🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆معاویه بن یزید(حق و باطل)
🌱بعد از خلافت سه سال يزيد كه موجب قتل امام حسين عليه السلام و غارت و جنايات در مدينه و خراب كردن كعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاويه (ثانى ) رسيد. او وقتى كه شب مى خوابيد دو كنيز يكى كنار سر او و ديگرى پائين پاى او بيدار مى ماندند تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند.
🌱شبى اين دو بى خيال اينكه خليفه به خواب رفته است با هم صحبت مى كردند كنيزى كه بالاى سر خليفه بود گفت : خليفه مرا از تو بيشتر دوست دارد، اگر روزى سه بار مرا نبيند آرام نمى گيرد آن كنيز ديگر گفت : جاى هر دو شما جهنم است .
🌱معاويه خواب نبوده و اين مطلب را شنيده و خواست بلند شود و كنيز را به قتل برساند اما خوددارى كرد تا ببيند اين دو به كجا مى كشد.
كنيز علت را پرسيد و دومى جواب داد: معاويه و يزيد، جد و پدر اين معاويه غاصب خلافت بودند و اين مقام سزاوار خاندان نبوت است .
معاويه كه خود را به خواب زده بود اين مطلب را شنيد و در فكر فرو رفت و تصميم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفى كند.
🌱فردا اعلام كرد مردم به مسجد بيايند، چون مسجد پر از جمعيت شد بالاى منبر رفت و پس از حمد الهى گفت : مردم خلافت ، حق امام سجاد عليه السلام است ، من و پدر و جدم غاصب بودند. از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را بر روى مردم بست . مادرش وقتى از اين جريان مطلع شد نزد معاويه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت : كاش تو كهنه خون حيض بودى و اين عمل را از تو نمى ديدم .
🌱او گفت : به خدا سوگند دوست داشتم چنين بودم و هرگز مرا نمى زائيدى . معاويه چهل روز از در خانه بيرون نيامد، و سياست
🌱وقت (مروان حكم ) را خليفه قرار داد. مروان با مادر معاويه (زن يزيد) ازدواج كرد و بعد از چند روز معاويه حق شناس را مسموم كرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🕊
#حکایتی_ بسیار_ زیبا_و_خواندنی
دعا_نویس
✍يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد
. ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#عبید_زاکانی
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅دختری که بعد از پارتی متحول شد
❄️ماجرای عجیب و واقعی متنبه شدن یک دختر در پارتی بعد از دیدن مرگ دوستش
✾📚 @Dastan 📚✾
💠امام صادق (ع) فرمود: خدا به چیزی بهتر از ادای حقّ مؤمن عبادت نشود
🔸هر که #حقّ_مؤمن را رعایت نکند، خداوند روز رستاخیز او را صد سال روی پا نگه می دارد تا از عرقش سیلی در بیابان جاری گردد،
🔸 سپس از طرف خدای عزّ و جل منادی فریاد زند، این همان ستمگری است که حقّ خدا را نزد خود حبس نموده، سپس فرمود: پس از چهل سال توبیخ دستور داده می شود که او را به سوی آتش دوزخ ببرند
🔸بدهی و #حق_الناس توفیق شهادت و عاقبت بخیری را از انسان می گیرد
📚بحارالانوار جلد ۷۱و ۷۲
✾📚 @Dastan 📚✾
📚شعری_زیبا_و_تکان_دهنده_از
#قیصر_امین_پور
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول #ماه است و #نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!
سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، #سفره خالی می خرید؟!!
