زندگی کوچه سبزیست🌱
میان دل و دشت🌷
که در آن عشق مهم است و گذشت🌱
زندگی مزرعه خوبیهاست🌷
زندگی راه رسیدن به خداست🌱
زندگیتون معطر🌱
به عشق و دوستی🌷
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مراقب_دستت_هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز
داستان گناهکار و امام صادق علیه السلام
🎙استاد عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل
خداوند ابراهیم علیهالسلام را مأمور کرد که به دست خود اسماعیل را قربانی نماید. این جریان، امتحان و آزمایشی بود برای او تا مقدار صبر و تحملش در برابر فرمان الهی معلوم گردد و عطای پروردگار نسبت به او از روی استحقاق و شایستگی باشد. حال پس از سالها تنهایی و بیفرزندی، اکنون که نور چشم او کمی بزرگ شده و به سن سیزدهسالگی رسیده، ابراهیم مأمور میشود به دست خود او را ذبح کند.
ابراهیم به اسماعیل میگوید: «پسر جان من در خواب دیدهام که تو را قربانی میکنم، بنگر تا رأی تو در این باره چیست؟»
گفت: «پدر جان به هر چه مأموری عمل کن که انشا الله مرا از صابران خواهی یافت.» بعد اسماعیل خودش پدر را ترغیب به این کار میکند و میگوید: اکنونکه تصمیم به کشتن من داری، دست و پایم را محکم ببند که در وقت سر بریدنم آن موقع که کارد بر گلویم میرسد، دست و پا نزنم و از اجر و ثوابم کاسته نشود، زیرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم که هنگام احساس آن، مضطرب شوم. دیگر آنکه کاردت را تیز کن و به سرعت بر گلویم بکش تا زودتر آسوده شوم. هنگامیکه مرا بر زمین خوابانیدی، صورتم را به رو و بر زمین بنه و به یک طرف صورت مرا به زمین مخوابان، زیرا میترسم چون نگاهت به صورت من بیفتد، حال رقّت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهی گردد.
جامهات را هنگام عمل بیرون آر که از خون من چیزی بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند.
اگر مانعی ندیدی پیراهنم را برای مادرم ببر، شاید برای تسلیت خاطرش در مرگ من وسیله مؤثّری باشد و آلام درونیاش تخفیف یابد.
پس از این سخنها بود که ابراهیم به او گفت: بهراستی تو ای فرزند! برای انجام فرمان خدا، نیکو یاور و مددکار هستی.
ابراهیم فرزند را به منی (محل قربان گاه) آورد و کارد را تیز کرده و دست و پای اسماعیل را بست و روی او را بر خاک نهاد، ولی از نگاه کردن به او خودداری میکرد و سر را بهسوی آسمان بلند میکرد، آنگاه کارد را بر گلویش نهاد و به حرکت درآورد امّا مشاهده کرد که لبه کارد برگشت و کند شد. تا چند مرتبه این مسئله تکرار شد که ندای آسمانی آمد:
ای ابراهیم حقاً که رویای خویش را انجام دادی و مأموریت را جامه عمل پوشاندی؛ جبرئیل بهعنوان فدای اسماعیل گوسفندی آورد و ابراهیم آن را قربانی کرد؛ و این سنّت بر حاجیان بهجای ماند که هرساله در منی قربانی انجام دهند.
تاریخ انبیاء، ج 1، ص 169 - 164
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
عبارت "چشم روشنی" از كجا آمده؟
یوسف پیامبر پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد.
سالی که در کنعان قحطی رخ داد, برادرانش نزد یوسف رفتند و بدون آنکه یوسف را بشناسند از او استمداد کرده و آذوقه خواستند.
یوسف برادران را شناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و باضافه پیراهنی از خویش به این سفارش که حتما به پدر پیرشان برسانند و اینکه اگر دوباره آذوقه خواستند پدر را به همراه بیاورند.
