eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️💎🔹️ 💎سوالش را که پرسید امام جواد علیه السلام گریه‌اش گرفت. آن هم چه گریه‌ای! تعجب کرد. با خودش گفت: مگر چه پرسیدم؟ پرسیده بود: بعد از نوه‌ی شما (امام عسکری علیه السلام)، چه کسی قرار است امام شود؟ 🔹️💎🔹️ 🔹️امام که آرام شد، فرمود: بعد از او امامت می‌رسد به پسرش، قائم منتظَر. پرسید: قائم؟! چرا به او قائم می‌گویند؟ فرمود: چون وقتی قیام می‌کند که یادش در بین مردم مرده است!... دوباره پرسید: چرا به او منتظر می‌گویند؟ 🔹️💎🔹️ 💎فرمود: چون او غایب خواهد شد؛ غیبتش هم طولانی خواهد بود. فقط اهل اخلاص هستند که منتظرش خواهند ماند. اما آن‌ها که اهل تردیدند وجودش را منکر می‌شوند. آن‌ها هم که اهل انکار هستند یادش را مسخره می‌کنند... 📘 برگرفته از کمال الدین، ج ۲، ص ۳۷۸ 🔹️💎🔹️ ✾📚 @Dastan 📚✾
💥از ابوحمزه ثمالی روایت شده است که مردی از فرزندان یکی از انبیاء، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق می‌کرد. به مادر گفت: «پدرم چه کرده که همه می‌گویند خدا رحمتش کند؟» 💥فرمود: «آدم صالحی بود و بر همه فقرا انفاق می‌کرد.» پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟ گفت: بیشترش را انفاق کردم. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی، ولی من تو را به خاطر این کارت بخشیدم. حال چقدر ثروت داریم؟ گفت: صد درهم. پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت می‌دهد. از خانه حرکت کرد و در راه جنازه‌ای دید که افتاده است. پس هشتاد درهم خرج کفن و دفن جنازه کرد و گفت: «اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی‌مانده برکت می‌دهد.» در راه مردی نزد او آمد و گفت: «می‌خواهی تو را به فضل و کرم الهی دعوت کنم تا هر چه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟» گفت: بلی. 💥گفت: «در راه به خانه‌ای عبور می‌کنی، تو را مهمان می‌کنند، (در آنجا) گربه‌ی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را ذبح کن و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است، ببر و بگو من چشم سلطان را علاج می‌کنم. 💥چون هر کس مدّعی علاج شد و نتوانست، دستور دادند آن مدّعی را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هرروز یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. (در این صورت) او خوب می‌شود.» پسر، آنچه او گفت انجام داد و سلطان بینا شد؛ و دختر خود را به ازدواج او درآورد و او مدّتی در آنجا بماند. 💥سپس عیالش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الآن به وعده‌ات عمل کن. پسر گفت: «مال عیبی ندارد، زوجه را چکار کنم؟» 💥 آن مرد گفت: «تو وفا کردی؛ من مَلَکی هستم، خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسان و خرج کردنت را به آن جنازه‌ای که روی زمین بود، بدهم و جزای تو را خداوند به تو داد.» 📚منتخب التواریخ، ص 817 -بحارالانوار، ج 15، چاپ قدیم 🌾🌾پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دست‌ها بر سه دسته‌اند: درخواست کننده، دهنده، مُمسک (بخیل)؛ و بهترین دست‌ها، دست دهنده می‌باشد.» 📚الکافی، ج 4، ص 43 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حکایتی از توسل به امام جواد عليه‌السّلام 👤از زبان شهید هاشمی نژاد ✾📚 @Dastan 📚✾