✍#قیصر_امین_پور
✾📚 @Dastan 📚✾
✍آیت الله حق شناس رحمه الله:
رفقای عزیز ! شما را به خدا مواظب زبان و گوشتان باشید. هر حرفی نزنید، به هر حرفی گوش ندهید.خدا شاهد است گاهی اوقات به خاطر یک غیبت فقط یک غیبت حاجت شما را نمیدهند.در قیامت از اعمال خوب شما بر میدارند و روی اعمال خوب غیبت شونده میگذارند. حال هِی برو غیبت کن ببیبن کجا رو میگیری؟
من در یک جلسه ای بودم که پشت سر شخصی غایب حرف های ناروایی زده شد. با اینکه بنده حرف های آنها را رد کردم و از آن شخص دفاع کردم.امّا شب در عالم رویا به بنده گفتند: چرا از آن مجلس برنخواستی؟ گفتم: من هر آنچه که آنها گفتند رد کردم و از شخص غایب دفاع کردم. گفتند: آیا حرف های شما را قبول کردند؟ گفتم خیر! گفتند: پس چرا از آن مجلس بیرون نرفتی؟ همان رفتن تو جواب قاطعی برای آنها بود.آره داداش جون! مسئله، بسیار مهم و ظریف است
همیشه این حدیث را به یاد داشته باشید که: " سامع الغیبة احد المغتابین " یعنی گوش کننده به غیبت در حکم غیبت کننده است.
✾📚 @Dastan 📚✾
✨
✨✨صبح مانند یک شروع تازه است
🌸🍃شروعی که پر از لبخند است
✨✨شروعی که پر از امید به روز است
🌸🍃شروعی برای یافتن راه جدید خود
✨✨من آرزو می کنم موفق باشید
🌸🍃یک روز دوست داشتنی داشته باشید
😊صبح بخیر
✾📚 @Dastan 📚✾
✨
🔴مردی خدمت حضرت امام صادق (ع) عرض كرد: در میان مخالفین شما كه ولایت شما را قبول ندارند، افرادی هستند كه بسیار خوبند، صادق و امینند ، اهل عبادت و خضوع و خشوعند ، آیا اینها از اعمالشان بهره ای نمی برند؟
✍حضرت داستانی برای او نقل كردند و فرمودند: «إِنَّ رَجُلًا مِنْهُمُ اجتَهَدَ أَربَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ دَعَا فَلَمْ يُسْتَجَبْ لَهُ»؛ در بنی اسرائیل مردی عابد و زاهد بود، مشكلی برایش پیش آمد. چهل شبانه روز مشغول عبادت شد و از خدا تقاضای حل مشكل كرد و نتیجه ای نگرفت!
✨خدمت حضرت عیسی (علیه السلام) آمد كه نبی و ولیّ زمان بود.گفت: آقا عجیب است! من چهل شبانه روز عبادت كردم و خدا خدا گفتم ولی مشكلم حل نشد! از شما تقاضامندم دعایی درباره من بفرمایید تا مشكل من حل شود و بفهمم گیر كار من در كجاست و سر بی اعتنایی خدا نسبت به دعای من چیست؟
حضرت عیسی (علیه السلام) نمازی خواند و دست به دعا برداشت.خطاب آمد به این مرد بگو: از آن دری كه من باز كرده ام رو به من نمی آیی!من نبوت و ولایت عیسی (علیه السلام) را، راه بندگی بندگان خود قرار داده ام و تو از راه دیگر می روی و هرگز به هدف نمی رسی! اگر آن قدر بنالی كه رگ گردنت قطع شود، اجابتت نخواهم كرد. حضرت عیسی (ع) رو به او كرد و گفت: مگر تو در نبوت من شك داری؟ او شرمنده شد و گفت: بله، تاكنون در نبوت شما تردید داشتم و اینك توبه كردم و ایمان آوردم.
💥حضرت امام صادق (ع) پس از نقل این داستان فرمود: « صَارَ فِي حَدِّ أَهلِ بَيتِهِ ، كَذَلِكَ نَحنُ أَهْلَ الْبَيْتِ لَا يَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلَ عَبْدٍ وَ هُوَ يَشُكُّ فِينَا»؛ ولایت اهل بیت (ع) نیز چنین است. عبادت هیچ عبادت كننده ای مقبول درگاه خدا نخواهد شد مگر اینكه از در ولایت ما وارد گشته و با هدایت ما رو به خدا برود و شك و تردید در امر ولایت ما نداشته باشد .
📚 بحار الأنوار ، ج 27 ، ص 191
📚کافی ، ج 2 ، ص 400
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆علی و بیت المال
🌱شعبى گويد: من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم ، امام على عليه السلام را بر بالاى دو طرف طلا و نقره ديدم كه در دستش تازيانه اى كوچك بود و مردم را تجمع كرده بودند به وسيله آن به عقب مى راند.
