فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: روایت شنیدنی از امام رضا(ع)
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆تجربه شکست
🌟تاجری بود که ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
🌟یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.
🌟وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
🌟او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.
🌟وقتی کسی موفق میشود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند به دیگران منتقل کند.
👈وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#یک_گردان_رختشوی!
🌷جعبهجعبه تاید و وایتکس و صابون میخریدم. خانمهای همسایه هم به هر بهانهای تاید میآوردند. رختهای بیمارستان سرخ بود از خون. چندبار آنها را میشستم و لکهها را توی دست میسابیدم تا تمیز شود. شبانهروز درگیر شستوشو بودم. وقتی توی حیاط جوی خون راه میافتادم گریه من هم شروع میشد. داغ جوانهای غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچههایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.
🌷یک روز یکی از بچههای بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد، چند بسته تاید هم گذاشت رویشان. بهش گفتم: «اینا برای چیه؟» گفت: «شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج میکنید. هربار یه مقدار فاب براتون میآریم تا با اونها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد.» ناراحت شدم. گفتم: «نه! دیگر نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته.»
🌷اصلاً به پول، استراحت و خورد و خوراک فکر نمیکردم. شب و رزو دغدغه جنگ را داشتم. تا پاییز ۶۰ توی خانه رخت شستم. بعد هم رختشوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانمها شدیم رختشوی آنجا.
راوی: سرکار خانم خدیجه داغری
منبع: سایت باشگاه خبرنگاران جوان
✾📚 @Dastan 📚✾
🟣بهترین عکس العمل در برابر رفتارهای ناپسند دیگران!
آیت الله حائری شیرازی نقل میکنند:
برای خرید نان در نانوایی سنگکی ایستاده بودم. نوبتم که شد، یکی دیگر آمد و نانوا هم به او زودتر داد.
من به او اعتراض کردم، اعتراض محترمانهای هم کردم، اما یک جواب سربالا و تندی به من داد. دلم از او رنجید.
نان نگرفتم و از مغازه بیرون آمدم. در راه که میآمدم، دلم از دست او آتش گرفته بود.
در همین آشفتگی میخواستم نفرینی به او کنم. یک دفعه سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به گنبد طلایی حضرت معصومه سلاماللهعلیها.
گفتم نانوا از شیعیان حضرت است. من اگر نفرین کنم، از چشم اینها میافتد.
اهل بیت خوششان میآید که من دعایش کنم. دعایش کردم و گفتم: «خدایا این آدم را صالح کن».
وقتی دعا کردم، آتشی که در دلم بود خنک شد. خدا را شکر کردم. بعد دیدم هر وقت کسی اذیتم میکند، اگر دعایش کنم دلم خنک میشود.
به شما هم توصیه میکنم هر وقت کسی اذیتتان کرد، به او دعا کنید
اینها شیعه هستند. چقدر «یا حسین» «یا علی» میگویند. به تمام کسانی که به شما ظلم کردند دعا کنید؛ فقط به خاطر اینکه شیعه هستند.
مثل مادری که به بچهاش دعا میکند و از حقش میگذرد.
وقتی شما از این طرف بخشیدی و سختگیری نکردی، دل دیگران به شما نرم میشود و آنها هم برای شما طلب مغفرت میکنند؛ دل به دل راه دارد.
حق دارانِ شما هم از شما صرف نظر میکنند. وقتی حق داران صرف نظر کردند راهت باز میشود...
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جام زهر
🌟در صحرا مىگشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود . از دور كاروانى را ديد كه مىآيد . نزديك آنان شد. گفت: آيا شما را آبى هست كه بنوشم. گفتند: مشكهاى ما نيز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى ديگر به آبادى رسيم.
🌟مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامى مىبينم؛ آيا آن نيز تهى است؟ گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از كجا و براى كه مىبريد؟ گفتند: در آن شهرى كه ما بدان سو مىرويم، حاكمى است كه دشمنانى دارد . برخى را به شمشير نتوانست كشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه، همه را با تيغ نمىتوان از ميان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهيد كه من را نيز دشمنى است كه به تيغ شمشير از پاى در نمىآيد .
