سلام عزیزان❤️❤️
صبح آدینه تون به زیبایی و طراوت این گل
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
▫️حضرت زینب (سلام الله علیها)
🔹ولادت با سعادت حضرت زینب کبری _سلام الله علیها_ در شهر مدینه منوره , در سال پنجم یا ششم هجری واقع شده است …
🔹کنیه های خاص آن مخدره , حضرت اُم المصائب ، اُم الرَّزايا و اُم النَوائب است…
🔹 القاب ایشان بسیار است و از آن جمله میتوان به القاب ذیل اشاره نمود :
عقیلة بنی هاشم ، عقيلة الطالبين ، صديقه كبري ،عصمت صغري ، ولية اللّه ، الراضية بالقدر و القضاء ، صابرة البلوي من غير جزع و لا شكوي ، امينة اللّه ،عالمة غير معلمة ، فهمة غير مفهمة، محبوبة المصطفي ، ثانية الزهراء ، الشريفة، ……
🔹هنگام ولادت آن حضرت , سلام الله علیها , پیامبر خدا صلی الله علیه و آله , در سفر بودند . امیرالمؤمنین علیه السلام برای نامگذاری این مولود فرمودند:
"بر پیامبر , سبقت نمی گیرم."
تا آنکه حضرت آمدند و منتظر وحی شدند , جبرئيل نازل شد و عرض کرد:
"خداوند سلام میرساند و می فرماید : این دختر را "زینب" نام بگذار ، چه اینکه این نام را در لوح محفوظ نوشته ایم ".
🔹 پیامبر حضرت زینب _سلام الله علیها_ را طلب کرده , بوسیدند و فرمودند:
"وصیت میکنم به حاضرین و غایبین که این دختر را به خاطر من پاس بدارید که همانا وی به خدیجه کبری مانند است" .
🔹 .. سکینه و وقار آن حضرت را به حضرت خدیجه کبری _سلام الله علیها_ و عصمت و حیایش را به حضرت فاطمه زهرا _سلام الله علیها_ و بلاغتش را به امیرالمومنین علی مرتضی _علیه السلام_ و حلم و بردباریش را به حضرت حسن مجتبی _علیه السلام_ و شجاعت و قوت قلبش را به حضرت سیدالشهداء همانند نموده اند
📚 [ریاحین الشریعه , صص ۳۸ ، ۴۶ ،۳۳]
خدایا بحق زینب ...... عجل لولیک الفرج
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مردى از همدان در محضر امام زمان (عج )
احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند:
طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند. پرسيدم :
علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟
پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت :
علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد:
هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم :
اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس كردم ، چون بر خواستم ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم ، هر كجا خدا خواست ، ببرد.
چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق شمشير مى درخشيد.
گفتم :
اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم .
وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است . در آنجا نشستم . يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من گفت :
برخيز داخل شو!
وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد.
من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد.
سپس فرمود:
مى دانى من كيستم ؟
گفتم : نه ، به خدا قسم !
فرمود:
(من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم ) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم .
فرمود:
چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى .
گفتم :
بلى اى سرورم !
فرمود:
ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟
گفتم :
آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم .
در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون آمديم ، چند قدم برداشته بوديم . ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد. پيشخدمت به من گفت :
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم :
در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است .
فرمود:
اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى !
در اين هنگام به هر سو نگاه كردم . ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ، كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم .
📚 بحار : ج 52، ص 41.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خدمت پدر از ديدگاه امام زمان (عج )
مرد كارگرى (در نجف اشرف ) بود كه پدر پيرى داشت ، در خدمت گذارى او هيچ گونه كوتاهى نمى كرد، تا آنجا كه آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند.
او هميشه در خدمت پدر بود، جز شبهاى چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت و در آن شبها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده دارى در مسجد نمى توانست در خدمت پدر باشد. ولى پس از مدتى ترك كرد و به مسجد سهله نرفت .
از او پرسيدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترك نمودى ؟
در پاسخ گفت :
چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم ، آخرين شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد از ظهر زود حركت كنم ، نزديكى هاى غروب به راه افتادم ، مختصر راه رفته بودم ، شب شد و من تنها به راه خود ادامه دادم . يك سوم راه مانده بود و هوا هم بسيار تاريك بود. ناگاه عربى را ديدم در حالى كه بر اسب سوار است به سوى من مى آيد، با خود گفتم : اين مرد راهزن است ، حتما مرا برهنه مى كند، همين كه به من رسيد با زبان عربى شروع به صحبت نمود و گفت :
كجا مى روى ؟
گفتم :مسجد سهله مى روم .
