💠 حدیث روز 💠
💎 توصیهای کاربردی از امام حسن مجتبی(ع)
🔻امام حسن مجتبی علیهالسلام:
فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ الْفِتَنِ وَ يُسَدِّدْهُ فِي أَمْرِهِ وَ يُهَيِّئْ لَهُ رُشْدَهُ
❇️ ای بندگان خدا پرهیزگار باشید و بدانید که هر کس پرهیزگار باشد، خداوند او را به خوبی از فتنهها و آزمایشها خارج کند و در کارش موفق سازد و اسباب هدايت او را فراهم نمايد.
📚 تحف العقول، ص۲۳۲
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍عارف نامداری در نیشابور زندگی میکرد. جوانی در همسایگی او بود که کبوتران بسیاری داشت و همیشه کبوتربازی میکرد. روزی عارف در ایوان خانه خود نشسته بود و قرآن تلاوت میکرد که ناگاه پسر همسایه سنگی به کبوتری زد و سنگ به پیشانی عارف خورد، و خون بسیار جاری شد.
عارف غلام خود را صدا کرد و چوب بزرگی به دست او داد و گفت: به آن جوان بده تا کبوترانِ خود با این چوب براند. آری! گروهی هستند که کسی را آزار میدهند که به او آزار نرسانده است. این گروه مستحق عذاب هستند.
گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آزار دهند، این گروه اهل حساب هستند. (اگر بیشتر تلافی کرده باشند و خشم زیاد از حد گیرند، باید حساب پس بدهند.) گروهی دیگر هستند که اگر از کسی آزار ببینند، او را آزار ندهند. این گروه اهل ثواب هستند.
اما گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آرام کنند. (مانند آن عارف) این گروه اهل قرب به خداوند هستند. مانند: اولیاء الله و مقربین به درگاه خدا!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🌼امیر ملک بندگی
✍️از احنف بن قیس روایت شده که وقتی او نزد معاویه رفت از شیرینی و ترشی چنان نزد او در سر سفره چیدند که گفت من نام بعضی از آنها را نمیدانستم. لذا یک یک آنها را از معاویه پرسیدم و او جواب میگفت. چون معاویه طعام خود را تعریف میکرد من گریهام گرفت. گفت: چرا میگریی؟ گفتم: به یاد آمد شبی را که در خدمت حضرت علی (ع) بودم وقت افطار شد. آن حضرت دستور داد تا من نیز نزد او بمانم.
پس کیسهای را خواست که سر آن را مهر کرده بود. چون آن را حاضر کردند به او گفتم: یا علی! این چیست؟ حضرت فرمود: نان جو است. عرض کردم: ترسیدی که از آن نان بردارند، یا بخل کردی که اینچنین سر آن را مهر کردهای؟ حضرت فرمود: نه اینکه گفتی درست نیست؛ بلکه میترسیدم که حسن و حسین (علیهمالسلام) آن نان را به روغن بیالایند.
عرض کردم: مگر حرام است؟ فرمود: نه، ولکن واجب است بر امامان عادل که زندگی خود را در سطح فقیرترین مردم قرار دهد تا فقیر به واسطه فقرش از جاده بندگی بیرون نرود. معاویه گفت: ذکر کسی را کردی که احدی فضل او را نمیتواند انکار کند.
📚الفصول العلیه، ص51
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هفت یا هشت سالم بود
با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی
به مغازه محل رفتم
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو
تا دانشگاه هم همراهی کنند
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی
قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود
با یه تکه کاغذ از لیست سفارش
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار
دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم
یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا
از بقالی جنب میوه فروشی خریدم
و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم
و جای شما خالی نوش جان کردم
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پول رو
چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم
گفتم بقیه پولی نبود
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد
منم متوجه اعتراض او نشدم
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی
متوجه نشده بود احساس غرور میکردم
اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم
اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید
آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت نه همشیره همون قیمته
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن
کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد
با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی
لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت
بخاطر دو گناه مجازات میشدم
یکی دروغ به مادرم
یکی هم تهمت به حاج صبوری
مادر بیرون مغازه رفت اما من داخل بودم
حاجی روبه من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من!