🏴🏴شهادت امام محمد تقی علیه السلام مأمون گرچه امام رضاعليه السلام را مخفيانه مسموم كرد و به شهادت رسانيد ولى بر شيعيان و علويان آشكار شد كه قاتل امام رضاعليه السلام كسى جز مأمون نيست، لذا سخت خشمگين و ناراحت بود و تحت شرايط دشوارى قرار گرفت و براى اينكه حكومتش دوام پيدا كند و در معرض خطر قرار نگيرد، توطئه ديگرى را آغاز كرد و با تظاهر و مهربانى و دوستى رياكارانه، خود را به فرزند امام رضاعليه السلام يعنى امام محمدتقى ‏عليه السلام نزديك كرد و تصميم گرفت دختر خود را با فشار و تهديد و مكر و حيله به ازدواج امام محمدتقى ‏عليه السلام در آورد، تا استفاده‏اى را كه از تحميل ولايت عهدى بر امام رضا عليه السلام در نظر داشت، از اين وصلت نيز به دست آورد. براساس همين طرح، امام جواد عليه السلام را در سال 204، يعنى يك سال بعد از شهادت امام رضا عليه السلام از مدينه به بغداد آورد و به دنبال مذاكرات علمى بين امام جواد عليه السلام با يحيى بن اَكْثَم، دختر خود را زينب كه همان ام‏الفضل بود به اجبار به همسرى حضرت در آورد، اين ازدواج از چند جهت به نفع مأمون بود 1- با فرستادن دختر خود به خانه امام ‏عليه السلام آن حضرت را دقيقاً تحت كنترل و زير نظر قرار داد 2- مى‏خواست بر پاكى و قداست امام ‏عليه السلام لطمه وارد كند و در انظار عموم، او را مردى جاه طلب و دوستدار حكومت نشان دهد 3- با اين وصلت شيعيان و علويان را از قيام بر عليه حكومت باز دارد 4- مى‏خواست فرزندى از امام جوادعليه السلام به دنيا بيايد كه او پدر بزرگ آن فرزند باشد و از نظر مردم با اين وصلت نسبت خويشاوندى با امام بعدى و نزديكى و قرابت با امام فعلى امتيازى بود و خود را از نسل پيامبر عليه السلام و على بن ابى طالب ‏عليه السلام محسوب مى‏كرد ولى اين حيله نه تنها كارساز نشد و دخترش ام ‏الفضل هرگز فرزندى به دنيا نياورد بلكه دخترش قاتل امام زمان خودش شد. امام جواد عليه السلام از اول موافق اين ازدواج نبود و دوست نداشت در دربار مأمون باشد به همين جهت امام ‏عليه السلام در بغداد نماند و به بهانه زيارت خانه خدا با دختر مأمون يعنى همسرش خارج شد و تا سال 220 هم چنان در مدينه باقى ماند و مأمون در سال 218 قمرى از دينا رفت و برادرش معتصم عباسى به جاى او بر مسند خلافت نشست و او مانند ساير طاغوت‏ها مى‏خواست همه مردم تحت فرمان او باشند و نمى‏توانست تحمل كند كه شخصى مانند امام جواد عليه السلام داراى مقام و منزلتى باشد و مردم از او اطاعت و فرمانبردارى كنند به همين خاطر امام جواد عليه السلام را در روز 28 محرم سال 220 قمرى با همسرش ام ‏الفضل دوباره وارد بغداد كرد و در اين ايام نقشه به شهادت رساندن امام جوادعليه السلام را طرح كرد و كارى كرد كه ‏ام الفضل امام را مسموم كند، او سمى را در اختيار ام ‏الفضل گذاشت و او سم را در انگور تزريق كرد و آن را در ميان كاسه‏اى گذاشت و جلوى همسر معصوم و جوان 25 ساله‏اش قرار داد و امام ‏عليه السلام از آن انگور تناول كرد و طول نكشيد كه آن حضرت آثار سم را در خود مشاهده كرد و كم‏كم درد شديدى بر او عارض شد و ام ‏الفضل چون چنين ديد پشيمان شد و به گريه درآمد امام ‏عليه السلام فرمودند: ما بُكاؤُكِ، وَ اللَّهِ لَيَضْرِبَنَّكِ اللَّهُ بِعَقْرٍ لا يَنْجَبِرُ، وَ بَلاءٍ لا يَنْسَتِرُ چرا گريه مى‏كنى )الحال كه مرا كشتى گريه مى‏كنى( به خدا قسم، خداوند تو را به فقرى مبتلا مى‏كند كه جبران‏پذير نباشد، و به بلايى گرفتار مى‏كند كه مستور و پوشانيده نمى‏شود( و همانطور هم شد، وقتى كه امام ‏عليه السلام را به شهادت رسانيد معتصم ام الفضل را )كه دختر برادرش بود( به حرم خود طلبيد و بزودى بيمارى زنانه )در فرج او پديد آمد( گرفت و هر چه پزشكان معالجه كردند فايده‏اى نداشت تا اينكه از حرم معتصم خارج شد و آنچه از مال دنيا داشت خرج مداواى خود كرد و چنان فقير و پريشان حال شد كه از مردم گدايى مى ‏كرد و تقاضاى كمك مى ‏كرد و با بدترين احوال در سال 220 قمرى در حالى 24 سال از عمرش گذشته بود از دنيا رفت. 