💫اميد كه اين زهر بر آن دشمن خونى كه در درون من است، كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهى كه بنوشى، قطرهاى تو را كفايت كند، كه اين جام براى كشتن لشكرى است .
🌟گفت: از قضا اين دشمن كه در درون من است، به عدد لشكرى است . بسا مردان كه از پاى درآورده، و بسا خونها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمنى او به هلاكت افتادهاند . جام را از او گرفتند و گفتند:
💫 آن دشمن كه تو مىگويى، به اين حيلت و ضربت، از پاى در نمىآيد .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 حسرت سلمان هنگام مرگ
✍ حضرت سلمان هنگام مرگ، حسرت مى كشيد و اظهار ناراحتى مى كرد، از او سوال شد: براى چه حسرت مى برى و تاسف مى خورى؟
سلمان گفت: حسرت و اندوهم به خاطر از دست دادن دنيا نيست، بلكه از اين جهت است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله با ما پيمان بست كه در دنيا به اندازه يك مسافر، زاد و توشه برداريم، ترس آن دارم كه بيش از آن از دنيا برداشته باشم،
سپس اشاره به اطراف خود كرد، و در اطرافش در آن خانه خشت و گلى او چيزى جز يك شمشير و يك نيام (غلاف شمشير) و يك متكا يا فرش ساده بيشتر نبود.
📚 استاد محمد مهدی اشتهاردی
داستان هایی از چهارده معصوم (ع)
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مالك اشتر
🌼مالك اشتر يكى از مخلصين اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از متوغلين در محبّت آن حضرت بود.
🌼روزى مالك از راهى مىگذشت. قصابى بى ادب و دور از آداب اخلاقى و انسانى پاره استخوانى به جانبش انداخت و به شانهاش نواخت.
🌼مالك از فرط فتوّت برنگشت. شخصى به قصّاب گفت: آيا اين مرد را مىشناسى و با وجود آگاهى اهانت كردى؟ گفت: خير. گفت: اين مرد شير بيشه شجاعت، مالك اشتر است. قصاب ترسيد و از پى آن جناب روان شد و او را در مسجد در حال نيايش و نماز يافت. پس از نماز به پايش افتاد و عذرها خواست. مالك فرمود: به مسجد نيامدم و نماز نخواندم، جز براى اين كه از خداى بزرگ بخواهم تا از تقصير و گناه تو بگذرد.
🌼آرى مردان خود ساخته هم در جبهه با دشمن، تمام وجودشان را در اختيار معبود خود گذاشته و در راه او از جسم و جان خويش مىگذرند و در ميدان جهاد با نفس اماره بر هواى نفس پيروز شده و فاتحانه از اين ميدان مىگذرند.
ظفر آن نيست كه در معركه غالب آيى * از سر نفس گذشتن ظفر است
📚مبانى اخلاق اسلام، مختار امينيان
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆على محبوبترين فرد در پيشگاه خدا
✨انس بن مالك مى گويد:
🌸هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص ) آورد و گفت : يا رسول الله ، اين مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
🌸حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند:
🌸انس ، در را باز كن . گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در ديدم .
🌸گفتم : پيغمبر مشغول كارى است ، برگشتم و بر سر جايم ايستادم . بار ديگر در كوبيده شد. پيغمبر گفت : در را باز كن ، باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع ) بود.
🌸گفتم : پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم . باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس ، برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى ، او از انصار نيست . من رفتم و على (ع ) را به خانه آوردم و با پيغمبر (ص ) مرغ بريان را خوردند.
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
✅مهریه حضرت حوا
✍وقتى حضرت آدم (ع ) وارد بهشت شد، در بهشت حوران پاكيزه سرشت بسيار بودند؛ اما حضرت آدم با آن ها الفتى نداشت . وقتى حضرت حوا آفريده شد و آدم بر او نگريست از او پرسيد: تو چه كسى هستى ؟
حوا شرمگين شد و چيزى نگفت ، جبرييل به آدم گفت : اين حواست ، او را براى تو آفريده اند و او محرم و همدم توست .