پس به سوى آن اموال برگشت و بين مردم تقسيم مى كرد، به طورى كه براى خودش هيچ چيز باقى نماند و دست خالى به منزلش بازگشت .
به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم : امروز چيزى ديدم نمى دانم بهترين مردم بوده يا نه ؟!
🌱پدرم گفت : پسرم چه كسى را ديدى ؟ آنچه را ديده بودم نقل كردم پدرم از شنيدن اين جريان به گريه افتاد و گفت : اى پسرم تو بهترين كس از مردم را ديده اى .
🌱زاذان گويد: من با قنبر به سوى امير المؤ منين رفتيم ، قنبر گفت : يا امير المؤ منين برخيز كه برايت گنجى مهم پنهان كرده ام ؟ فرمود: گنج چيست ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا تا نشانت دهم .
🌱امام برخاست و با او به خانه در آمد. قنبر كيسه بزرگى از كتان كه پر از كيسه هاى كوچك طلا و نقره در آن بود آورد و گفت :
🌱اى على عليه السلام مى دانم كه شما چيزى را بر نمى دارى مگر آن كه همه را تقسيم مى كنى ، اين را فقط براى شما ذخيره كردم .!
🌱امام فرمود: هر آينه دوست داشتم كه در اين خانه آتشى شعله مى كشيد و همه را مى سوزانيد، پس شمشير از غلاف كشيد و بر كيسه ها زد، طلا و نقره ها را ميان كيسه ها به بيرون ريخته شدند.
🌱سپس فرمود: اينها را ميان مردم تقسيم كنيد، و آنان هم چنين كردند، بعد فرمود: شاهد باشيد كه چيزى براى خود نگرفتم و در تقسيم بين مسلمانان كوتاهى نكردم ، و آنگاه فرمود: (اى طلاها و نقره ها غير على عليه السلام را بفريبيد
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
✾📚 @Dastan 📚✾
اگر از من بخواهند نیکوکاری، مهربانی و عدالت را به ترتیب تقدم ردیف کنم، اول مهربانی، دوم عدالت و سوم نیکوکاری را نام میبرم...
زیرا مهربانی به خودی خود عدالت و نیکوکاری را به کار میگیرد، و یک سیستم عدالت بی عیب در بطن خود به اندازه کافی نیکوکاری دارد...
نیکوکاری چیزی است که وقتی نه مهربانی هست و نه عدالت، باقی میماند...
✍ #ژوزه_ساراماگو
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆خاطره جالب حاج آقا/ هواپیما
استاد داستانپور اصفهانی
✾📚 @Dastan 📚✾
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#خون_مخلوط_سنیوشیعه!!
🌷شهید بهزاد همتی، بخشدار دیواندره و شیعه بود. شهید محمدی، شهردار دیواندره و سنی بود. هر دو خادمان واقعی مردم و انقلاب بودند و واقعاً تلاش میکردند تا زندگی راحتی برای مردم مهیا کنند. ضدانقلاب هر دو را گرفت و بعد هم با هم سرشان را برید و خونشان مخلوط با هم جاری شد. در سخنرانی مراسم شهادتشان، به مردم منطقه که آنها را خیلی دوست داشتند گفتم: چه کسی میتواند خون این دو را از هم جدا کند و بگوید که کدام یک به بهشت میرود و کدام یک نمیرود؟!
🌷....چه کسی اختلاف مذهبی را باور میکند؟! خدا میداند که اینها فرزندان امام بودند و به فرمان او حرکت میکردند. اینهایی که نمیتوانند این وضعیت را ببینند به دروغ بر اختلافات مذهبی و قومی تکیه میکنند. آنها که الان به غلط تصور میکنند پاسدارها در منطقه محبوبیت ندارند و باید متملقان جبهه ندیده را جایگزین آنها کرد باید بیایند و ببینند که مردم، آنهایی را که میدانند با آنها صادقاند و به خاطر خدا به آنها خدمت میکنند را چطور تقدیس میکنند. از این افراد داشتهایم و هنوز هم داریم.
