eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾🌾🌾🌾🌾 سفیان ثوری حکایت می کند، در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد. به آن شخص خطاب کردم: چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟ گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم. سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود. برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟ فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم. 📚داستان ها و حکایت های حج ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨✨ 🔆تاج مردانگی 💥یکی از پادشاهان فاضل، فرزندانش را در پیش خود نشانده بود و پند می‌داد و می‌گفت: «اگر می‌خواهید تا همه‌ی خلایق را با دادن مال، دوست خود گردانید، خزینه خالی گردد ولی این مقصود حاصل نشود؛ لکن فروتنی کنید و روی خوش نشان دهید که همه خلایق، دوست شما گردند بدون آن‌که از خزینه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است امّا گنج تواضع را پایانی نیست، چنان‌که از تواضع، دوستی به دست آید و از تکبّر هزار چندان دشمنی به دست آید.» عرب وقتی بخواهد در تعریف خوش پرسیدن و زبان شیرین مَثَلی بگوید این‌چنین می‌گوید: «افسر مردانگی، تواضع است.» 📚لطایف الامثال، ص 58 ✨✨امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «ضُرُوبُ الامْثالِ تُضْرَبُ لاِءُولی الْنُّهی وَالألبابِ: اقسام مَثَل‌ها، برای صاحبان عقل‌ها و خردها زده می‌شود» 📚غررالحکم، ج 2، ص 151 ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥🌸💥💥💥 🔆امانت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و قریش 🌴چون رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیه‌السلام را در مکه گذاشت و فرمود: «ودایع وامانت مرا به صاحبانش بده.» 🌴«حنظله، پسر ابوسفیان» به «عمیر بن وائل» گفت: «به علی علیه‌السلام بگو من صد مثقال طلای سرخ در نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به امانت گذاشتم، چون به مدینه فرار کرده و تو کفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی می‌دهیم.» 🌴عمیر نمی‌خواست این کار را کند، اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بندِ هند -زن ابوسفیان- به عمیر، او را وادار کرد این طلب را از علی علیه‌السلام بکند! 🌴عمیر نزد امام آمد و ادعای امانت کرد و گفت: بر ادعایم ابوجهل و عکرمه و عقبه و ابوسفیان و حنظله گواهی می‌دهند. 🌴امام فرمود: این مکر و حیله به خودشان باز گردد، برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن، او آن‌ها را حاضر کرد؛ و امام جداگانه از هر یک علائم امانت را پرسید. امام فرمود: عمیر! چه وقت امانت را به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم دادی؟ 🌴گفت: صبح و محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم آن را به بنده‌ی خود داد. فرمود: ابوجهل! چه وقت امانت را عمیر به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم داد؟ گفت: نمی‌دانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت: هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستین خود نهاد. 🌴بعد از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام عصر بود که به دست خودش گرفت و به خانه برد. از عکرمه سؤال کرد، او گفت: روز روشن شده بود که امانت را محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم گرفت و به خانه‌ی فاطمه علیها السّلام فرستاد. 🌴امام اختلاف در امانت را برایشان بازگو نمود و مکر ایشان ظاهر شد؛ و بعد روی به عمیر کرد و گفت: «چرا موقع دروغ بستن، حالت دگرگون و رنگت زرد گشت؟» 🌴عرض کرد: همانا مرد حیله‌گر رنگش سرخ نگردد؛ به خدای کعبه که من هیچ امانت نزد محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم ندارم و این خدیعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت و این گردن بندِ هند، همسر ابوسفیان است که نام خود را بر آن نوشته است و از جمله‌ی آن رشوه است. ✾📚 @Dastan 📚✾
🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂 🔆عطار خیانت‌کار 🍃در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد. 🍃مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد. 🍃چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمی‌شناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند. چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت می‌کند. 🍃نامه‌ای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام می‌دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده. روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین‌که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد می‌آیی و از ما خبری نمی‌گیری و خواسته‌ات را به ما نمی‌گویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم می‌دید. 🍃همین‌که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانه‌ای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانی‌های امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا می‌داند من فراموش کرده بودم.» 🍃مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد. 📚پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118 ✾📚 @Dastan 📚✾
همه میکوشند صاحبِ چیزی بشوند که به آن میگویند:"شخصیت" کار سختی نیست... شخصیت داشتن یعنی....وقتی کسی حواسش به ما نیست باز هم "کار درست" را انجام دهد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه‌هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لا‌به‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان‌شاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که این‌جا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را به‌طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:... 🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچه‌های جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت می‌دی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد می‌زنم می‌گم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول می‌دم فقط صداش رو در نیار.» 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای جواد روح‌اللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور 📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸ ❌️❌️ ....ما هم داریم. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✨✨بذر افکار مثبت زمانی که یک اندیشه ای در ذهنت می کاری؛ مثل یک دانه ای هست که نیاز به مراقبت دارد. این اندیشه تو باید آبیاری شود ابیاری با افکار مشابه و هی مداومت داشته باشی روی این بذر اندیشه خودت تا رشد کند و در ذهنت تبدیل به نهال و سپس درخت تنومندی شود. سپس می توانی از میوه های آن استفاده کنی و لذت ببری. دوست من فکر کن به فکرهای خودت!! بیین که افکاری از جنس خداوند و نور و امید را در ذهنت کاشته ای و آبیاری می کنی؟ یا افکاری از جنس شیطان و افسردگی و ناتوانی؟ هر چیزی که کاشتی در نهایت تبدیل به درختی می شود که تمام ذهنت را پر خواهد کرد. اما چه بهتر که فضای ذهن ما با افکار و نام و یاد خدا مملو باشد. چه بهتر که میوه های درختی ذهن ما از جنس نور و خوشبختی باشد. این یک انتخاب هست که میتواند زندگی تو را تبدیل به بهشت یا جهنم کند. انتخاب تو چیست دوست من؟ انتخاب کن که بهترین انتخاب ها را داشته باشی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🔆امتحان به مال 🍁حُسام الدیّن چَلَپی (م 683) کسی بود که جانشین مولوی شد و مثنوی به خاطر او و بنا به درخواست وی سروده شد. او در جوانی در قونیه خدمت شمس تبریزی رسید و تواضع بسیار کرد. روزی شمس به او فرمود: «دین آن جاست که پول است. چیزی بده و بندگی کن تا در ما توانی راه رفتن.» حُسام الدّین برخاست و به خانه رفت و هر چه از اساس خانه داشت همه را نزد شمس گذاشت. باغی داشت، فی الحال فروخت و بهای آن را در کف شمس ریخت و شکرها می‌کرد. 🍁شمس فرمود: «آری حسام الدّین! اگرچه مردان به هیچ چیزی محتاج نیستند، امّا در قدم اول امتحان محبّت محب را جز به ترک دنیا نیست و پایه‌ی دوم، ترک ماسوی الله است. هیچ نوع مریدی به مراد خود راه نیافت الّا به بندگی و ایثار.» 🍁گویند: از آن مجموع، شمس جز پول ناچیزی قبول نکرد و همه را حسام الدّین بخشید. 📚افلاکی، ج 4، ص 21 -خط سوم، ص 603 ✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله حسن زاده آملی: اگر امر به معروف هم می‌خواهی بکنی خیلی آهسته، مثل آینه باش؛ آینه داد نمی‌زند که یقه‌ات بد است ! وقتی روبروی آینه می‌ایستی، جیغ نمی‌کشد: چرا موی سرت اینجوری است؟! آینه سکوت محض است ... آهسته هیچکس خبردار نیست جز تو و آینه... ✾📚 @Dastan 📚✾