برادران پیراهن را به پدرشان یعقوب دادند و او چون جان شفا بخش پیراهن را در آغوش کشید و بینائی به وی بازگردانیده شد و چشم بی فروغ پدر را روشنی بخشید.
از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف که برای پدر نوید بخش زنده بودن یوسف بود؛ هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور شگون و تبرک به چشم روشنی تعبیر و تمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند...
✾📚 @Dastan 📚✾
استاد فاطمی نیا(ره) :
فرد وارد قیامت میشود ، فکر میکند خبری است ، تعجب میکند! میگوید خدایا پس این همه نماز و عمره و روزه و زيارت چه شد؟! میگویند تو دل شکستی! ریا کردی! زهر زبان ریختی و بنده های خدا را تحقیر کردی!
جوانانی داریم که به ظاهر هم متدین هستند ، اما وقتی در مورد او سوال میکنی ، هیچکس از او راضی نیست! به راحتی دل میشکند! به راحتي ديگري را تمسخر و تحقير ميكند! در خانه بداخلاقی میکند! عزیز من پس چرا جلسه رفته بودی؟! چرا درس اخلاق رفته بودی؟! وقتی اخلاقت را اصلاح نمیکنی ، استاد دیگر چه فایده دارد!
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
⚜️ فروشگاه محصولات ارگانیک برکات ⚜️
✅ عرضه انواع داروهای #طب_اسلامی
✅ ارائه مشاوره و مزاج شناسی
✅ انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم
✅ انواع لوازم آرایشی و بهداشتی گیاهی
✅ ارسال داروها و محصولات به سراسر کشور
✅ هر آنچه که برای زندگی سالم نیاز دارید مطالب ناب پزشکی همه و همه در کانال محصولات ارگانیک برکات
🔷 عرضه داروهای طب اسلامی تایید شده آیت الله تبریزیان
🔶 انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم
🔹 انواع محصولات آرایشی و بهداشتی گیاهی
📌 کرج مشکین دشت
کانال اعتماد سازی
@mahsulpak_etemad
کانال ما در ایتا دنبال کنید 👌👌🔻
http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
💯 با یک بار خرید مشتری دائمی خواهید شد.
🔴بشر چه نیازی به کتاب آسمانی دارد؟!
✍استاد قرائتی که مثالهای جالبی برای نزدیک شدن ذهن به درک موضوعات را دارند میگویند تمام کارخانههای دنیا برای تولیدات خود دفترچه راهنما تهیه و در کنار محصولات به مشتریان ارائه میدهند. این دفترچهها مشتریان را راهنمایی میکند که چگونه از آن کالا بهرهمند شوند.
🔶 نویسنده این دفترچهها🗒 کیست؟ آیا جز طراح و سازنده، فرد دیگری صلاحیت نوشتن آن را دارد؟
هرگز ما نیز سازنده و آفریدگار داریم که برای راهنمایی ما، دفترچهای به نام قرآن نازل کرده است.
دیگران حق قانونگذاری⚖ بر خلاف آن را ندارد، زیرا فقط سازنده میداند چه ساخته و تنها اوست که به تمام زوایا و ابعاد محصول خود آگاه است و راه بهرهگیری صحیح و آفات و موانع رشد آن را میداند:
أَلَا يَعْلَمُ مَنۡ خَلَقَ وَهُوَ ٱللَّطِيفُ ٱلۡخَبِيرُ
کسانی که به جای قانون خداوند به سراغ قوانین بشری میروند مانند کسانی هستند که دفترچه راهنمای سازنده را کنار گذاشته و از دیگران نحوه استفاده از آن را مطالبه میکنند در حالی که آن سازنده به محصول خود داناتر است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆چوپان و گوسفندان یهودیان
🌱سال هفتم هجری پیامبر صلیالله علیه و آله همراه هزار و ششصد نفر سرباز برای فتح قلعه خیبر که در 32 فرسخی مدینه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان در بیابانهای اطراف خیبر مدتی ماندند و نتوانستند قلعههای خیبر را فتح کنند.
