💫#امام_باقر علیه السلام به جعفر جعفی فرمود:
بدان! آن وقت از دوستان ما میشوی که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدی هستی، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبی هستی، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ بلکه خودت را به کتاب خدا، عرضه کن.
🌟اگر دیدی به دستورات قرآن عمل میکنی، آنچه را که دستور داده ترک بکن، ترک میکنی و آنچه را که خواسته، با میل و علاقه انجام میدهی و از مجازاتهایی که در قرآن آمده ترسناکی، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمی رساند، ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت غافل میکند. باید در اندیشه نجات خویشتن باشی، نه در فکر گفتار دیگران.
📚 بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۶۳
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خودبینی
🌳يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
🌳حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت :
بسم الله و بر روى آب حركت كرد!
🌳مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت :
🌳بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت :
🌳عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم .
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !
🌳حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟
مرد كوتاه قد گفت :
🌳من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم .
حضرت عيسى فرمود:
🌳تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن !
🌳مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت .
🌳امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.
👈پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عشق بازى با نام دوست
🌟نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علفهاى زمين را به دهان مىگرفتند و مىجويدند . صدها گوسفند، در دستههاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مىانديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
🌟نگاهش به خانهاى مىماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود.
🌼گوسفندان مىرفتند و مىآمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمىآمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مىرساند.
🌟- يا قدوس!(اى خداك پاك و بىعيب و نقص )
ابراهيم از خود بىخود شد و لذت شنيدن آن نام دلانگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است .
🌟 گفت: اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دستهاى از گوسفندانم را به تو مىدهم . همان دم، صداى يا قدوس دوباره در كوه و دشت پيچيد .
🌼 ابراهيم در لذتى دوباره و بىپايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشهاى نداشت .
- دوباره بگو، تا دستهاى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم .
🌟- يا قدوس!
- باز هم بگو!
- يا قدوس!
...
🌟ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود .
🌼ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد .
🌟 مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى يا قدوس را روانه كوهها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمىيافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد .
🌟- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم .
🌼مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت .
🌟- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمانها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مىگفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام خليل الهى رسيد و ما را اين مقام نيست .
🌟 خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيدهاى .
🌼اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمىآيند و ما را به آنها نيازى نيست . همه آنها را به تو باز مىگردانم.
🌟ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آنها را بخشيدهام و باز پس نمىگيرم .
🌟جبرئيل گفت: پس آنها را بر روى زمين مىپراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مىخواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .
#ابراهیم_ادهم
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
🔸پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عجب_دلی_داشت...!
🌷همینطور داشتم دور شدن آمبولانس را میدیدم که ناگهان هلیکوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد، موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد، مبهوت و گیج مانده بودم. بچهها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعلهور دویدند؛ وقتی آنجا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده میآمد!
🌷عسکری که به ماشین آویزان شده بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس میکشید. بقیه تکه پاره شده بودند، در آمبولانس باز نمیشد. مجبور شدیم یکی از بچههایی که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمیآمد، فقط ذکر میگفت، وقتی او را داخل آمبولانس میگذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت!
🌷احتمال داشت هلیکوپتر دوباره برگردد. به پست امداد برگشتیم، دو پایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه زخمی را به عقب بفرستیم، ناگهان دیدم تعدادی از بچههای لشکر ۲۵ کربلا عقبنشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهرههایشان ترسیده بود. میخواستند به عقب برگردند، اما آنها با دیدن این زخمی و اینکه دو پا ندارد و با اراده ذکر میگوید حالشان منقلب شد و با چهرههایی بر افروخته به خط برگشتند.
📚 کتاب "شانههای زخمی خاکریز"
✾📚 @Dastan 📚✾
﷽
#پندانـــــــهـــ
✨✨چشمی که دائم عیبهای دیگران را ببیند، آن عیب را به ذهن منتقل میکند
و ذهنی که دائما با عیبهای دیگران درگیر است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است
👈در عوض چشمی که یاد گرفته است همیشه زیباییها را ببیند، اول از همه خودش آرامش پیدا می کند
🦋🦋چون چشم زیبا بین عیبهای دیگران را نمی بیند و دنیای درونش دنیای قشنگیهاست
✨✨گرت عیبجویی بود در سرشت
✨✨نبینی ز طاووس جز پای زشت
✾📚 @Dastan 📚✾
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 نفرینهای جبرئیل
🔹هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خواستند بالای منبر قرار گیردند، سه بار فرمودند: «آمین»
🔹از حضرت علت آن را پرسیدند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
من که خواستم به منبر بروم، شنیدم جبرئیل میگوید:
از رحمت خدا دور باد، کسی که ماه رمضان را درک کند و او مورد رحمت و آمرزش الهی قرار نگیرد.
من گفتم: آمین.
🔹سپس جبرئیل گفت:
خدایا! از رحمتت دور بدار، کسی را که پدر و مادرش را درک کند و آنها را از خود راضی نکند.
گفتم: آمین.
🔹در مرحله سوم جبرئیل گفت:
پروردگارا! از رحمت خودت دور بدار، کسی را که نام تو[حضرت محمد] را بشنود و صلوات نفرستد و مورد آمرزش تو قرار نگیرد.
من هم گفتم: آمین.
📚بحار ج ۷۴، ص ۷۴ و ج ۸۹ ص ۲۱
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆سفيان ثورى و امام صادق
🍃🍂در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه ) خوانده مى شدند.
🍃🍂(سفيان ثورى ) هم يكى از آنها است ، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى ، اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است .
🍃🍂در كافى مى نويسد: روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد، ديد امام جامه سفيد، لطيف و زيبايى پوشيده است ، اعتراض كرد و گفت : يابن رسول الله سزاوار نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى .
🍃🍂 امام به او فرمود: ممكن است اين گمان براى تو از وضع زندگى پيامبر (ص ) و صحابه پيدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان كرده اى اين يك وظيفه است از طرف خداوند مثل ساير وظايف و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همانطور زندگى كنند.
🍃🍂اما بدان كه اينطور نيست ، رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مى كرد كه فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند،
🍃🍂اگر در عصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست ، بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نه ديگران .
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
⚜️ فروشگاه محصولات ارگانیک برکات ⚜️
🔷 عرضه داروهای طب اسلامی تایید شده آیت الله تبریزیان
🔶 انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم
🔹 انواع محصولات آرایشی و بهداشتی گیاهی
🔸 روغن شحم، قند و شکر قهوهای، نوره،کرمهای گیاهی و...
✔️ هرآنچه برای زندگی سالم نیاز دارید
☑️ ارائه مشاوره #رایگان و مزاج شناسی
😊 طرح #ارسال_رایگان به سراسر کشور 😊
💯 با یک بار خرید مشتری دائمی خواهید شد.
http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
✨﷽✨
#پندانه
✅ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟
✍روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیالهای روغن کنجد با پیالهای آب گذاشت.
سپس پرسید:
کدامیک به نظر شما با ارزشترند؟
همه گفتند:
آب، چون مایۀ حیات است.
عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین رفت و روغن بالاتر ایستاد.
دوباره پرسید:
پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟!
روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختیای به خود ندیده است.
برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا میرود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمیکند، بلکه میسوزد و همهجا را با نور خود روشن میکند.
بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید.
✾📚 @Dastan 📚✾
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج
اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان
خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
💚 قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
💫پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت:
🌼جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !
🍃از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی.
🍂 از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).
🍃بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
🌟خاطره ای از #شهید_ناصر_سلیمانی
✾📚 @Dastan 📚✾