✨﷽✨
#دلنوشته🌻💛
✍️ یک دعای عاشقانه
🔹روز جمعه جوانی با پدرش در منزل نشستهاند.
🔸پدر میگوید:
پسرم، ماشین را استارت بزن تا برویم جایی!
🔹وقتی پدر سوار میشود، میگوید:
امروز برو ترمینال، جمعه است و خیلیها از سفر برمیگردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی بود پولش را گم کرده و پول لازم داشت. شاید کسی بود که در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه میکند.
🔸پسر میگوید:
وقتی به ترمینال میرسیدیم، پدرم با چشم منتظر بود و با زبان یا الله میگفت و از خدا میخواست برساند و اجابت کند دعای او را، این کار همیشگی پدر رحیم بود.
🔹گاهی میگفت:
برخیز چند کمپوت بگیریم و روز جمعه میرفتیم بیمارستان دنبال بیمارانی میگشت که بیکس هستند و منتظر ملاقات کسی.
🔸گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال مینشست و میگفت:
پسرم اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشستهایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمیکنیم.
🔹وقتی داستان به اینجا رسید، اشک بر دیدگانش جاری شد.
🔸من با حیرت گفتم:
دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانهای و چه دعای دیوانهکنندهای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابْن السَّبیل بنشینی و بگویی: «خدایا دعای مرا اجابت کن...»
🔹چه دعاهایی هستند که واقعا از آنها بیخبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا میکند و حاجتی میخواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعای تو را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را میخواند تو را بفرستد.
🔸پسر میگوید:
برای پدرم بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعایشان سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستأصل ایستاده بودند که دعا میکردند خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند.
❓آیا تاکنون یکبار از دعاهای این پدر کردهایم؟
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نماز اول وقت
حضرت حاج آقاى انصارى اصفهانى فرمود:
يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت : كه مى آيى جايى برويم ؟
گفتم : من در اختيار شما هستم . مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم . ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم . ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود.
بنده سؤ الاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم ، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مى كرد.
مرحوم ((آشيخ حسن على )) فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار.
بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
همیشه کار درست و انجام بده
حتی اون جا که هیچ کس نگات نمی کنه ...
چون خدا داره نگات می کنه!💌🌿
✾📚 @Dastan 📚✾
? #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#تلویزیون_ملکی_از_بصره_سردرآورد!
🌷درست ۵۱ روز بعد از بازپسگیری خرمشهر، به قرارگاه احضار شدیم. در فرماندهی اعلام کردند که عملیاتی با همراهی سپاه انجام میشود. در تاریخ ۲۰ تیر ۶۱ یگانهای عمل کننده مشخص شدند. فرماندهان گردان ۱۶۵، ۱۴۵ و گردان ۱۵۱ به هم معرفی شدند و دستور داده شد که این یگانها ۲۴ ساعت بعد از «پل نو» تا مرز مستقر شوند. به همین دلیل سه گردان در یک کیلومتری مرز مستقر شدیم. روز ۲۲ تیر دستور تک ابلاغ شد. نام عملیات، «رمضان» بود. مسیر از شلمچه به کوتینال و پلِ بصره و بعد داخل بصره بود. ساعت ۶ عصر همهی نیروها شام خوردند و ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه رمز عملیات در بیسیمها اعلام و عملیات آغاز شد. هر سه گردان طبق برنامه زیر گلوله باران شدید دشمن با دادن تلفات پیش میرفتیم.
🌷تا پلِ بصره پیشروی کردیم. گردان ۱۶۵ و ۱۴۵ داخل بصره شدند. در ورودی بصره پاسگاهی بود که داخل شدیم تصرفش کردیم. هنوز سماورشان میجوشید و چای آنها آماده و تلویزیونشان روشن بود. تعدادی کفش در آن اتاقک بود و معلوم بود که افراد آن اتاقک و پرسنل پاسگاه بدون کفش فرار کردهاند. در اینحال استوار «ملکی» وارد اتاقک شد. نگاهی به تلویزیون انداخت. مارکش هیتاچی بود. گفت: این مثل تلویزیون خود منه. بعد به من گفت: جناب سروان اجازه میدهی من این تلویزیون را ببرم؟ من که میدانستم عراقیها تمام زندگی او را از خانهی سازمانیاش در خرمشهر بردهاند، گفتم: اشکالی ندارد. او بلافاصله تلویزیون را برداشت و داخل جیپ گذاشت.
