-🖌 استادیار به صورت خصوصی همراه با شما
-📽 به همراه فیلمها و کارتونهای آموزشی زبان اصلی و گروههای چت برای مکالمه
-💳 #تخفيف ۶۰ درصدی فقط ترمی ۵۵ هزار تومان
🌹 جلسه اول #رایگان 🌹
👇جهت #ثبت_نام و دریافت #جلسه_رایگان وارد لینک مربوطه شوید👇
⏪انگلیسی و عربی بزرگسالان
⏪انگلیسی کودکان و نوجوانان
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
یادمون باشه
تصویر زندگیمون، همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون
میبینیم، بهتره با پاک کنی از جنس
انرژی و اندیشه مثبت
اون رو پاک کنیم و مجددا
با قلم افکارمون شروع
به طراحی و رفع اون نقص کنیم
یادمون باشه
که بزرگترین مسائل رو آدمها
خودشون با طرز فکر و دیدشون نسبت
به دنیای اطراف میسازن.
پس بهتره عدسی و لنز دوربین
فکرمون رو با دستمالی از جنس
محبت و عاطفه و عشق و بخشش، پاک
کنیم تا عکس زندگیمون شفافتر و زیباتر بیفته
#صبحتون_بخیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚#امام_حسن_و_مرد_شامی
روزی امام حسن (ع) سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی در پی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد. آن گاه امام به مرد شامی سلام کرد و فرمود: برادر! گمان میکنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده است، اگر از ما طلب رضایت بجویی از تو راضی میشویم، اگر چیزی سؤال کنی عطا میکنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد میکنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر میکنیم، اگر برهنه باشی تو را میپوشانیم، اگر محتاج باشی بی نیازت میکنی. اگر رانده شده ای تو را پناه میدهیم. اگر حاجت داری حاجتت را برآورده میسازیم، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است. چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: شهادت میدهم که تو خلیفة الله در روی زمین هستی و خدا بهتر میداند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد. پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین انسانها نزد من بودید و الآن محبوب ترین خلق نزد من هستید. پس بار خود را در خانه ی حضرت فرود آورد و تا زمانی که در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت (ع) شد.
سنگ بد گوهر اگر کاسه ی زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر، کم نشود؟
یکصد موضوع، پانصد داستان 218/1 ؛ به نقل از منتهی الامال 222/1.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚#امام_حسن_و_مرد_شامی
روزی امام حسن (ع) سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی در پی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد. آن گاه امام به مرد شامی سلام کرد و فرمود: برادر! گمان میکنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده است، اگر از ما طلب رضایت بجویی از تو راضی میشویم، اگر چیزی سؤال کنی عطا میکنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد میکنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر میکنیم، اگر برهنه باشی تو را میپوشانیم، اگر محتاج باشی بی نیازت میکنی. اگر رانده شده ای تو را پناه میدهیم. اگر حاجت داری حاجتت را برآورده میسازیم، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است. چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: شهادت میدهم که تو خلیفة الله در روی زمین هستی و خدا بهتر میداند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد. پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین انسانها نزد من بودید و الآن محبوب ترین خلق نزد من هستید. پس بار خود را در خانه ی حضرت فرود آورد و تا زمانی که در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت (ع) شد.
سنگ بد گوهر اگر کاسه ی زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر، کم نشود
یکصد موضوع، پانصد داستان 218/1 ؛ به نقل از منتهی الامال 222/1.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
💫 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ
🌾ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛
💫ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌾ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ
💫ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌾ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
💫ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﻭ
🌾ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
💫ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛
🌾 ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ
💫ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ
🌾 ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ .
💫ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
🌾ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ
💫 ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
🌾ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_آموزنده
نوشته اند: روزى اسكندر مقدونى نزد ديوجانس آمد تا با او گفتگو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود،اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد .اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس ، برآشفت و گفت :اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟
آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى؟
دیوجانس گفت : آرى بى نيازم .
اسکندر به او گفت: تو را بى نياز نمى بينم .بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است.از من چيزى بخواه تا تو را بدهم
دیوجانس پاسخ داد : اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند .تو بنده بندگان منى
اسکندر با تعجب پرسید : آن بندگان تو كه بر من اميرند،چه كسانى اند
دیوجانس گفت خشم و شهوت. من آن دو را رام خود كرده ام ؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى كشند
برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛،نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💠روایتی از شهید تفحص #علیرضا_شمسىپور
🥀انتشار به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید علیرضا شمسی پور🕊
🍃 برای شب عملیات آماده میشدیم.هر کس مـشغول کاری بود. یکی تجهیزاتش را آماده میکرد. چند نفر وصیتنامه مینوشتند. عـدهای هـم با هـم صحبت و خداحافظی میکردند.
🍃دو تا از رزمندهها،که خیلی باهم دوست بودند، فقط سر گذاشته بودند روی دوش هم، حرف میزدند و گریه میکردند؛ از بعدازظهر تا نزدیک غروب.
🍃آخر،من و حاج حسـین یلـفانی داد زدیم: «بابا... داره دیر میشه... پس کی آماده میشید؟»
🍃 کمکم به ذهنم آمد که نکند آنها ریا میکنند! اما،اینطور آدمهایی نبودند.آخر، به زور از هم جداشان کردیم و با دستور حرکت راه افتادیم. هر کدامشان افتاد در یک گروهان.
🍃عملیات تکمیلی کربلای پنج بود. یعنی؛ کربلای هشت. شب را به صبح رساندیم و فردا ظهر، کار تمام شد.
🍂خبر آمد که از کل گردان، فقط دو شهید دادهایم؛هر کدام از یک گروهان. باورم نمیشد؛ همان دوتا بودند که به زور از هم جداشان کرده بودیم؛ شهید سیدرضاجلیلی صدر و شهید مسعود محمدزاده.
🕊شادی روح پر فتوح سردار شهید تفحص علیرضا شمسی پور #صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•