امانت‌داری امّ سلمه موقعی که علی علیه‌السلام تصمیم گرفت به عراق برای اقامت برود، نامه‌ها و وصیت‌های خود را به «امّ سلمه» سپرد و هنگامی‌که امام حسن علیه‌السلام به مدینه برگشت، آن‌ها را به وی برگردانید. وقتی‌که امام حسین علیه‌السلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هرگاه بزرگ‌ترین فرزندم آمد و این‌ها را مطالبه کرد، به او بده. پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام، امام سجاد علیه‌السلام به مدینه بازگشت و سپرده‌ها را به وی برگردانید. (سفینه البحار ماده (سلم) «عمر، پسر ام سلمه» می‌گوید: مادرم گفت: روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با علی علیه‌السلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندی طلب کرد؛ در پوست مطالبی نوشت و به من داد و فرمود: «هر که با این نشانه‌ها این امانت را از تو طلب کرد، به وی بسپار.» روزگاری گذشت و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین کسی طلب این امانت را نکرد تا روزی که مردم با علی علیه‌السلام بیعت کردند. من (پسر ام سلمه) در میان جمعیت روز بیعت نشستم. پس از آن‌که علی علیه‌السلام از منبر فرود آمد، مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، می‌خواهم او را ملاقات کنم. من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانه‌ها به من بده. مادرم برخاست، از میان صندوقی، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد؛ سپس به من گفت: «فرزندم دست از علی علیه‌السلام بر مدار که پس از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امامی جز او سراغ ندارم.»(2) امام باقر علیه‌السلام فرمود: «اگر قاتل حضرت علی علیه‌السلام امانتی به من بسپارد، هر آینه آن را به وقتش به او بازمی‌گردانم.» 📚فروع کافی، ج 5، ص 133 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸به یکدیگر رحم کنیم! خداوند بر ما رحم می‌کند ... اکنون چشمانت را ببند ... و برای همه آنانی که آرزویی دارند ، بخواه تا به خواسته هایشان برسند. من برای تو از عمق وجودم دعا میکنم، تا هر آنچه بر دلت نشسته به لطف خدا برآورده شود. تو هم دعا کن برای آرزوهای دیگران ... آنــوقت خواهی دید که چگونه گره زندگی ات گشوده میشود. به خدایی که تو را باور دارد ، اعتماد داشته باش... تو رسالتی عظیم بر دوش داری. فقط دعا کافی نیست. حرکت کن ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✍در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من می‌داد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسی‌ام بود و یک تومان دیگر هم خرجی‌ام بود. روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزان‌ترین ساندویچی بود که می‌توانستم بخرم. اگر می‌‌خواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیاده‌روی می‌کردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیاده‌روی می‌سوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخورده‌ام و گرسنه بودم. گاهی یادم می‌آید لذت‌های ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانی‌ام بود که لهو بود، چون آنچه بدست می‌آوردم سریع می‌سوزاندم و از دستش می‌دادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی می‌رویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کرده‌ایم می‌سوزانیم. کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بی‌خاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بی‌خاصیت‌تر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمی‌فروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بی‌خاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمی‌خورد. در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعب‌ها و بی‌خاصیت‌ها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان می‌آیند. یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمی‌داد. او در تمام مجالس عروسی دعوت می‌شد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاری‌هایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم می‌شد. هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمی‌رود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است. ✾📚 @Dastan 📚✾