🌱از نظر غذایی در مضیقه سختی قرار داشتند بهطوریکه بر اثر شدت گرسنگی، از گوشت حیواناتی که مکروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده میکردند.
🌱در این شرایط، چوپان سیاه چهرهای که گوسفندان یهودیان را میچراند، به حضور پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و مسلمان شد و سپس گفت: این گوسفندان مال یهودیان است در اختیار شما میگذارم.
🌱پیامبر صلیالله علیه و آله باکمال صراحت در پاسخ او فرمود: «این گوسفندها نزد تو امانت هستند و در آئین ما خیانت به امانت جایز نیست، بر تو لازم است که همه گوسفندان را در قلعه ببری و به صاحبانش بدهی.»
🌱او فرمان پیامبر صلیالله علیه و آله را اطاعت کرد و گوسفندان را به صاحبانش رساند و به جبههی مسلمین بازگشت
📚داستانها و پندها، ج 8، ص 114 -سیره ابن هشام، ج 3، ص 344
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.
سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟
فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.
📚داستان ها و حکایت های حج
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨✨✨
🔆تاج مردانگی
💥یکی از پادشاهان فاضل، فرزندانش را در پیش خود نشانده بود و پند میداد و میگفت: «اگر میخواهید تا همهی خلایق را با دادن مال، دوست خود گردانید، خزینه خالی گردد ولی این مقصود حاصل نشود؛ لکن فروتنی کنید و روی خوش نشان دهید که همه خلایق، دوست شما گردند بدون آنکه از خزینه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است امّا گنج تواضع را پایانی نیست، چنانکه از تواضع، دوستی به دست آید و از تکبّر هزار چندان دشمنی به دست آید.»
عرب وقتی بخواهد در تعریف خوش پرسیدن و زبان شیرین مَثَلی بگوید اینچنین میگوید: «افسر مردانگی، تواضع است.»
📚لطایف الامثال، ص 58
✨✨امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «ضُرُوبُ الامْثالِ تُضْرَبُ لاِءُولی الْنُّهی وَالألبابِ: اقسام مَثَلها، برای صاحبان عقلها و خردها زده میشود»
📚غررالحکم، ج 2، ص 151
✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥🌸💥💥💥
#داستان_آموزنده
🔆امانت به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم و قریش
🌴چون رسول اکرم صلیالله علیه و آله و سلّم از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیهالسلام را در مکه گذاشت و فرمود: «ودایع وامانت مرا به صاحبانش بده.»
🌴«حنظله، پسر ابوسفیان» به «عمیر بن وائل» گفت: «به علی علیهالسلام بگو من صد مثقال طلای سرخ در نزد پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به امانت گذاشتم، چون به مدینه فرار کرده و تو کفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی میدهیم.»
🌴عمیر نمیخواست این کار را کند، اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بندِ هند -زن ابوسفیان- به عمیر، او را وادار کرد این طلب را از علی علیهالسلام بکند!
🌴عمیر نزد امام آمد و ادعای امانت کرد و گفت: بر ادعایم ابوجهل و عکرمه و عقبه و ابوسفیان و حنظله گواهی میدهند.
🌴امام فرمود: این مکر و حیله به خودشان باز گردد، برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن، او آنها را حاضر کرد؛ و امام جداگانه از هر یک علائم امانت را پرسید. امام فرمود: عمیر! چه وقت امانت را به محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم دادی؟
🌴گفت: صبح و محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم آن را به بندهی خود داد.
فرمود: ابوجهل! چه وقت امانت را عمیر به محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم داد؟ گفت: نمیدانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت: هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستین خود نهاد.
🌴بعد از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام عصر بود که به دست خودش گرفت و به خانه برد.
از عکرمه سؤال کرد، او گفت: روز روشن شده بود که امانت را محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم گرفت و به خانهی فاطمه علیها السّلام فرستاد.