حضرت آدم وقتى فهميد كه حوا متعلق به اوست خواست به سوى او دست دراز كند جبرييل گفت : اى آدم ! اگر او را مى خواهى ، بايد او را عقد كرده و برايش مهريه تعيين كنى .
آدم فرمود: اى برادر! تو مى دانى كه من پولى و نقدى ندارم چگونه او را عقد كنم ؟
جبرييل گفت : سه بار به حبيب خدا محمد مصطفى صلی الله علیه و آله صلوات بفرستى تا حوا بر تو حلال شود.
📚آثار و بركات صلوات در دنيا، برزخ و قيامت/عباس عزیزی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی
☘نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود.
☘شبی از شبها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت!
🍀وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟!
☘سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است.
🍀مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید.
☘دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت.
🍀صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست.
☘رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
🍀پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند.
☘پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد.
🍀پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
☘گفت:
ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهنسالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم.
🍀پادشاه گفت:
تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟
☘گفت:
به خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
🍀پادشاه گفت:
بله! جز چه؟
☘پیرزن گفت:
جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود.
🍀تشنگی بهشدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی میکرد خود را به آب برساند، نمیتوانست.
☘برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم.
🍀پادشاه گفت:
آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
👈پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌼هیچ عملی را کوچک نشماریم
✍️یکی از علمای اهل بصره میگوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت:
🍂 برو و به خانوادهات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
🍂آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمیگشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم.
🍂که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای؟!
🍂در خانهات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟
🍂گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟
🍂گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم. در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم. ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند. و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند.
🍂به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند.
🍂چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوتهای نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
🍂 گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریههای آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت.
👌 بله دوستان من، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ما_ایرانیها_زیر_بار_حرف_زور_نمیرویم!!
🌷عراقیها عادت داشتند صبحها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، اینبار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفتهای گذشت. شانس صف صبحگاه اینبار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از همبندیها با این تصور که به کتک خوردن عادت کردهایم، خود را توجیه میکرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. اینبار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود.
🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچهها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوانسوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچهها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی میکرد. عراقیها هر کاری دوست داشتند، انجام میدادند. ظهرهای تابستان لباس بچهها را از تن خارج میکردند و با کابل کتکمان میزدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمیدانستند ما ایرانیها زیر بار حرف زور نمیرویم!
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه
منبع: سایت خبرگزاری مهر
✾📚 @Dastan 📚✾
14-DASTANE SOLAYMAN VA MORCHEH(www.rasekhoon.net)(1).mp3
24.89M
🎧فایل صوتی
🔴 داستان حضرت سلیمان و مورچه
🎙با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
✾📚 @Dastan 📚✾
👈👇مرد هیزم فروش و...
💫ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ
ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ . ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
✨✨"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
🤔ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
🌟ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
✨✨👈"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ !!!
گر به دولت برسی
مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی
پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گرتوبازیچه این دست نگردی مردی(!)
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خودخواهي
😐آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
🤔فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
🤩مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد.
🤓عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود.
😳در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته
👌گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 پندانه
✍ فکر نکن بهتر از خدا، میتوانی خدایی کنی
🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد:
لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد.
🔸خداوند موافقت کرد.
🔹وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم میتابید. هر آبوهوایی درخواست کرد، اجابت شد.
🔸جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاشهایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد.
🔹از خدا پرسید:
چرا برنامهریزیام شکست خورد؟
🔸خداوند پاسخ داد:
تو چیزهایی را خواستی که خود میخواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود.
🔹هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرندهها و حیواناتی که محصول را نابود میکنند دور نگه میدارد و از آلودگیهایی که آنها را از بین میبرد، پاک میکند.
🔸ما هیچوقت نمیدانیم حادثهای نعمت است یا بدبیاری.
پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم.
🔹واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادت باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد. فقط بابت هرچه سر راهت قرار میگیرد بگو «متشکرم» و رها کن.
🔸برنامههای جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دزد حرف شنو
✨دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
🍃اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
🍃روز شد . كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت:
🍃دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديكتر شد و گفت: تاكنون به راه خطا مىرفتم .