📚کتاب احادیث الطلاب ص 966 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷تقریباً بعد از سه ماه که محمد از جبهه به مرخصی آمد. ما را خام کرد و گفت: دیگر نمی‌روم و می‌خواهم درس بخوانم و دیگر نمی‌روم. بعد از دو روز دیدم ساکش را جمع و جور می‌کند. به او گفتم: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: می‌خواهم با رفیقام بروم حمام. گفتم: ما که در خانه حمام داریم. گفت: نه. رفیقام گفتند: برویم حمام بیرون. بعد ساکش را برداشت و رفت. 🌷دخترم گفت: که مادر، با محمد خداحافظی کردی؟ گفتم: خداحافظی برای چی؟ او به حمام رفت و برمی‌گردد. گفت: نه مادر، او ساکش را برداشت و به جبهه رفت. او به من گفت که به شما چیزی نگویم. بعد من پدرش را صدا زدم و گفتم: برو دنبال او. اما محمد رفته بود جبهه.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد براتی بداغ آبادی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃 🌾🌾داستان تکان دهنده از زبان حاج آقا عالی.. ✾📚 @Dastan 📚✾
🖇 علت لقب گذاری " رضا " برای امام علی بن موسی الرضا علیه السلام ✿ بزنطی می‌گوید: به حضرت جواد علیه السّلام عرض کردم: گروهی از مخالفین شما معتقدند که لقب رضا را مأمون به پدر شما داد، چون راضی شد که ولی عهد او باشد! ❗️ فرمود: به خدا دروغ گفته اند و کار نابجایی کرده اند. خداوند بزرگ او را رضا نامیده، زیرا او در آسمان‌ها مورد رضایت خدا بود و در زمین مورد پسند پیامبر اکرم و ائمه طاهرین علیهم السّلام. ✨ عرض کردم: مگر تمام آباء و اجداد شما از ائمه طاهرین علیهم السّلام مورد پسند خدا و پیامبر و ائمه نبودند؟ فرمود: چرا. عرض کردم: پس چرا پدرت را بین آنها رضا لقب داده اند؟ فرمود: چون مخالفین نیز او را چنان پسندیدند که دوستان و موافقین نیز پسندیده بودند، ولی این موفقیت برای هیچ کدام از آباء گرامش علیهم السّلام دست نداد. به همین جهت در میان ائمه به رضا ملقب شد. 📚 عیون اخبارالرضا 1: 13 📚 بحارالانوار ج 49 ص 11 ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔆امام بر جنازه‌ی میّت 🌻بین مرحوم عالم ربّانی، سیّد بحرالعلوم (م.1212) ساکن کربلا و مرحوم سیّد مهدی شهرستانی (م.1216) ساکن کربلا، مودّت و دوستی بود. بحرالعلوم وصیّت کرد و گفت: 🌻«دوست دارم بعد از مرگم، شیخ حسین نجفی، ساکن نجف بر من نماز گزارد، امّا چنین نمی‌شود و سیّد مهدی شهرستانی بر بدنم نماز می‌خواند.» 🌻وقتی سیّد بحرالعلوم وفات یافت، بعد از غسل و کفن، همه در صحن امیرالمؤمنین برای نماز آماده شده بودند که ناگهان دیدند از درب شرقی سیّد شهرستانی با لباس سفید وارد شد و همه کنار رفتند و او را مقدّم دانستند و او بر جنازه سیّد بحرالعلوم نماز گزارد. 📚داستان‌هایی از زندگی علماء، ص 80 ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ مرحوم استاد فاطمی نیا: هرکس که واقعاً به‌سوی خداوند انابه و با تمام وجود توبه کند و بازگشت نماید و در راه قرب حضرت حق قرار گیرد، از جانب اهل‌بیت علیهم‌السلام تحت اشراف خاص قرار می‌گیرد و نوری به‌سوی او فرستاده می‌شود و زیر ذره‌بین و توجه ائمه‌ی طاهرین علیهم‌السلام قرار می‌گیرد؛و لازم نیست که حتماً خود آن شخص هم تفصیلاً از این اشراف و نور معنوی اطلاع داشته باشد و یا اینکه حتماً به دیدار ظاهری امام زمان علیه‌السلام برسد!چه‌بسا فردی تحت اشراف خاص اهل‌بیت علیهم‌السلام باشد و خودش خبر نداشته باشد!خداوند ان‌شاءالله مرحمت فرماید تحت اشراف خاص آن بزرگواران قرار بگیریم که بالاتر از این چیزی نیست. ✾📚 @Dastan 📚✾
