❤️امام صادق علیه السَّلام :
چون معرفت به خداوند پیدا کردی هر چند کم یا زیاد، از عمل صالح که انجام دهی، انجام ده که از تو پذیرفته خواهد شد.
📚 برگرفته از اصول کافی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
حکایت کنند که مردی مهربان و نیکخواه پیوسته دعا می کرد خدایا هر که هر گناه می کند بار آن را بر دوش من گذار.
او را گفتند:
چگونه جرات این دعا را داری و اگر مستجاب شود با چنین بار سنگینی چه خواهی کرد؟ گفت: " اگر مستجاب شود روز قیامت خواهم گفت پروردگارا چون بار همه گناهان بر دوش من است هیچ بنده ای را گناهی نیست.
همه را به بهشت بر. آنگاه من با تو سخنی دارم.
وقتی خداوند همه بندگان را به بهشت برد و درِ بهشت بسته شد با او خواهم گفت ای خدای من، اینک بنگر من هستم و تو. خود انصاف بده که آیا می ارزد چنین دستگاه عظیم جهنم و این همه مالکان دوزخ و مامورین عذاب را برای منِ ناچیز و ضعیف به کارگیری؟
مرا نیز ببخش و جهنّم را تعطیل کن. "
چنین مردمی هستند که در دلشان همه را بهشتی می خواهند اگرچه به قیمت باری باشد که بر دوش خود نهند.
از کتاب درصحبت قرآن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚ملا و مرد توبه کار!
بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت :
📢آهای مردم همگی گوش کنید!
میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده،زناکار و خلافکار بوده و
هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است..
بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!
احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم
خدا آبرویم را نبرد!
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!
~~
نتیجه اخلاقی: وقتی به امور و احکام دین آگاهی کامل نداریم مردم را دین زده نکنیم!
اهمیت حفظ آبرو یکی از بزرگترین سفارشات اسلام هست که بر انجام آن تاکید بسیار فراوانی شده است...
📕طنزهای حکیمانه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.
تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت:
من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو،
آنقدر تو رو ميترسونه.
راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو
نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان
يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم،
آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين
نعش کش بودم…
گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى
عادت ميکنيم که فراموش ميکنيم جور
ديگر هم ميتوان بود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان بسیار زیبا
🌺چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ #همسرداری_شهدا
✍نخستین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «چرا از غذایی که مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید». گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید». اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند».
📚 نیمه پنهان ماه، ج۴
#شهید_مصطفی_چمـران 💐
•┈••✾🔷🍃🌸🍃🔷✾••┈•
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💐 امام صادق عليه السلام :
✍ نافرمانى پدر و مادر ، از گناهان بزرگ است ؛ چرا كه خداى متعال، سرپيچى كننده از پدر و مادر را سركش و تيره بخت قرار داده است.
📚 بحار الأنوار : ج 74 ص 74
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ارادت ومحبت به امام سجاد علیه السلام
زهری گوید :برادرى داشتم كه برادرى ما به خاطر خدا بود، من خيلى او را دوست داشتم، او در هنگام جهاد با روميان به شهادت رسيد، من به اين مقام او غبطه مى خوردم و خوشحال بودم و آرزو مى كردم كه من نيز به همراه او بودم و به شهادت مى رسيدم.
با اين آرزو شبى خوابيدم، او را در خواب ديدم، به وى گفتم: خدا با تو چگونه رفتار كرد؟
گفت: خداوند به جهت جهاد من و محبّتى كه به حضرت محمّدصلى الله عليه وآله وسلم و خاندان او داشتم مرا آمرزيد و به شفاعت علىّ بن الحسين امامسجاد صلوات اللَّه عليهما ملك مرا در بهشت، از هر جهت به مسافت مسير صد هزار سال گسترش داد.
گفتم: من هم دوست داشتم كه همانند تو به شهادت مى رسيدم.
گفت: مقام تو از من به مسافت هزار هزار سال برتر و بالاتر است.