🌷شهید پرویز کاک سوندی، ابا حبیب، شهید عثمان فرشته، مرحوم حاج میکاییلی که به زعم من مرگش هم شهادت بود، اینها روستاهایی را پاکسازی کردند که پر از ضدِ انقلاب بود. شهید سعید ورمرزیار، کاک جمیل، شهید عبدالله رحیمی، حاج ابراهیم، بهزاد همتی، شهید شهسواری که از بس زیبا بود بچهها جمیل صدایش میکردند. امام میدانست که روزی اینها فراموش میشوند که تذکر داد: نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند!
#راوی: جانباز سرافراز محمد الله مرادی (فرزند شهید) فرمانده سابق سپاه سقز، همرزم شهید بروجردی و از مؤسسان سازمان پیشمرگان کرد مسلمان است که نه یک گروه نظامی که گروهی ایدئولوژیک و فرهنگی برای مبارزه با ضدانقلابیون مذهبی و غیرمذهبی منطقه بود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
انسان شناسی ۲۳۲.mp3
11.84M
#علامه_حسنزاده_آملی
#استاد_شجاعی
✗ بسیاری از عملهای خوب،
از انسان سر میزند که مردود است!
کیفیت ندارد!
قبول نمیشود!
به هدر میرود!
- منظور از عمل مردود و هدر رفته چیست؟
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆یحیی
♨️حضرت يحيى پيامبر وقتى ديد روحانيون بيت المقدس روپوش هايى موئين و كلاه هاى پشمين بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا كرد برايش چنين لباسى درست كند بعد در بيت المقدس همراه با اءحبار مشغول عبادت شد.
روزى نگاهى به اندامش كه لاغر شده بود
♨️انداخت و گريه كرد. خداوند به او وحى كرد: به اين مقدار از جسمت كه لاغر شده گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به اين بافته شده ها.
♨️يحيى از اين خطاب آنقدر گريست كه گوشت بر گونه او نماند. زكريا روزى به فرزندش گفت : پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد كه مايه روشنى چشمم باشى چرا چنين مى كنى ؟
♨️عرض كرد: پدر مگر تو نفرمودى ، همانا در ميان بهشت و جهنم گردنه اى است به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا من گفتم !!
♨️حضرت زكريا هرگاه مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند به طرف راست و چپ نگاه مى كرد اگر يحيى را مى ديد نامى از بهشت و جهنم نمى برد. روزى زكريا عليه السلام مردم را موعظه مى كرد، يحيى در حالى كه سر خود را در عبايش پيچيده بود آمد و در ميان مردم نشست و زكريا او را نديد.
♨️شروع به موعظه كرد و گفت : خدا فرموده ، در دوزخ كوهى است به نام سكران ، كه در دامنه اين كوه ، بيابانى است به نام غضبان و در اين بيابان چاهى است كه عمق آن يك صد سال راه است و در اين چاه تابوت هايى از آتش است كه درونش صندوق هائى از آتش است و لباسهائى و زنجيرهائى از آتش درون صندوق مى باشد.
♨️چون يحيى نام سكران شنيده سر برداشت و ناله اى كرد و آشفته روى به بيابان نهاد.
♨️زكريا و مادر يحيى به دنبال پيدا كردن يحيى رفتند و جمعى از جوانان بنى اسرائيل هم به احترام مادر يحيى در بيابان همراه شدند تا رسيدند به جايگاهى كه چوپانى بود و گفتند: جوانى به اين خصوصيات نديدى ؟ چوپان گفت : حتما شما يحيى بن زكريا را مى خواهيد؟
♨️گفتند: آرى . چوپان گفت : الان در فلان گردنه در حاليكه قدمهاى خود را در آب گذاشته و ديده بر آسمان دوخته و راز و نياز با خداى مى كند هست . رفتند و او را يافتند. و مادر يحيى سر فرزند را به سينه نهاد و به خدا قسم داد تا بيايد، پس همراه مادر به خانه آمد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانـــــــه
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد...
هرکسی که قدم به زندگی شما میگذارد، یک معلم است.حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است، زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است. پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد. هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود. از همه چالشها لذت ببرید.
🔹هنر زندگی، دوستداشتن مسیر زندگی است. خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
#اندکی_تامل!!!