🌷خبردار شدم تعدادی از پرسنل گردانهای ۱۴۵ و ۱۶۵ از داخل شهر در حال عقبنشینی هستند. بلافاصله خودم را به آنها رساندم. معلوم شد که فرماندهان آن دو گردان سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطنپرست به اسارت عراقیها در آمدهاند و بقیه در حال عقبنشینی هستند. با دیدن این وضعیت به بچهها دستور عقبنشینی دادم. خود من ماندم تا بقیهی نیروها را هدایت کنم. در آن مدت حدود نصف نیروهایهای گردانهای ۱۴۵ و ۱۶۵ برگشتند. معلوم شد بقیه یا شهید یا اسیر شدهاند. من پایم تیر خورده بود و نمیتوانستم خوب بدوم، به همین خاطر ستوان «اتابکی» که کنارم بود، رعایت حال مرا میکرد و همراهم میآمد. پس از آنکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه 🙏💚
✨﷽✨
✍️ زندگی شبیه یک داستان است
🔹زندگی شاید شبیه به یک داستان است. گاهی زندگی داستان کوتاهیست که سالها خوانده میشود و همه از خواندنش لذت میبرند چون پر از حرف و درس است. هرچند که گاهی داستانهای کوتاه هیچ حرفی برای گفتن ندارند بهجز «به دنیا آمد... از دنیا رفت».
🔹گاهی زندگی داستان بلندیست که بیهوده ادامه پیدا کرده تا یک پایان خوب برای آن پیدا شود که نمیشود.
🔸هر انسانی نویسنده داستان زندگی خودش است. به دنیا میآید و شروع میکند به نوشتن داستان.
🔹وسط نوشتن (وسط زندگی) کمحوصله میشود، عصبی میشود، شاد میشود، عاشق میشود، خوب و بد را میبیند و اگر خوششانس باشد و فرصتش تمام نشود کمکم داستان زندگی را یاد میگیرد.
🔸گاهی شرایط زندگی و اجتماع نمیگذارد آنچه را دوست دارد بنویسد و زندگی کند، پس شروع میکند به حذفکردن، به سانسورکردن فصلهایی از داستان زندگی.
🔹گاهی کسانی وارد داستان زندگیمان میشوند که مسیر داستان را عوض میکنند. قلم را دست میگیرند و آنها داستان زندگیمان را مینویسند.
🔸یادمان باشد قلم زندگیمان را دست چه کسانی میدهیم.
🔹کاش برای داستان زندگیمان یک پایان خوب پیدا کنیم و پایان داستان همانی باشد که بهخاطر آن شروع به نوشتن داستان کردیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
#دلنوشته🌻💛
گاهی باید به روند طبیعی زندگی اعتماد کرد، منتظر ماند و کارها را به نوبت پیش برد و صبور بود تا مشکلاتِ آزار دهنده با گذار زمان حل شوند.
همیشه که نمیشود دقت کرد و عمیق بود و غصه خورد! همیشه که نمیشود عذاب وجدان داشت برای مشکلاتِ در انتظار حل شدن و بخاطرشان به تک تک لحظات، جامهی سیاهِ اندوه پوشاند و عزادار بود... نمیشود که از چیزهای کوچک هم لذت نبرد، چرا که مشکلات بزرگ، شاهراه دلخوشی را مسدود کردهاند!
باید همچنان لبخند زد و همچنان لذت برد و همچنان دلخوش بود و تلاش هم کرد و احساس مسئولیت هم داشت و محتاط هم بود و به وقتش، با حالی خوبتر، موانع عظیمِ خوشبختی و آرامش را هم کنار زد.
بعضی مسائل، قدرت عظیمتری میطلبند اما نمیشود که از مسائل و خوشحالیهای کوچک هم چشمپوشی کرد!!!
باید صبور بود و از زندگی و از مسیر، لذت برد و به خاطر سپرد که همه چیز به وقتش اتفاق میافتد...
✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله العظمی جوادی آملی:
«بعضی ها دوستدار کارِ خیر، دوستدار شب زنده داری و دوستدار فضیلت هستند و از خلاف و از دروغ بدشان میآید، اینها به آسانی کار خیر انجام میدهند که فرمود:﴿فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری﴾ برای او کُلْفت و رنجی نیست که بخواهد غضّ عین از نامحرم کند و زبانش را مواظبت کند، حرفهای علمی فراوان است، حرفهای خوب، کتابهای خوب و دیدنیهای خوب فراوان است، چرا انسان چیزهای بد را ببیند؟! چرا چیزهای آلوده را بنگرد؟!»
📚درس تفسیر ٩۴/٣/۶
آیت الله العظمی #جوادی_آملی
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
هدفپیدامیکنی
تلاشمیکنی
بهدستشمیارۍ
وخیلیزوداونروزیمیرسهکه
بهگذشتهنگاهمیکنیومیگی:
همهیسختیکشیدنام
بالاخرهجوابداد🩵🌚🐋
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
خدایا 🤲
در این شب زیبا
گره های زندگی ما را بگشای
مایی که با هزاران امید
تو را صدا میزنیم
بارالها🙏
غم را از سینه هامان بزداي
و نور امید را در دلمان روشن کن ✨
پناهمان باش اۍ مهربان ترین🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
💡چراغ خانه امیدتون همیشہ روشن
♥️و دلهاتون میزبان گرماے
عشق به خدا باد♥️
شبتون زیبا
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺
🌸خدایا
🕊امروز درهای فراوان نعمتت را
🌸بیش از همیشه
🕊به رویمان باز کن
🌸و سلامتی و عاقبت بخیری
🕊نصیبمـان گردان
🌸 پروردگارا
🕊امروز به دوستانم زندگی آرام
🌸و استجابت دعا
🕊و خوشبختی عطا فرما
🌸الهی امین
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ايثار پيرزن و عكس العمل امام
روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهم السلام به همراهى شوهر خواهرشان - عبداللّه بن جعفر - به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند.
در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟
پيرزن عرضه داشت : بلى ، بعد از آن هر سه نفر از مَركب هاى خود پياده شدند؛ و پيرزن بُزى را كه جلوى سياه چادر خود بسته بود، به ميهمانان نشان داد و گفت : خودتان شير آن را بدوشيد و استفاده نمائيد.
ميهمانان گفتند: آيا خوراكى دارى كه ما را از گرسنگى نجات دهى ؟
پاسخ داد: من فقط همين حيوان را دارم ، يكى از خودتان آن را ذبح نمايد و آماده كند تا برايتان كباب نمايم ؛ و آن را ميل كنيد. لذا يكى از آن سه نفر گوسفند را سر بريد و پوست آن را كَنْدْ؛ و پس از آماده شدن تحويل پيرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوى ميهمانان عزيز نهاد؛ و آن ها تناول نمودند.
و هنگامى كه خواستند خداحافظى نمايند و بروند گفتند: ما از خانواده قريش هستيم ؛ و اكنون قصد مكّه داريم ، چنانچه از اين مسير بازگشتيم ، حتما جبران لطف تو را خواهيم كرد.
پس از رفتن ميهمانان ناخوانده ، شوهر پيرزن آمد؛ و چون از جريان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد كه چرا از كسانى كه نمى شناختى ، پذيرائى كردى ؟!
و اين جريان گذشت ، تا آن كه سخت در مضيقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدينه رفتند، پيرزن از كوچه بنى هاشم حركت مى كرد، امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى خانه اش روى سكّوئى نشسته بود، پيرزن را شناخت .
حضرت مجتبى عليه السلام فورا غلام خود را به دنبال آن پيرزن فرستاد، وقتى پيرزن نزد حضرت آمد فرمود: آيا مرا مى شناسى ؟ عرضه داشت : خير.
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن ميهمان تو هستم كه در فلان روز به همراه دو نفر ديگر بر تو وارد شديم ؛ و تو به ما خدمت كردى و ما را از گرسنگى و تشنگى نجات دادى .
پيرزن عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو باد! من به جهت خوشنودى خدا به شما خدمت كردم ؛ و انتظار چيزى نداشتم .
حضرت دستور داد تا تعدادى گوسفند و يك هزار دينار به پاس ايثار پيرزن تحويلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسين عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبداللّه - معرّفى نمود؛ و آن ها هم به همان مقدار به پيرزن كمك نمودند.(1)
1- بحار الا نوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 565.
📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
✾📚 @Dastan 📚✾