eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨ سه اصل مهم در زندگی : هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش رفاقت نکن، درد دل نکن، شوخی نکن؛ "حرمت ها شکسته می شود" هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، محبت نکن، لطف نکن؛ "تبدیل به وظیفه می شود" هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نخواه، کمک نگیر، انتظار نداشته باش "تبدیل به منت می شود" ✾📚 @Dastan 📚✾
حکایت اموزنده📜 در کتاب «لئالی الاخبار» نقل شده است که در زمان رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»مرد جوانی زندگی می‌کرد که همسری نداشت. وی در جوانی کوشش بسیاری کرد و ثروت و اموال زیادی جمع آوری نمود. تا اینکه روزی بیمار شد و به حال مرگ افتاد. چون خبر بیماری او به گوش پیامبر اکرم«ص»رسید، حضرت به عیادت او تشریف برد. جوان با دیدن حضرت، عرض کرد: «یا رسول الله، من زحمت زیادی کشیده‌ام و اموال زیادی جمع کرده ام، اکنون خواهشی از شما دارم که تمام دارایی مرا بعد از مرگم در راه خدا انفاق نمائید. » پیامبر اکرم«ص»پذیرفت و پس از مرگ او آنچه داشت در راهی که صلاح میدانست به مصرف رساند. شخصی که شاهد ماجرا بود، با خود چنین گفت: «خوش به حال کسانی که دارای ثروتی هستند و می‌توانند با مالشان بهشت را برای خود خریداری کنند. » تا این مسئله در ذهن وی خطور کرد، پیامبر اکرم خم شد و دانه خرمایی را که روی زمین افتاده بود، برداشت و سپس رو به آن شخص کرد و فرمود: «این چیست؟ » عرض کرد: «دانه خرماست. » حضرت فرمود: «قسم به آن خدایی که جانم در دست اوست، این شخصی که مرده، اگر در زمان زنده بودنش، یک دانه خرما انفاق کرده بود، بهتر از این اموالی است که من پس از مرگش انفاق کردم [۱] . » ---------- [۱]: معارفی از قرآن-صفحه۲۳۴ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مسعود عالی داستان جعفر آقای مجتهدی و شفای جوان آلمانی ✾📚 @Dastan 📚✾
📚خدا رو چ دیدی شاید شد... دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد». یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ». وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت. 👈فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! «خدا رو چه دیدی شاید شد》 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆امیری بر تصفیه نفس 🍂امیر منطقه تلمسان به نام یحی بن یغان (دایی محی الدّین عربی) با لشکر خود به راهی می‌رفت. 🍂خدمت یکی از بزرگان از اولیاء رسید؛ عرض کرد: «آیا با این لباس که من پوشیده‌ام، نماز خواندن درست است؟!» او تبسّم کرد. امیر پرسید: «چرا تبسّم کردی؟» 🍂او در پاسخ امیر فرمود: «از جهل تو تعجّب کردم که این سؤال را کردی. سگ وقتی در مردار می‌افتد، سیر از آن می‌خورد و سر تا پای خود را از زمین برمی‌دارد که قطرات بول به وی نرسد. 🍂شکم تو از حرام و مظالم عباد و شبهه پر شده است و هیچ ناراحتی نداری، امّا از من درباره لباس در نماز سؤال می‌کنی!» 🍂امیر گریست و از اسب پیاده شد و حکومت را ترک کرد و ملازم آن ولیّ خدا شد. آن ولی او را سه روز مهمان کرد. بعد به او ریسمانی و تبری داد و گفت: برو از بیابان هیزم جمع کن و بفروش و صرف زندگی کن؛ او می‌رفت هیزم جمع می‌کرد و به بازار می‌آورد و می‌فروخت و زندگی‌اش را می‌گذراند. 🍂مردم که قبلاً این امیر و حاکم را دیده بودند و حال او را به این عمل می‌نگریستند، گریه می‌کردند که چه طور از منصب و مال دست کشیده و به تزکیه و عزّت نفس مشغول است. 📚(خزینه الجواهر، ص 455 -فتوحات ابن عربی) ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیه الله مرحوم ناصری: موضوع: خاطره ای جالب از عارف بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد کوفی در جهت دیدن امام زمان علیه السلام مدت : کمتر از یک دقیقه ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🔆از بنده به مولای 🍂بنده از مولای امید دارد که به موافقت باشد تا خاک پای او شود. بنده می‌گوید: جسم و جان من، هرچه دارم متعلّق به تو است و تسلیم حکم تو می‌باشم. 