♦️یکی ازشیعیان ساکن آمریکا نقل می‌کرد، دهه اول محرم مراسم روضه گرفته بودیم، شب اول یه سیاه‌پوستی ازسرکنجکاوی اومده بود تو جلسه، یکی از بچه‌ها هم براش ترجمه می‌کرد روضه خوان چی میگه، فردا شب دیدیم باچندتا سیاه‌ پوست دیگه اومدن، پس فردا تعدادشون بیشتر شد. 🔸همین جوری تعداد سیاهپوست‌ها زیاد شد تا مجبور شدیم یه جای دیگه روهم برای مراسم در نظر بگیریم. شب آخر ۱۵۰تا سیاه‌پوست گفتن ما میخوایم مسلمون بشیم! پرسیدم: چیشده مگه؟ همشون نگاه کردن به اونی که شب اول اومده بود. 📌ازش ‏پرسیدم چیشده؟ گفت: شب اول که اومدم یه تیکه از روضه جون، غلام سیاه اباعبدالله رو خوندین، همونی که اباعبدالله مثل پسرخودش سرشو گذاشت رو پاهای خودش، بلند بلند براش گریه کرد؛ همون شب رفتم به این سیاه پوستا گفتم بیاید یه دینی و یه آقایی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره. 🌻💥🌻💥🌻💥🌻💥🌻 ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋 🔆این ظاهر و آن باطن 🔅ابن عباس گوید: مردی خدمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمد و درخواست کرد که حضرت او را میهمان کند. چون به خانه آمد، امام گرده نان جو و ظرفی آب طلبید و قطعه نان را شکسته در آب انداخت و فرمود: «میل نما». 🔅چون مشغول شد دید ران مرغی بریان درون آن است. پس حضرت مقداری دیگر در درون ظرف کرد، حلوا شد. آن مرد گفت: 🔅 «ای مولای من! پاره‌ای نان خشک در آب می‌گذاری و انواع طعام‌ها می‌شود؟» 🔅 فرمود: «این ظاهر است و آن باطن است. به خدا قسم همه‌ی کارها چنین است». 📚مشارق انوار الیقین نور مبین، ص 484 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️⚡️❄️⚡️❄️⚡️❄️⚡️❄️ 🔆باطن زن پلید 🍃✨یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط رحمه‌الله به نام آقا سیّد گفت: هنگام بیرون آمدن از در حیاط، ابتدا ایشان خارج می‌شد؛ من هم به دنبال او می‌رفتم. روزی زنی آرایش‌کرده و بدون حجاب و گیسو فروهشته از آنجا می‌گذشت. جناب شیخ فرمود: نگاه کن یعنی باطن این زن را ببین. با تصرّف شیخ نگاه کردم دیدم زمین مانند مس گداخته است و همان زن بدون پوشش ایستاده و از تار موی او آثار ناپاکی شهوت می‌ریزد و شعله‌ور می‌شود؛ مانند قطرات بنزین که بر روی آتش بریزد. وقتی چنین دیدم جناب شیخ فرمود: «روح این زن را به‌اندازه‌ی هزار آدم جهنّمی عذاب می‌کنند.» 📚خاطرات شیخ رحمه‌الله علیه، ص 148 🍃🍃امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «چه زشت است آدمی، باطنی بیمار و ظاهری زیبا داشته باشد. 📚غررالحکم، ج 6، ص 97 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی زیبا از توکل در زندگی ⭕️ ازدواج به شرط چک سفید امضاء! ♨️ با این داستان معنای توکل روشن می‌شود 🔹 برشی از سخنرانی‌ حجت‌ الاسلام راجی ، به مناسبت اول سالروز ازدواج حضرت علی (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 📚 بهترینِ خود باشیم تاجر ثروتمندی در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن باغ سر جایش خشکش زد… تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند! 