🌴امام اختلاف در امانت را برایشان بازگو نمود و مکر ایشان ظاهر شد؛ و بعد روی به عمیر کرد و گفت: «چرا موقع دروغ بستن، حالت دگرگون و رنگت زرد گشت؟»
🌴عرض کرد: همانا مرد حیلهگر رنگش سرخ نگردد؛ به خدای کعبه که من هیچ امانت نزد محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم ندارم و این خدیعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت و این گردن بندِ هند، همسر ابوسفیان است که نام خود را بر آن نوشته است و از جملهی آن رشوه است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂
#داستان_آموزنده
🔆عطار خیانتکار
🍃در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.
🍃مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد.
🍃چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمیشناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.
چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت میکند.
🍃نامهای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام میدهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همینکه چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد میآیی و از ما خبری نمیگیری و خواستهات را به ما نمیگویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم میدید.
🍃همینکه امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانهای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانیهای امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا میداند من فراموش کرده بودم.»
🍃مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.
📚پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118
✾📚 @Dastan 📚✾
همه میکوشند
صاحبِ چیزی بشوند که
به آن میگویند:"شخصیت"
کار سختی نیست...
شخصیت داشتن
یعنی....وقتی کسی
حواسش به ما نیست
باز هم "کار درست"
را انجام دهد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#التماس_شفاعت....
🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:...
🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای جواد روحاللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور
📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸
❌️❌️ ....ما هم داریم.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشنگی شیخ عباس قمی در برزخ
🔰 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✨✨بذر افکار مثبت زمانی که یک اندیشه ای در ذهنت می کاری؛ مثل یک دانه ای هست که نیاز به مراقبت دارد.
این اندیشه تو باید آبیاری شود
ابیاری با افکار مشابه و هی مداومت داشته باشی روی این بذر اندیشه خودت تا رشد کند و در ذهنت تبدیل به نهال و سپس درخت تنومندی شود.
سپس می توانی از میوه های آن استفاده کنی و لذت ببری.
دوست من فکر کن به فکرهای خودت!!
بیین که افکاری از جنس خداوند و نور و امید را در ذهنت کاشته ای و آبیاری می کنی؟
یا افکاری از جنس شیطان و افسردگی و ناتوانی؟
هر چیزی که کاشتی در نهایت تبدیل به درختی می شود که تمام ذهنت را پر خواهد کرد.
اما چه بهتر که فضای ذهن ما با افکار و نام و یاد خدا مملو باشد. چه بهتر که میوه های درختی ذهن ما از جنس نور و خوشبختی باشد.
این یک انتخاب هست که میتواند زندگی تو را تبدیل به بهشت یا جهنم کند.
انتخاب تو چیست دوست من؟
انتخاب کن که بهترین انتخاب ها را داشته باشی
#رهایی_از_افکار_منفی_و_استرس
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆امتحان به مال
🍁حُسام الدیّن چَلَپی (م 683) کسی بود که جانشین مولوی شد و مثنوی به خاطر او و بنا به درخواست وی سروده شد. او در جوانی در قونیه خدمت شمس تبریزی رسید و تواضع بسیار کرد. روزی شمس به او فرمود: «دین آن جاست که پول است. چیزی بده و بندگی کن تا در ما توانی راه رفتن.» حُسام الدّین برخاست و به خانه رفت و هر چه از اساس خانه داشت همه را نزد شمس گذاشت. باغی داشت، فی الحال فروخت و بهای آن را در کف شمس ریخت و شکرها میکرد.
🍁شمس فرمود: «آری حسام الدّین! اگرچه مردان به هیچ چیزی محتاج نیستند، امّا در قدم اول امتحان محبّت محب را جز به ترک دنیا نیست و پایهی دوم، ترک ماسوی الله است. هیچ نوع مریدی به مراد خود راه نیافت الّا به بندگی و ایثار.»
🍁گویند: از آن مجموع، شمس جز پول ناچیزی قبول نکرد و همه را حسام الدّین بخشید.
📚افلاکی، ج 4، ص 21 -خط سوم، ص 603
✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله حسن زاده آملی:
اگر امر به معروف هم میخواهی بکنی خیلی آهسته، مثل آینه باش؛ آینه داد نمیزند که یقهات بد است !