🍂جسم و جان و هر چه هستم آنِ توست **** حکم و فرمان، جملگی فرمان توست بنده اگر دلش بگیرد و برای مولایش بی‌تاب شود، دردهای بنده موقع بلا و محنت، مداوایش به احسان مولاست. بنده، ناله و شیون و زاری هم برای او کند؛ برای مولای خوب، رواست که بنده جان را فدا کند. 🍂عمل بنده گاهی سبب ناراحتی مولا می‌گردد. پس بنده باید آنچه در توان دارد، فدا کند تا وصل، تبدیل به هجران نگردد. چراکه هرگاه مولا آهنگ جدایی می‌کند، ناله‌ی بنده شروع می‌شود و به تقصیر، اعتراف می‌کند و دست نیاز برمی‌دارد. چون مولا، مطلوب و بنده، طالب است، پس بنده در شیفتگی و شوق به او گام می‌دارد. بنده در دوستی باید افروخته شود. اگر مولا بگوید: این پخته است، بنده هم می‌گوید پخته است. بنده در دست مولا همانند سفانج (اسفناج) در دست آشپز باشد، اگر خواهد شوربای ترش یا شوربای شیرین بپزد؛ مطیع محض باشد. بنده به مولا گوید: اختیار با توست، شمشیر و کفن پیش تو می‌گذارم، می‌خواهی گردن بزنی یا ببخشایی و لطف کنی که من مقصّرم. می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن **** می‌کشم پیش تو گردن را، بزن(4) 📚مثنوی، ج 1، ابیات 2413 - 2395 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸️ از آن پس ... ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸طاقتش طاق شده بود. حرف مردم آزارش می‌داد. با گلایه رفت خانه امام. سفره دلش را باز کرد. گفت: مردم حرف‌هایی پشت سرم می‌زنند که مرا به هم می‌ریزد! امام صادق علیه‌السلام دلداریش داد. فرمود: مگر می‌شود همه مردم را راضی نگه داشت؟ مگر می‌شود جلوی زبانشان را گرفت؟! هرگز! حتی انبیا و امامان هم از شر زبان مردم در امان نبودند! آیا مردم به یوسف علیه‌السلام نسبت زنا ندادند؟ نگفتند بلاهایی که سر ایوب علیه‌السلام آمده به خاطر گناهانش است؟ نگفتند رسول خدا شاعر و مجنون است؟ نگفتند امیرالمومنین علیه‌السلام دنبال دنیا و حکومت است؟ نگفتند خون مسلمانان را به ناحق می‌ریزد؟ مردم حتی در مورد خدا هم چیزهایی می‌گویند که لایق او نیست. آن وقت تو توقع داری این زبان‌ها در مورد تو حرف‌های ناخوشایند نگویند؟! 📚برگرفته از امالی صدوق، ص۱۰۳ 👈توی این دوره و زمونه، اگر بخوای زیادی به حرف مردم بها بدی، نمیتونی یار خوبی برای امام زمانت باشی. قبول کنیم که نمیشه همه رو راضی نگه داشت فقط باید دنبال رضایت یه نفر باشیم اونم امام زمانه. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆حماد بن حبیب 🌾«حماد بن حبیب کوفی» گفت: سالی برای انجام حج با عده‌ای بیرون شدیم همین‌که از جایگاهی به نام «زباله» کوچ کردیم بادی سهمگین و سیاه وزید، آن‌قدر شدید بود که قافله را زا هم متفرق ساخت. 🌾من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینی که از آب و گیاه خالی بود رساندم. تاریکی شب مرا فراگرفت، از دور درختی به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم، جوانی را دیدم با جامه‌های سفید که بوی مُشک از او می‌وزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم: این شخص یکی از اولیاء خدا باشد! 🌾ترسیدم اگر مرا ببیند به جای دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم. او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا مَنْ حاذَ کُلَّ شَی مَلَکُوتا…) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم، چشمه‌ی آبی دیدم که از زمین می‌جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم. در نماز چون به آیه‌ای می‌گذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه، آن آیه را تکرار می‌کرد. 🌾شب روی به نهایت گذاشت، جوان از جای خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا مَنْ قَصدَهُ الضّالُونَ…) 🌾ترسیدم از نظرم غائب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که خستگی را از تو گرفته و لذت این تنهائی را در کامت قرار داده، بر من ترحّم نما که راه گم کرده‌ام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم. فرمود: «اگر از راستی بر خدا توکل می‌کردی گم نمی‌شدی، اینک از دنبالم بیا.» به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طَیِ الْاَرْض) مرا به جائی آورد. 🌾صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است؛ و صدای حاجیان را می‌شنیدم! 🌾عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که به او در قیامت امیدواری، بگو کیستی؟ فرمود: اکنون که سوگند دادی من علی بن الحسین (زین‌العابدین) هستم. 📚(پند تاریخ، ج 5، ص 182 -بحارالانوار، ج 11، ص 24) ✾📚 @Dastan 📚✾