🥀 مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…" مرد بازرگان کنار درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: "با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم." آنطرف تر بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود. گل سرخ گفت: "من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم." مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: "ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، اما با خودم فکر کردم اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…" 👏 دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. 👌 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ی ﺧﻮﺩ، ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ، ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ، ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭد، ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﻮﯾﯽ، ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد! ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ؛ ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ؛ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ؛ ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ ؛ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ... ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...💚 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔵جوانمرد قصاب 🔶متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب این جوانمرد بامرام را می شناسید؟ 🔹او مردی بود همیشه با و‌ضو. 🔹️وقتی از او می پرسیدند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه...!! 🔹️هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹️اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» 🔹️وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔹️گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» 🔹️این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. 🌷شهید عبدالحسین کیانی همان جوانمردقصاب است! 🌷شادی روح همه شهدا مخصوصا شهید عبدالحسین کیانی صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅🔅🔅 🌕داستان جالب سلام چوپان به امام حسین (ع) از زبان حجت الاسلام عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
⚜داستان‌های پندآموز⚜ ✨امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی✨ ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد!عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت!رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، جلد13 نوشته استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
❄️❄️🥀❄️❄️🥀❄️❄️🥀❄️❄️ 🔆نصرانی مسلمان شد 〽️وقتی مردی نصرانی از روی جسارت و گستاخی به امام باقر علیه‌السلام گفت: تو بقری (گاوی). 〽️امام فرمود: «نه چنین نیست بلکه من باقر می‌باشم.» 〽️گفت: «تو پسر آشپز (نان پز) هستی!» فرمود: «آن حرفه‌ی او بود.» 〽️گفت: «تو پسر کنیز سیاه بذیه (بدزبان) می‌باشی.» 〽️امام فرمود: «اگر آن جه درباره‌ی او گفتی راست باشد، خدا او را بیامرزد و از وی درگذرد و اگر دروغ گفتی، خدای از گناه تو درگذرد و بیامرزدت.» 