💠حدیث روز 💠
🏴 اهمیت نهی از منکر
🔻امام علی علیه السلام:
مَن تَرَکَ إنکارَ المُنکَرِ بقَلبِهِ و یَدِهِ و لِسانِهِ فهُوَ مَیِّتٌ بَینَ الأحیاءِ
◼️ کسی که در برابر منکر با دل و دست و زبان خویش اعتراض نکند، او مرده ای است در میان زندگان.
📚 تهذیب الأحکام: ج ۶ ص ۱۸۱ ح ۳۷۴
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🌼مطابق آموزه های اسلامی قرض الحسنه پاداش بیشتری از صدقه دارد. علت آن هم مشخص است زیرا:
1⃣ اولاً شخصيت فرد قرضگيرنده بيشتر حفظ خواهد شد
2⃣ همچنين موجب افزايش انگيزههای فعاليت اقتصادی در افراد میشود تا بتوانند بازپرداختی داشته باشند.
👈 در واقع قرض موجب کارآفرینی می شود و صدقه باعث تنبلی و خانه نشینی.در صدقه ولو آنكه به افراد نيازمند داده میشود، بازپرداختی وجود ندارد و بر همين اساس، انگيزه اقتصادی بالايی در افراد ايجاد نمیكند.
اما نکته ای که کمتر به آن پرداخته شده و شنیده ایم این است که خود قرض گرفتن كراهت دارد و بهتر است كه انسان تا جايی كه میتواند قرض نگيرد. در واقع قرض دهنده دارای پاداش است و قرضگيرنده توصيه به عدم دريافت قرض شده است. در قطعه دوم از دعای سی ام کتاب ارزشمند صحیفه سجادیه امام سجاد (علیه السلام) می فرمایند: «پروردگارا به تو پناه می آورم از اندوه وام و اندیشه آن و از دل مشغولی به قرض و بی خوابی به خاطر آن. پس بر محمد و آل او درود فرست و مرا از رنج وام به خود پناه ده.پروردگارا از خواری قرض در طول زندگی و از پیامدهایش پس از مرگ به تو پناه می آورم پس بر محمد و آل او درود فرست، و مرا با فراوانی مال یا زندگانی همراه با کفاف از آن در امان دار.»
در حقیقت قرضگيرنده بايد زندگی خود را به گونهای سامان دهد كه كمتر زير بار بدهی برود و نيازهای خود را به گونهای تامين كند كه كمتر ناچار شود قرضی بگيرد، زيرا با دريافت قرض، در واقع اقدام به هزينهكردن درآمد آينده خود كرده است و به همين جهت گرفتن قرض كراهت دارد. اگر افراد سطح زندگی خود را با درآمد خود تنظيم نكنند و با بيش از درآمد خود تنظيم كنند، قطعاً دچار مشكلات میشوند و مجبور به گرفتن وام و قرض خواهند شد.
موضوعی که در زندگی های امروزی دیده می شود و به دلیلی ناهمگونی دخل و خرج و سطح توقعات بالا و هزینه های نابجا و غیر ضروری خانواده ها را درگیر وام و قرض نموده است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
گويند كه در شهر نيشابور موشی به نام
«زيرک» در خانه مردی زندگی میكرد
زيرک درباره زندگی خود چنين میگويد:
هرگاه مرد صاحبخانه خوراكی برای روز ديگر
نگه میداشت من آن را ربوده و میخوردم
و مرد هر چه تلاش میكرد تا مرا بگيرد
كاری از پيش نمیبرد
تا اينكه شبی مهمانی برای مرد آمد
او انسانی جهان ديده و سرد و گرم روزگار
چشيده بود
هنگامی كه مهمان برای مرد سخن میگفت
صاحبخانه برای آنکه ما را که از ميان اتاق
رفت و آمد میکردیم فراری دهد
دستهايش را به هم میزد
مهمان از اين كار مرد خشمگين شد و گفت
من سخن میگويم آنگاه تو كف میزنی؟
مرا مسخره میكنی؟
مرد گفت برای آن دست میزنم كه موشها
بر سر سفره نريزند و آنچه آوردهایم را ببرند
مهمان پرسيد آيا هر چه موش در اين خانهاند
همگی جرأت و توان چنين كاری را دارند؟
مرد گفت نه! يكی از ايشان از همه دليرتر است
مهمان گفت: بیگمان اين جرأت او دليلی دارد
و من گمان میکنم كه این كار را به پشتيبانی
چيزی انجام میدهد
پس تيشهای برداشت و لانه مرا كند
من در لانه ديگری بودم و گفتههای او را
میشنیدم
در لانه من ١٠٠٠ دينار بود كه نمیدانم چه كسی
آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میديدم
و يا به آنها میانديشيدم شادی و نشاط
و جرأت من چند برابر میشد
مهمان زمين را كند تا به زر رسيد
و آن را برداشت و به مرد گفت
كه دليری موش اين زر بود
زيرا كه مال پشتوانهای بس نيرومند است
خواهی ديد كه از اين پس موش ديگر
زيانی به تو نخواهد رسانيد
من اين سخنها را میشنیدم و در خود
احساس ناتوانی و شكست میکردم
دانستم كه ديگر بايد از آن سوراخ
به جائی ديگر رفت
چندی نگذشت كه در بين موشهای ديگر
كوچک شمرده شدم و جايگاه خود را از دست
دادم و ديگر مانند گذشته بزرگ نبودم
كار به جایی رسيد كه دوستان مرا رها كردند
و به دشمنانم پيوستند، پس من با خود گفتم
كه هر كس مال ندارد، دوست، برادر و يار ندارد
مهمان و صاحبخانه زر را بين خود بخش
كردند صاحبخانه زر را در كيسهای كرد
و بالای سر خود گذاشت و خوابيد
من خواستم از آن چيزی باز آرم
تا شايد از اين بدبختی رهائی يابم
هنگامی كه بالای سر او رفتم مهمان بيدار بود
و يک چوب بر من زد كه از درد آن بر خود
پيچيدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم
به سختی خود را به لانه رساندم
و پس از آنکه دردم اندكی كاسته شد
دوباره آز مرا برانگيخت و بيرون آمدم
مهمان چشم به راه من بود چوبی ديگر
بر سر من كوفت آنچنان كه از پای درآمدم و
افتادم با هزار نيرنگ خود را به سوراخ رساندم
درد آن زخمها همه جهان را بر من تاريک
ساخت و دل از مال و دارایی كندم آنجا بود
كه دريافتم پيش آهنگ همه بلاها طمع است
پس از آن به ناچار كار من به جایی رسيد
كه به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم
بنابراين از خانه آن مرد رفتم
و در بيابانی لانه ساختم
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پیرمرد ثروتمندی را سردی پا آزار داد
حکیم گفت: باید پای افزاری (کفش)
از پوست شتر سرخ مو به پای خود کنی
پیرمرد را که ثروت زیاد بود
دنبال کاروانی میگشت که از یَمن بتواند
برای او این کفش را تهیه کند
تاجری ماهر حاضر شد که کیسهای طلا
از پیرمرد بگیرد و این کفش را با خود
به خراسان آورد
در مسیر شام تا خراسان راهزنان زیادی
بودند که حتی این کفش نفیس اگر در پای
مسافری میدیدند از او میگرفتند
تاجر زرنگ وقتی کفشها را خرید
یک لنگه کفش در توشه بار مسافری گذاشت
که کاروانشان دو روز زودتر از او به خراسان
میرفتند و یک لنگه دیگر کفش در بار خود
گذاشت
چون در مسیر به راهزنان رسیدند
و یک لنگه کفش را راهزنان دیدند
هر چه گشتند لنگه دیگر آن را نیافتند
پس آن یک لنگه را هم در بارشان رها ساختند
و چنین شد که تاجر ماهر توانست کفش
نفیس را از یَمن به خراسان به سلامت رساند
تاجر را شاگردی بود که کار نیک میکرد
اما به خدا ایمان نداشت و همواره میگفت:
باید کارت نیک باشد که خدا تو را بهشتی کند
ایمان به خدا مهم نیست کار نیک را بخاطر
نیک بودن آن انجام بده نه برای ایمان به خدا
بعد از این داستان تاجر شاگرد را گفت:
ای جوان دیدی که کفش نفیس را یک
لنگهاش به کار کسی نیامد و رهایش ساخت
بدان عمل صالح بدون ایمان
بدون نماز بدون زکات و ...
مانند یک لنگه کفش هستند
و تو را هرگز سودی نبخشند
هر اندازه هم قوی و نفیس باشند
•✾📚 @Dastan 📚✾•
در چین باستان شاهزاده جوانی
تصمیم گرفت با تکهای عاج گران قیمت
چوب غذاخوری بسازد
پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود
به پسرش گفت: بهتر است این کار را نکنی
چون این چوبهای تجملی موجب زیان توست!
شاهزاده جوان دستپاچه شد
نمیدانست حرف پدرش جدی است
یا دارد او را مسخره میکند!