🍃 يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بىنياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم. كيسه زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌺شتر بر بام خانه!
🌼ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مىزيست؛ درباه او نوشتهاند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمىداند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مىآورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مىشمرد . در اين جا هر یک حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مىآوريم .
🌼ابراهیم ادهم در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كردهام و اين جا، او را مىجويم .
🌼ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مىجويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مىكند؟!
🌼مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبتتر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مىجويى .
🌼اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مىكند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
#تلنگر
✍مقنی را دیدهای؟! کارش تکراری است؛
هی کلنگ میزند... اما در واقع هر کلنگی که میزند یک قدم به آب نزدیکتر میشود. ظاهر نماز هم تکرار است، اما در واقع پرواز است، از پلههای نردبان بالا رفتن است. درست است که پلهها تکراری است اما هر کدام، یک قدم انسان را به بام نزدیک میکنند. نماز چنین چیزی است؛ روزی ۵ نوبت به باند پرواز میروید و پر میکشید. هر نوبت یه پرواز جداگانه است، یک عروج است؛ یک کلنگ زدن.
🌻 امام رضا عليه السلام: اولين عملى كه از انسان مورد محاسبه و بررسى قرار مى گیرد نماز است، چنانچه صحیح و مقبول واقع شود، بقیه اعمال و عبادات نیز قبول مى گردد وگرنه مردود خواهد شد.
📚 مستدرک الوسائل ج۳ ،ص۲۵
✾📚 @Dastan 📚✾
💫#امام_باقر علیه السلام به جعفر جعفی فرمود:
بدان! آن وقت از دوستان ما میشوی که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدی هستی، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبی هستی، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ بلکه خودت را به کتاب خدا، عرضه کن.
🌟اگر دیدی به دستورات قرآن عمل میکنی، آنچه را که دستور داده ترک بکن، ترک میکنی و آنچه را که خواسته، با میل و علاقه انجام میدهی و از مجازاتهایی که در قرآن آمده ترسناکی، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمی رساند، ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت غافل میکند. باید در اندیشه نجات خویشتن باشی، نه در فکر گفتار دیگران.
📚 بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۶۳
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خودبینی
🌳يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
🌳حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت :
بسم الله و بر روى آب حركت كرد!
🌳مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت :
🌳بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت :
🌳عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم .
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !
🌳حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟
مرد كوتاه قد گفت :
🌳من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم .
حضرت عيسى فرمود:
🌳تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن !
🌳مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت .
🌳امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.
👈پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عشق بازى با نام دوست
🌟نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علفهاى زمين را به دهان مىگرفتند و مىجويدند . صدها گوسفند، در دستههاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مىانديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
🌟نگاهش به خانهاى مىماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود.
🌼گوسفندان مىرفتند و مىآمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمىآمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مىرساند.
🌟- يا قدوس!(اى خداك پاك و بىعيب و نقص )
ابراهيم از خود بىخود شد و لذت شنيدن آن نام دلانگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است .
🌟 گفت: اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دستهاى از گوسفندانم را به تو مىدهم . همان دم، صداى يا قدوس دوباره در كوه و دشت پيچيد .
🌼 ابراهيم در لذتى دوباره و بىپايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشهاى نداشت .
- دوباره بگو، تا دستهاى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم .
🌟- يا قدوس!
- باز هم بگو!
- يا قدوس!
...
🌟ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود .
🌼ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد .
🌟 مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى يا قدوس را روانه كوهها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمىيافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد .
🌟- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم .
🌼مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت .
🌟- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمانها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مىگفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام خليل الهى رسيد و ما را اين مقام نيست .
🌟 خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيدهاى .
🌼اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمىآيند و ما را به آنها نيازى نيست . همه آنها را به تو باز مىگردانم.
🌟ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آنها را بخشيدهام و باز پس نمىگيرم .
🌟جبرئيل گفت: پس آنها را بر روى زمين مىپراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مىخواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .
#ابراهیم_ادهم
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