✨ ✨✨به ما زندگی خوب یا زندگی بد داده نشده 🌺✨به ما فقط یک زندگی داده شده ✨✨و این به خود ما بستگی دارد که آن را خوب یا بد بسازیم 🌺✨و ساختن یک زندگی خوب ✨✨از همان اول صبحش خواهد بود! 🌺✨صبح بخیر دوست عزیزم! ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨🍃🍃✨✨ 🔆به خاطر زهد اعتنایی نمی‌کنند 💥از فقرای صابر و از چهار زُهّاد و پرهیزگارانی که از امیرالمؤمنین پیروی نمودند، اویس قرنی بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در وصفش فرمود: «چه قدر مشتاق دیدار توأم ای اویس قرنی!» و فرمود: اگر نزد شما باشد، به او (به خاطر زهد و فقر بسیار) اعتنایی نمی‌کنید. هم‌چنین رسول خدا صلی‌الله علیه و آله در مورد او فرمود: در میان امت من کسی یافت می‌شود که از برهنگی نمی‌تواند به نماز در مسجد حاضر شود و ایمانش به او اجازه نمی‌دهد که از مردم تقاضا کند و او اویس قرنی و فرات بن حیان است. اویس جامه‌های بدنش را صدقه می‌داد تا آن‌که خود، برهنه در خانه می‌نشست و نمی‌توانست برای نماز جمعه به مسجد برود. 💥اسیر بن جابر گوید: در کوفه محدثی بود که برای ما حدیث می‌گفت. وقتی‌که گفته‌هایش تمام می‌شد، همه می‌رفتند؛ اما چند نفر می‌نشستند که یک نفر از آن‌ها سخنانی می‌گفت که به گفتارش علاقه‌مند شدم. ولی دیگران او را مسخره می‌کردند. مدّتی گذشت او را ندیدم؛ از مردی پرسیدم، آن شخص را می‌شناسی؟ گفت: بله؛ او اویس قرنی است و خانه‌اش فلان جا است. به خانه‌اش رفتم و درب را زدم و او بیرون آمد و 💥گفتم: برادر! چرا بیرون نمی‌آیی؟ گفت: برهنه‌ام؛ گفتم: این برد یمانی را بپوش و به مسجد بیا! فرمود: این کار را نکن، زیرا اگر بعضی این برد یمانی را بر تنم ببینند، اذیتم می‌کنند (و زخم‌زبان می‌زنند). 📚(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 346 -حلیه الاولیاء، ج 2، ص 79) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🔆به حمّام راهش ندادند 🌱ابراهیم ادهم بلخی (م 161) ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود، به سبب وقایعی چند، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه و مبارزه نفس و زهد روی آورد. ازجمله نوشته‌اند: 🌱روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون آن را تماشا می‌نمود. ناگاه دید مرد فقیری در سایه‌ی قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و بر روی آن آبی آشامید و به‌راحتی خوابید. 🌱ابراهیم با خود گفت: هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، چرا من برای این مظاهر دنیوی، باید در زحمت باشم و آخرش حسرت و در وقت مُردن هم نتیجه‌ای نداشته باشد. 🌱پس به‌کلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است که روزی خواست داخل حمّام شود، مرد حمّامی چون لباس‌های کهنه در تن او دید و او را عاری از مال دنیا یافت، به حمّام راهش نداد. 🌱ابراهیم گفت: «جای تعجّب است که بدون مال به حمّام راهش نمی‌دهند، بااین‌حال چطور بدون طاعت و انجام اعمال نیک طمع دارد، داخل بهشت شود!» 📚(تتمه المنتهی، ص 154) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔆حضرت سليمان و گنجشك ❄️حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد: ❄️- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم ! ❄️سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد: چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟ گنجشك پاسخ داد: ❄️- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد. سليمان از گنجشك ماده پرسيد: ❄️- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟ گنجشك ماده پاسخ داد: ❄️- يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد. ❄️سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند 📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری ✾📚 @Dastan 📚✾