وقتی روبروی آینه میایستی، جیغ نمیکشد:
چرا موی سرت اینجوری است؟!
آینه سکوت محض است ...
آهسته هیچکس خبردار نیست جز تو و آینه...
✾📚 @Dastan 📚✾
امانتداری امّ سلمه
موقعی که علی علیهالسلام تصمیم گرفت به عراق برای اقامت برود، نامهها و وصیتهای خود را به «امّ سلمه» سپرد و هنگامیکه امام حسن علیهالسلام به مدینه برگشت، آنها را به وی برگردانید.
وقتیکه امام حسین علیهالسلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هرگاه بزرگترین فرزندم آمد و اینها را مطالبه کرد، به او بده. پس از شهادت امام حسین علیهالسلام، امام سجاد علیهالسلام به مدینه بازگشت و سپردهها را به وی برگردانید. (سفینه البحار ماده (سلم)
«عمر، پسر ام سلمه» میگوید: مادرم گفت: روزی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم با علی علیهالسلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندی طلب کرد؛ در پوست مطالبی نوشت و به من داد و فرمود: «هر که با این نشانهها این امانت را از تو طلب کرد، به وی بسپار.»
روزگاری گذشت و پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین کسی طلب این امانت را نکرد تا روزی که مردم با علی علیهالسلام بیعت کردند.
من (پسر ام سلمه) در میان جمعیت روز بیعت نشستم. پس از آنکه علی علیهالسلام از منبر فرود آمد، مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، میخواهم او را ملاقات کنم. من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانهها به من بده. مادرم برخاست، از میان صندوقی، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد؛ سپس به من گفت: «فرزندم دست از علی علیهالسلام بر مدار که پس از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم امامی جز او سراغ ندارم.»(2)
امام باقر علیهالسلام فرمود: «اگر قاتل حضرت علی علیهالسلام امانتی به من بسپارد، هر آینه آن را به وقتش به او بازمیگردانم.»
📚فروع کافی، ج 5، ص 133
✾📚 @Dastan 📚✾
#تلنگر
🔸به یکدیگر رحم کنیم! خداوند بر ما رحم
میکند ...
اکنون چشمانت را ببند ...
و برای همه آنانی که آرزویی دارند ،
بخواه تا به خواسته هایشان برسند.
من برای تو از عمق وجودم دعا میکنم،
تا هر آنچه بر دلت نشسته به لطف خدا
برآورده شود.
تو هم دعا کن برای آرزوهای دیگران ...
آنــوقت خواهی دید که
چگونه گره زندگی ات گشوده میشود.
به خدایی که تو را باور دارد ،
اعتماد داشته باش...
تو رسالتی عظیم بر دوش داری.
فقط دعا کافی نیست. حرکت کن
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#یک_داستان_یک_پند
✍در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من میداد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسیام بود و یک تومان دیگر هم خرجیام بود.
روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزانترین ساندویچی بود که میتوانستم بخرم. اگر میخواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیادهروی میکردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیادهروی میسوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخوردهام و گرسنه بودم.
گاهی یادم میآید لذتهای ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانیام بود که لهو بود، چون آنچه بدست میآوردم سریع میسوزاندم و از دستش میدادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی میرویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کردهایم میسوزانیم.
کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بیخاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بیخاصیتتر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمیفروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بیخاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمیخورد.
در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعبها و بیخاصیتها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان میآیند.
یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمیداد. او در تمام مجالس عروسی دعوت میشد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاریهایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم میشد.
هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمیرود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است.
✾📚 @Dastan 📚✾
ای دوست، صبح است،
بیاپرواز ڪنیم
دروازه دل، به دوستي باز ڪنیم
دیروز ڪہ رفت، رفتہ را غم نخوریم
یڪ روز دڪَر به شوق آغاز ڪنیم
دوستان سلام..
صبح بهاری تون عاااالی..
✾📚 @Dastan 📚✾