ای دوست، صبح است، بیاپرواز ڪنیم دروازه دل، به دوستي باز ڪنیم دیروز ڪہ رفت، رفتہ را غم نخوریم یڪ روز دڪَر به شوق آغاز ڪنیم دوستان سلام.. صبح بهاری تون عاااالی.. ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥هاورن مکّی 🌱سهل خراسانی به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و از روی اعتراض گفت: «چرا بااینکه حق با توست، نشسته‌ای و قیام نمی‌کنی؟ 🍃حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمان تو شمشیر را از نیام برمی‌کشند و با دشمن تو خواهند جنگید.» 🌱امام برای اینکه عملاً جواب او را داده باشد، دستور داد تنوری را آتش کنند، سپس به سهل فرمود: «برخیز و در میان شعله‌های آتش تنور بنشین.» 🍃سهل گفت: ای آقای من! مرا در آتش مسوزان، حرفم را پس گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند. در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیه‌السلام بنام هارون مکی به حضور امام رسید. امام به او فرمود: «کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین.» 🌱او همین کار را بی‌درنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست. امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود، گویی خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است. 🍃سپس به سهل فرمود: برخیز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است. 🌱امام فرمود: «در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟» عرض کرد: «سوگند به خدا حتّی یک نفر در خراسان، مثل این شخص وجود نداد.» 🍃فرمود: «من خروج و قیام نمی‌کنم در زمانی که (حتّی) پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود. ما به وقت قیام آگاه‌تر هستیم.» 📚حکایت‌های شنیدنی، ج 4، ص 65 -سفینه البحار، ج 2، ص 714 ✨✨امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: «خدا دنیا و اهلش را آفرید تا آن‌ها را بیازماید.» 📚فروع کافی، ج 8، ص 75 چاپ جدید ✾📚 @Dastan 📚✾
❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️ 🔆جهاد با آشوب گران مسلمان 🌱پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: «ای علی! خداوند جهاد در رفع فتنه را بعد از مرگ من بر مؤمنین واجب کرده است، چنان‌که اکنون جهاد همراه با من را با مشرکان واجب کرده است.» 🌱امیرالمؤمنین گوید به رسول خدا عرض کردم: «فتنه‌ای که خداوند جهاد در آن را واجب کرده، چیست؟» 🌱فرمود: «فتنه و آشوب قومی که گواهی به یکتایی خدا و صدق رسالت من از طرف خدا می‌دهند، ولی مخالف با سنت و راه من هستند و در دین من آسیب می‌رسانند.» پرسیدم: «بر چه اساسی با آن‌ها جنگ کنم ای رسول خدا! بااینکه آن‌ها گواهی به یکتایی خدا و رسالت تو از سوی خدا می‌دهند؟!» فرمود: به خاطر این که: 🍂1. در دین خدا بدعت به وجود می‌آورند. 🍂2. از امر و خط من جدا می‌شوند. 🍂3. خون خانواده و عترت مرا حلال می‌دانند. (داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 75 -وسائل الشیعه، ج 11، ص 61) 👈ازاین‌رو امیرالمؤمنین علیه‌السلام با سه دسته‌ی مسلمان نما: قاسطین، ناکثین و مارقین جنگید؛ که نمونه‌ی آن در جنگ صفین، نهروان و جمل به‌خوبی معلوم شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🔆مصعب بن عمیر 🔸یکی از جوانان لایق و زیبارو که قبل از هجرت، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ایمان آورد، مصعب بود. 🔸روزی عثمان بن طلحه او را دید که نماز می‌خواند؛ آمد به مادر مصعب خبر داد. مادر و بستگان از اسلام آوردن او ناراحت شدند؛ و برای مجازاتش او را در خانه محبوس کردند. امّا او از ایمان خود نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دست نکشید و ثابت‌قدم ماند. 🔸روزی دو نفر از قبیله خزرج به مکه آمدند و به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ایمان آوردند و از حضرتش خواستند کسی را برای تبلیغ دین خدا به مدینه بفرستد تا مردم را قرآن یاد دهد و آیین اسلام را برای مردم تشریح کند. 🔸پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مصعب را که از میان اصحاب جوان بود، انتخاب کرد و به نمایندگی از جانب خویش به‌سوی مدینه فرستاد. پس مصعب با اسعد بن زراره به‌سوی مدینه حرکت کرد و در آنجا مردم مدینه را به حقایق دین اسلام و مضامین قرآن آشنا کرد. وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به مدینه آمد و در سال دوّم، جنگ بدر اتّفاق افتاد، او همراه پیامبر بود. 🔸در جنگ اُحد که در سال سوم اتّفاق افتاد، حاضر بود و پرچم مخصوص اسلام در دستش بود و در همان جنگ شربت شهادت نوشید. 📚(حکایت‌های پندآموز، ص 259 -اسدالغابه، ج 4، ص 369) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸️ در حقیقت روحش یک چهارپا است ... ✾📚 @Dastan 📚✾