فرمود: همراه تو چيز خوردنى هست ؟
گفتم : نه .
فرمود: دست خود را در جيب كن !
گفتم : در جيبم چيزى نيست .
بار ديگر با تندى اين سخن را تكرار كرد.
من دست خود را در جيب كردم ، ديدم مقدارى كشمش توى جيبم هست كه براى بچه ها خريده بودم و در خاطرم نبود.
آنگاه فرمود:
اوصيك بالعود: پدر پيرت را به تو سفارش مى كنم . (عرب بيابانى پدر پير را عود مى گويد.)
اين جمله را سه بار تكرار كرد.
سپس از نظرم ناپديد شد، فهميدم او حضرت مهدى است و راضى نيست خدمت پدرم را حتى در شبهاى چهارشنبه نيز ترك بنمايم . از اين جهت ديگر به مسجد سهله نرفتم و آن عبادتها را ترك نمودم .
📚 بحار : ج 53، ص 246.
✾📚 @Dastan 📚✾
❤️ امام صادق (علیه السلام) می فرمایند :
🖋 هيچ غنيمتي مانند غنيمتي كه آدمي از راه كنترل چشم به دست مي آورد نيست ، زيرا ديدگان از نگاه به نا محرم فرو بسته نميشود جز آنكه در قلب او عظمت و جلال الهي مشاهده مي شود.
📚 مصباح الشريعة ، ص۹
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
🔴 قابل توجه همه هموطنان عزیز
⚠️ قابل توجه کسانیکه شکم دارند:
👂حتماً شنیدید فلانی اخلاقش اسیدی شده 😮
👎• اگر بدنتون اسیدی باشه، هر رژیمی هم که بگیرین نمیتونین لاغر بشین 😢
👍• ولی اگر بدنتون قلیایی بشه، میتونین به راحتی و با سرعت لاغر بشین 🤩 ✅
❌برای درمان چاقی وارد لینک زیر بشین و هر چه سریعتر مشکل خود یا عزیزانتونو اصولی و زیر نظر دکتر مردانی برطرف کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1026425027Cdab21f68e7
اگه دنبال معجزه ای بزن رو لینک👆
😍 خوب بخوریم تا خوب بپوشیم
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شب_آخر....
🌷حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچههای گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغهی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و "قبلتُ " را از هم گرفتند. بچهها پراکنده شده در چادرها و سنگرهایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که اینجا نیا و من هم ایستادم.
🌷از دور میدیدم که بگو بخند میکنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه میکردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها میخواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر و خیال دیگر.... تا اینکه از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمیدهی؟! گفت:...
🌷گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه میشوید. حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمیخواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمیخواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی میکردیم و این حرفها زده میشد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید.
#راوی: رزمنده دلاور منوچهر قائد امینی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ این حالت روزتون ان شاءالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عارف ایرانی که توانست نوۀ چنگیزخان را مسلمان کند
#شیخ_العالم
═══✼🍃🔳🍃✼══
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆زندان مؤمن و بهشت كافر
روزى حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت :
خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو!
امام عليه السلام ايستاد.
يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده !
امام : در چه چيز؟
يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (۱)
اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است .
و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم .
امام فرمود:
اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است . (۲) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است .
📚۱-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر.
۲- ب : ج 43، ص 346.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 واقعا عقل و شعور درایت و زیرکی در امور دنیوی و دینی، رضایت بخش و مرضی #خدا است و همین چیز فهمی ها، انسان را از مهالک دنیا و عذاب آخرت نجات می دهد!
📚 درمحضربهجت
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پرداخت قرض پيش از مرگ
روزى حسين عليه السلام به عيادت اسامة بن زيد كه در بستر بيمارى افتاده بود، رفت . شنيد اسامه مى گويد:
واى از اين غم كه من دارم !
امام عليه السلام به او فرمود:
برادر چه غم دارى ؟
عرض كرد: قرضم ، كه شصت هزار درهم است .
حسين عليه السلام فرمود:
قرضت به عهده من ، آن را ادا مى كنم .
عرض كرد:
مى ترسم پيش از ادا بميرم .
فرمود:
نمى ميرى تا من آن را از جانب تو ادا كنم !
پيش از آن كه اسامة وفات كند، امام عليه السلام وام او را پرداخت نمود.
📚ب : ج 44، ص189
✾📚 @Dastan 📚✾