اما پدر در ادامه سخنانش گفت:
وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت
داشته باشی گمان میکنی که آنها به
ظرفهای گلی میز غذایمان نمیآیند
پس به فنجانها و کاسههایی از سنگ یشم
نیازمند میشوی در آن صورت خوب نیست
غذاهایی ساده را در کاسههایی یشمی با
چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری
آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت
و اشرافی میروی
کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت
عادت میکند حاضر نمیشود لباسهای ساده
بپوشد و در خانهای بی زر و زیور زندگی کند
پس لباسهای ابریشمی میپوشی
و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی
به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی
نیاز پیدا میکنی و خواسته هایت
بی پایان میشود
در این حال زندگی تجملی و هزینههایت
بیحد و اندازه میشود و دیگر از این
گرفتاری خلاصی نداری
نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش
ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما
و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود
چوب غذاخوری گران قیمت تو
تَرَک باریکی بر در و دیوار خانهای است
که سرانجام ویرانی ساختمان را در پی دارد
شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان
خواستهاش را فراموش کرد
سالها بعد که او به پادشاهی رسید
در میان همه به خردمندی و فرزانگی
شهرت یافت
حکایت نقل شده از فیلسوف چینی
«هان فه»
✍ نتیجه گیری
یک خواسته، خواسته دیگری را در پی
خود دارد و هر خواسته برآورده شدهای
غالباً خواستههای بزرگتر را به دنبال دارد
ما در جامعهای وسوسه کننده
و اغواگر زندگی میکنیم
در چنین جوامعی هدف رسانهها و تبلیغات
هميشه القای خواستههای تازه و البته اغلب
اوقات غیر ضروری و دستیابی به آنهاست
بیائیم خودمان را از این دور خارج کنیم
•✾📚 @Dastan 📚✾•
نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻄﻮﺭ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ
ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ
ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ
ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ
ﻧﻘﺎﺵ همچنان عقب میرفت و از زیبا بودن
طرح و نقشی که برای خودش ترسیم کرده
لذت میبرد اما پشتش را ندید
ﮐﻪ تنها ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ
ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ...!!!
ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ بدون اینکه
بداند دارد ﭼﻪ اشتباهی ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ
ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ
ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﻠﻤﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ
ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂ ﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ و خراب کرد!!!
ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ
ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪﺵ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ و گفت که ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩه
ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽﺁﯾﻨﺪﻩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ
ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ بدون عیب و نقص
ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ میبیند
ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ
ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮیم
ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ
ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦها ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
دنیا پر از نشانههایی برای مؤفقیت ماست
اگر چشم بصیر و بینا داشته باشیم
نه سطحی بین و تنگ نظر
•✾📚 @Dastan 📚✾•
▫️↶ #تـوبــهنـصــوح ↷▫️
نصوح مردی بود شبیه زنها
صدایش نازک بود صورتش مو نداشت
و اندامی زنانه داشت
او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش
در حمام زنانه کار دلاکی میکرد
و کسی از وضع او خبر نداشت
او از این راه هم امرار معاش میکرد
و هم برایش لذت بخش بود
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده
بود اما هر بار توبهاش را میشکست
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول
استحمام شد از قضا گوهر گرانبهایش
همانجا مفقود شد دختر پادشاه در غضب شد
و دستور داد که همه را تفتیش کنند
وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس
رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او
به خزینه آمدند به خدای تعالی رو آورد
و از روی اخلاص و به صورت قلبی
همانجا توبه کرد
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که
دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد
و مأموران او را رها کردند
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را بجا آورده
و از خدمت دختر شاه مرخص شد
و به خانه خود رفت
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد
این بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند
و از گناه کناره گرفت
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده
بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه
دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم
علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال
نیستم و دیگر هم به حمام نرفت
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود
در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد
و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود
سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا
مشغول گردید
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود
چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست!؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً
از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است
بایستی من از آن نگهداری کنم
تا صاحبش پیدا شود
لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود
پس از مدتی میش زاد و ولد کرد
و نصوح از شیر آنها بهرهمند میشد
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش
از تشنگی مشرف به هلاکت بودند
عبورشان به آنجا افتاد
همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند
و او به جای آب به آنها شیر داد به طوری که
همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند
او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع
حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند
او در آنجا قلعهای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود
و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود
و مردم از هر جا به آنجا میآمده
و در آن محل سکونت اختیار کردند
همگی به چشم بزرگی به او مینگریستند
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او
به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده
دستور داد تا وی را از طرف او به دربار
دعوت کنند
همین که دعوت شاه به نصوح رسید
نپذیزفت و گفت: من کاری دارم
و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند
بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او
نزد ما نمیآید ما میرویم او را ببینیم
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد
همین که به آن محل رسید به عزرائیل
امر شد که جان پادشاه را بگیرد
بنابر رسم آن روزگار و بخاطر
از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح
نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند
نصوح چون به پادشاهی رسید
بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش
گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد
روزی در بارگاهش نشسته بود شخصی بر او
وارد شد و گفت: چند سال قبل میش من
گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم
نصوح گفت: میش تو پیش من است
و هر چه دارم از آن میش توست
وی دستور داد تا تمام اموال منقول
و غیر منقول را با او نصف کنند
آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم
و نه آن یک میش بوده است
بلکه ما دو فرشته برای آزمایش تو آمدهایم
تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و
صادقانهات بود که بر تو حلال و گوارا باد
و از نظر غایب شد
↩️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین
#تـوبـهنصـوح گویند
✨خداوند در سوره تحریم، آیه ۸
به بندگانش امر مینماید که توبه نصوح کنید:
《یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللهِ
تَوْبَةً نَصُوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یُکفِّرَ》
•✾📚 @Dastan 📚✾•
کلاس دوم دبستان بودم
یک چتر هفت رنگ خریده بودم
یک روز که شیفت بعد از ظهر بودم
باران تند و قشنگی میبارید
وقتی به مدرسه رفتم
دلم میخواست با همان چتر زیبایم
زیر باران بازی کنم اما ... زنگ خورد
هر عقل سالمی تشخیص میداد که
کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است
یادم نیست آن روز
آموزگارم چه درسی به من آموخت
اما دلم هنوز زیر همان باران
توی حیاط مدرسه مانده
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر
باران باریده باشد
و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم
اما آن حال خوب هشت سالگی
هرگز تکرار نخواهد شد
این اولین بدهکاری من به دلم بود
که در خاطرم مانده
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم
اگر قرار بر این شود که من
آمدن صبح فردا را نبینم
چقدر پشیمانم از انجام ندادن
کارهائی که به بهانه منطق
حماقت کرده و انجام ندادمشان
حالا میدانم هر حال خوبی
سن مخصوص به خودش را دارد
ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎنه ﺣﯿﺎﺕ
ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﺪ:
ﺁﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ
ﺍﺯ ﺧﺎنه ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ ....؟
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اینقدر تند تند راه رفتم که نفسم
به شماره افتاد رسیدم سر خیابون
و منتظر تاکسی شدم یه نسیمی آروم
میخورد به صورتم
یهو چشمم افتاد بهشون
دیدنشون اینقد حسه خوبی بهم داد
که دلم خواست دوباره بچه بشم
و برم به همون روزها
پدری با دوچرخه زهوار در رفته ای
دختر کوچولوشو نشونده بود جلوی دوچرخه
و پسر کوچولوشم روی ترک بندش نشونده بود
هر کدومشون یه فرفره آبی دستشون بود
که تو باد تند تند میچرخیدن
اونا هم از ته دلشون بلند بلند میخندیدن
و منم خندیدم
بیاد اون فرفره درست کردنا و تو کوچه
پس کوچه ها دویدنا و فرفره های رنگی رنگی
که تند تند میچرخیدن و صدای خنده بچهها
یادش بخیر بچه که بودیم از این فرفره کاغذیا
درست میکردیم و می دویدیم تا بچرخه
بعضی وقتا هم که دیوار و نمیدیدیم
و با سر میرفتیم توی دیوار
چقدر دلم تنگ شده برا روزایی که کوچیک بودم
و بابا منو میذاشت جلوی دوچرخه اش
و تند تند رکاب میزد
ته تغاریشم هی زنگ دوچرخه رو میزد
و بلند بلند میخندیدیم
الآن اون دوچرخه افتاده کناره حیاط
و من هر روز از کنارش رد میشم
کاش دوباره بچگی میکردم
میخام پاشم برا خودم فرفره درست کنم
بیاد بچگی ها و برا دلی که امروز پر کشید
سمت اون روزها
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ آیتالله بهجت (ره) :
در روایت آمده است : خانههایی که در آنها تلاوت قرآن میشود ، چنانکه ستاره برای اهل زمین میدرخشد ، برای آسمانیان میدرخشند.
📚 در محضر بهجت ، ج۲، ص۲۹۶
•✾📚 @Dastan 📚✾•