ولی نمیدونم اگه تکرار بشه
کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش
یادم هست
بارها با خودم میگم این آدمها کجان
و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده
آدمهایی از جنس بلور
که نه کتابهای روانشناسی خوندن
و نه مال زیادی داشتند که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن
تا دلی پریشون نشه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم
جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن
کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم
او در جواب گفت: میدانم
و به زیارت خود مشغول شد
من ابتدا ناراحت شدم
زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد
و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد
بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر
امام رضا علیه السلام از بعضی از
خلاف کاریهای من بپرسد
نمیتوانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!!
با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا
علیهالسلام و آن جوان در مقابل من
اگر بدتر نباشم بهتر نیستم
بعد از چند لحظه همان جوان
کنار من نشست و گفت: حاج آقا
به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟
من دلیل آوردم و او قبول کرد
پیش خود فکر کردم چون روح من
در مقابل امام رضا علیهالسلام تسلیم شد
خداوند هم روح این جوان را
در مقابل من تسلیم کرد
✍ برگرفته از خاطرات
#حجتالاسلامقرائتی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
کنار خیابان ایستاده بودم که دیدم یه
معلول ذهنی که آب دهنش کش اومده بود
و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت
به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی
ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده
اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت
همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردند!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی
با چند تا مأمور وسط چهارراه ایستاده بودن
و داشتند صحبت میکردند
یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه
از لحاظ درجه ارجحیت داره
چون خیلی بهش احترام میذاشتن
این معلول ذهنی رفت وسط خیابان
و به آنها نزدیک شد و از همون سرهنگی که
ذکر کردم خواست که دکمهاش رو ببنده!
سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از
همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون
معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش
وسط خیابان و جلوی اون همه همکار
و مردم به اون معلول ذهنی
یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
اون معلول ذهنی که اصلاً توقع این کار
رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش
سلام داد و به طرف پیاده رو اومد
لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش
بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو
یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش
تقدیر کنم اما احساس کردم اگر
فقط به عنوان یک انسان ازش یاد کنم
شایستهتر باشه ...
این کار جناب سرهنگ باعث شد
اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم
که هنوز انسانهائی با روح بزرگ وجود دارند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
نگران پنجاه سال بعد از اینم
روی صندلی راحت و هوشمند سال
هزار و چهارصد و پنجاه و اندی
در خانهای بزرگ با دیوارهای سه بعدی
و دلباز که تماماً تصاویر کهکشان
و ستارهها و سیارههاست لم دادهام
چشمان بیروحم را به سمت مقابلم گرفته
و فوکوس کردهام روی فنجانی که توی
دستان لرزان هفتاد و چند سالگیام
یک ریز میجنبد
و دارم با نفسهائی تنگ و فرتوت
نوشیدنی عصرگاهیام را فوت میکنم
از پنجره روبرو غروب زیبا و نارنجی
خورشید مشهود است
ضربان قلب و فشارخون و فاکتورهای مهم
سلامت جسمانیام را
روی صفحه نوری کنار خودم میبینم
و ضربان قلبم با هر جملهای که برای ادامه
در ذهنم تداعی میشود رو به افزایش است
روبرویم چهار یا شاید هم سه نوه قد و نیم
قدم نشستهاند تا من هر چه زودتر یک
قلپ نوشیدنی داغ بنوشم گلوئی تازه کنم
و ادامه داستان ترسناک و تخیلیام را برای
ذهنهای جستجوگر و کنجکاوشان که حقاً
و انصافاً به خودم کشیده تعریف کنم
برایشان هیجان زیادی دارد
و مدام میپرسند چطور میشود
تا به این اندازه خلاقانه تصویرسازی کرد
و این همه ماجراهای ترسناک و بیربط را
به هم پیوند داد؟
و من به قدری خسته و بیحوصله باشم
که فرصت نکنم به آنها بقبولانم که اینها
هیچ کدامشان زاده تخیل من نیست
اینها حقیقت روزهای جوانی ما بوده
ما در طول یک سال عجیبترین فیلم
ترسناک تاریخ جهان را پشت سر گذاشتیم
گاهی تصور میکنم ما واقعاً شخصیتهای
داستان یک نویسنده بینهایت خلاق
و کار بلدیم که این روزها در اوج غم و انزوا
و پریشانیاش قلم به دست گرفته
و دارد کاملاً بدیع و خلاقانه
برای مخاطبینش هنرنمائی میکند
بیا دلمان را به همین خوش کنیم که
فیلمهای ترسناک را به هر کس نمیسپارند
حتماً بازیگرهای قابلی بودهایم
و حتماً از پسش بر خواهیم آمد حتماً
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان بسیار زیبا و آموزنده ایست
مخصوصاً برای بعضی از دختر خانمها
⚠️ حتماً بخوانید
سر کلاس بحث این بود که چرا
بعضی از پسرهائی که هر روز با یه دختری
ارتباط دارند دنبال دختری که تا به حال
با هیچ پسری ارتباط نداشتهاند
برای ازدواج میگردند!