گفتم: چگونه؟
گفت: مگر تو امام سجّادعليه السلام را هر جمعه يك مرتبه ملاقات نكرده و بر او سلام نمى كنى؟ و وقتى چهره مباركش را مى بينى بر محمّد و آل محمّدعليهم السلام درود نمى فرستى؟ آنگاه در اين زمان شوم - زمان بنى اُميّه - از آن حضرت حديث نقل مى نمايى و خود را در معرض مشكلات قرار مى دهى؛ ولى خداوند مهربان تو را حفظ مى كند؟! (و بدين سبب مقامى بس ارجمند در پيشگاه الهى دارى).
زهرى گويد: من از خواب بيدار شدم، با خودم گفتم: شايد اين خواب آشفته بود و راست نيست.
باز خوابيدم، دوباره او را ديدم، گفت: آيا در گفته من ترديد نمودى؟ ترديد به خود راه مده كه شكّ و ترديد كفر است، و آنچه كه گفتم به كسى مگو، چرا كه به زودى امام سجّادعليه السلام تو را از خوابت آگاه خواهد كرد، همان گونه كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم ابابكر را در راه شام از خوابش آگاه نمود.
از خواب برخاستم و نمازم را خواندم، ناگاه فرستاده امام سجّادعليه السلام آمد، خدمت امام سجّادعليه السلام شرفياب شدم، وقتى مرا ديد فرمود:
اى زهرى! ديشب در خواب چنين و چنان ديدى، دو مورد خوابى كه ديدى هر دو صحيح و راست بودند.
📚الثاقب فى المناقب،ص۳۶۲،
📚قطره ای از دریای فضائل اهل بیت علیهم السلام، ج۲،ص۵۳۲،
🤍#کلینیک_خدا
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم.
فهمیدم که بیمارم.
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج چهل درجه اضطراب نشان می داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم، چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم، فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم، معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمی شنوم.
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد، و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم: هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم. قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف كنم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی از حضرت موسی (ع) درخواست کرد که برای من دعا کن تا خداوند فلان حاجتم را که خودش می داند برآورد، حضرت موسی (ع) دعا کرد، پس از دعا،
🐅حیوان درنده ای به آن مرد حمله کرد و گوشت بدنش را خورد و او را کشت.
موسی (ع) عرض کرد: خدایا راز این حادثه چه بود؟
خطاب رسید ای موسی این مرد از من درخواست درجه ای از مقامات کرد و می دانم که او به آن درجه با اعمالش نمی رسید، او را گرفتار آن درنده کردم که دیدی، تا همین گرفتاری را وسیله ای برای رسیدن او به این درجه نمایم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎داستان کوتاه " پرواز "
به خاطر فقط چند دقیقه تاخیر
از پروازجا ماند.
سفری که خیلی برایش اهمیت داشت و حرف چند صد میلیون پول در میان بود .
خسته، عصبانی به زمین و زمان ناسزا می گفت.
ناچار رفت و نشست داخل ماشینش تا به خانه برگردد
ناگهان بی اراده رادیوی ماشین را روشن کرد، موسیقی پخش میشد که یکباره قطع شد و گوینده با ناراحتی گفت
خبر فوری
خبر فوری
یک لحظه حواسش رفت به رادیو
ناگهان کامیونی از رو به رو آمد و محکم به ماشینش زد و او جا به جا، پشت فرمان تمام کرد.
رادیو هنوز کار می کرد و صدای مجری در فضای حزن آمیز و خون آلود پخش می شد
زلزله ی نسبتا شدیدی غرب و جنوب غرب کشور را لرزاند....
بقلم
شاهین بهرامی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#نماز_شب_آخر 🕊
مهدے از شناسایـے ڪه اومد نیمہ شب بود و خوابید . بچہ ها ڪہ براے نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نڪردند چون مےدونستند حسابـے خستہ ست .
اما او صبح ڪه براے نماز بیدار شد با ناراحتے گفت مگر نگفتہ بودم منم براے نماز شب بیدار ڪنید ؟
دلیلش را گفتند ؛
آه سردے ڪشید و گفت :
افسوس شب آخر عمرم ، نماز شبم قضا شد .
فردا شب مهدے هم بہ خیل شهیدان پیوست .
#شهید_مهدی_سامع 🕊
#یاد_شهدا_با_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•