✅ این مردها لایق احترام‌اند !! 🔹 مردهایی! که تو جاهای شلوغ دست‌شون رو به بدن‌شون می‌چسبونن تا به خانوما برخورد نکنن!! 🔸 اونایی که تو تاکسی جمع‌تر می‌شینن تا خانم کناری معذب نشه!! 🔹 اونایی که به جای زل زدن به اندام خانم‌ها زمین رو نگاه می‌کنن!! ✅ این مردها "حیا" دارند !! ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷علت شهادت پدرم اصابت ترکش به شکم و پایش بوده است. البته شهادت وی قطعی نبوده، زیرا کسی پیکرش را پیدا نکرده بود، به طوری‌که تا سال ۷۶ ‏یعنی ۱۱ سال بعد از شهادتش از او به عنوان مفقودالاثر یاد می‌شد. تا این‌که در تیرماه سال ۷۶ ‏جسدش توسط پرسنل تفحص پیدا می‌شود. خاطرم هست روزی دو نفر از پرسنل بنیاد شهید به منزل ما آمدند. پس از خواندن نماز مغرب و عشاء با ما گفتگو کردند و از دنیا و آخرت، مرگ و زندگی و تقدیر سخن گفتند و با این مقدمه، خبر پیدا شدن پیکر پدرم را به ‏ما دادند.... 🌷در زمان شهادت پدرم، من چهار ساله بودم. در آن زمان خبردار می‌شدیم که فلان شخص قرار است دو یا سه روز دیگه از جبهه برگرده. ما در ذهنمون فضای جبهه رو مانند روستای کوچکی فرض می‌کردیم که پدر من و پدر دوستانم در آن‌جا می‌جنگند و مرتباً با هم در ارتباط هستند و حالا که ‏پدر دوستم می‌خواهد به جبهه برگردد، حتماً پیش پدرم می‌رود و از او می‌خواهد ‏که با هم به خانه بیایند. لذا بر اساس این تصور، منتظر بودم که اگر ‏مثلأ فردا پدر دوستم بیاید، پدرم را هم با خودش بیاورد. 🌷....‏روز موعود فرا رسید و شخصی که قرار بود از جبهه برگردد، آمد و همه به استقبال او رفتند. او آمد اما پدرم را با خودش نیاورده ‏بود. ‏بغض گلویم را می‌فشرد. با خود می‌گفتم پدر دوستم آمد، حتمأ آن‌جا پدر مرا هم دیده و به او گفته است که بیا تا با هم برگردیم، ولی او نیامده ‏است. ‏من بچه بودم و توان سؤال کردن و پرسیدن علت نیامدن پدرم را نداشتم. این خاطره‌ای است که از دوران کودکی و ابتدای یتیمی خود به یاد دارم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اکبر رضانیا ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 🌻🌻ماجرای بخشش باغ انگور امام رضا از زبان حجه الاسلام عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥💥💥💥💥 🔆علّت شکستن سر 🌴عبدالله بن یحیی بر امام علی علیه‌السلام وارد شد. کرسی‌ای در برابر امام بود؛ پس امر کرد که عبدالله بر آن بنشیند. 🌴او نشست. چیزی نگذشت که چیزی بر سرش افتاد و سرش شکست و خون جاری شد. امام امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شست‌وشو داد. سپس امام فرمود: به من نزدیک شو، پس دست بر موضع شکستگی گذارد، موضع درد ساکت و جای شکستگی بهبود یافت. 🌴امام فرمود: «ای عبدالله! سپاس خدای را که گرفتاری‌ها را کفاره‌ی گناهان پیروان ما در دنیا قرار داد. دنیا زندان مؤمن است و خداوند می‌فرماید: آنچه مصیبت می‌بینید، از کردار خود شماست و بسیاری از آن را می‌بخشد. (سوره‌ی شوری، آیه‌ی 30) و امّا در قیامت، طاعت شما زیاد و دشمنان ما در قیامت گناهشان سنگین می‌باشد.» 🌴عبدالله عرض کرد: «چه گناهی کردم که سرم شکست؟» فرمود: «هنگام نشستن بسم‌الله نگفتی، این مصیبت، کفّاره‌ی آن است؛ مگر نمی‌دانی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از خداوند مرا حدیث کرد که حق‌تعالی فرمود: هر کاری که در آن بسم‌الله گفته نشود، آن کار ناتمام خواهد ماند؟!» 🌴عرض کرد: «پدر و مادرم فدای شما، دیگر گفتن بسم‌الله را ترک نمی‌کنم!» فرمود: «تو سعادتمند خواهی شد.» 📚(نمونه معارف، ج 2، ص 788 -تفسیر برهان، ج 1، ص 45) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🔆زاهد دغل‌باز 🌺سعدی می‌گوید: «زهد نمایی مهمان پادشاه شد. وقتی‌که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت از آن خورد؛ و هنگامی‌که مشغول نماز شد، بیش از عادت هرروز نماز را طول داد تا شاه به او گمان خوب و بیشتر پیدا کند. هنگامی‌که به خانه‌اش بازگشت، سفره‌ی غذا خواست تا غذا بخورد. 