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه :
داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده ؟
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خائفان
🌴وقتى كه اين آيه (البته وعده گاه جميع آن مردم گمراه نيز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است ، هر درى براى ورود دسته اى از گمراهان معين گرديده است )
🌴 بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد، چنان گريه مى كرد كه اصحاب از گريه او به گريه افتادند و كسى نمى دانست جبرئيل با خود چه وحى كرده است كه پيامبر اين چنين گريان شده است .
🌴يكى از اصحاب به در خانه دختر پيامبر رفت و داستان نزول وحى و گريه پيامبر را شرح داد. فاطمه عليها السلام از جاى حركت نمود چادر كهنه اى كه دوازده جاى آن بوسيله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
🌴چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گريه شد و با خود گفت : پادشاهان روم و ايران لباسهاى ابريشمين و ديباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى چنين دارد، و در شگفت شد.!!
🌴وقتى فاطمه عليها السلام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرتش به سلمان فرمود: دخترم از آن دسته اى است كه در بندگى بسيار پيشى و سبقت گرفته است .
آنگاه فاطمه عليها السلام عرض كرد: بابا چه چيز شما را محزون كرده است ؟
🌴 فرمود: آيه اى كه جبرئيل آورده و آنرا براى دخترش خواند.
فاطمه عليها السلام از شنيدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرت ايستادن را از دست داد و بر زمين افتاد و مى گفت : واى بر كسيكه داخل آتش شود.
🌴سلمان گفت : اى كاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دريدند و اسم آتش جهنم را نمى شنيدم .
🌴ابوذر مى گفت : اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه اسم آتش جهنم بشنوم .
مقداد مى گفت : كاش پرنده اى در بيابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش جهنم را نمى شنيدم .
🌴امير المؤ منين عليه السلام فرمود: كاش حيوانات درنده پاره پاره ام مى كردند و مادر مرا نزائيده بود و نام آتش جهنم نمى شنيدم . آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته و شروع به گريه نمود و مى فرمود:
🌴آه چه دور است سفر قيامت ، واى از كمى توشه ، در اين سفر قيامت آنها را به سوى آتش مى برند، مريضانى كه در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، كسى بندهايشان را نمى گشايد، آب و غذاى آن ها از آتش است و در جايگاههاى مختلف جهنم زير و رو مى شوند.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
#داستان_کوتاه_پند_آموز📚
مردی در خواب میدید ..
داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
💭مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
*
✾📚 @Dastan 📚✾
💞
🌺✨صبح که از خواب بیدار میشوی
💞💞در نظر بیاور چه سعادتی است ،
🌺✨زنده بودن ، فکر کردن ،
💞💞لذت بردن و دوست داشتن ..
🌺✨صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد
✾📚 @Dastan 📚✾
💠پیامبر صلی الله فرمودند
🔸روز قيامت خداوند به مالك رئیس جهنم دستور ميدهد كه جهنم هفتگانه را بيافروزد و به رضوان رئیس بهشت امر ميكند بهشت هشتگانه را بيارايد و به ميكائيل دستور ميدهد كه صراط را بر روى جهنم بكشد و به جبرئيل مىفرمايد كه ترازوى عدل را برقرار نمايد و در زير عرش ميفرمايد اى محمّد امتت را براى حساب بياور.
🔸 بعد دستور ميدهد خدا كه بر صراط هفت پل قرار دهند طول هر پل هفده هزار فرسخ است و بر روى هر پل هفتاد هزار ملك قرار دارند
🔸هرکدام از مرد و زن اين امت که بر پل اولى ميرسند از ولايت على بن ابى طالب و حب اهل بيت محمّد سوال میکنند هر كس ولايت و حب او را در دل داشته باشد از پل اوّلى چون برق جهنده ميگذرد...
📚بحارالانوار ترجمه خسروی ج۲۳
✾📚 @Dastan 📚✾
✨
#داستان_آموزنده
🔆مرد هندی و امام ششم
🌾امام كاظم عليه السلام فرمود: روزى در خدمت پدر بودم و يكى از دوستان از دوستان وارد شد و گفت : عده اى در بيرون منزل ايستاده و اجازه ورود مى خواهند.