گفتم: دارم‌ از استرس‌ می‌میرم گفت‌: یہ ‌ذڪر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر ڪردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم: گره‌ی‌ڪار ِ‌منم‌ همین ‌باز ڪرد (آخہ ‌خودشم‌ بہ‌ سختـی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) گفتم: باشہ ‌داداش ‌بگو، گفت: تسبیح ‌داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی ‌بالرقیہ ‌سلام ‌الله ‌علیها"... حتمـا ‌سہ‌ سـالہ‌‌ی‌ ارباب ‌نظر می‌ڪنہ، منتظرتم و قطع‌ ڪردم‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ ڪردم: الهی ‌بالرقیہ ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌الله‌علیها... ۱۰تا‌ نگفتم ‌ڪہ ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفـر آخرین ‌لیستہ، بقیہ‌اش ‌فـردا توجہ‌ نڪردم‌ همینجور ‌ذڪر می‌گفتم ڪہ ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترڪید با گریہ ‌رفتم‌ سمت ‌خونہ حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست‌شد، اشڪ ‌تو چشمش ‌حلقہ ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌ الله ‌علیها"... 🌷شهیدحسین‌ معزغلامی🌷 🌷یادشهدا باصلوات🌷 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ آیت الله مجتهدی (ره): زاهدی که‌ مهمان پادشاهی شد و گرفتار گناهِ ریا گردید.😥🔥 مدت : یک دقیقه ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋✨✨🦋✨✨🦋✨✨🦋 🔆تسلیم را از کبوتران بیاموزید 🥀در زمان یکی از پیامبران، مادری جوانی داشت که او را بسیار دوست می‌داشت؛ به قضای الهی آن جوان مُرد و آن مادر داغ‌دار شد و بسیار ناراحتی می‌کرد تا جایی که اقوام او نزد پیامبر وقت رفتند و از او چاره خواستند. 🥀او نزد آن مادر آمد و آثار گریه و غم و بی‌تابی را در او مشاهده کرد. بعد به اطراف نگریست و لانه‌کبوتری او را جلب‌توجه نمود؛ فرمود: ای مادر این لانه کبوتر است؟ گفت: آری. فرمود: این کبوتران جوجه می‌گذارند؟ گفت: آری. 🥀فرمود: همه‌ی جوجه‌ها به پرواز می‌آیند؟ گفت: نه چون بعضی از جوجه‌های آن را ما می‌گیریم و از گوشت آن‌ها استفاده می‌کنیم. فرمود: بااین‌همه این کبوتران ترک لانه خود نمی‌کنند؟ گفت: نه و به‌جای دیگر نمی‌روند. 🥀فرمود: «ای زن بترس از این‌که تو در نزد پروردگارت از این کبوتران پست‌تر باشی، زیرا این کبوتران از خانه شما باآنکه فرزندان آن‌ها را در پیش روی آن‌ها می‌کشید و می‌خورید، هجرت نمی‌کنند، لکن تو با از دست دادن یک فرزند، از نزد خدا قهر کرده‌ای و به او پشت نموده‌ای و این‌همه بی‌تابی می‌کنی و سخنان ناشایست به زبان جاری می‌کنی.» آن مادر چون این سخنان را شنید، اشک از دیده برگرفت و دیگر بی‌تابی ننمود. 📚(نمونه معارف، ص 7612) ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
‼️خانمهایی که دغدغه مانتو و لباس حجابی دارید ⚠️میری بازار مدل هایی میبینی که اصلا در شأنت نیست که اونا رو بپوشی ... 😔 💰یا قیمتها اینقدر بالاست که... 😔 ما این مشکل رو براتون حل کردیم 😍 🛍مستقیم از تولیدی بخر 🔶 عبا و مانتوهای پوشیده با کیفیت بالا و نصف قیمت مزونهای حجاب 😎✌🏻 🛍فروش حضوری در کرج 😇یه عبا بخر +یه چادر ببر بزن رو لینک و به خانواده بزرگ دُرسان بپیوند https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعره‌یی داشت که مخفی تخلص می‌کرد و این شعر او نسبتآ معروف است - در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمی‌کرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار می‌کرد ، مخفی قبول نمی‌کرد و می‌گفت دوست دارم پیش شما بمانم . جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شب‌ها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند . یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد . تا این‌که این نیم بیت را برای او فرستاد شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی و عاقل در جواب او نوشت - ....... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. ✾📚 @Dastan 📚✾