اصلاً برایمان قابل هضم نبود که
همچین پسرهائی دنبال اینطور دخترها
برای زندگیشان باشند
این وسط استادمان خاطرهای را
از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه
مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که
قبلاً هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد
سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت
سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه
میانداخت و با پسرا کل کل میکرد
و بگو بخند داشت دختر شوخی بود
و در عین حال ظاهر شادی داشت
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم
در مورد مسئلهای با شما صحبت کنم
اجازه هست؟
گفتم بفرمائید و شروع کرد به تعریف کردن
راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسر
رو میخوام ولی اصلاً روم نمیشه بهش بگم
میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید
آخه اونم مثل خود من خیلی راحت
باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه
روحیاتمون باهم میخوره
باهام بگو بخند داره خیلی راحتتر از
دخترهای دیگهای که در دانشکده هستن
با من ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه
از چشمهاش معلومه اونم منو دوست داره
ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم
میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه
رو بهش بگید
حرفش تمام شد و سریع به بهانهای که
کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او
با من سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد
به خودم گفتم حتماً این هم بخاطر این
دخترک آمده چقدر خوب که خودش آمده
و لازم نیست من بخواهم نقش واسطه رو
بازی کنم
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد
که من در کلاسهائی که میرم
دختری چشم من رو بد جور گرفته
میخوام بهش درخواست ازدواج بدم
ولی اصلاً روم نمیشه
و نمیدونم چطوری بهش بگم
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشمهام گرد شد دختری رو معرفی کرد که
در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!
گفتم تو که اصلاً به این دختر نمیخوری
من باهاش چند تا کلاس داشتم
این دختر خیلی سر سنگین و سر به زیره
بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الآن
توی هیچ کدوم از دخترهای دانشکده ندیدم
ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته
فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که
قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من
خواست واسطه میان او و این پسر شوم)
بیشتر مناسب شما باشه
نگذاشت حرفم تمام شود
و شروع کرد به پاسخ دادن
من از دخترهائی که خیلی راحت
با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد
من دوست دارم زن زندگیم فقط مال خودم
باشه، دوست دارم بگو بخندهاشو
فقط با مرد زندگیش بکنه
زیبائیهاش فقط مال مرد زندگیش باشه
همه درد و دلهاشو با مرد زندگیش بکنه
حالا شما به من بگید با دختری که همین الآن
و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آیندهاش
جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش
زندگی کنم!؟
من همون دختر سر به زیر سر سنگینی رو
میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده
همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس
میشینه و حواسش بجای اینکه به این باشه
که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده
چهار دنگ به درسشه و نمراتش عالی
همون دختری که حجب و حیاش باعث شده
هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش
شوخی کنه و من هم بخاطر همین
مزاحم شما شدم چون اونقدر باوقاره
که اصلاً به خودم جرأت ندادم
مستقیم درخواستم رو بگم
حالا تصمیم با خودتونه✔️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه از شدت تهيدستی ، برهنه روی ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی ، جانم به لب رسيده است .
موسی برای او دعا كرد و از آنجا (برای مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز می گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتی بسيار در گردش اجتماع نموده اند .
پرسيد : چه حادثه ای رخ داده است ؟
حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نموده و شخصی را كشته است .
اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند !
خداوند در قرآن مي فرمايد :
اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند.
ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض (شوری-۲۷)
پس موسی عليه السلام به حكمت الهی اقرار كرد ، و از خواهش خود نزد خدا استغفار و توبه نمود .
📚حکایتهای گلستان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پیرمردی می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سخت بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد اینچنین تلگرافی را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی ای و ۴ نفر افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❤️ #امام_هادی علیه السلام فرمودند:
🍃 نارضایتی پدر و مادر ، کم توانی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت می کشاند.
📖 مسندالامام الهادی، ص ۳۰۳
میلاد با سعادت امام هادی علیه السلام، مبارک باد💐💐💐
•✾📚 @Dastan 📚✾•