🌾پدر فرمود: نگاه كن ببين كيستند. وقتى رفتم شتران زيادى را كه حامل صندوقهائى بودند مشاهده كردم و شخصى هم سوار بر اسب بود. به او گفتم : تو كيستى ؟ گفت : مردى از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم .
🌾بازگشتم و به عرض ايشان رسانيدم . فرمود: اجازه به اين خائن ناپاك مده . به آنها اجازه ندادم و مدت زيادى در همانجا اقامت كردند تا اينكه يزيد بن سليمان و محمد بن سليمان واسطه شدند و اجازه ورود براى آنها گرفتند.
مرد هندى وقتى كه وارد شد دو زانو نشست گفت : امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا پادشاه با مقدارى از هدايا خدمت شما فرستاده ، چند روز است كه به ما اجازه ورود نمى دهيد آيا فرزندان پيامبران چنين مى كنند.؟
🌾پدرم سر خود را به زير انداخت و فرمود: علت آنرا بعد خواهى فهميد. پدرم مرا دستور داد نامه او را بگيرم و باز كنم . در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:
🌾من ببركت شما هدايت يافته ام ، برايم كنيز بسيار زيبائى به هديه آورده بودند، هيچ كس را شايسته آن كنيز نيافتم ، از اين جهت او را به مقدارى لباس و زيور و عطر تقديم شما مى كنم ، از ميان هزار نفر صد از ميان صد نفر ده نفر و از ميان ده نفر كسى را كه صلاحيت امانت دارى داشته باشد يكى را به نام (ميزاب بن خباب ) تعيين كرد او را همراه هدايا و كنيز نزد شما فرستادم .
امام رو به او كرد و فرمود: برگرد اى خيانت كار، هرگز قبول امانتى كه خيانت شده را نمى كنم ...!
🌾مرد هندى سوگند ياد كرد كه خيانت نكرده ام . پدر فرمود: اگر لباس تو گواهى به خيانت تو به كنيز دهد مسلمان مى شوى ؟ گفت : مرا معاف بدار. فرمودند: پس كارى كه كردى به پادشاه هند بنويس ....!
🌾مرد گفت : اگر چيزى در اين خصوص شما مى دانى بنويس ، پوستينى بر دوش مرد بود و امام فرمود: آنرا بيانداز؛ پس پدرم دو ركعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وى فرمود: اللهم انى اسئلك بمعاقد العز... ايمانا مع ايمانهم ، از سجده سر برداشت و روى به پوستين كرد و فرمود: آنچه مى دانى درباره اين مرد هندى بگو. پوستين همانند گوسفندى بهم آمد و گفت :
🌾اى فرزند رسول خدا، پادشاه اين مرد را امين دانست و نسبت به حفظ كنيز و هدايا او را سفارش زيادى كرد، همينكه مقدارى راه آمديم به بيابانى رسيديم ، در آن جا باران گرفت ، هر چه با ما بود از باران خيس شد و پر آب گرديد. چيزى نگذشت كه ابر بر طرف شد و آفتاب تابيد. اين خائن خادمى را كه همراه كنيز بود صدا زد و او را روانه شهر نمود تا چيزى تهيه كند.
🌾پس از رفتن خادم كنيز را گفت : در اين خيمه كه ميان آفتاب زده ايم بيا تا لباسها و بدنت خشك شود كنيز وارد خيمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همينكه چشم اين هندى به پاى او افتاد فريفته شد و كنيز را به خيانت راضى نمود.
🌾مرد هندى از مشاهده اين پوستين به اضطراب افتاد و اقرار كرد و تقاضاى بخشش نمود. پوستين به حالت خود برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.
🌾همينكه پوستين بر دوش گرفت ، پوستين بر گردن و گلويش حلقه وار پيچيد نزديك بود آن مرد خفه و سياه شود.
🌾امام فرمود: اى پوستين او را رها كن ، تا پيش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است كه كيفر خيانت اين شخص را كند؛ و پوستين به حالت اوليه برگشت .