🌺پسرش که جوانی هوشمند بود، از روی تیزهوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: «مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟» پدر زاهد نما گفت: «در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.» (کم خوری موجب ترقّی مقام من نزد شاه شود.) پسر گفت: «بنابراین نمازت را قضا کن که نماز نخواندی تا به کار آید.» 🌺آری با این وضع که داری، در روز درماندگی در بازار قیامت، با نقره‌ی تقلّبی چه خواهی خرید؟ به‌یقین در آن روز بیچاره و تهیدست خواهی ماند. 📚(حکایت‌های گلستان، ص 108)) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍ زنگوله افکار 🔹 می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. 🔸در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... 🔹از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگی و انزوا می‌ميرد. 🔸دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. 🔹 زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد... ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌸هیچ گلی به فکر رقابت باگلهای دیگر نیست فقط شکفته می شود ...🌸🍃 ✨در پیمودن راه؛ بر دستاوردهای دیگران تمرکز نکنید، به مقصد و راه خود بیندیشید!✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
داستان_کوتاه "سنگــــریزه" شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد... چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی می‌گذشت با وجود اینکه در همچین منطقه‌ای زندگی می‌کرد، بقیه‌ی اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد... یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگ‌ریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.! چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ‌ریزه‌ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ‌ریزه‌ها چاه به مشکلی بر نمی‌خورد.! مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ‌ریزه‌های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.! "دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود..." 🍀* مطمئن باشید؛ تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد...* ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋من از کجا می‌توانم بفهمم که خدا محبوب‌ترین شخص من است؟؟ هرشخص کسی را دوست داشته باشد، چیزی را دوست داشته باشد، زبانش به او گویا است و شیفته او است .شیفته سخن گفتن درمورد او است .در مورد او فقط صحبت می‌کند . در بخشهای روانشناسی ثابت شده است که ببینید آدمها راجع به چه چیز صحبت می‌کنند؟ دوست دارد راجع به چه موضوعی صحبت کند؟ این نشان می‌دهد که لذت نهایی آن اینطوری است . یک کسی مثلاً دوسه ساعت راجع به کباب می‌گوید، راجع به مرغ می‌گوید,راجب به انواع مزه‌ها صحبت می‌کند . تمام عشقش غذاست، کمال او در همین غذا خلاصه می‌شود. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 🔆سخن بلیغ و دل‌سخت 🌱در زمان خلافت هشام بن عبدالمَلِک، در یکی از نواحی مملکت قحطی شد. جمعی نزد هشام آمدند. امّا هیبت سلطنتی نگذاشت آن‌ها سخن بگویند. در میان آن‌ها پسری شانزده‌ساله به نام «درواس پسر حبیب» بود؛ چون چشم هشام به این پسر افتاد، به دربانش گفت: «کار به جایی کشیده که کودکان را نیز تو راه می‌دهی تا به دربار ما بیایند؟» در این هنگام «درواس» جلو رفت و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی سخنی گویم.» 🌱گفت: هر چه می‌خواهی بگو. درواس گفت: «سه سال است که بر ما قحطی وارد شده است. یک سال پیه (چربی) ما را آب کرد، یک سال گوشت و سال دیگر استخوان ما را از بین برد! در اختیار شما ثروتی است، اگر از خداست بر بندگانش انفاق کنید، اگر از بندگان است، چرا به آن‌ها نمی‌دهید؟ و اگر از شماست، بر آنان تصدّق کنید؛ که خدا به تصدّق کنندگان پاداش دهد.» 🌱هشام خیلی تعجب کرد و بر فصاحت و بلاغتش آفرین گفت و سپس رو به جمعیّت همراه کرد و گفت: برای ما جای عذری باقی نگذارد! پس دستور داد به همه صد هزار دینار بدهند و به آن پسر صد هزار درهم بدهند. سپس گفت: «ای پسر تو را حاجت دیگری نیست؟» گفت: «حاجتم برای عموم بوده است که عرض کردم.»(2) 📚نمونه معارف، ج 2، ص 628 مستطرف، ص 46 ✾📚 @Dastan 📚✾