〽️نصرانی چون حلم و بردباری و بزرگواری را از امام دید، به شگفت آمد و مسلمان شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔴تلنگر! با یکی از دوستهام سوار تاکسی شدیم. موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: ممنون آقا، واقعا که رانندگی شما عالیه! راننده با تعجب گفت: جدی میگی یا اینکه داری منو دست میندازی؟! دوستم گفت: نه جدی گفتم. خونسردی شما موقع رانندگی در این خیابونهای شلوغ قابل تحسینه. شما خیلی خوب رانندگی میکنین و قوانین را هم رعایت میکنین! راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد. از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟! گفت سعی دارم " عشق " را به مردم شهر هدیه کنم! با صحبتهای من اون راننده تاکسی، روز خوشی را پیش رو خواهد داشت. رفتارش با مسافرهاش خوبتر از قبل خواهد بود، مسافرها هم از رفتار خوب راننده انرژی میگیرن و رفتارشون با زیر دستها، فروشندگان، همکاران و اعضای خونواده خوب خواهد بود. به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میون حداقل هزارنفر پخش میشه. من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم. اگه بتونم فقط سه نفر رو خوشحال کنم، روی رفتار سه هزار نفر تاثیر گذاشته ام . گفتن اون جمله ها به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت. اگه با راننده دیگه ای هم برخورد کنم اون رو هم خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگه بتونیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام دادیم. روح زندگی ما همين عشقه. در صورتیکه بعضی از ما با يک ادبيات ناپسند در پی فرصتيم كه همديگه را تحقیر كنيم: واااي چقدرر چاق شدي! موهاي سفيدتم كه كم كم در اومد! اينهمه كار ميكني براي اينقدرر در آمد؟! تو واقعاً فكر ميكني در اين امتحان قبول ميشي؟! و.... اين جمله ها و امثال اون كاملاً مخرب نيروي عشقند و عشق را از رابطه ها گريزان ميكنن. اگه بتونيم زيبايي رو تو نگاه خودمون جاي بديم اصولاً عشقه كه از وجود ما ساطع ميشه. بياييم جريان عشق را تو زندگيمون جاري كنيم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✾📚 @Dastan 📚✾
💎امام علی علیه السلام: لِكُلِّ امْرِئ عَاقِبَةٌ، حُلْوَةٌ أَوْ مُرَّةٌ براى هر كس سرانجامى است، شيرين يا تلخ ✍يعنى انسان نبايد امروز خود را در نظر بگيرد، بايد مراقب عاقبت خويش باشد. «ابن الوقت» بودن و به نتيجه اعمال خود نينديشيدن و عاقبت كار را نديدن مايه بدبختى است. مسئله تدبر و تدبير كه از صفات برجسته انسان شمرده مى شود به همين معناست كه انسان عاقبت انديش باشد نه ابن الوقت. به يقين غفلت از عاقبت كارها و عاقبت زندگى انسان مشكلات عظيمى براى او در دنيا و آخرت به بار مى آورد. افراد موفق و پيروز عاقبت انديش اند و سعى مى كنند از عاقبت «مُرّة» (تلخ) بپرهيزند و به عاقبت «حُلوة» (شيرين) روى آورند. 📗حکمت 151 ✾📚 @Dastan 📚✾
✅سه دفتری که خداوند اعمال بندگان را در آن‌ها ثبت می‌کند ✍پیامبراکرم(ص) فرمود: برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛ ❶ دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد. ❷ دفتری که خدا به آن اهمیت نمی دهد. ❸ دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی گذرد. سپس فرمود: دفتری که خدا چیزی از آن را نمی‌آمرزد، شرک به خدا است. دفتری که خدا به آن اهمیت نمی‌دهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزه‌ای که خورده یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا می‌بخشد و از آن می گذرد. و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی‎گذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کرده‌اند که ناچار باید تلافی شود. 📚 نصایح، نوشته مرحوم آیت الله مشکینی ✾📚 @Dastan 📚✾
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور! ✾📚 @Dastan 📚✾