🌾هندى با وحشت تمام درخواست قبول هديه اى را كرد..! امام فرمود: اگر مسلمان شوى كنيز را به تو مى دهم ، ولى او نپذيرفت .
🌾امام هديه را پذيرفت ولى كنيز را رد كرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت . بعد از يك ماه ، نامه پادشاه هند رسيد كه بعد از عرض ارادت نوشته بود كه : آنچه ارزش نداشت را قبول كرديد ولى كنيز را قبول نكرديد. اين كار مرا نگران كرد و يا خود گفتم : فرزندان انبياء داراى فراست خدادادى هستند، شايد آورنده كنيز خيانتى كرده باشد. لذا نامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم : نامه شما رسيد، و از خيانت در آن متذكر شديد.
🌾به او گفتم جز راستى چيزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضيه خيانت كنيز و حكايت پوستين را برايم نقل كرد، و كنيز هم اعتراف كرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به يگانگى خدا و رسالت پيامبر گواهى و به عرض مى رسانم كه من بعدا خدمت خواهم رسيد طولى نكشيد كه تاج و تخت را رها كرد و به مدينه آمد و مسلمان حقيقى شد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
🔆تا آخر بخوانید؛ محاله تاثیر نپذیرید💦☂💦
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
🌱چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
🌱حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم.
🌱صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
🌱باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
🌱اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
🌱از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
🌱پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
🌱چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
🌱عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
🌱بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
🌱*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
🌱یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
🌱با تعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
🌱بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
🌱عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید...
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد..
✾📚 @Dastan 📚✾
حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی:
اگر انسان می خواهد فکر کند که این دنیا آخرش چیست، بهترین راه این است که به گذشته فکر کند. به این فکر کند که عمری که کرده است، در این مدت چه شده است؟ باقی عمرش هم همین خواهد بود دیگر! چرا غفلت می کنیم و غافلیم؟ چرا فکر مردن نیستیم.
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این چند روزه دریابی
گاهی خودمان را نصیحت کنیم. به خود بگوییم که رفقای ما همه مرده اند، آنها که از ما قوی تر و پول دارتر بودند مردند، پس ما هم می میریم. راجع به گذشته ی خود فکر کنیم که چه کردیم؟ بقیه اش هم همان خواهد بود.
دل خود را به دنیا خوش نکنیم. به خود بگوییم قدیم تر که ما جوان و قوی بودیم، این همه گرفتاری داشتیم، بقیه ی عمر که بدتر است. دل خود را به چه چیز خوش کنیم؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#گاهی....
🌷همه در جبههها سعادت روزهداری نداشتند. خیلیها مسافر بودند و جای مشخصی مستقر نبودند. یک روز در مرز بودند و یک روز در بخش تدارکات و پشتیبانی. بعضیها هم که بومی منطقه بودند یا قصد بیش از ۱۰ روز ماندن داشتند روزه میگرفتند و در گرمای داغ تابستان با زبان روزه میجنگیدند و چه رزمندههایی که با زبان روزه شهید شدند.
🌷بعضیوقتها غذا کم بود و مجبور بودیم گاهی کمی از غذای شام برای وعده سحر خود نگه داریم. از سفرههای رنگین سحری و افطاری در جبهه خبری نبود و غذاها به نان و پنیر و کنسرو سرد محدود میشد. چون رادیو و تلویزیون نداشتیم سحرها زودتر دست از خوردن میکشیدیم و افطارها دیرتر غذا میخوردیم و گاهی قبله را از محل ستارهها پیدا میکردیم.
🌷گاهی رزمندهها سر پست یا عملیات بودند و افطار را چند ساعتی دیرتر میخوردند و یا حتی بدون سحری روزه میگرفتند. چون در زمان جنگ هر لحظه امکان شهادت وجود داشت عبادتها و روزه گرفتنها خالصانهتر بود و افراد بیشتر به خدا نزدیک بودند. ما برای احیای دین خدا جنگیدیم و هرچقدر که با زبان روزه جنگیدن سخت بود، اما همه سختیها را در راه خدا تحمل کردیم.
#راوی: رزمنده دلاور حسین رضوان مدنی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ همین #گاهی هشت سال طول کشید!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